|
|
|
ـ " نه ! مرگ است اين که به هيأت قِدّيسان برشطِّ شاد باورِ مردم پارو کشيده است . . . " اين را خروس های روشنِ بيداری ـ خون کاکُلانِ شعله ور عشق گفتند . ـ " نه ! اين ، منشورهای منتشرِ آفتاب نيست کتيبهء کهنهء تاريکی ست ـ که ترس و تازيانه و تسليم را تفسير می کند . آوازهای سبزِ چکاوک نيست اين زوزه های پوزهء " تازی " هاست کزفصل های کتابسوزان وزشهرهای تهاجم و تاراج می آيند . " اين را سرودهای سوخته در باران می گويند .
خليفه ! خليفه ! خليفه ! چشم و چراغ تو روشن باد ! اَخلافِ لاف تو ـ اينک ـ در خرقه های توبه و تزوير با مُشتی از استدلال های لال " حلاّج " ديگری را بردار می برند خليفه ! خليفه ! چشم و چراغ تو روشن باد ! !
در عُمقِ اين فريب مُسلّم درگردبادِ دين و دغا مردی ازشعله و شقايق و شمشير رنگين کمانی می افرازد . . . مرداد ماه ١٣٥٧ تهران |
No comments:
Post a Comment