٭ هر قدر که روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضاشاه، اهل آيندهنگری، تفکر و انديشيدن بودند، روشنفکران و رهبران سياسی ما -در آستانهء انقلاب- اهل "ايدئولوژی" و در نتيجه: فاقد روحيه انديشيدن و تفکر بودند.
٭ مباحثات سياسی در ايران، چيزی جز خشم و هياهوی "ذهنهای توسعهنيافته" نبود!
٭ با توجه به تغيير آرام شرايط سياسی در کشورهای اسپانيا، يونان و پرتغال در آن زمان، ما به چيزی بنام "انقلاب" (آنهم از نوع اسلامی آن) نياز نداشتيم و رژيم شاه در آن زمان برای "اصلاحات" مساعدتر از رژيم اسلامی کنونی بود.
٭ آقای دکتر علی اصغر حاج سيدجوادی که بقول خودشان در قبل از انقلاب «تاريخ را ورق زده بود و تقريرات خمينی را در مورد ولايت فقيه خوانده بود» در جريان انقلاب ٥٧، ضمن ستايش از شخصيت خمينی، در اعلاميهای "فتواگونه" نوشت: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم و اين، به عموم ملّت ايران، واجب است»!
اشاره:
از کتاب "حلّاج" (١٣٥٧)، "ملاحظاتی در تاريخ ايران" (١٩٨٨) و "ديدگاهها" (١٩٩٣) تا "گفتگوها" (١٩٩٨)، "رو در رو با تاريخ" (١٩٩٩) و کتاب اخيرش "برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ايران امروز"، علی ميرفطروس بدنبال قرائت تازه از تاريخ ايران است. اينکه با وجود انقلاب بزرگ مشروطيّت (١٩٠٦) و چندين رويداد مهّم سياسی ديگر، چرا ما نتوانستهايم به استقرار آزادی و جامعهء مدنی نائل شويم؟ و يا بقول او: بايستها و بنبستهای استقرار آزادی و جامعهء مدنی در ايران چه بود؟ تقريباً دغدغههای اساسی همهء کتابها و گفتگوهای ميرفطروس در سالهای اخير است. بنابراين، مقالات و مصاحبههای او را میتوان نوعی "آسيبشناسیِ تاريخ، فرهنگ و سياست" ناميد. او در اولين مقالات و مصاحبههای خود در "نيمروز" حقايقی را "فرياد" کرد که در آن روزها، اکثر روشنفکران ما آنرا -آهسته و زير لب- "زمزمه" میکردند، مقالات و مصاحبههائی که باعث تأمل و بازانديشی در ميان روشنفکران ما -خصوصاً در خارج از کشور- شده است.
ميرفطروس از «روشنفکران هميشهطلبکار» سخن میگويد که «هيچ خشتی برای مهندسی اجتماعی يا نوسازی جامعهء ما نگذاشتهاند، امّا هميشه، طلبکار رضا شاه و محمدرضا شاه بودهاند ... روشنفکرانی که در يک "اسارت" تاريخی هنوز در کربلای ٢٨ مرداد و انقلاب شکوهمند اسلامی نَفَس میکشند» .... در اين دغدغهها و نگرانیها است که سخن او در خطاب به روشنفکران و رهبران سياسی ما گاهی رنگی از "عتاب" میگيرد و تلخ میشود.
بيست و ششمين سالگرد انقلاب ٥٧ و نيز انتشار آخرين کتاب دکتر علی ميرفطروس، فرصتی است تا بار ديگر با او به گفتگو بنشينيم و از تاريخ، فرهنگ، سياست و روشنفکران ايران، سخن بگوييم.نـيـمروز
نيمروز: آقای ميرفطروس، شما در گفتگويی، «انقلاب ۵۷ را آن "آئينهء حقيقت"ی دانستهايد که بینوائیهای فکری رهبران سياسی و بیبضاعتیهای فرهنگی روشنفکران ما را به نمايش گذاشت» ... کتاب اخير شما هم با اين جملات "هشداردهنده" آغاز میشود:
«اگر میخواهيم که آيندهء دموکراسی و جامعهء مدنی در ايران به گذشتهء پراشتباه و بیافتخار اکثر رهبران سياسی و روشنفکران ما نبازد، بايد شجاعانه و بیپروا به چهرهء "حقيقت تلخ" نگريست، و از آن، چيزها آموخت. اين گذشتهء پراشتباه و بیافتخار بايد همهء ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات ميهنمان هوشيارتر سازد، با اين اميد که از بازتوليد و تکرار ايدئولوژیهای خِرَدگريز و تجددستيز جلوگيری گردد...» میخواهم بدانم که بعد از تجربهء انقلاب بزرگ مشروطيّت، واقعاً چرا در رويدادهای سال ۵۷، رهبران سياسی و روشنفکران ما به "انقلاب اسلامی" و رهبری امام خمينی رسيدند؟ يعنی آيا همهء تحولات اجتماعی و توسعهء ملی زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه، بیپايه و اساس بودند؟
ميرفطروس: خيلی خوب است که روشنفکران عصر مشروطيّت و عصر رضاشاه را از رهبران سياسی و روشنفکران عصر محمدرضا شاه جدا کنيم، برای اينکه اينها، متعلق به سه دوره يا سه نسل متفاوت روشنفکری هستند و هر کدام دارای مشخصات متفاوت هستند، بههمين جهت است که من رهبران سياسی و روشنفکران ايران در انقلاب ۵۷ را يکصد سال عقبتر از روشنفکران عصر مشروطيت دانستهام. در همين کتاب «برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ايران امروز» (و مقالات و گفتگوهای ديگر)، من به تفاوتها و مشخصات اين سه نسل از روشنفکران ايران اشاره کردهام. در يک بيان کلی بايد بگويم: هر قدر که روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضا شاه، اهل آيندهنگری، تفکر و فرهنگ بودند، روشنفکران و رهبران سياسی ما، در آستانهء انقلاب، اهل ايدئولوژی و در نتيجه: فاقد روحيهء انديشيدن و تفکر بودند. در اين دوره به تعبير کانت، ديگر "عقل نقّاد" نبود که مسائل و مشکلات جامعهء ما را نقد و بررسی کند، بلکه يکسری "چه بايد کرد؟"های حاضر و آمادهء روسی و چينی (و بدتر از همه، فيدل کاستروئی يا انور خوجهای) زحمت انديشيدن را از دوش روشنفکران ما برداشته بود، بههمين جهت، در همهء سالهای قبل از انقلاب و خصوصاً از سالهای ۳۲ تا ۵۷، در نزد روشنفکران و رهبران سياسی ما، "عقل نقّاد" به "عقل نقّال" سقوط کرده بود و همه بجای انديشيدن، "نقل قول" میکردند. در چنان شرايطی، هر يک از روشنفکران ما يک "مانيفست انقلاب" (چه دينی و چه لنينی) زير بغل داشتند و فقط منتظر زمان بودند...
نيمروز: ولی آزادی و مبارزه با استبداد تقريباً محور همهء مباحثات آن دوران بود...
ميرفطروس: در يک نگاه گذرا به مباحثات سياسی روشنفکران ما در سالهای قبل از انقلاب، من عميقاًً بهياد جملهء آن ديپلمات خارجیِ مقيم ايران میافتم که سالها پيش گفته بود:
«مباحثات سياسی در ايران، چيزی جز خشم و هياهوی ذهنهای توسعهنيافته نيست»، بنابراين: فکر میکنم که انقلاب اسلامی هم محصول خشم و هياهوی «ذهنهای توسعه نيافته»ی رهبران سياسی و روشنفکران ما بود، وگرنه با توجه به تغيير آرام شرايط سياسی در اسپانيا، يونان و پرتغال در آن زمان، ما به چيزی بنام انقلاب (آنهم از نوع اسلامی آن) نياز نداشتيم و رژيم شاه برای "اصلاحات"، مساعدتر از رژيم اسلامی کنونی بود که بعضیها الآن برای پارهای اصلاحات به آستانهء آن "دخيل" بستهاند!
نيمروز: يعنی، معنای آنهمه عشق به آزادی و مخالفت با استبداد در نزد روشنفکران ما شناخته شده يا تعريف شده نبود؟!
ميرفطروس: بله! همينطوره! آنهمه عشق به آزادی و مخالفت با استبداد، در خود، استبداد ديگری نهفته و پنهان داشت چرا که ذهنيّت روشنفکران ما از ايدئولوژیهای خونفشان و غير دموکراتيک (چه دينی و چه لنينی) سيراب بود، ذهنيتّی که در آن، نه عشقی وجود داشت و نه تمايلی به آزادی و حقوق بشر. آثار رهبران سياسی و روشنفکران ما در اين زمينهها آنچناناند که مرور آنها واقعاً باعث شرمندگی و شرمساری است.
مدتی پيش دوست شاعرم (دکتر اسماعيل خوئی) در شعری زيبا و تلخ دربارهء "آنهمه عشق به آزادی" گفته بود:
«ما، عشقمان، همانا
ميراب کينه بود
ما، کينه کاشتيم
و
تا کِشتمان ببار نشيند
از خون خويش و مردم
رودی کرديم.
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته که در سينه داشتيم
در چشم خويش و دشمن
دودی کرديم
ما، آرمانهامان را
معنای واقعيت پنداشتيم
ما، بوده را نبوده گرفتيم
و از نبوده
- البته در قلمرو پندار خويش -
بودی کرديم
ما، کينه کاشتيم
ما، کينه کاشتيم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتيم
ما، نفرين به ما!
ما، مرگ را سرودی کرديم...»
اين شعر، جغرافيای ذهنی روشنفکران ما را در آن دورهها، نشان میدهد و روشنتر از آنست که لازم به توضيح يا تفسير باشد، امّا من میخواهم چند نکته را در اين شعر برجسته کنم تا ماهيّت بقول شما «آنهمه عشق به آزادی و حقوق بشر» روشنتر شود:
اولاً اينکه «آنهمه عشق» (به انقلاب، خلق و غيره) «ميراب کينه»ای بود که نه آزادی در آن جائی داشت و نه حقوق بشر. نمونهاش را حتّی در مقالات و نوشتههای مناديان و مسئولان "جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر" (مثلاً در مقالات آقايان دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی و مهندس مهدی بازرگان) میتوان ديد، مثلاً آقای دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی که بقول خودشان در قبل از انقلاب «تاريخ را ورق زده بود و تقريرات خمينی را در مورد ولايت فقيه خوانده بود»، در آستانهء انقلاب اسلامی در کتابی بنام "طلوع انفجار" ضمن پيشبينی وقوع انقلاب (يا انفجار) و ستايش از شخصيّت امام خمينی، در اعلاميهای فتواگونه در نشريهء "جنبش"، (شمارهء فوقالعاده، ۸ فروردين ۵۸) تاکيد کرد: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم و اين، به عموم ملّت ايران، واجب است»!
او بعنوان يکی از معروفترين روشنفکران آن دوره و از مناديان دفاع از آزادی و حقوق بشر در ايران، دربارهء محاکمات سريع و فرمايشی دادگاههای اسلامی و کشتار "ضد انقلابيون" (مانند خانم دکتر فرّخرو پارسا) میگفت:
«محيط انقلاب بايد با سرعت و شدّت، پاکيزه شود، يعنی همهء دشمنان انقلاب، همهء ميکربها و سمومات مولّد عناد و ظلم بايد بلافاصله و بدون کمترين درنگ، نابود شوند. انقلاب، عدالت خاص خود را دارد و عدالت انقلابی يعنی، شدت عمل هر چه بيشتر...»
آقای دکتر حاجسيدجوادی سپس به دوست و همکار خود در "جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر" و نخست وزير انقلاب (يعنی مهندس مهدی بازرگان) توصيه میکند:
«دولت آقای مهندس بازرگان بايد بداند که يکی از عوامل اصلی پيروزی انقلاب، نابودی کامل و سريع اين عناصر (ضد انقلاب) است، آنچه قابل اغماض نيست، اِهمال و مسامحه در سرکوبی مجريان رژيم سابق است... مسئله اينست که دولت در سرکوبی اين کانونها و عناصر، سرعت هر چه بيشتری بخرج دهد».
ظاهراً به پيروی از اين "توصيه" آقای دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی بود که مهندس مهدی بازرگان (رئيس جمعيّت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر) نيز در پاسخ به انتقادات نشريات اروپائی دربارهء محاکمات غيرعادلانه و سريع دادگاههای اسلامی گفت:
«ملتی که کشته داده، زخمی داده، غارت شده، حاضر نيست به محض رفتن شاه و سرنگون شدنش، آرام بگيرد. ا ين روحيهء ملی توقّع دارد، هر چه زودتر به پاکسازی محيط اجتماعی بپردازد، حالا میخواهد اين کار (محاکمات غيرعادلانهء دادگاههای انقلاب) سريع انجام گيرد...».
مورد ديگر، مسئله زنده ياد دکتر پرويز اوصياء بود. او يکی از فرهيختهترين انسانهائی بود که من در دوران مهاجرت و تبعيد شناختهام: او شاعر، نويسنده و حقوقدان برجستهای بود که فضل و فضيلت را با هم داشت. پرويز اوصياء بعنوان يکی از برجستهترين حقوقدانان ايرانی در عرصهء بينالمللی، در آغاز انقلاب، دستگير و زندانی شد، امّا نه "جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر" و نه حتّی کانون وکلای ايران، حاضر نشدند از اين "حقوقدان برجستهء طاغوتی"، حمايت و دفاع نمايند (اين نکته اخير را از دوست عزيزم آقای دکتر عبدالکريم لاهيجی شنيدهام). بگذريم...
اسماعيل خوئی در بخش ديگری از شعر میگويد:
ما "بوده" را "نبوده" گرفتيم
و از "نبوده"
- البته در قلمرو پندار خويش -
"بود"ی کرديم
اشارهء شاعر در اينجا گويا به «بوده»ها يعنی به تحولات اجتماعی گسترده و توسعهء ملّی و صنعتی ايران در اواخر دوران شاه است که چشم روشنفکران و رهبران سياسی ما آنها را بعنوان «نبوده»، يا نمیديد و يا آنها را نفی و انکار میکرد. مثلاً يک استاد معروف اقتصاد در پاسخ به اين سئوال که «با توجه به اهميّت آب و آبياری در ايران، در دوران ۲۵ سالهء حکومت محمد رضا شاه، چند سد بزرگ و کوچک در ايران ساخته شده؟»، بمن گفت: «فقط ۵ تا»! ... ظاهراً اين استاد معروف اقتصاد از وجود يا «بودِ» حدود ۲۰ سدّ ديگر، خبری نداشت!!
با چنان "بينش انقلابی" بود که جلال آل احمد (بعنوان معروفترين و تأثيرگذارترين روشنفکر آن عصر) نيز دربارهء تحولات اجتماعی و توسعهء صنعتی و اقتصادی آن دوران چنين میگفت:
«حکومتی که زير سرپوش ترقّيات مشعشانه، هيچ چيز جز خفقان و مرگ و بگير و ببند، نداشته است».
در سطر بعد، شاعر میگويد: «و از "نبوده" -البتّه در قلمرو پندار خويش- "بود"ی کرديم»، که منظور از «نبوده»، دستاوردهای شگفت جامعهء سوسياليستی اتحاد شوروی است که در قلمرو پندار رهبران سياسی و روشنفکران ما «بود» يا نمودِ سعادت و تکامل بشری بود!!
میخواهم بگويم که نه عشق، نه آزادی و نه تجدّد و حقوق بشر -هيچيک- در بينش سياسی رهبران سياسی و روشنفکران، جائی نداشت. اگر رضا شاه و محمد رضا شاه کارنامهء درخشانی در زمينهء آزادی و حقوق بشر نداشتند، "قهرمانان دفاع از آزادی و حقوق بشر" نيز کارنامهء درخشانی نداشتند.
اساساً يکی از بدبختیهای جامعههای نظير ايران، اينست که تجربههای تلخ و اشتباهات روشنفکران و رهبران سياسی در جائی مندرج و متمرکز نيست، "کارنامه"ای نيست تا به قضاوت مردم گذاشته شود، بهمين جهت، در سلطه و سيطرهء همان "روشنفکران هميشهطلبکار"، جامعه به چاه ژرف اشتباهات هولناک ديگر، سقوط میکند...
اين گذشتهء پراشتباه و بیافتخار بايد همهء ما را فروتن کند. بنابراين، دوستانی که ديروز برای ديکتاتورهائی مانند "چائوشسکو" سر و دست میشکستند و با تئوریبافیهای ضد امريکائی و شعارِ محوری «پاسداران را به سلاحهای سنگين مجهّز کنيد!»، باعث تحکيم پايههای قدرت استبدادی جمهوری اسلامی شدهاند، بهتر است که در ارزيابی گذشته و خصوصاً در ستايش از "انقلاب شکوهمند اسلامی" کمی آزاده و فروتن باشند.
همانطوريکه در جای ديگری گفتهام، بنظر من: هم ميرزا تقیخان اميرکبير، هم مشيرالدوله، هم رضا شاه و محمد رضا شاه و هم قوامالسلطنه و مصدّق، همهء آنان، ايران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند هر چند که در آن دورههای پرآشوب و دشوار، هر يک از آنان محدوديتها، ضعفها و اشتباهات خودشان را داشتند...
٭ ما جماعتی بوديم که همواره از "آفتاب" سخن میگفتيم در حاليکه عموماً از مواجهه با "آفتاب حقيقت" يا "حقيقت آفتاب" هراسان بوديم.
٭ در "غوغای استقرار جمهوری" توسط سردار سپه (رضا شاه) عموم رهبران سياسی و روشنفکران آن عصر در برابر سردار سپه قرار گرفتند و خواهان تداوم نظام سلطنت مشروطه شدند. از اين نظر، رضا شاه به دوستان جمهوريخواه ما "حق تقدّم" دارد!
٭ جنبش ملّی رفراندوم، بايد به انتخاب يک "سخنگوی رسمی" برای حضور در محافل بينالمللی اقدام کند. سخنگوئی موجّه، معروف و مناسب.
٭ در حاليکه سران و ايدئولوگهای رژيم اسلامی، ماهيّت برانداز و سرنگونسازِ "فراخوان رفراندوم" را فهميدهاند، گروهی در خارج از کشور، به دشمنی با آن برخاستهاند. از اين نظر بايد به جمهوری اسلامی برای داشتن چنين "اپوزيسيون هوشيار"ی تبريک گفت!
نـيمروز: با توجه به آنچه که دربارهء گذشتهء رهبران سياسی و روشنفکران ما گفتهايد و اينکه بعد از يک انقلاب ُپرهزينه هم ما نتوانستهايم به استقرار آزادی و دموکراسی موفق شويم، بههرحال ما تا کی دچار اين "دور باطل" خواهيم بود؟ به عبارت ديگر: علتالعلل اين شکستها و ناکامیها در چيست؟
ميـرفـطروس: ببينيد! ما جماعتی بوديم که همواره از "آفتاب" سخن میگفتيم در حاليکه عموماً از مواجهه با "آفتابِ حقيقت" يا "حقيقتِ آفتاب" هراسان بوديم. برای اينکه وجود "آفتاب"، خواب ذهنی و آسودگیهای ايدئولوژيک روشنفکران ما را آشفته و پريشان میکرد، هم از اينرو بود که وقتی اصلاحات اجتماعی شاه (در سالهای ۴۰-۵۰) روابط و مناسبات قرون وسطائی جامعهء ما را در هم میريخت و افق تازهای در حيات ملی ما بوجود میآورد، عموم رهبران سياسی و روشنفکران ما به نفی يا نديدن اين "افق تازه" پرداختند بطوريکه حتی بزرگترين و ُمدرنترين شاعر روزگار ما (احمد شاملو) نيز «ز حيرت اين صبح نابجای»، خطاب به "خلق" (يعنی روستائيان و کارگران و زنان و مردانی که به حمايت از اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه برخاسته بودند) خروشيد:
«ای ياوه
ياوه
ياوه خلايق!
مستيد و منگ؟
يا به تظاهر تزوير میکنيد؟!
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبيد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاووشان نيامده بانگی».
ظاهراً او نيز-همانند ديگر روشنفکران ما- منتظر "چاووش"ی بود تا با "بانگی" گوری برای ملّت ما بکَند که با انقلاب اسلامی همهء ما در آن خـُفتيم!
میخواهم بگويم که آزادی و دموکراسی به زمينههای فرهنگی و بسترهای اجتماعی خاصی نياز دارد. تا اين زمينهها و بسترهای خاص بوجود نيايد و پا نگيرد، هرگونه آزادی يا دموکراسی با کمترين بادها و توفانهای سياسی-اجتماعی فرو خواهد ريخت، بههمين جهت است که در جائی گفتهام: «در يک جامعهء فئودالی، استقرار آزادی و دموکراسی، محال است!»
روشنفکران عصر مشروطيت و خصوصاً روشنفکران عصر رضاشاه به اين زمينهها و بسترسازیها توجه داشتند و بههمين جهت، بجای آرمانگرائی و ايدهآليسم سياسی، به ُممکنات يا به ظرفيّتهای عملی و ضرورتهای عينی جامعهء ايران توجه داشتند. مسئلهء اساسی روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضاشاه گسترش سوادآموزی و کوتاهکردن دست ُملّاها از آموزش و پرورش و نهادهای قضائی کشور، ايجاد نهادهای مدنی، تقويت حس ملی (مـلّـت) بجای احساس مذهبی (امـّت) ، رهاکردن زنان از اسارت قيد و بندهای قرون وسطائی، گسترش مدارس و دانشگاهها و اخذ علم و تکنولوژی مدرن و غيره بود، بههمين جهت در ذهن و زبان روشنفکران و سياستمداران آن دوران، آزادی و دموکراسی جای چندانی نداشت، در واقع، رضاشاه بر بستر چنين شرايطی ظهور کرد حتّی در "غوغای استقرار جمهوری" توسط سردار سپه (رضا شاه) در سال ۱۳۰۲ میبينيم که عموم رهبران سياسی و روشنفکران آن عصر، به مخالفت با استقرار نظام جمهوری در ايران برخاستند و در برابر سردار سپه (رضا شاه) قرار گرفتند و خواهان تداوم نظام سلطنت مشروطه شدند (از اين نظر، رضا شاه نسبت به دوستان جمهوريخواه ما "حق تقدّم" دارد!)
ظاهراً رضا شاه و هم -خصوصاً- محمد رضا شاه به مفاهيمی مانند آزادی و دموکراسی آگاهی داشتند، امّا استقرار آزادی و دموکراسی را به دورانی ديگر يعنی به تحقّق زمينههای فکری و پيدايش بسترهای لازم فرهنگی موکول میکردند، بههمين جهت آنان، آزادی و دموکراسی را با هرج و مرجهای اجتماعی و آشفتگیهای سياسی رايج آن دوران، يکی میدانستند. مثلاً (اگر اشتباه نکنم) در خاطرات مهندس مهدی بازرگان خواندم که بهنگام اعزام اولين گروه دانشجويان به خارج، رضا شاه خطاب به دانشجويان اعزامی از جمله به مهندس مهدی بازرگان میگويد:
«من، می دانم که در ايران، ما چه داريم و چه نداريم. اميدوارم که شماها از اروپا، علم و صنعت و تکنولوژی را به ايران بياوريد»!
مثال ديگر، نمونهء آقای دکتر روحالله عباسی (استاد سابق دانشگاههای پاريس) است. او در خاطراتش مینويسد که در حوالی سال ۱۹۵۰ با بورس ارتش ايران برای تحصيلات دورهء "رادار" به فرانسه اعزام شد، ولی پس از بازگشت به ايران، بعنوان اولين "متخصّص رادار" در کشتی پلنگ، جذب سازمان افسران حزب توده گرديد. با لو رفتن و کشف سازمان افسران حزب توده، او دستگير و زندانی شد و بعد از آزادی از زندان و اخراج از ارتش، در رشتهء زبان و ادبيات فرانسه، وارد دانشگاه تهران گرديد که در پايان، بعنوان شاگرد اول دانشگاه و "بورسيّه" -باز- برای تحصيلات عاليه از طرف دولت ايران روانة فرانسه گرديد. در جشن فارغالتحصيلی دانشگاه، محمد رضا شاه وقتی مدال افتخار را بر سينهء دکتر عباسی نصب میکرد (با آگاهی از پروندهاش در حزب توده) به وی گفت:
«آقای عباسی! من به کمبودها يا نارسائیهای سياسی و مشکلات اجتماعی ايران آگاهم، اميدوارم که اينبار، شما در بازگشت به ايران، بتوانيد به ميهن خودتان خدمت کنيد»!
میخواهم بگويم که با توجه به نهال نورس تجدّد در دوران رضا شاه و خصوصاً محمد رضا شاه و فقدان آن زمينهها و بسترسازیهای لازم فرهنگی، و خصوصاً با توجه به تئوریهای خونفشان انقلابی روشنفکران ما، در انقلاب ۵۷، مادر ِ انقلاب، آبستن آزادی و دموکراسی نبوده و نمیتوانست باشد ...
نـيمروز: بالاخره در يک جمعبندی کلی، جدا از نتايج فلاکتبار انقلاب اسلامی، دستاوردهای مثبت اين انقلاب را چطور میتوان ارزيابی کرد؟
ميـرفـطروس: يکی از دستاوردهای مثبت انقلاب اسلامی و حکومت ۲۵ سالهء روحانيّون، اينست که مسائلی از قبيل جدائی دين از دولت (حکومت)، امنيّت اجتماعی و تجدد و توسعهء ملی اينک از "حوزهء خواص" (روشنفکران) به حوزهء عمومی (جامعه) کشيده شده و به يک خواست ملی تبديل شدهاند.
تجربيات هولناک ۲۵ سال اخير نشان داد که "روشنفکران" دينی يا "ملی-مذهبی ها" بهتر است که به "تفسير حداقلی از دين"، بسنده کنند و از سودای کسب قدرت سياسی، پرهيز کنند چرا که نه دين حکومتی، دين است، نه حکومت دينی، حکومت. بنابراين، مفاهيمی مانند "دموکراسی دينی"، "جمهوری دموکراتيک اسلامی"، "اقتصاد اسلامی" و غيره، چاههای جديدی هستند برای سقوط به اشتباهات هولناک آينده... اين ۲۵ سال به "روشنفکران دينی" يا "ملی-مذهبیها"ی ما نشان داد تا سطح بحثهاشان را فراتر ببرند و بجای توسل به قرآن يا "نهجالبلاغه"، مانند دموکرات مسيحیهای اروپائی، به مسائل و مشکلات امروز با تئوریها و تفکرات امروزی پاسخ دهند.
اگر برای نسلهای قبل از انقلاب، "مبارزهء مسلّحانه: هم استراتژی، هم تاکتيک " بود، برای نسل کنونی، "مبارزهء مدنی: هم استراتژی، هم تاکتيک " بشمار میرود، بهمين جهت است که عليرغم تمايل و تحريک رژيم به کشاندن جوانان و خصوصاً دانشجويان به يک پيکار مسلحانه (انقلابی)، دانشجويان ما مبارزهء مسالمتآميز و مدنی را ترجيح دادهاند، اينست که در برابر گلوله پاسداران و بسيجیها، گـُل به آنان هديه میکنند... از اين ديدگاه است که "طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم" را میتوان محصول شعور و تبلور خواستهای مدنی نسل بعد از انقلاب دانست.
نـيمروز: خوب، همين طرح فراخوان رفراندوم که شما خودتان از اولين حاميان اين فراخوان بوديد. حقيقت اينست که با توجه به کارنامهء فرهنگی شما در مخالفت با هرگونه "اسلامشناسی" و اينکه در اين ۲۵ سال اخير، شما زير هيچ فراخوان سياسی را امضاء نکردهايد، امضاء "فراخوان رفراندوم" از طرف شما، باعث بعضی سئوالات و سردرگمیها شده بود که در راديو-تلويزيونهای فارسیزبان هم بازتاب يافت... اصلاً انگيزهء اساسی شما در امضاء و حمايت از اين فراخوان چه بوده؟
ميـرفـطروس: ببينيد! با توجه به پايان يافتن "توهّم اصلاحطلبان دينی" و با توجه به عقيم بودن طرحها و تئوریهای احزاب و سازمانهای سياسی مختلف در اين ۲۵ سال و ضرورت يک اتحاد و همبستگی ملی در مبارزهء مشترک برای استقرار نظام دلخواه مردم، من طرح فراخوان رفراندوم را معقولترين، منطقیترين و ممکنترين راه برای تحولات سياسی در ايران میدانم، اين، طرحی بود که من سالها منتظرش بودم و مضمون آن در کتابها و مقالاتم هم انعکاس يافته است مثلاً در کتاب "ديدگاهها" (در سال ۱۹۹۳) گفته بودم:
«قدرت رژيم (اسلامی) در ضعف و پراکندگی ماست. بنابراين: هرگونه اخلالی در امر همبستگی ملی ما، راهِ رهائی ايران را درازتر خواهد ساخت ... برای من، اينک، اعتقاد به آزادی، ميهن دوستی، عدالت اجتماعی، لائيسيته، حاکميت مردم، ترقيخواهی و توسعهء ملی (تجدّد) اصل همبستگی با همه افراد است... جهان تغيير کرده است و ما هم آدمهای سالهای پيش نيستيم، آيا فکر نمیکنيد که بسياری از مخالفان سياسی ديروزمان نيز، امروز تغيير کرده باشند؟...» (ديدگاهها، ص ۲۰ - ۲۱)
و يا در گفتگويی با فصلنامهء "کاوه" (بهار ۱۳۷۵ = مارس ۱۹۹۶) گفته بودم:
«رژيم اسلامی، نه تنها امکانات اقتصادی و مادی جامعهء ما را نابوده کرده، بلکه مهمتر از همه، غرور ملی و روحيهء انسانی مردم ما را به تباهی کشانده است... جامعهء ايران، اينک کشتی شکستهای است که ¾ آن در غرقاب فقر، فساد، فحشاء، بيکاری، گسيختگی اخلاقی، عاطفی و خانوادگی غرق شده است. در عرصهء چنين کشتی شکستهای، جدال بر سرِ "رهبری" يا "ناخدائی" بوسيلهء اين يا آن سازمان و فرد سياسی، يک خودخواهی يا يک اشتباه ُمهلک سياسی است. اسپانيايیها، شيليايیها و ملّتهای ديگر، با هوشياری، بلندنظری و گذشت، بر گذشتهء خونبار تاريخ معاصرشان فائق آمدهاند و حال و آينده را فدای اين گذشتهء ناشاد نکردهاند، با چنان بلندنظری و گذشتی، ما هم میتوانيم بر اين مذلـّت تاريخی-سياسی خود فائق شويم و خودمان را و تاريخمان را از نو بسازيم... ضرورت اساسی در مبارزات کنونی مردم، ايجاد يک اتحاد ملی از همهء نيروهای دموکرات و ملی (چه مشروطهخواه ملی وچه جمهوریخواه ملی) است. ايجاد اين اتحاد ملی بر اساس ُشعار برگزاری انتخابات آزاد زير نظر سازمان ملل، هم به نااميدیها و يأسهای مردم ايران پايان میدهد، هم رژيم را دچار واهمه خواهد ساخت، و هم خصوصاً به مبارزات مردم ما در محافل بينالمللی، مشروعيت و حقانيّت جهانی خواهد داد، و گرنه آلترناتيوهای ضد دموکراتيک -مانند مجاهدين خلق- عرصهء سياست ايران را خالی خواهند يافت، خلاء آلترناتيو سياسی دموکراتيک در انقلاب ۵۷ را بياد داشته باشيم».(گفتگوها، ص ۲۶ – ۲۷ و ۶۷)
بنابراين وقتی "طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم" -آنهم از طرف مبارزان داخل کشور- بهدستم رسيد، بیدرنگ از آن حمايت و پشتيبانی کردم.
نـيمروز: ولی اين طرح، با انتقادات شديدی روبرو شده که شما حتماً در جريان هستيد...
ميـرفـطروس: بله! جدا از چند مقاله و گفتگوی دلسوزانه و صميمانه (مانند مقالهء دکتر مهدی قاسمی و سخنان فرهنگ فرّهی عزيز)، بيشتر آن ايرادات و انتقادات متأسفانه بازتاب همان "خشم و هياهوی ذهنهای توسعهنيافته" است که در اوّلِ اين گفتگو عرض کردم. خشم و هياهوئی آميخته به جعل، تحريف، بدفهمی، ناسزا و دشنام. در حالی که سران و ايدئولوگهای رژيم اسلامی (از رئيس جمهور و سرداران سپاه تا آقايان سعيد حجاريان، جلائیپور، صادق زيباکلام و ديگران) ماهيّت برانداز و سرنگونساز اين طرح را فهميدهاند و در يک کارزار عظيم تبليغاتی و تخريبی، شديدترين و کينهتوزانهترين دشمنیها را با "فراخوان ملّی رفراندوم"، ابراز کردهاند، گروهی در خارج از کشور به دشمنی با آن برخاستهاند، از اين نظر بايد به جمهوری اسلامی برای داشتن چنين "اپوزيسيون هوشيار"ی، تبريک گفت!!
در واقع "طرح رفراندوم"، خود به رفراندومی برای تعيين جايگاه اپوزيسيون واقعی و مخالفان آن بدل شده است و اين شايد از برکات "فراخوان" بوده است. در اين ۲۵ سال بيشتر سران و رهبران اپوزيسيون جمهوری اسلامی در يک "دور باطل" و با طرح "بحثهای سرگرم کننده"، تمام توان و نيروی مبارزاتی ما را به "گروگان" گرفته بودند، بطوريکه در سيطره و سيادت اين «رهبران سياسی» آنچنان ما مشغول "قصهء اسکندر و دارا" يا گرفتار "کربلای ۲۸ مرداد" و "انقلاب شکوهمند اسلامی" بوديم که تا چشم باز کرديم ديديم ۲۵ سال گذشته است و ما -با وجود حضور چند ميليونی ايرانيان در خارج از کشو- هنوز نتوانستهايم هيچ حضور يا هويتی در مجامع بينالمللی برای طرح خواستهای عادلانه و آزاديخوانهء ملت ما داشته باشيم.
نـيمروز: بعضیها انتقاد کردهاند که «رژيم، حاضر به رفراندوم نخواهد بود» و عدهء ديگری هم میگويند که: «شرائط برای رفراندوم آماده نيست»، بعضیها هم -بهدرستی- از «ابهام در طرح فراخوان خصوصاً دربارهء جدائی دين از دولت» صحبت کردهاند...
ميـرفـطروس: بهنظر من، بخشی از اين مخالفتها از روانشناسی سياسی ما ايرانیها، ناشی میشود. از ياد نبريم که ضرب المثلِ «ديگی که برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ...» هنوز در ميان رهبران سياسی و روشنفکران ما «فوايد عملی و تئوريک» دارد! از همين روست که بعضی از دوستان مخالف طرح، گلايه کردهاند که «چرا اوّل به من نگفتهاند؟» يا «چرا با من مشورت نکردهاند؟!»، و غيره... بنابراين بی آنکه خود، طرح بهتری داشته باشند، در يک تنزّهطلبی آشکار به انتظار نشستهاند تا با شکست فراخوان رفراندوم، «پيروزمندانه» فرياد بزنند: «ديديد؟ نگفتيم؟!»
از اين گذشته: بخشی از رهبران سياسی و روشنفکران ما سالهاست که تنها با نفی و انکار "ديگران" خود را تعريف میکنند و از اين راه به اصطلاح "هويت" میيابند، بنابراين، فرهنگ "خودی" و "غيرخودی"، "انقلابی" و "ضد انقلابی"، "جمهوریخواه"، "مشروطهخواه" و "دموکرات" و "ضد دموکرات" تنها مربوط به رژيم اسلامی نيست بلکه بسياری از رهبران سياسی و روشنفکران ما نيز در عمل از رژيم اسلامی چيزی کم ندارند! پرسيدنی است که اين "دموکراتهای جديد الولاده" که تا ديروز برای استالين و خمينی و رجوی سينه میزدند، اينک در هيأت "شورای نگهبان" چگونه به حذف "ديگران" و تعيين "صلاحيّـتِ" اين و آن مینشينند؟!!
امّا بعضی از دوستان -بهدرستی- انتقاد کردهاند که «رژيم، راضی به رفراندوم نخواهد شد»، بسيار خوب، امّا آيا رژيم راضی به سرنگونی خود (که اين دوستان مدعی آن هستند) میشود؟!
بعضی از دوستان هم صادقانه انتقاد کردهاند که «پيششرطها و زمينههای انجام رفراندوم فراهم نيست»، اينهم درست است، امّا بايد به اين دوستان گفت: اين پيششرطها و زمينهها را ما هستيم که بايد فراهم کنيم نه رژيم! ۲۵ سال، عمر يک نسل است، در اين ۲۵ سال چرا ما نتوانستهايم اين «پيششرطها و زمينهها» را فراهم کنيم؟ آيا غير از اين است که در "اسارت گذشته"، آنچنان زيستهايم که حال و آينده را از ياد برده بوديم؟
بعضی از رهبران سازمانهای سياسی ما نگرانند که در رفراندوم آينده مبادا مشروطهخواهان (يا سلطنتطلبان) پيروز شوند، از اين رو، از آغاز با "طرح فراخوان رفراندوم" مخالفت کردهاند. اين امر نه تنها از "عدم اعتماد به نفس" اين دوستان و بیاعتقادیشان به "قواعد بازی دموکراسی" ناشی میشود بلکه -مهمتر از همه- از مسئوليتگريزی آنان در انجام وظايف ملّی برای اتحّاد جهت سرنگونی رژيم اسلامی سرچشمه میگيرد، ايکاش اين "رجُـل سياسی"، اندکی از آقای رضا پهلوی بياموزند که در پاسخ به اين سئوال که: «اگر جمهوريخواهان در رفراندوم آينده پيروز شوند، شما چه میگوئيد؟» گفت: «در صورت پيروزی جمهوریخواهان، من به ۹۰% آرزوهايم خواهم رسيد».
نـيمروز: بههر حال ابهاماتی در طرح رفراندوم وجود دارند که قابل انکار نيستند مثلاً عدم شفافيت دربارهء ضرورت جدائی دين از دولت يا حکومت و غيره...
ميـرفـطروس: کاملاً! امّا همانطور که در مقالهء "ظرافتها و ظرفيتهای يک طرح" اشاره کردهام: طرح فراخوان رفراندوم، قانون اساسی نيست تا همهء موارد و مسائل (از جمله جدائی دين از دولت، حقوق اقوام ايرانی و اقليّتهای مذهبی و غيره) در آن -يکبهيک- آورده شود. "طرح فراخوان ملّی برای برگزاری رفراندوم" همانطور که از نامش نيز بر میآيد، فقط يک طـرح يا شـعار بسيجکننده است؛ ظرفی است که اساسیترين، اصولیترين و عامترين خواستهای مشترک آزاديخواهان ايران را برای يک اتحاد ملّی، در خودش، جمع کرده است.
از طرف ديگر: "فراخوان ملی" با محور قراردادنِ منشور حقوق بشر و ميثاقهای الحاقی آن، نه تنها ايدهء جدائی دين از دولت (حکومت) را در خود دارد، بلکه مادهء ۱۸ منشور، از اين نيز فراتر رفته و «آزادبودن انسان در تغيير دين» -يعنی "ارتداد" را- به رسميّت شناخته است.
از اين گذشته: فراخوان ملی، ضمن طرد مفاهيمی چون "حکومت دموکراتيک اسلامی"، "دموکراسی دينی"، "حقوق بشر اسلامی"، "مردمسالاری دينی" و غيره... علناً اعتقاد خويش را به حقوق بشر و ليبرال دموکراسی، ابراز داشته است.
نـيمروز: بعنوان آخرين سئوال، نگرانی های شما دربارهء «طرح فراخوان ملی رفراندوم» چيست؟ با توجه به موفقيّت نسبی فراخوان در ميان ايرانيان آزاديخواه، مشکلات و موانع و يا راهکارهای آينده چيست؟
ميـرفـطروس: بهنظر من، جنبش ملّی رفراندوم يک "ارکستر بزرگ ملی" است که افراد آن (با آلات و عقايد مختلف) يک سرود را مینوازند: سـرود رهـايـی ايـران را...
با توجه به استقبال عظيم ايرانيان از "طرح فراخوان" و تبديل آن به يک شعار يا گفتمان ملی، با توجه به حسّاسيت شرايط ملی و بينالمللی، و با توجه به اينکه مبتکران و امضاءکنندگان اوليهء "فراخوان" با فروتنی ستايشانگيز «به هيچ عنوان خود را در جايگاه متوليّان اين فراخوان ندانسته» و در واقع ادامهء کار را به آزاديخواهان و مبارزان خارج از کشور، واگذاشتهاند، جنبش رفراندوم ضمن تشکيل کنگرهء ملی (متشکل از حاميان طرح و نمايندگان کميتههای شهرها و کشورهای مختلف)، در يکی-دو ماه آينده (يعنی قبل از انتخابات رياست جمهوری در ايران) بايد به انتخاب يک سخنگوی رسمی برای حضور در محافل بينالمللی اقدام کند. يک سخنگوی موجّه، معروف و مناسب... تأخير در اين کار اساسی، باعث رخوت، ُسستی و نااميدی امضاءکنندگان و حاميان "طرح فراخوان..."، و در نتيجه، موجب شکست آن خواهد شد...
خوبست که اين گفتگو را با اين جملهء زندانی شجاع و مبارز -اکبر گنجی (کاشف قتلهای زنجيرهای)- به پايان ببريم که از درون زندان جمهوری اسلامی خطاب به کسانی که با طرح "شبه مسئلهها" و "ايجاد سنگرهای مصنوعی" باعث بقای جمهوری اسلامی میشوند، نوشته است:
«گشودن آگاهانهء دربها و پنجرهها و تأسيس حکومت دموکراتيک مبتنی بر جامعهء باز، گرهگشای مشکلات ما است. اگر رأی ملت، بالفعل، معتبر است، اگر تعيين سرنوشت، حق مردم است، بايد رفراندوم دربارهء (تعيين) نوع نظام را پذيرفت و به آن، خوشآمد گفت».
No comments:
Post a Comment