اندیشه ها را توان آن نیست که نیازهای جسم را برآورند مگر آنکه تن بیندیشد.
جان را که گم کنی و تن را که بیابی تعادل عمیق تری آغاز کرده ای*
هنوز کفش های گنده کوه به پام بود که صدای زنگ در بلند شد. او بود. در یک لحظه فکر کردم با این کفش ها، با این ریخت و قیافه گرد و خاکی، شلوار سربازی، موهای ژولیده و لبهای خشک از آفتاب، چطور در را به رویش باز کنم، که سایه اش پشت در شیشه ای پیدا شد. ناچار در را باز کردم. دیوانه وار آمد تو، مرا در آغوش کشید و در را با پا بست. سر و صورت و گردنم را غرق بوسه کرد. می لرزید و من که به او چسبیده بودم هی می گفتم: خیلی کثیفم. خاکی ام. و او نامفهوم چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. پشتم را می مالید. چشمان و صورت و دهانم را می بوسید و من همینطور از حال می رفتم.
قله «خرسنگ» که امروز چند دقیقه ای روی آن نشسته بودم و فکر می کردم از همان بالا به پایین پرواز کنم، جلوی چشمانم اینور و آنور می رفت. هر دو روی قالی سرخ و سبز تنها اتاقم غلتیدیم و او کفش های گنده کوه را از پام در آورد. به موهای تابدارش نگاه می کردم که روی پیشانی اش ریخته بود. لبخند به لب داشت. من دست هاش را که دکمه های پیراهن زمخت چینی ام را باز می کرد نوازش می کردم. یاد شب عروسی ام افتادم.
منِ بدبخت در این لحظه شیرین یاد شب عروسی ام افتادم که مثل آدم های مسخ شده با دلهره گوشه ای از یک تختخواب بزرگ دو نفره با میله های نقره ای – طلایی افتاده بودم و از فرط خستگی داشت خوابم می برد. شوهرم که دورادور دیده بودمش – فقط دیده بودمش- آمد تو. آن موقع شانزده ساله بودم و او خیلی خیلی بزرگتر از من بود. با آن شکم گنده اش افتاد روم. من جثه ضعیفی داشتم. عنینه نبودم. اما کوچولو بودم. نفسم داشت بند می آمد. گلوم به خِرخِر افتاد. او حتا به صورتم هم نگاه نکرد. به هیچ جام دست نزد. پیراهن عروسی را بالا زد و پاهام را لخت کرد. چین و واچین های پیراهن افتاد روی دهان و دماغم. آن را فوت کردم آنور. دست هام زیر تنم، زیر تن خودم و شوهرم گیر کرده بود. دکمه های شلوارش را باز کرد و آن را تا زیر کونش کشید پایین. بعد مثل مرغ کُرچی که خودش را توی خاک جا کند، خودش را وسط پاهام جا کرد. من تهوع داشتم. مادرم را می خواستم. به زور نفس می کشیدم. اتاق نیمه تاریک بود. خوشحال بودم که چشمانم به سقف بود و هیچی را نمی دیدم. هیچی را نمی دیدم؟ چه احمقانه! تمام وجودم زیر و رو می شد. درونم بالا می آمد. تمام تنم استفراغ بود و من خوشحال بودم، نه، راضی بودم از اینکه چیزی را نمی دیدم! اما اینکه تجاوز بود! خدای من، تجاوز بود! همین افکار مرا از خود دور می کرد. شوهرم پس از چند لحظه انگشتش را بالا آورد و در نور بی رمقی که از چراغ کوچه در اتاق پخش می شد، به آن نگاه کرد. با دقت آن را با ملافه پاک کرد و به کارش ادامه داد. بعد شلوارش را کشید بالا، شلوار دامادیش را کشید بالا و همانجا زیر پایم دراز کشید و شروع کرد به خُروپُف کردن.
و حالا، این دست های سفید، با انگشتان بلند که مرا نوازش می کرد، جانم را باز می گرداند. این دهان، این لب ها سراپای مرا غرق بوسه می کرد. این بدن کشیده و سپید، شلوار زمخت سربازی را آرام از کمرم پایین می کشید. کنارم دراز می کشید و سر به روی سینه ام می گذاشت. چقدر شیرین بود. چقدر شیرین بود. زمزمه کرد: کدام شاعر پستان زنان را به کبوتر تشبیه کرده است؟ نمی دانستم. نمی دانم. اما همانی نیست که می گوید: عشق رازیست؟
مدتها بود که در این اتاقک روی بام در طبقه پنجم یک خانه قدیمی زندگی می کردم. بالا و پایین رفتنِ هر روزه و چندباره از پله ها خودش مثل «قله زدن» بود. نمی دانم پله ها را چندتا یکی بالا آمده بود که وقتی در را به رویش باز کردم آنطور ملتهب و نفس زنان سرش را توی گردنم فرو برد. الان که می خواستم با تمام وجود فقط او و این لحظات را حس کنم، درک کنم و ببلعم، فکرم به هزار جا پرواز می کرد و از دستم در می رفت. به کابوس تبدیل می شد. باد لنگه های پنجره قدیمی اتاقم را متناوب و آهنگین به هم می کوبید. سراپایش را بوسیدم. خودم را مثل جنین در بغلش جمع کردم و او دورم چنبره زد.
الف. ب. بهار 1371
از مجموعه «زنانه»
No comments:
Post a Comment