پنجم دی ماه، استاد برجسته ی هنرهای نمایشی ایران "بهرام بیضایی" 69 ساله شد.
بهرام بيضايى به سال ۱۳۱۷ در تهران به دنيا آمد. خانواده اش اهل كاشان بودند و آنگونه كه خود بيضايى نوشته در كار تعزيه بوده اند. بهرام بيضايى يكى از معدود هنرمندان ايرانى است كه هم در صحنه تئاتر كارنامه اى درخشان دارد و هم در سينما. در عين حال او هميشه به پژوهش در زمينه تئاتر هم علاقه داشته و در سال هاى دهه ۱۳۴۰ كتاب هايى را درباره تئاتر در چين، ژاپن و ايران منتشر كرده كه هنوز هم منبع درسى دانشجويان تئاتر محسوب مى شود. بيضايى آنچه بر صحنه آورده و يا به فيلم درآورده و قلمى كرده، برگى زرین به فرهنگ و هنر ايران افزوده است.
به مناسبت 69 ساله شدن استاد، نوشته ای خواندنی از او، با نام "پس از صدسال" که به مناسبت صد ساله شدن سینمای ایران در فصل نامه ی ايران نامه، سال چهاردهم، شماره سوم چاپ شده، انتخاب کرده ام. در این مقاله استاد، به مشکلات دیرینه و تازه ی هنرهای نمایشی در ایران اشاراتی دارد که بسیار ژرف و خواندنی است.
نیلوفر لقمان
پس از صد سال
بهرام بيضايی
مي دانيد که در جامعه ي ما در طول قرن ها تصويرسازي ممنوع بوده است. حتي پيش از اسلام هم آن چه از تصويرسازي ما برمي آيد نشان دهنده ي فرهنگي پوشيده است؛ درحالي که تصويرسازي يونانيِ هم عصرش تصويرسازي برهنه است. به نظر من اين اشاره ي کوچکي به تفاوت اساسي دو فرهنگ است که يکي سربسته نگه مي دارد و مي پيچاند و مي پوشاند و يکي پرده برمي دارد و مي گشايد و آشکار مي کند. در انديشه ي يوناني- در بهترين دورانش- تلاش مي شود که پرده از روي ابهام ها برداشته شود. فلسفه و تاريخ و نمايش و گفتگوي آزاد وجود دارد که سعي مي کند پيچش ها و قانون هاي زندگي را کشف کند؛ درحالي که درشرق ميانه و منطقه ي ما و در ايران- در بهترين دورانش هم- تلاش در پوشاندن و پيچيده کردن قانون هاي زندگي است. آنها از پيکر انساني داشتن، نيروي خرد و ناطقه داشتن شرمنده نيستند و آن را در تصويرسازي و نمايش و قلسفه و همه ي وجود زندگي ستايش مي کنند؛ در حالي که ظاهراً اين جا پيکر انساني داشتن چيز بدي است که بايد از آن شرمنده بود و آن را هم چنان که تصويرسازي باستاني ما هم نشان مي دهد از نوک پا تا فرق سر پوشاند و البته با آن ارزش نهادن به خرد و ناطقه داشتن و فرديت را هم. حق با کساني است که اين دوگونگي را ريشه اي تر، محصول خدايانِ آدمي وار داشتن، و حکومت مردم مدار، و خردگرايي يوناني مي دانند؛ و از اين طرف نتيجه ي جا افتادن تک سروري و استبداد توأم ديني و نظامي. تقريباً هم زمان با آن که خدايان يونان هر روز و هرچه بيشتر زميني مي شدند و صفات انساني بيشتري به خود مي گرفتند، و اصطلاحاً فلسفه از آسمان به زمين مي آمد، اين جا راهي درست برعکس طي شد و خدا که در دين هاي اوليه گاهي دوسومِ وجود بهترين مردم بود، اندک اندک از مردمان جدا شد و به آسمان بُرده شد تا از فراز در مردمِ زبون و رها شده و بيچاره خيره شود و گاهي با قهر و عتاب و گاهي با تحقير و تهديد آنها را به کيفر يا لطف خود وعده بدهد. البته در يونان هم بعدها با رسيدن استبداد نظامي، عصر زرين به پايان رسيد؛ و با رسيدن فرهنگ دينيِ شرقي مسيحي، همه چيز خاموش شد؛ ولي موضوع ما فعلاً خودِماييم.
در دين هاي تک خدايي پيش اسلامي ايران تصوير محدود هست ولي ممنوع نيست. ما نمي دانيم مانيِ پيامبر همراه با شعر آيا خودش تصوير را براي رساندن پيامش برگزيده بوده يا پيروانش شعرهاي ديني او را مصّور کرده اند. اما هرکدام باشد نشان مي دهد که تصوير سازي به کلي نمرده بود؛ خصوصاً که مانيِ پيامبر اصلاً چکامه اي دارد که مثل پرده خوانان هزارسال بعد گويا براي توضيح تصوير مذهبي است؛ تقريباً به اين مضمون که ببينيد اين سرنوشت بدکاري است. که . . . هرچه! ما همه ي نقاشي هاي ديواري آن دوره ها را از دست داده ايم جز چند تايي مانده در بيرون از مرزهاي امروزي ايران؛ و آنچه در کوه خواجه ذّره ذّره تباه شد. فردوسي به ديوار نگاره هايي در داستان سياوش اشاره مي کند؛ و تاييد آن يعني ديوارنگاره ي مويه بر مرگ سياوش هم تنها در بيرون از مرزهاي فعلي ايران باقي است. اما خود اين سنّت ديوارنگاري، از آن جا که درخانه ها بوده و مي توانسته پنهان باشد، هم زمان يا خود فردوسي، يعني چهار قرن پس از آمدن اسلام هنوز در خانه ي توانگران بوده. سلطان مسعود عزنوي پنهاني نقش هايي برديوار کرده بوده که از ترس فرستاده ي پدرش يک شبه برآنها گچ مي گيرد و خبرش را ما از بيهقي داريم. همين طور از دوران پيش اسلاميِ ايران تنديس ها و نيم برجسته هايي مانده که- خوب يا بد- نشان مي دهد ما از ديدن و ساختن عاجز نبوده ايم. هرچند- مثل هرجاي ديگر درآن عصر- تنها داستان پيروزي و شکار باشد؛ يا اتحاد شاه و موبد که مبدء يگانه ي آنها را نشان مي دهد؛ يا برجسته تر نشان دادن نشانه هاي مزدا اهورا و خدايانِ آدمي وار مهر و ناهيد؛ که ضمناً همه ي اينها اسناد شيوه ي زندگي و بينش آن زمان هم هست که خبر مي دهد از روش لباس پوشيدنِ جنگي و غير جنگي و خودآراستن، و سازهاي موسيقي و زيور بستن و اسب آرايي و جنگ افزارها و آداب جنگاوري و تيرافکني و شهربند و رده کردن اسيران و پيشکش آوردن و نيايش نزد آتش و باورهاي غير رسمي و برخي جزييات معمول زندگي؛ و بعدها با نبودن پيکرتراشي ما چه اسناد بصري گرانبهايي را از دست مي دهيم. خدايانِ آدمي وار همه تصوير داشتند؛ و البته اسطوره هم داشتند.
با رانده شدن خدايانِ آدمي وار از درگاه دين هاي تک خدايي، تصوير خدايان هم ناپديد شد؛ و آن چه سرانجام با آغاز تصويرشکني و ذهني کردن خداي يکتا بر کرسي نشست اين بود که تنها حقيقتي که ارزش شناختن و باز شناختن داردخداي مطلق است؛ که البته او هم تصوير ندارد. تنديس ساختن منع شد چون يادآور بت سازي پيش اسلامي بود؛ و يا چون هنرمند را متوّهم مي کرد به شريکي در خلقت؛ همين مشکل را چهره سازي درنقاشي داشت؛ و چندين قرن بايد طول مي کشيد تا از نقاشي ارتنگيِ پيش اسلامي برسيم به نقاشيِ ماني وارِ ايران دوران اسلامي، که لاي کتاب ها و درکتابخانه هاي توانگران پنهان بود و به دست همگان نمي رسيد؛ و گروهي هيچ ندانِ چوب حراج برفرهنگ خود زده، در قرن گذشته به خيال خودشان آبشان کردند به خريداران خارجي؛ و دراين قرن و فقط به لطف چاپ نمونه هايش درخارج است که ما جويندگانِ بدبخت پشتوانه هاي تصويري بومي، بعضيِ آنها را به چشم ديده ايم. ولي اگر درنقاشي ارتنگيِ پيش اسلاميِ تأثير نقاشي چنين تصادفي باشد- چون همه درنواحي شمال شرقي ايران پيدا شده- ديگر تصادفي نيست که در نقاشي هاي ماني وارِ آغاز دوباره زايي اش در ايران اسلامي هم سايه اي از نقاشي چيني مي بينيم؛ که خبر از چند قرن غيبت سنّت نقاشي بومي مي دهد و دراين فاصله ما فقط نقاشي هاي فوق العاده ي روي سفال ها را داريم که نمونه هاي عالي ري و کاشان و ساوه و نيشابور و غيره اش همه در يادخانه ها و هنرگاه هاي جهان، با هدف ايران زدايي از تاريخ و جغرافي، به نام هنر خاورميانه، هنر جهان عرب، يا هنر اسلامي و مانند اينها به نمايش گذاشته مي شود؛ و تا آن جا که من مي دانم درميان پاسداران مرزها فقط در دو مجله ايران نامه و ايران شناسي به آن اعتراض شده؛ و چرا اعتراض کنند وقتي اين آثار را اصلاً ديگران به عنوان ارزش در ويرانه هاي ما پيدا کرده اند؛ و ما زير تأثير قرن ها منع تصويري آنها را چون لکه اي از دامن خود دور کرده ايم؟
برگرديم به موضوع؛ و چون حرف از فيلمسازي است شايد درست تر باشد که تصوير را به معني گسترده اش بگيريم؛ يعني تصويري که از هرنوع نوشته به دست مي آيد و تصويري که از هرنوع نگارگري؛ و آن وقت مي بينيم دلايلي که تصويرسازي را محدود کرده همان هاست که برنوشته ها هم حاکم بوده، يعني به جز مهارت يا بي مهارتيِ هنرمند، و دانش يا بي دانشي او، و ديدگاه شخصي اش، و داشتن و نداشتن امکانات، و توانايي خودِ وسيله ي بيان؛ گونه ي نظارت باور شده از بيرون، با گونه ي نظارتِ باور شده ي دروني شده، با هم دست يکي مي کشد تا در اکثر موارد دست تصويرساز به سوي رعايت و پوزش خواهي به لرزد و ابعاد تصوير هماني درنيايد که در اصل هنرمند خواسته بود، و اين تناقض مي شود هويت واقعي تصويرهاي ما که درآنها ماهيت آشکار کننده ي تصوير با کوشش براي پوشاندن صراحت آن دايم در جدلي اخلاقي است. چرا؟
يک مشکل کوچک قديمي داريم که روز به روز بزرگتر و جا افتاده تر شده؛ و آن ناهماهنگي مطلق نگري انديشه هاي سنتي ما با ساختار زندگي واقعي است. و همه مي دانيم که تصوير از زندگي واقعي مي آيد، و نظارت از آن مطلق نگري سنتي. از مطلق نگري منظورم اصلاً بنياد سياه و سفيد باستاني ماست؛ و با آن حذف همه ي ابعاد واقعي به نفع تمثيلي ديني و اخلاقي؛ و اين همه پيکار ازلي و ابدي را بر دوش بشرگذاشتن؛ که وجودش عرصه ي نبردي است که در اندازه هاي بزرگتر در آسمان ميان دو نيروي نيک و بد مي گذرد. آدمي را نه چون آدمي، درگيرنيازها و کاستي هاي بشري، که چون پهنه ي کارزار ميان نيروهاي اهورايي و اهريمني، و روشني و تاريکي شمردن؛ و دوپاره کردنش به دو بخش آشتي ناپذيرِ روح و جسم؛ که روح يا جان به نيکي و روشني تعلق دارد، و جسم يا تن به پليدي و بدي و تاريکي؛ و او را در کشاکش اين تضاد و نبرد پايان ناپذير رها کردن! ما مي دانيم که زندگي واقعي ممکن نيست مگر با آشتي روح و جسم؛ و به نظرم انديشه ي باستاني چيني واقعي تر و به زندگي نزديک تر است که درآن نيروهاي متضاد يانگ ويين، يعني نيروهاي نرينه و مادينه، و روشني و تاريکي، و روح و جسم، در عين تضاد مکمّل يکديگرند و کشاکش آنها حرکت زندگي را مي سازد.
در سايه ي اين مطلق نگري سنتي، در کشور ما خردگرايي و نوزايي فرهنگيِ انسان محور رخ نمي دهد؛ و استبداد توأم ديني و نظامي، فرهنگي مي سازد که گويا درآن امکان هيچ حرکت فکري و اجتماعي جز در قالب ديني باقي نمي ماند؛ و عجيب است که همه ي کيش ها يا حرکت هاي اصلاح طلبانه هم باز همان مطلق نگري را دارند. دراين انديشه ي مطلق نگر، بنا بر يک طراحي ازلي، که به نمايشنامه اي درچند پرده پرداخته ي کردگار توانا مي ماند، هرچيزي در همان آغاز خلقت درجاي خود نهاده شده ؛ صف آرايي ها آشکار است و مرحله هاي نبرد؛ و همه هم بي پس و پيش رخ خواهد داد. نيکي و بدي، روشني و تاريکي، اهورا و اهريمن با يکديگر مي جنگند؛ و بُردنهايي البته با نيروهاي اهورايي است. ما نقشي در ساختن معناي اين جهان نداريم؛ و اگر خردي به ما ارزاني شده فقط براي درک معناي اين نمايشِ از پيش نوشته، و يافتن جاي خودمان ميان دو نيروي متضاد آن؛ و ستايش بزرگي و توانايي طراح اين نمايش است. اسلام نيز با اين قالبِ جهان دوپاره ي سياه و سفيد با بهشت و دوزخش و رستاخيزش احساس بيگانگي نمي کند. نکته اينست که اين دوپاره ي الهي و شيطاني در جنگ ابدي خود عرصه اي براي امتحان ما ساخته اند. انسان را جهان کوچک مي نامند که نمونه اي از جهان بزرگ است. ما جزء کوچکي در يک نبرد بزرگ و معناي کل هستيم که بيرون از ماست؛ و در همان حال اين نبرد بزرگ در درون ما هم هست؛ و همه ي جهان چشم است که ببيند ما به کدام از دو نيروي نيک و بد بيشتر ياري مي رسانيم تا سرانجام به همان اندازه پاداش يا پارافراه داده شويم؛ که البته در آخرين نسخه هاي اين نمايشنامه ي الهي، حتي ما اين انتخاب را هم نداريم و اين هم در ازل برما نوشته شده؛ و از طرف ديگر، اگر مشيت الهي براين قرار نگيرد، حتي نيکي هاي ما هم به کاري نمي خورد. هيچ راه خلاصي دراين نمايشنامه براي بشر دراين صحنه ي جهان وجود ندارد. اين سرنوشت نوميدي آور بشري قابل ترديد و اعتراض نيست همه چيز از پيش تعيين شده و همه ي پاسخ ها در ازل داده شده؛ و کسي که درآن شک کند پيشاپيش اهريمني و شيطاني است و دوزخ را براي خود خريده است. هميشه پرسش نهاني ما اين بوده که آيا طراح اين نمايشنامه به ضعف هاي بشر مخلوق خود و قدرت غرايزي که در او نهاده آگاهي نداشته؟ و اين دشمني فلج کننده ي روح و جسم که هريک انسان را از سويي مي کشند، آيا هرگز به آشتي خواهد انجاميد؟ و آسمان اگر بار امانت نتوانست کشيد، چرا قرعه ي فال به نام من بيچاره زده؟ پرهيز کارترين ها هم چون بيد بر سر ايمان خويش مي لرزند؛ و از ترس نتوانندچخيدن؛ و آرزوي واقعي شان اين که فلک را سقف بشکافند و بنيادي نو در اندازند.
به روشني پيداست که هنرمند نمونه ي سرکشي از اين تقدير است؛ و نظارت نمونه ي تسلط و تهديد اين تقدير. هربحث و جدل عالمانه ي رسمي درطول قرن ها با تاييد پيشاپيش اين طرح آسماني، و تنها در اطراف تبيين جزييات آن دور زده؛ و درهمين تبيينِ فروغ است که جنگ هفتادودو ملت برخاسته و نحله هاي عرفاني گوناگون و از آن زباني درآمده پُر از تعارف و تکلّف و ابهام، با هرگونه شعر و ضرب المثل و آيه و تمثيل و مدح و عذر تقصير و غيره و فاقد هرگونه صراحت و مسئوليت دقيق. درطول قرن ها ما موفق شده ايم يکي از پيچيده ترين فرهنگ ها را به وجود بياوريم که درآن به هيچ يک از پرسش هاي حياتيِ روزمره ي ما جواب داده نشود. و دراين پيچيدگي روزافزون، ما در همان حال که منصور حلاج را دار مي زده ايم، و گور از فردوسي دريغ مي کرده ايم، و سرحسنک را براي پيشکش به خليفه در کلاهخودي عمداً تنگ با فشار فرو مي کرده ايم، حتي موفق شديم از اسکندر گجسته هم پيامبر پيش از اسلامي مسلمان بسازيم، و به چنگيز مغول هم نقش آسماني عطا کنيم که براي کيفر گناهان ما فرستاده شده. چرا ما حس گناه مي کرديم تا آن حد که بدبختي هاي زميني و آسماني از نوع قتل عام مغول را توجيه کند؟ چون داراي تن هستيم؛ و در انديشه ي مطلق نگر مسلط، خواهي نخواهي تن محل خواهش نفس و تجمع غرايز، و عرصه ي يورش نيروهاي شيطاني و بستر گناه است.
به اين ترتيب، در فرسايش روحي ترساننده، ما با حس گناه به دنيا آمديم، با حس گناه بزرگ شديم، و با حس گناه از جهان رفتيم؛ نوميد از آشتي روح و جسم و نوميد از دست يافتن به بهشتِ آرامش. آدمي چگونه بار اين همه معنا را مي کشد درحالي که مي داند ميان سياه و سفيد ده ها درجه خاکستري هست و کهکشاني از رنگ ها؟- آنچه سلطه ي اين مطلق نگري ديرپا را تاحدودي تعديل مي کند ميل دروني انسان است به زندگي و شادي و خلاقيت؛ و نيز رگ هاي از باورهاي بازمانده از کيش هاي باروري و طبيعت پرستي باستان، با زبانِ کناييِ جشن ها و آئين هايش؛ که با هر انديشه ي از راه رسيده آميخته. به گونه اي تمثيلي، و بي آن که مطلق نگري را تکرار کنيم، مي شود گفت هنرمندتر همه ي آنها که به نحوي خلاقيت و سازندگي را باور دارند يا نسبت هاي مختلف از اين دستند و نمونه هاي سرکشي از اين تقدير؛ و نظارت با نسبت هاي مختلف، نماينده ي استبداد مطلق نگرِ سنتي است و تسلط اين تقدير. اخلاق سنتي از ما دل کندن و خوار شمردن و بيهوده گرفتن اين جهان مي خواست؛ و ما شرمنده و هراسان از اين که دوستدار زندگي بوديم، به دامان مرگ طلبي و خودآزاري رانده مي شديم؛ و اميدوار بوديم مرگي زودرس، از دوزخي که دوستدار زندگي بودن برايمان تدارک خواهد ديد خلاص مان کند. مطلق نگري سنتي شايد هرگز نفهميده باشد که نا هماهنگي دستورهايش با واقعيت زندگي روزمره مسئول اصلي دو رويي هميشگي ما با خودمان، و مردم فريبيِ ديرپاي ما با جهان پيرامون مان است؛ که با کُنشي ديني برخودمان و ديگران ظاهر مي شويم و با تمايلي دنيايي به زندگي چسبيده ايم. و مسئول بسياري از شکست هاي اساسي مان در صحنه ي تاريخ؛ و يا پس کشيدن از عرصه هايي که سرانجام آنها از پيش تعيين شده. اين فرهنگ به جاي پيش راندن ما براي کشف جهان و غلبه برمشکلات آن، به ما آموخته هميشه توسل کنيم و توکل کنيم و با انداختن همه چيز به گردن مشيت الهي، خودمان را از مسئوليت مبرا کنيم. طريق مکاشفه نه علم؛ نه سنجش و پيمايش و آزمون و شناخت، که شهود است؛ که نور آن را هم خداوند به هرکه خود بخواهد مي تاباند و کوشش ما راه به جايي نمي برد. البته علم دنيا بي معناست و نظرکردن در ظواهر است و ظواهر فريبنده اند نه حقيقي. اين جهان خاکي بي اعتبار است؛ و ما از فهم حکمت بالغه ي اتفاقات عاجزيم مگر چشم باطن باز کنيم به سوي عالم غيب؛ ولي آيا عالم غيب را مي شود تصوير کرد که بري از وصف است؟
به اين ترتيب است که ما در علم در مي مانيم؛ و همه ي تاريخ نويسي ما براي عبرت گرفتن است و نشان دادن بي اعتباري جهان؛ و دست نيرومندي که در پس همه ي وقايع درکار است. و در تمثيل ها و داستانسرايي مان فاصله هاي زماني و مکاني بي معناست؛ و سفرهاي ما به مواج روح است و عرصات ملکوت و سرزمين ياجوج و ماجوج. ما جهاني را توضيح داده ايم که هر جور توضيحش بدهي داده اي و هرشکلي برايش خيال کني کرده اي؛ هرگز کسي آن را به تجربه در نياورده تا بگويد چنين بود يا نبود. جز چند استثنا، ما سفر کرده ايم به هرجايي که با معناهاي روزمره سر و کار نداشت؛ ما هفت شهر عشق را گشته ايم و در پي سيمرغ به قله ي قاف رسيده ايم، شهر دل را شناخته ايم و به ظلمات پي آب حيات رفته ايم؛ اما از وصف ساده ي يک کوچه، بيان يک رابطه ي اجتماعي، و تحليل موقعيتي انساني بر زمين عاجزيم. و با اين همه اسناد و پشتوانه ي تصويري ما همين هاست: نوشته هاي ادبي و نقاشي هاي ماني وارِ منتشر شده؛ با همه ي ضعف ها و نبوغش.
در نوشته هاي تاريخ و ادبي چه پيدا مي کنيم؟ پشتوانه زباني و قدرت وصف؛ فقر شخصيت سازي مگر مواردي در شاهنامه؛ و فقر زبان قشرهاي گوناگونِ اجتماعي؛ فقرگفتگو و جدل واقعي در وجه نمايشي؛ تصاوير بسيار نيرومند چه در صحنه ي تاريخ و چه در عالم افسانه؛ متنهاي تعليم اخلاق و سياست و جهانداري؛ که ماهيت مطلق نگر همه ي اينها را فاش مي کند؛ فقر توضيح مستقيم و بي تکلف زندگي عمومي؛ و با اين همه گنجينه اي از نهاد توضيح زندگي اجتماعي- نه دقيق و به اين منظور بلکه براي عبرت گرفتن- لا به لاي متن هاي شعر و نثر، که منتظرند روزي کشف شوند.
درهنرهاي بصري چه پيدا مي کنيم؟ تنديس نداريم؛ حتي تنديس اسلامي. صدها نمونه ي معماري همه ي دوره ها را به سود فرهنگ دلالي و بساز و بفروش دراين چند دهه ويران کرده ايم؛ که يعني تصوير زدايي تقريبي بيشتر عصرها و دوره ها؛ گاهي قاجار، گاهي صفوي، گاهي مغول، و گاهي ساساني و اشکاني. و به اين ترتيب درحالي که در هر جاي فرنگ مي شود با ديدن معماري و تنديس هاي حتي کليسايي، بينش تصويري قرن هاي پيش را با همان طراوت روز نخست آنها ديد، تصوير پرداز ايراني چندان نمونه و سند تصويري از معماري دوره ها، و منش و رفتار و پوشش قرن هاي گذشته پيش چشم ندارد؛ مگر چاپ شده هاي بخش کوچکي از آن چه از ايران رفته؛ و به ويژه نقاشيِ ماني وارِ ايران دوران اسلامي. ابعاد نقاشي ماني وار واقع گريز است و مي کوشد جهاني را در برگ و کوچک کتابي خلاصه کند، و ناچار است با رعايت موازين نظارت شخصيت هايش سايه نداشته باشند، و فاصله ها را نديده مي گيرد، و دور و نزديکش وضوح يکسان دارند، و در ترکيب و پردازش نا روزمره شايد با جهان مثاليِ نا متعيّن پهلو مي زند، ولي از عصر خودش بسيار پيشتر است که اعلام حضور تصوير و رنگ است درجهان سياه و سفيد مرکب و کاغذ؛ و همان که هست گنجينه اي است از اسناد درباره ي همه چيز؛ و گنجي است از جرييات که هرچه پيشتر ميرود به تصوير کردن واقعيات روزمره و مردم زندگي معمول نزديک تر مي شود؛ و ضمناً همين است که نشان مي دهد شيوه ي تصويرگري اش در آينده جوابگوي واقعيت محض نيست؛ و با اين همه بهترينشان را با ذّره بين بايد ديد تا بشود دريافت چه اعجازي پنهان درآنهاست؛ وزير اين ذّره بين است که شما حتي چگونگي بافت يک دستار و رنگ هاي مجزاي تار و پود آن را مي بينيد.
بدون چهره کشي روي سفال ها و اين نقاشي هاي ماني وار تصويري از گذشته و بينش تصويري پدرانِ هنري ما نبود و ما مطلقاً در خلاء محض دست وپا مي زديم؛ و نقاشي ماني وار بار ديگر ثابت مي کند که ما دنياي واقعي را هم مي ديده ايم و بازسازي مي کرده ايم ولي زير نظارتِ آن مطلق نگريِ سنتي، همه را لاي کتاب پنهان مي کرده ايم. اما درخردگرايي امروز و واقعگرايي دست کم ظاهري آن، نقاشيِ ماني وار که واقعيت داستاني را با ظاهري ناواقعي ترسيم مي کرد شايد به کاري نمي خورد؛ مگر جنبه هاي سندي آن، و آموختن مهارت ها و جزئي نگري حيرت آوري که درآن است. بر سر سنت ديوار نگاريِ پيش اسلامي که درخانه ها پنهان بود چه آمد که در اندازه هايي بزرگتر، به چشم ديدني تر بود؟ گونه زنده شده ي درباري اش فقط در يکي دو مجلس نقاشي ديواري صفوي است؛ وگونه باز زايي شده ي عاميانه اش همزمان در نقاشي ديواري قهوه خانه ها (خيالي سازي)، که بعدها البته از ديوار جدا شده؛ و ما اصل صفوي آنها را در دست نداريم. سنت تصوير خواني مذهبي که در چکامه ي ماني هست هم در پرده هاي معرکه گيران و پرده داران ماند؛ که چندين مجلس از چندين حکايت عبرت آموز، با انديشه ي مذهبي و اخلاقي، را يک جا در پرده نشان مي داد، و به گمان من يکي از پشتوانه هاي تصويري شبيه خواني يا تعزيه است. نمونه ي نقاشي دوره هاي بعد- درهمين سنت هاي کتاب نگاري و پرده کشي و ديوارنگاري و نقاشي قهوه خانه اي (خيالي سازي)- چه حماسي، چه مذهبي- نشان مي دهد که تصويرسازي شايد حتي زودتر از ادبيات کوشيده با پيشرفت زمان همگام بشود. تمايل به طبيعي بودن و واقعي بودن و شکستن محدوديت ها روز به روز درآنها بيشتر شده؛ هرچند مهارت ها يکسان نباشد.
من شک دارم فيلمسازاني که به نوشته هاي ادبي و به ويژه به نقاشي هاي ماني وار نگاهي انداخته باشند به شماره ي انگشتان دو دست برسد؛ ولي بسيارند فيلمسازان امروزي که پاي آن معرکه گيري ها و با مطلق نگري باور شده ي آنها، و چشم درنقاشي مذهبي قهوه خانه ها بزرگ شده اند. اما سؤال اينست که آيا امروز ما مي توانيم حتي يک صحنه از همه ي اين ميراث تصويري را بسازيم؟ جز پاسخ منفيِ کمبودهاي فني و مالي سينماي ايران، جواب از نظر نظارت هم منفي است. ظاهراً، يا آزادي هزار سال قبل را هم نداريم. آن زمان مي شد شيخ صنعان را سرود که در سرِ عاشقي باده مي نوشيد و زنّار مي بست؛ ولي آيا حالا مي شود آن را ساخت؟ و ما آزادي تعزيه را هم نداريم. در تعزيه اوليا چهره داشتند؛ آيا در سينماي ما مي شود اوليا را نشان داد؟ آيا مي شود مجلس بزم چهل ستون را ساخت که درآن کساني ساز مي زنند و زناني مي رقصند؟ نه ! نظارت مي گويد بزم را نشان بده بي آن که نشان داده باشي؛ و شيخ صنعان را بي دختر ترسا و باده نوشي و زنّار. نظارت نفي تصوير نمايشي و تصوير واقعي و طبيعي است و دوستدار مجرّدات است. شما مي دانيد که مجرّدات تصوير ندارند؛ حقيقت را نمي شود مصّور کرد؛ اخلاق را نمي شود کشيد؛ نيکي به تصوير درنمي آيد؛ مگر به هرکدام قالبي واقعي يا داستاني يا روزمره داده شود: حقيقت گويي مشخص در برابر ناحق کوشي؛ انساني اخلاقي در برابر نادرستي! و نيکوکاري معين در برابر بدکاري! همه ي سنت هاي تصويري اين مطلب ساده را دريافته بودند که امروزه اهل نظارت در نمي يابند. و وقتي توضيح مي دهي انسانِ نيک به کار نيکي شناخته مي شود که به آن دست مي زند، و انسانِ بد به کار بدي که مي کند؛ چطور مي شود زشتکاري را نشان بدهي بي آن که کار زشتي ازش سربزند؟؛ او که هنگام شعاردادن ضد تهاجم فرهنگي است، درعمل درست به شيوه ي فرنگان مي گويد: اين ديگر مشکل شماست! يعني چه؛ اين مشکل را شما ساخته ايد نه ما. نمي توانيد ما را وسط اقيانوسي ول کنيد و بگوييد به ساحل رسيدنش مشکل خودشماست. ما به ساحل نخواهيم رسيد و شما اين را مي دانيد؛ و مسئول آن شماييد که ما را درآن قرار داده ايد!
رسيدم به اصل مطلب و ببخشيد که دير: سينما و تئاتر ايران سال هاست وسط اين اقيانوس است؛ و مسئولش ناهماهنگي دستورالعمل هاي مطلق نگر سنتي است با واقعيت روزمره. به جاي آن فکر کنند چگونه مي شود دريچه ها را گشود تا همه جا روشن تر بشود، در انديشه ي انداختن چند کلون تازه بر پشت درها و گِل گرفتن پنجره ها هستند.
نکته مهم اينست که اين جا بالاخره نه عصر طلابي فرهنگ يونان رخ داد، و نه نوزاييِ فرهنگي پس از قرون وسطاي فرنگ. و آن چه در اين يکي دو قرن به شيوه ي يک قدم به پيش سه قدم به پس درکشور ما اتفاق مي افتد نهضتي عميق، گسترده، و ريشه اي نيست. هنوز اين جا وقت يادکردن از دانش از غرور شيطاني حرف مي زنند، و پای استدلاليان چوبين است. هنوز خنده از بي خردي خيزد؛ و کاف کفر از فاي فلسفه خوشتر دارند. هنوز انسان محل معصيت است، و عشق را چنان مي گيرند که فساد؛ و در مردم چنان مي نگرند انگار گناهکار زاييده شده اند. هنوز اين جا شادماني بد است، و رنج و خودآزاري و مرگ طلبي خوب است؛ و هنوز بسيارند آنها که خيال مي کنند عقل کُلند و بايد ديگران را تعيين و تنبيه کنند؛ و اين ستم که بر خرد و شأن و فرديت آدمي مي رود بر زنان مضاعف است. فرهنگ کليسايي غرب هم چنين چيزي بود مزين به تفتيش عقايد و مسلح به سلاح تهمت و خرد زدايي؛ تا سرانجام در پرتو چند کشف اساسي، بنيادمطلق نگري سنتي غرب دگرگون شد و با آن شور کنجکاوي علمي و فهم و کشف جهان برخاست. معلوم شد انديشيدن و دانستن خاص طبقه و قشر گزيده اي نيست و خرد موهبتي است که به همه يکسان ارزاني شده و هرکس به فهم خود مي تواند جهان را کشف کند و توضيح دهد. تقريباً درهمان حدودِ زماني که ما اين جا سرگرم دعواهاي محله اي و قدرت طلبي هاي حقير بوديم و اسکندر خياليِ داستان سرايي ما در راه سفر به سرزمين جنيان بود تا به تيغ آبدار آنها را مسلمان کند، فرنگان جهان واقعي را گشتند؛ قاره هاي نو کشف کردند؛ سفرنامه هاي دقيق نوشتند، همه چيز را به مشاهده و سنجش از نوشناختند و اگر چشم تيز تري لازم بود ساختند. همه جا را پيمودند؛ عادات و آداب و پوشاک و خانه سازي و هنرها و باورها و غيره را جمع کردند و زير ذّره بين گذاشتند؛ و حتي سرزمين ما را به جاي ما پيمودند و استعدادهايش را شناختند، و نه تنها از خاک بي مقدار نفت و زر بيرون کشيدند، و در نوشته هايشان غبار قرن ها را از تصور ما زدودند، که تمدن هاي کهن ما را هم از زير خاک درآوردند و خط هاي نا شناخته ي زبان هاي فراموش شده را رمز گشايي کردند و براي ما خواندند؛ چنان که در قرن اخير ما ايران را کم کم و دوباره از روي سفرنامه ها و پژوهش هاي آنها مي شناسيم نه از روي دقت و بررسي خودمان. من تصورم اينست که در اولين برخورد، عکاسي فرنگي ها از ما- زودتر از نوشته هايشان- ما را با تصوير واقعي خودمان آشنا کرد. ما قبل از اين در شايد قديمي ترين دوربين اختراع بشر، يعني آينه، خودمان را ديده بوديم؛ ولي در آينه هم باز عبرت مي گرفتيم. جام جهان بين يا آينه ي گيتي نما آرزويي برباد بود و نمايش بي اعتباري جم وکِي. همين طور تصويري که ازخودمان درآينه مي ديديم گذرا بود؛ نمي ماند و نشاني بود از آن که ما نمي مانيم. قرن ها دوربينِ چشممان به نديدن و دردسر نخريدن و تاريکخانه ي ذهنمان به فراموش کردن معتاد بود؛ و تصوير نگاري ما هم با چنان باورها و ابعادِ ماوراء جهان خاکي آميخته بود که بازتاب ما انسان هاي خاکي نبود؛ و درنتيجه اولين تصويرهاي واقعي، عکس هايي بود که يک فرنگي از ما گرفته بود. تصويري که به هيچ ترتيبي نمي شد با تعارف و تکلّف به آن ابعادي غير از آنچه واقعاً هست بخشيد. اين خود ما بوديم: پسربچه اي مفلوک در کار مسگري؛ پسربچه اي مفلوک در مکتب خانه زير فلک؛ محکومي مفلوک بسته شده جلوي توپي ها ماده ي آتش؛ و مرداني همان قدر مفلوک سرافکنده يا بادکرده يا گردن افتخار بالا گرفته؛ بي هيچ نشاني از معنويت و عرفان.
به نظر من اولين عکس هايي که فرنگي ها از ما گرفتند، اتفاق مهمّي بود در تاريخ انديشه ي ما. و اين اتفاق آنست که پس از قرن ها تعارف ما ديگر مجبور بوديم واقعاً به خودمان نگاه کنيم. برخلاف آينه، ساعتي بعد، روزي بعد، هفته اي بعد، عکس حرف خودش را پس نمي گرفت و تصويري ديگر- و شايد آراسته تر- از ما نمي داد؛ همان بود؛ و همان را نشان مي داد که بود و ما ديگر از آن خلاصي نداشتيم. عکس ماهيتاً پوشش هاي عاريتي تکلف آميزي را که طي قرن ها برخود پوشانده بوديم پس مي زد، و موقعيتي را که درآن زندگي مي کرديم نشان مي داد؛ موقعيتي که متضاد بود با اين که ما اشرف مخلوقات باشيم؛ و جهان کوچک باشيم و عرصه ي نبردي الهي با بدي. آن چه مي ديديم با سرنوشتي که خداوند براي بهترين مخلوقات خود بايد تدارک کرده باشد چندان جور نبود و تزلزل در ارکان باور ما مي انداخت چيزي از ما مي ماند که نمي خواستيم اين باشد. عکاسي را کشتيم و برخي مان اين عکس ها را واهي و توهين خوانديم؛ و اگر اين توهين بود پس چرا آن را زندگي مي کرديم؟- آيا نبايد چيزي تغيير مي کرد؟ هم زمان با آخرين دهه هاي قرن پيش خورشيدي و نخستين دهه هاي اختراع سينما؛ زماني ميان آن که ابراهيم خان عکاسباشي در فرنگ دوربين سينما مي خرد و در جشن هاي مشروطه روسي خان يک پرده فيلم نشان مي دهد، جزوه اي چاپ سنگي، که نام خودش و نويسنده اش هر دو را الان به ياد ندارم، درتهران و اصفهان منتشر شده؛ که طي آن از طريق پرسش و پاسخ نويسنده با کسي که جعل خودش است و يعني اصلاً خودش است، ضمن حمله به همه ي مفاهيم جديد چون آزادي، حقوق انساني، فرديت و غيره، مي کوشد بيشترين اختراعات و پيشرفت هاي بشري را مخرب بخواند؛ از جمله فونوگراف و عکاسي؛ و سينما که از نظر او سايه اي واهي اندر واهي است که براي خراب کردن اخلاق ما اختراع شده. ذهني که در همه ي جهان بر ضد هستي خود توطئه مي بيند جز اين چگونه مي تواند انديشيده باشد؟ او دشمنيِ مطلق نگريِ سنتي با پيشرفت و با هنرهاي تصويري را به زبان تازه اي مي گويد. بسياري از فيلمسازان سينماي ايران مستقيماً از عکس مي آيند؛ از ديدن عکس يا عکاسي؛ و بعدها با ديدن و بازديدن فيلم، و چندان ربطي به گذشته ي تصويري يا ادبي ندارند. درکشوري که کمتر مردمش سواد خواندن و نوشتن دارند، اين عکس و سينما بود که به آرامي و درطول چندين دهه نوانديشي و نوزايي فرهنگي و ميان عامه ي شهري همگاني کرد؛ و علت دشمني با آن نيز در همين است. عکس راستگوتر است از نوشته هاي پيچيده به سود رياکاري؛ و صراحت عکس زودتر از وقارِ نوشته هاي حتي خوب مي تواند آدمي را عوض کند. با وجود تحريم هاي تصويري، و تحقيرهاي اداري، و تفتيش هاي سياسي و انديشگي مسلط، و کمبودهاي آشکار فني و مالي سينماي ايران از آغاز تا امروز، بسياريِ داوطلبان يادگيري هنرهاي نمايشي و هنرهاي بصري، بسياريِِ آنها که گردِ سينماي جوان تا سينماي تجاري مي گردند، بسياريِ تجربه هاي ويديويي، بسياريِ نمايشگاه هاي عکاسي و نقاشي، و توفيق روز افزون چاپ کتاب هاي عکاسي و نقاشي و سينما، نشان مي دهد که در کشور ما کم کم زبان تصويري جاي زبان ادبي را مي گيرد. تصوير زبان عامه است، و واژه زبان خواص. بسياري فيلمسازان از سينماي هشت ميليمتري دهه هاي پيش مي آيند؛ از سينماي آزاد و سينماي جوان و مانند هايش؛ و بسياري از سينماي مستند؛ هرچند مستند اداري. بسياري فرزند تلويزيون هستند با همان نتايج درد آور؛ حالا ديگر برخي از زندان مي آيند و بعضي عکاس جنگي بوده اند و گزارشگر. بعضي فيلمسازان از هنرهاي نمايشي و هنرهاي تجسمي مي آيند؛ يعني دانشگاه- پايگاه روشنفکري، و برخي که اصلاً سينما را در فرنگ و گهواره ي فرهنگِ انسان محور و خردگرا خوانده اند چگونه مي توانند سنتي بينديشند؟ ولي چيزي دليل چيزي نيست و تا کسي تصويري نساخته نمي شود گفت واقعاً چه مي داند و چه مي انديشد.
دراين درهم، فيلسماراني هستند با ديدگاه مطلق نگر سنتي و پشتيباني کامل؛ و فيلمسازاني که درآشتي دادن اين دو ديدگاه مي کوشند با پشتيباني مشروط؛ که خوشبين اند و مرتب فيلم مي سازند و دليل خوش بينيشان روشن است. و هستند فيلمسازاني که نه تنها بار و برو که با فرهنگ چند هزارساله ي خود درگيرند و مي کوشند آن را در پرتو نگاه و دانش امروزي بشکافند و معنا کنند تا به معناي خود برسند؛ ولي بي آزادي پيش مي آيد که خود به گودال، به زباني پيچيده و تلخ مي افتند و با اندکي شبهه پراکنيِ مطلق نگري سنتي کارشان را از دست مي دهند. و هستند کساني که تازه پس از سال پنجاه و هفت و برداشتن تحريم از سينما، آن را شناخته اند و آن را زبان خويش يافته اند و با پشتيباني دستگاه هاي حاکم فيلمساز شده اند و تجربه يافته اند و همان طور که خاصيت تصوير است گامي به سوي تحول برداشته اند ولي فرهنگ مطلق نگرِ سنتي پيشرفت و تغيير را بر نمي تابد؛ اين گونه فيلمسازان با نخستين پرسش ها و دوباره پرسي ها پشتيباني را از دست دادند و در قدم بعدي با تهمت و سوء ظن و تعليق و توقيف کارشان کنار دسته ي پيشين قرار گرفتند. هستند فيلمسازاني که اصلاً از دل اين نظارت بيرون آمده اند و برآن منطبق اند؛ و هستند فيلمسازاني که در فيلم هاي خود به جاي نظارت نشسته اند و از چشم او به موضوع خود مي نگرند و پيشاپيش نيم جامعه يعني زنان را حذف مي کنند تا فيلمشان به مشکلي برنخورد. کساني هم هستند که سينما را به کلي از شخص خودشان شروع کرده اند؛ نه بي خبر، بلکه بُريده از گذشته ي فرهنگي؛ با نگاهي مستقيم به روبرو، و به اصطلاح با پذيرفتن وضع موجود؛ يا بخش نزديک تر به مصلحت در وضع موجود. هستند کساني که ايران را ترک کرده اند؛ با خشمي دروني نسبت به شرايطي که اين مهاجرت را سبب شده؛ و تصورشان اينست که حفظ جاي خود به هر قيمتي نمي ارزد؛ آنها شايد ازمشکلات بيگانه بودن در سرزمين خود دور شده اند؛ ولي حالا مشکلات بيگانگي در سرزمين هاي بيگانه را مي شناسند؛ و البته درست روشن نيست کدام دردناک تر است. نسل نويي هم ميان مهاجران و پناهندگان ايرانيِ خارج از کشور شکل مي گيرد که به حق و از بنياد مشکلات و پيچيدگي هاي امرزي ايران را نمي فهمد- چيزي که به نظر مي رسد بي يک تغيير اساسي حل نشدني است؛ نسلي که مي بيند مسئول هيچ يک از اتفاقات هزاره هاي پيش نيست، و همه ي فجايع فکري و اجتماعي قرن هاي پيش بي حضور او بنياد شده؛ پس چرا او بايد مسئول حل آنها باشد؟ نسلي که مي خواهد آزادانه زندگي کند و بينديشد و کارکند؛ و اگر ايراني بودن اين همه شرايط و مشکلات غير قابل فهم دارد چرا او بايد اين بار سنگين را بکشد؟ هنوز درست نمي داند کجا ايستاده؛ ولي مي داند که بايد جاي پاي خود را محکم کند. نگاهي به ايران دارد و نگاهي به روبرو؛ درجهانِ اصطلاحاً آزاد، مستقيماً از طريق تصوير مي انديشد، و مي داند که بايد زبان تازه اي براي موقعيت خودش وضع کند؛ و تا وقتي دچار دوگانگي هويت نشده همان را خواهد ساخت که مي انديشد.
اما دراين صد سال برما چه گذشته که امکان هرجهش متهورانه اي را از سينماي ايران بُريده است؟ قبل از هرچيز کشاکشي از دو سو براي پاک جلوه دادن هنر، و متقابلاً احساس گناه بخشيدن به هنر. درد آور است که حتي نوانديشي روشنفکري هم دراين فضاي مطلق نگر، رنگي از مطلق نگري سنتي دارد؛ و اين طبيعي است درجامعه اي که حتّي مبارزه هاي حزبي و اجتماعي اش هم ابزار و واژگانش همان قدر سنتي است؛ با همان سياه و سفيدِ خيانت و خدمت، و با همان اطاعت خواهيِ خرد ستيز، با سلاح تهمت و توطئه به جاي گفتگو و اعتماد، و با واژه هايي که هنوز بوي مذهب مي دهد چون رسالت و تحريم و شهادت. اين روشنفکري البته موافق پيشرفت است؛ و در برابر قرن ها بدنامي و تحقيري که اخلاقيات ريايي بر هنرهاي نمايشي و بازيگري و تصوير فرود آورده تاخفه اش کند- آن طور که در فرهنگ اخلاقي ما مطربي و دلقکي معادل فساد و فحشاست- روشنفکري مي کوشد با چسباندن پسوندهاي خوشايندِ خود اين هنر ها را موجه کند. برچسب هايي چون هنر متعهد، سينماي اجتماعي، سينماي اخلاقي، تئاتر پرورش افکار، تئاتر آموزنده، تئاترسياسي، سينماي خانوادگي، سينماي مترقي و غيره همه از نوعي شرمندگي روشنفکري دربرابر فرهنگ مطلق نگرِ سنتي حکايت مي کند؛ و نشان مي دهد که روشنفکري هنوز درآن حد از بلوغ نيست که هنر، تئاتر، سينما را في نفسه و با کيفيت ماهوي آن بشناسد و مي کوشد با برچسب هاي روشنفکرانه به آنها اعتبار بدهد و برايشان آبرو بتراشد. از اين شرمندگي و احساس گناه تاريخي است که نظارت سود مي برد؛ و هرکس در هرجا و هر مقام حق خود مي داند به سينماگران بتازد و براي سينما تعيين تکليف کند؛ و کار سينما به هرکس در هر رشته- با سواد و بي سواد- سپرده مي شود مگر به آنها که رنج اين کار را کشيده اند؛ و هر کارمند جزء که نام خودش را نوشتن نمي داند، بايد ايشان را تصويب کند و تفتيش کند و تعيين کند. البته سينماي دوره ي پيش به قدر کافي از خودش فيلم مبتذل گذاشت که سينما را غير قابل دفاع کند؛ ولي مگر به جرم کساني در دوراني ديگر، کساني در دوراني ديگر را عذاب بايد داد؟ و مگر در همان سينما، به سختي و به رغم همه ي مشکلات، سينماي متفکرانه سر بر نکرد که جهان آن را به خوبي شناخت؟ سينما، تئاتر، هنرها و فرهنگ ناچارند اين شرمندگي و احساس گناهِ تلقين شده و دروني شده را از سر بگذرانند و پشت سر بگذارند تا صاحب شخصيت شوند؛ و چشم در چشم جامعه اي که هيچ برتري بر آنها ندارد بايستند تا شأن خود را باز يابند. تئاتر و سينماي شرمنده، چيزي بيش از آنچه اکنون هست نخواهد شد. نظارت مطلق نگرِ سنتي اين نکته را به خوبي فهميده است؛ و جز در انحصار گرفتن همه ي وسايل فيلمسازي، و خلع يد از فيلمسازان، براي در شرمندگي نگه داشتن دايمي همه ي آنها که در اين حرفه اند، همه ي چشم هاي پژوهش را بر کارکنان اين حرفه گمارده است. در جايي که هنرمند بودن و روشنفکري فحش است، فيلمسازان در هر لحظه اي از حرفه شان، چيزي گروگان نزد نظارت دارند: نيمه کاره خواباندن يک فيلم يعني ورشکستگي سازندگانش؛ جلوگيري از پخش آن يعني در چنگال وام کمرشکن افتادن؛ ايستادگي يعني از دست دادن آينده کاري. روزي نيست که رسمي و غيررسمي از فهرست تازه اي از ممنوع الشغل هاي نشنويم که هرکسي نمي داند درآن هست يا نه؟ با اين حد بر لبه تيغ رفتن کيست که ديگر به گسترش و عمق بخشيدن به زبان هنري اش بينديشد؟ چگونه مي شود به ماهيت تصوير انديشيد وقتي چون بندبازي درحال حفظ تعادل روي بند لرزان، بايد کوشيد که نلغزيد و با سر در پرتگاهي که ساخته اند فرو نيفتاد!
اما همه چيز هم به گردن نظارت امروز نيست، گرچه به گردن تجربه ي تاريخي دردناک ماست که ريشه درهمين نظارت دارد.پس ازقرن ها شخصيت کشي و حذف فرديت و هويت فردي در تاريخ و فرهنگ کشور ما، امروزه هويت فرديِ بيشترينِ ما کمترين است. در طول تاريخ، بسياري از طريق نبودن به عمر دراز رسيدند. پس از قرن ها تصوير زداييِ دروني و بيروني از مردمي که موالي، عجم، و رعيت خوانده مي شدند، امروز بسيار کم اند کساني که از شخص خود تصوير ثابت و روشني دارند که براي ثبوت بخشيدن به آن حاضرند پاي هر چيزي بايستند؛ و عده ي بيشتري، مثل قرن هاي پيش، کاسبکارانه گوش به زنگند تا خودشان را با تصويري که زمانه مي خواهد و موفقيت درآنست، سازگار و هماهنگ کنند. اين صفتي است که نظارت از آن سود مي برد: قطع افراد، شخصيت کشي، و حذف فرديت، و از ميان بردن گفتگو به سود دستورهاي واجب الاطاعت، کار اصلي نظارت است.
در اين شرايط به نظر من بحث هويت انتزاعي و فرضي ما بيهوده است و اين که تصوير ما بد معرفي مي شود نيز هويت هر ملت همان چيزي است که مي سازد. درجامه اي که کلنگ به دست گرفته و هر بناي فخيم هنري يا انساني را چون خودش نساخته يا چون همرنگ خودش نيست ويران مي کند، و متقابلاً چيزي توليد نمي کند مگر فرهنگ دلالي و بساز و بفروش و مشابه سازي و تقليد، سينمايش هم مشابه سازي و بساز بفروش و تقليد است و هويتش همين! چرا بايد يک کارمند فرهنگ گريز، که اداي صدرنشينان دوره ي پيش را در مي آورد، و مثل او هزاران از زمين مي رويد، براي اثبات قدرت پشت ميز نشينيِ خود بتواند نويسنده اي، بازيگري، فيلمسازي را که در شصت ميليون چندتايي مثل او بيشتر نيستند از ريشه قطع کند؟ پاسخ اين پرسش روشن کننده ي هويت فرهنگي ماست. نوميدتان نمي کنم؛ نوزايي محدود و بي ريشه ي اين صد سال، درمحاصره ي مطلق نگري سنتيِ پُرسابقه و ريشه دار، دست و پا شکسته گام هايي هم برداشته. حالا ديگر عملاً مطلق نگري سنتي تصوير را پذيرفته. حالا ديگر نمايش خانگي فيلم از طريق ويديو- در شبکه ي دولتي- را به رسميت شناخته که پانزده سال پيش سر شکل غير دولتي آن کساني را از بنياد برانداخت. حالا ديگر فيلم هاي مورد علاقه اش را بلافاصله به بهترين جشنواره هاي جهان مي فرستد که پانزده سال پيش کساني را سر آن به خاک سياه نشاند. حالا ديگر در شرايطي که با برداشتن يارانه از فيلمسازي و گراني سرسام آور و تورم روز افزون، هيچ سرمايه ي بخش خصوصي بي وام سنگين وزارتي نمي تواند وارد معرکه ي رقابت با سرمايه هاي نامحدود فيلمسازي دولتي بشود، و همه ي گروهِ چنين فيلم نيمه مستقلِ شکننده ي زير بار تعهد پس دادن آن وام اند، از بخت نيک کساني هستند که با دريافت پشتيباني و به لطف تفاوت نرخ ارز به نسبت يک به چهارصد و سي، با سرمايه ي فرنگان که ايرانيان را نيروي کار ارزان گرفته اند مي توانند بر پاي خود باشند؛ و طبيعي است با فيلم هايي که مناسبات دول کاملة الوداد در آنها رعايت شده باشد. بله، حالا ديگرعملاً مطلق نگري سنتي تصوير را پذيرفته است؛ و بيش از همه تصوير پيروزي خودش را؛ در وجه آشکار تبليغاتي طبعاً چهره ي مثبت خودش و چهره هاي منفي از هرچيز ديگري- سفيد و سياه؛ و در وجه فرهنگي، درحالي که ماهيت تصوير پرده برداشتن است، نظارت که دست اجرايي مطلق نگري سنتي است، تصويري نه فاش کننده، که ضد ماهيت تصوير يعني پوشاننده مي خواهد؛ حتي درفاش کردن دشمنانش و پوشاندن خواست هاي نهايي خودش. درنتيجه هويت تصويري سينماي ما نوعي دورويي است- به معناي لغوي و نه اخلاقي- که پشتوانه اش را از قرن ها زبان کنايي مي گيرد که در قبال صراحتِ دشواري آفرين، مردم اين سرزمين خواسته و نخواسته اختيار کرده اند. واقع گريزي و پنهان کاري. اين که چگونه بگويي که چيزي نگفته باشي؛ و درهمان حال چگونه بگويي که خيال کنند چيزي نگفته اي ولي در واقع کساني بفهمند که گفته اي! اين دو رويي تصويري را بسياري از فيلمسازان ايران زندگي مي کنند؛ کساني که ناچارند قوانين نوشته و نانوشته ي نظارت را بي برو برگرد رعايت کنند بي آن که سر سوزني آنها را باور داشته باشند. اين را نظارت هم مي داند؛ و جز فيلمسازخودش، کسي اگر حتي به قيد قسم تصويري يک رويه و تخت هم بسازد، باز نظارت باورش نيست که همين باشد؛ و با انبوه کارمندان کشف و اختراع شبهه- که براي همين کار حقوق مي گيرند- در کار کشف رمز خياليِ فيلم هايي اند که جز آنچه هست نيست. و حتي اگر آنها هم معنايي پيدا نکنند تماشاگران پيدا مي کنند؛ چه روشنفکر و چه گروهِ فشار؛ و اين دسته ي دوّم حتي بدون ديدن فيلم؛ فقط با گوش ايستادن ميان تماشاگران روشنفکر و نکته ي خود را يافتن. اين زبان کنايي چند جانبه اصلاً کار سينما را آسان تر نمي کند؛ و کار آن جامعه را هم؛ که به زباني روشن و منطقي براي گفتگو و چاره انديشي و پيشرفت نياز دارد. جامعه اي که چون ارابه اي است که هر چرخش رو به سويي مي رود؛ و يعني که ديگر به هيچ سو نمي رود.
در صدمين سال سينما- که هر کشور جهان راهي مناسب خود در سينما گشوده- ما هم توانسته ايم حيرت انگيز ترين و فراگيرترين نظارت ممکن در سينما را به وجود بياوريم که همه ي خواص منفيِ پاک سازي ها در حکومت هاي متضاد را با هم دارد. اداره ي عريض و طويلي، که جاي آن که در خدمت سينما باشد خيال مي کند سينما درخدمت اوست و فيلمسازان کارمندان بي جيره و مواجبش که وظيفه دارند با دوندگي هاي هر روزه و سرمايه ي مادي و معنوي خود و پذيرش تحقيرهاي اداري به نفع او کار کنند باقمار اين که ممکن است خدمتشان پذيرفته هم نشود. کارمندان اداره ي نظارت که سال هاست ديگر کم کم به شيوه ي شاه خودشان را ما خطاب مي کنند، جاي کمک به توليد فرهنگي و راه اندازي سينما، ذهنشان همچنان دور و بر جلوگيري و حذف و قطع مي گردد؛ و بيش از همه قطع آن کس که داراي احساس گناه نيست. اين مرجع مرّتب امريه مي دهد و کتابچه ي ضوابط و مقررات در مي آورد. دايم در حال اثبات وجود و حضور خودش است و به همين دليل کم کم با همه چيز کار دارد: از نظارت بر مراحل فيلمنامه؛ منطبق کردنش تا سرحد امکان بر موازين سنتي؛ تا اين که فيلم چه بگويد و چه نگويد؛پيچيده نباشد؛ سر راست باشد. تلخ نباشد؛ زيادشيرين هم نباشد. تيره نباشد؛ خوشبين و مثبت نگر باشد، تنشي نشان ندهد؛ همه چيز سرجاي خودش است؛ و اگر تصادفاً سوء تفاهم ناچيزي هم گاه گاهي جايي رخ بدهد، يا اتفاقات ارضي و سماوي، خوشبختانه با ايثار و گذشت اهالي حل مي شود. نمونه ي فيلم هاي موفق را نشانتان مي دهند و فيلم هاي راکد مانده را. انتقاد؟ در اين حال که دشمنان منتظر فرصت اند؟ نه- با خوشحالي تمام شود. چرا نمي خواهيد مردم خوشحال باشند؟ اگر اين طور ساختيد تلويزيون هم مي خرد، هواپيمايي هم مي خرد، شبکه ي ويديويي هم مي خرد. و اين نظارت که رفته رفته مي شود القاي سبک دنباله دارد: کي بازي کند و کي نکند؛ کي صدابرداري کند و کي فيلمبرداري نکند، و کي کارگرداني کند و کي- چه اصراري داريد؟ و کي بدحنس بازي کند و کي خوش جنس؛ کي چگونه چهره آرايي شود که جلب توجه نکند؛ و کي تصوير درشت نداشته باشد. کي اسمش اول نوشته بشود و کي نوشته نشود. و به کي دوربين داده بشود و به کي داده نشود؛ و به کي وام بدهند و به کي ندهند و به کي بلاعوض بدهند و به کي اصلاً جواب ندهند. به کي مواد خام بدهند و کي مشکل خودش است. يادتان هست که خوب ها نبايد سيگار بکشند و درمورد شخصيت بدجنس با ذکر موارد البته اخذ مجوز مي کنيد. حجاب؟ جدي که نگفتيد؛ چطور مي شود براين واقعيت اجتماعي مهم امروز چشم بست که حالا ديگر حتي جهان هم با آن آشتي کرده و براي ما مناسب ديده؟- فقط مي خواهم بفهمم و البته به احترام همان واقعيت اجتماعي: اگر واقعيت معيار است چرا بايد حجاب اين چند ساله را سر دوره ي پيش- که آن را رعايت نمي کرد- و سر همه ي دوره هاي پيش تر، و حتي پيش اسلامي کنيم؟- خوشحاليم که مشکلات شما را رفع مي کنيم؛ و جنابعالي حتماً مسبوق هستيد که اين سنّت است. بله، براي رفع ابهام مي پرسم و مي بخشيد؛ پس چرا اين سنت را در مورد مردان رعايت نمي کنيم و آنها را با لباس سنتي خود، لباس هاي ايلي و عشايري، و قبا و ارخالق و سرداري و با سرِ از ته تراشيده يا ميان زده به خيابان و به تصوير درنمي آوريم؟ لبخند مي زنند. شوخي مي کنيد؛ مثل اين که قصد فيلمسازي نداريد. با اين نظارت را با ايثاري آگاهانه پذيرفته ايم که شما بعداً فيلمتان به مشکل نخورد. دفترچه را که خوانده ايد؛ خواسته هاي ما را هم که مي دانيد؛ شايد مشاوري هم بهتان بدهيم که سرصحنه مشکلي پيدا نکنيد. سکوتي نه از رضايت. و اين القاي سبک و انديشه قدم به قدم پيش مي آيد؛ و نه فقط به آن چه روي پرده مي گذارد پنجه مي اندازد که حتي با اين کار دارد که بازيگر فيلم درخانه ي خودش خنديده است؛ يا به مهماني رفته است؛ يا جابي لباس رنگي پوشيده است به اين که آفيش چگونه ساخته شود که تبليغاتي نباشد و اسم کي کجا نوشته شود. مردان بي اشکال است که رنگي باشند ولي زنان يکرنگ، آبي چون اشباح و مردگان؛ سعي شود ديده نشوند و حتي الامکان عيبي ندارد اگر زشت کشيده شوند؛ البته بستگي دارد که فيلم مال چه کسي است و دست آخر که فيلم با همه ي رعايت ها و خودخوري ها از اين بلايا جست تازه آغاز بازبيني هاست؛ نه يک بار، نه دوبار، و در هر مرحله- نه براي همه- و اين که فيلم کي حمايت بشود و فيلم کي حمايت نشود. کي فيلمش بفروشد و کي نفروشد و کي بسوزد و کي نسوزد. فيلم کي خارج برود و فيلم کي نرود. و تازه پايان همه ي بازبيني ها، پايان همه ي بازبيني ها نيست؛ و در اين حرکت چهارچرخ به چهارسو، هرکس در هرجا مي تواند با يک شبهه يا معناتراشي از نوع سياه و سفيد يک گروه موتور سوار را بيندازد و فيلم پس از رعايت همه ي مقررات، و بعد از اين که بارها بازديده شده و مجوز گرفته، بدون توجه به سرمايه و نيروي انساني که پاي آن گذاشته شده، براي هميشه توقيف شود. و اين آخري است که نشان مي دهد نظارت غير رسمي از نظارت رسمي به مراتب خطرناک تر است. نظارت درختي است که ما فقط بخش به چشم آمدني اش را مي بينيم، و ريشه هاي عميق آن در خاک را فراموش کرده ايم. چنين سياستي فيلمسازان را- در جستجوي کار- به دامن تلويزيون و فيلم هاي تبليغاتي مي راند؛ و تماشاگران دوستدار فيلم ايراني را به دامن تهاجم فرهنگي بي دردسري که از ماهواره مي رسد.
اين مطلق نگري سنتي با ادعاي جنگ با ابتذال- که طبعاً روشنفکر را سرِ جنگ با آن نيست- در انديشه ي روشنفکرزدايي است؛ و در انديشه ي تصوير زدايي از هرگذشته اي است که خودش درآن حضور ندارد. به همين دليل است که در سال 63، کوهي از فيلم هاي سينمايي ايران و جهان را که با هجومي ناگهاني از دفترهاي رسمي و داراي مجوز پخش فيلم جمع آوري کرده بود، پس از يک سالي در برف و باران و آفتاب رها کردن زيردست و پاي آيند و روند در حياط وزارت ارشاد و موسسات دولتي ديگر، سرانجام در شورآباد آتش مي زند؛ بدون تفکيک نيک و بد حتي با تعريف خودش، و بي آن که بپذيرد حتي فيلم هاي مهمل هم سند است، و اين که چه تعداد از شاهکارهاي جهان آن ميان مي سوزد. و در صدمين سال سينما، که همه ي جهان گنجينه هاي تاريخ سينماي ملّي خود را بيرون مي کشند و ترميم و چاپ دوباره مي کنند و با افتخار به نمايش مي گذارند، سينماي ما با مسکوت گذاشتن و انگار سينماي متفکرانه و برتر گذشته ي خود، هم چنان واگذاشت تا اگر چيزي از اين گذشته تا امروز جان سالم به در بُرده، در بدترين شرايط نگهداري در انبارهايي ناشناس، خود به خود در جعبه هاي خود بپوسد و بفرسايد و تباه شود. هويت ما همين است!
No comments:
Post a Comment