Wednesday, January 13, 2010

دوباره بر می گردیم! الاهه بقراط

بیست سال پیش، در چنین روزهایی، مردمی که چهل سال در یک نظام کمونیستی پرورش یافته بودند، با چکش و کلنگ به جان دیوار برلین افتادند و یک بار دیگر ثابت شد هیچ نظام ایدئولوژیک و خودکامه ای پایدار نیست و من که بر این باورم تبعید نه تنها در ترک وطن، بلکه در بازگشت به آن معنا می یابد، نمی دانستم در آن هایم پناهندگان در «برلین غربی» انتظاری را آغاز کرده ام که اکنون بیست سال از آن می گذرد. حتی همان زمان خیلی ها معتقد بودند دیوار برلین هنوز صد سال دیگر بر جا خواهد بود. امروز که برخی سخنان آن روزها از رسانه ها پخش می شود، آدم به یاد حرفهای برخی از ایرانیان در همین روزها می افتد!

*****

«مخالفان رژیم دوباره به خیابان ها بازگشتند». این مفهومی است که معمولا رسانه های غربی درباره تظاهرات مردم که در ماه های اخیر به هر مناسبتی تکرار شده و هر بار روشنی و صراحت بیشتری یافته است، به کار می برند. تنها امید به پیروزیست که می تواند مردم را با وجود سرکوب خشن دوباره به خیابان ها باز گرداند.

سخن از پیروزی است

میرحسین موسوی، یکی از نامزدهای معترض به نتیجه انتخابات 22 خرداد که تا به امروز جایگاه خود را در کنار مردم حفظ کرده است، در چهاردهمین بیانیه خود که روز نهم آبان به مناسبت سی امین سالگرد اشغال سفارت آمریکا توسط «دانشجویان خط امام» منتشر شد به این «پیروزی» چنین اشاره می کند: «اين روزها هر نگاهی که به نگاهی می افتد از پيروزی می پرسد. کی به آن می رسيم؟ چه چيز ما را به آن می رساند؟ کدام قدم و اقدام آن را به پيش می اندازد؟»

اشاره به «پیروزی» در این بیانیه و اساسا طرح آن در لحظه کنونی، به دو دلیل از اهمیت برخوردار است. یکی اینکه، نشانگر گذار جامعه از دورانی است که به امید «اصلاحات» از خود مایه گذاشته و نتیجه ای نگرفته بود. پرسش آن دوره بیشتر به شکست باز می گشت: چرا شکست خوردیم؟ چرا نشد؟ و حالا چه خواهد شد؟ در برابر، آینده ای تاریک و مبهم قرار داشت که دولت احمدی نژاد آن را تیره تر ساخت.

دومین دلیل اهمیت سخن گفتن از «پیروزی» در شرایط کنونی این است که نشان می دهد جامعه پس از آن گذار، به مرحله مخالفت و مبارزه رو در رو گام نهاده است. تا یک مبارزه تمام عیار در کار نباشد، دلیلی برای سخن گفتن از پیروزی وجود ندارد. اهمیت مژده «پیروزی» در بیانیه موسوی به واقعیت و دورانی بر می گردد که در آن، مردم نقش محوری و تعیین کننده بازی می کنند.

این واکنش خودجوش مردم بود که معادلات زمامداران جمهوری اسلامی، نامزدهای معترض، تحلیل گران و احزاب سیاسی و سرانجام کشورهای خارجی را تماما بر هم زد. یادآوری یک تجربه بی مناسبت نیست. این روزها بیستمین سالگرد فروریختن دیوار برلین و اتحاد دو آلمان است. بیست سال پیش، در چنین روزهایی، من در یک خانه پناهندگان در شمال برلین غربی، بدون آنکه اندکی زبان آلمانی بفهمم، در تصاویر سیاه و سفیدی که از یک تلویزیون کوچک پخش می شد، شاهد یک رویداد تاریخی بودم. هنگامی که چند روز بعد، در نهم نوامبر، مردمی که چهل سال در یک نظام کمونیستی پرورش یافته بودند، با چکش و کلنگ به جان دیوار برلین افتادند، یک بار دیگر ثابت شد هیچ نظام ایدئولوژیک و خودکامه ای پایدار نیست و من که بر این باورم تبعید نه تنها در ترک وطن، بلکه در بازگشت به آن معنا می یابد، نمی دانستم انتظاری را آغاز کرده ام که اکنون بیست سال از آن می گذرد.

در آن زمان، نه تنها فرانسه و انگلیس، بلکه حتی گورباچف هم که از درون نظام اتحاد شوروی برآمده بود و مطلقا قصد براندازی یا فروپاشی آن را نداشت، با اتحاد دو آلمان مخالف بود. تنها سیاستمداری که سفت و سخت از صدراعظم وقت آلمان، هلموت کهل (حزب دمکرات مسیحی) در این اتحاد دفاع می کرد جرج بوش (پدر) بود. حتی بسیاری از روشنفکران و افراد سیاسی هر دو آلمان به این روند به دیده تردید می نگریستند و با آن مخالفت می کردند و معتقد بودند نباید «عجله» و «تندروی» کرد. معتقد بودند دیوار برلین هنوز صد سال دیگر بر جا خواهد بود. ولی چه کسی را یارای ایستادگی در برابر مردمی است که عزم خود را جزم کرده تا یک تغییر تاریخی را که هنگامش رسیده است، به انجام برساند؟ امروز که برخی سخنان و گفتگوهای آن روزها از رسانه ها پخش می شود، آدم به یاد حرفهای برخی از ایرانیان در همین روزها می افتد!

راست این است که هیچ کس نمی تواند برای حرکت تاریخ و جنبش مردم سناریو بنویسد و آن را تدوین یا کُند و تند کند، حتی اگر واقعا کارگردان باشد یا در مقام وزیر ارشاد برای کارگردان ها خط و ربط تعیین کرده باشد! در سناریویی که تاریخ بر اساس مجموعه عوامل و شرایط شکل گرفته در طول زمان، تهیه و تنظیم کرده است، مردم نقش اصلی را بازی می کنند و بقیه هم بر اساس بنیه و جایگاه و درک و توان فکری خویش، نقشی را که بر عهده شان گذاشته شده بازی می کنند. پارتی بازی هم ندارد! حتی اگر نتیجه سناریوی تاریخ، یک فیلم بد و پر از خشونت مانند انقلاب اسلامی و جمهوری برآمده از آن باشد، باز هم به قول «روسو» این به وظیفه و مسئولیت مردم باز می گردد. مهم این است که مردم (اکثریت) بتوانند خود تصمیم بگیرند. البته نقشی نیز برای کشورهای خارجی در نظر گرفته شده که تنها زمانی تعیین کننده می شود که مردم به صحنه آمده باشند. بدون حضور مردم، و به برکت حکومت های نالایق و بی کفایت، کشورهای خارجی فقط می چاپند!

اشتباهی به نام تشخیص درست!

در سال های اخیر که توانایی حکومت حتی در شناخت منافع خود نیز به زیر سؤال رفت، تحلیل های بسیاری از کارشناسان ایرانی و خارجی نیز غلط از آب در آمد! آنها به دلایل مختلف راهی را که جمهوری اسلامی در پیش گرفته بود نمی دیدند. یکی از این دلایل که بارها به آن اشاره کرده ام، همانا نشاندن دیدگاه و تشخیص خود، به جای دیدگاه و تشخیص زمامداران جمهوری اسلامی است! یعنی تحلیل گران به جای آنکه خود را به جای حکومت و زمامداران آن بگذارند، و بعد کند و کاو کنند که اگر جای چنین حکومتی با چنین مشخصاتی می بودند، چه می کردند، حکومت را به عقل و منطق خود مجهز کرده و بعد این یا آن حرکت را نتیجه می گرفتند (برخی هنوز می گیرند). روی کار آمدن احمدی نژاد، در هر دو انتخابات، با چنین تحلیل هایی تشخیص داده نشد چرا که این گمان می رفت جمهوری اسلامی منافع خود را می شناسد و به دنبال شخصیتی است که عمر آن را طولانی تر کند. من خود نیز در انتخابات 84 گمان می کردم از آنجا که آمدن رفسنجانی به سود رژیم است (و بود!) پس وی از صندوق بیرون خواهد آمد. حال آنکه رژیم بر این باور بود (و هست) که با امثال احمدی نژاد و قبضه کردن قدرت در دست ارگان های امنیتی و نظامی، تضمین بیشتری برای بقا خواهد داشت. همین تجربه باعث شد که این بار با همه شور و حالی که به ویژه جوانان را فرا گرفته بود، من تردیدی نداشتم که احمدی نژاد خواهد ماند. از همین رو هر بار نوشتم: اینها نیامده اند که با یک انتخابات دیگر بروند! ولی به نظر می رسد باراک اوباما و مشاورانش نیز همین اشتباه را تکرار کرده و منافع جمهوری اسلامی را بیش از خودش تشخیص دادند!

ایرانیان بسیاری از اینکه اوباما در پیام نوروزی «رهبر» را در کنار ملت ایران قرار داد و در آن به جمهوری اسلامی اعتباری بخشید که تا کنون از سوی آمریکا از آن دریغ می شد، به درستی خشمگین شدند و آن را نشانه خوبی برای جنبش دمکراتیک ایران ندانستند. اوباما اما از این هم فراتر رفت و گذشته از پیغام و پسغام پنهان، درست یک روز پیش از 22 خرداد نامه ای به «رهبر» نوشت. فعلا این دو حرکت را داشته باشید تا بعد.

به یاد می آورید که بلافاصله پس از شروع ریاست جمهوری اوباما بحث رابطه با ایران دوباره داغ شد؟ این را هم به یاد می آورید که یک عده می گفتند اوباما نباید منتظر نتیجه انتخابات جمهوری اسلامی بماند چرا که تصمیم گیرنده نهایی در مورد برنامه اتمی «رهبر» است و فرقی نمی کند چه کسی رییس جمهوری باشد، و عده دیگری معتقد بودند اوباما باید تا نتیجه انتخابات در ایران صبر کند؟ حالا از کنار هم گذاشتن آن دو نامه و اینها چه نتیجه ای می توان گرفت؟

اوباما هم منتظر ماند و هم منتظر نماند. تلاش کرد با غمزه سیاست خود را پیش ببرد تا جایی که به دلیل نرمش، مورد اعتراض آلمان و فرانسه قرار گرفت. اما این بار هم محاسبه درباره انتخابات غلط از آب در آمد! هنگامی که پس از اعلام نتیجه انتخابات و ابقای احمدی نژاد در مقام ریاست جمهوری، فاش شد که اوباما به خامنه ای نامه نوشته است، همه آنها که امیدی به اوباما بسته بودند، از این اقدام وی خشمگین شدند چون دیگر نتیجه انتخابات معلوم شده بود! یعنی اگر نتیجه انتخابات چیز دیگری می بود، برخورد با سیاست نرمش اوباما نیز به گونه دیگری می بود. کسی اما به این فکر نکرد که مانند بسیاری از تحلیل گران ایرانی که از جمله در تلویزیون های فارسی زبان خارج از کشور باحرکات دست و پا اطمینان می دادند که نظرسنجی ها (کدام نظرسنجی؟!) نشان می دهد که میرحسین موسوی برنده انتخابات است، و جمهوری اسلامی بیش از هفت هشت میلیون تقلب نمی تواند بکند، اوباما و مشاورانش هم هیچ ارزیابی از توان تقلب حکومت نداشتند و فکر نمی کردند چنین کلاه گشادی سرشان برود!

حالا با تلاشی که لابی های جمهوری اسلامی کردند، یاد داستان عروس عوضی نمی افتید؟ همان که روز عروسی به جای دلبری که داماد پسندیده بود، زشت رویی را به او قالب کردند! همین بلا سر اوباما آمد. هم خواستگاری نوروز و هم قرار و مدار عقد یک روز پیش از انتخابات، به طمع عروس اصلاحات بود که با هر منطقی که حساب کنید، روی کار آمدنشان در دوره ای که هنوز کاسه صبر مردم لبریز نشده، بیشتر به سود جمهوری اسلامی می بود تا ابقای احمدی نژاد.

در این سناریوی دشوار تاریخی، مردم ایران در دو صحنه بازی می کنند: در یکی فریاد می زنند: مرگ بر دیکتاتور! و در دیگری: اوباما! یا با اونا، یا باما! و به هر دو مخاطب است که می گویند: دوباره بر می گردیم! چنین جنبشی که در آن ملتی عزم جزم کرده باشد تا با دست خالی و تنها با تظاهرات و شعار بر سیاست داخلی و خارجی، هر دو، تأثیر بگذارد، بی همتاست. این جنبش اگر پیروز نشود، در مسیر تاریخ باید تردید کرد!

6 نوامبر 2009


No comments:

Post a Comment