تقدیم به پدر و مادرم
محسن
یک
من در یک دوران انقلابی به دنیا آمدم. دورانی که اکسیژن به مغزم نرسید و با این قد و هیکل و ریش و سبیل بچه موندم. نه، کمتر از یک بچه. شاید یک هیچ. یک صفر مزاحم که اینور و آنور می غلته. خودش رو کثیف می کنه و هر چی دم دستش می رسه توی دهنش فرو می کنه.
هر جا که میریم بابا دستم رو محکم توی دستش می گیره. نمی دونم از چی می ترسه. شاید برای اون دفعه که دست انداختم و گردنبند یکی از خاله ها رو کشیدم. گردنبند پاره شده بود و دونه های مروارید مثل قطره های درشت بارون ترق و تروق می ریختند کف خیابون. بابا هی پشت هم از خاله عذرخواهی می کرد. ولی نمی توانست در جمع کردن مرواریدها به اون کمک ک نه چون باید منو محکم نگه می داشت. خاله هم خم شده بود و همین طور که مرواریدها رو از روی زمین جمع می کرد می گفت: چیزی نیست، مهم نیست. همه اش بدلیه. فدای سرتون. و بعد با صورت سرخ بلند شده بود و ایستاده بود. دستش رو که پر از مروارید بود خالی کرده بود توی کیفش. لبخندی هم به من زده بود. راستش از نور خورشید که روی مرواریدهای بدلی خالی افتاده بود، گردنش این قدر بلوری شده بود که می خواستم دست به گردنش بزنم. ولی پنجه هام گیر کرد توی گردنبندش. او هم دستپاچه شده بود. سرش رو عقب کید و خب، گردنبند پاره شد. از او به بعد همه خاله ها با فاصله از من می ایستند. البته بابا هم همیشه دستم رو محکم توی دستش می گیره.
دو
بابام بزرگ و قویست. من هم مثل بابا بزرگ و قویم. حتا فکر می کنم از اون هم قویترم. با این همه وقتی که دستم رو محکم می گیره نمی تونم هیچ کاری کنم. مثل بچه ها می شم. زورم ناپدید می ه و خودم به نظرم مسخره میام. مرد به این گندگی، با این قد و هیکل و ریش و سبیل دستش مثل بچه ها توی دست باباشه و نمی تونه خودشو از اون جدا کنه. شاید بابا به جای من هم فکر می کنه. اون اصلا می تونه فکر منو بخونه. مثل مامان. آره، اونها فکر منو می خونند. من هم مثل وقتی که بابام دستم رو می گیره هیچ مقاومتی نمی کنم. بذار بخونند. بذار برن توی فکر و سیر و سیاحت کنند.
او روز که جفت پاهام رو عقب بردم و ول کردم توی شیشه تلویزیون بابا بی اختیار دستش رو عقب برد که بکوبه توی صورتم. ولی نزد. شیشه تلویزیون شکست. بابام داد زد: مگه دیوونه شدی؟ می خواستم بگم نه دیوونه نشدم. فقط اکسیژن به مغزم نرسیده. ولی هیچی نگفتم. از عکس های پررنگ و بی معنی که هی روی صفحه تلویزیون عوض می شدند خسته شده بوم. می خواستم پاهام رو جلوشون بذارم که نبینم شون. نگاه کن، نگاه کن. من از این دختره دوچرخه سوار که غش غش می خنده بدم میاد. پای آفتاب سوخته و چاقش از زیر دامن کوتاهش بیرون افتاده و پستونهای بی قواره اش پشت بلوزش لق لق می خوره. من، من همزادم رو می خوام. همون دختر افلیجی که در داستان دیگه ای به دنیا اومده یا به دنیا میاد. می خوام سرم رو روی دامن گلدارش بذارم. دامنی که پر از رنگ و بوی گل محمدی و آفتابگردونه و پاهای بی حرکتش رو پوشونده. می خوام کف دستهاش رو ببوسم.
سه
دیروز تمام منظره اونور پنجره توی ظرف بلور تابیده بود. خونه های آجری، درختهای بلند، آسمون. ظرف رو جلوی چشمام اینور و اونور بردم و بعد ظرف شکست. اون رو شکستم تا منظره پشت پنجره رو توی تکه های کوچکش ببینم. باز بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و منو به گوشه اتاق کشوند. کاش با پدر و مادری بودم که منو یک گوشه ای، پهلوی کسان دیگه ای که اکسیژن به مغزشون نرسیده ول می کردن. به هر حال حتما همیشه یک کسی می باید دستم رو توی دستش بگیره. مثل بابا. تا گردنبندی رو پاره نکنم یا ظرفی رو نشکنم یا خدا میدونه چی. دلم به حال مامان و بابا می سوزه. اونارو دوست دارم. نمی دونم چه کار کنم که برام غصه نخورن. آخه اونا نمی دونند که دنیای هر آدم همون دنیاییه که اون برای خودش درست می کنه. اگر دنیای من مثل این همه آدم و مثل همه نیست، ولی دنیای منه. دنیای خودمه. من دنیا رو همین طور می فهمم. دنیای کسی ک مثل همه آدمها نیست. ترکیبات شیمیایی اش یک کمی اینور و اونور شده. این که چیزی نیست. هیچ کس متوجه نمیشه که من اگر بگم پنج، منظورم هشته. یا اگه بگم آب، منظورم صندلیه. همه دلشون برای من و بابا و مامان می سوزه. ولی من بیشتر دلم برای همه اونها می سوزه. اونها هستند که اگر اسم ها و کلمه هاشونو عوض کنی تموم دنیاشون به هم می خوره. و من؟ من اصلا به اینها احتیاجی ندارم. دنیای من هیچ وقت به هم نمی ریزه. بیست ساله که هست و نیست.
چهار
بابا و مامان انگار چرت و پرتهای خاله رو خوندن. از دیروز به من جور دیگه ای نگاه می کنند. او روز که خاله اومد با مامان از بوی گل محمدی حرف زد من توی اون اتاق بودم و برای خودم آواز می خوندم. ولی حرفهاشونو می شنیدم. کنکجاو شدم که ببینم خاله چه شکلیه. به بهانه گرفتن میوه رفتم توی اتاق. خاله هم مثل مامان بود. اصلا همه خاله ها مثل مامانند و همه عموها مثل بابا. وقتی داشت می رفت با صدای بلند گفت: خداحافظ، محسن جون! شنیدم ولی هیچی نگفتم. هیچ وقت هیچی نمیگم. اگرچه غیر واقعیه. من خواب نمی بینم. من نمی فهمم. من با هیچ کس حرف نمی زنم. فقط نیشم رو باز می کنم و با صدای نکره ای چیزی رو زمزمه می کنم. اصلا میشه بهش گفت زمزمه؟ خب، زمزمه من این طوریه. چرا بابا و مامان به من این جوری نگاه می کنن؟ براشون راحت تره فکر کنند که من فکر نمی کنم. برای خودم هم راحت تره که فکر نکنم. اونها که می دونن خاله همه چیز رو از خودش ساخته و هر چی نوشته دروغه. آخه مگر اونها نمیدونن که بدون اکسیژن نمی تونه فکری وجود داشته باشه؟
خرداد 1378 / برلین
No comments:
Post a Comment