قصه رنگی شب
گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد.
عطار؛ تذکرة الاولیا؛ ذکر بایزید بسطامی
عبایش را روی شانه انداخت. در قاب پنجره بلند که رو به ایوان باز می شد ایستاد. بیرون، شاخه های آویزان بید مجنون که نور سفیدآبی ماه آنها را روشن و برّاق کرده بود، بالای حوض قدیمی با نسیم خنک شبانه تکان می خوردند. در این منظره خاموش و پرشکوه، ترکیب ماه و شب و شاخه های بید و انعکاس همه آنها در آبِ راکدِ حوض قدیمی، در خود او که آنجا ایستاده بود و به این مجموعه نگاه می کرد، چیزی احترام برانگیز، ستایش انگیز نهفته بود. بوسه ای بر این منظره فرستاد، ولی از هراسِ آنکه مبادا کسی از آن پنجره های خاموش و فرورفته در تاریکی او را دیده باشد، به سرعت دستش را پایین آورد. می دانست که خدا او را دیده است. زیر لب زمزمه کرد: دیدنِ تو برایم سنگین تمام نمی شود. من آن بوسه را برای تو فرستادم.
از سالها پیش که پسربچه ای بود و دو زانو بر زمین می نشست و قرآن می خواند، آرزو داشت روزی مثل روحانی روستای شان عبای نازک از پارچه وال به تن کند و با یک حرکت دست کناره بلند آن را روی شانه بیندازد. اینک سالها از آن رویای کودکانه گذشته و او دریافته بود که لذت روحانی بودن نه در آن عبای نازک و یا دو زانو نشستن در مسجد، بلکه در رابطه پنهانی ای است که با خدا برقرار کرده است. به چهارچوب پنجره تکیه داد. نمی دانست چرا و از کجا بر زبانش جاری شد: نَسَبَم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد*. لب هاش را گزید. این بار بدون حرکت دست، بوسه ای در هوا، در تاریکی فرستاد و به جای خود پشت میز کوچک چوبی بازگشت و به حرکات نوعروس جوانش چشم دوخت.
نوعروسش یک دخترک ساده روستایی بود. هفده سال بیش نداشت. محجوب و کم حرف. آن شب، اولین شبی بود که با هم بسر می بردند. در اتاقی بزرگ، پر از قالی زمینه لاکی، سقف بلند و طاقچه های پر از کتاب و شمعدان. اتاقی در میان حجره هایی که حیاطی بزرگ و پردرخت و حوضی قدیمی را در بر گرفته بود. در این لحظات، روحانی جوان نمی دانست چه کند. به همین دلیل مدتی دراز در چهارچوب پنجره بلند ایستاده بود و به سوی خدایش بوسه می فرستاد. می دانست که رفتارش غیرعادی خواهد بود. اما چیزی غیرعادی در آن وجود نداشت. طبیعی تر از هر چیزی به نظرش می آمد. لیکن تنها در قلمرو خودش. از پشت میز برخاست. عبایش را تا کرد و روی صندلی گذاشت. آرام شروع کرد به عوض کردن لباس هاش. دختر، آنسوی اتاق، کنار پنجره ای که شاخه اقاقیای پشت آن از نسیم تکان می خورد، رختخواب شان را می گشود. تشک تمیز راه راه، لحافی از پارچه زری با ملافه سفید. متکا را چند بار با دست کوبید تا جا بیفتد. آن را بالای تشک گذاشت. آنجا که وقتی آدم دراز می کشد، تمام پنجره توی چشمانش است. آشکارا التهاب داشت. قلبش درد گرفته بود. پس از تمام شدن کارش، آرام کنار رختخوابِ گشوده نشست و سر را به سوی شوی بلند کرد.
آنکه آنسوی اتاق بود، مردی بود جوان، خوش چهره، نه چندان قوی و پر هیبت. لحظه ای دلهره اش را از یاد برد. تمیزی لباس خانه مرد که سرش را خم کرده بود و آخرین تکمه روی شکمش را می انداخت، توجهش را جلب کرد. حالا به سوی دختر می آمد. کنارش نشست. با دست های نرم و لطیفش که جز ورق زدن کتاب و دعا کاری دیگر نکرده بود، گره روسری دختر را از پشت گردنش وا کرد و موهای سیاه و پُر او را از زیر آن بیرون کشید و به روی شانه و سینه رها ساخت. آنها را در دست گرفت. بویید و بوسید. دست های جوان و تازه دختر را که تَرکِ کارِ مزرعه و خانه بر آنها نشسته بود، بوسید. شانه و سینه اش را، پاها و تن گلاب زده اش را. دختر مات و مبهوتِ جادوی این بوسه ها شده بود. چنین لطافتی در رؤیای خشنِ روستایی او نمی گنجید. اما با غریزه زنانه اش آن را می فهمید. هیچ نگفت. فقط آرام روی رختخواب تازه و تمیز که با دست های خودش دوخته بود، دراز کشید. روحانی جوان سراپای او را غرق بوسه کرد و چون کودکی سر در میان پستان هاش فرو برد و به نجوا پرداخت. دخترک نمی فهمید او چه می گوید. نه معنایشان را و نه گاه اصلا خود کلمات را. اما انگشتانش را آرام در موهای سیاه او می چرخاند و شانه هاش را، تنش را نوازش می کرد. می بوسیدش. قدر او را می دانست.
الف.ب. بهار 1369
از مجموعه «زنانه»
* سهراب سپهری؛ صدای پای آب؛1344
No comments:
Post a Comment