Wednesday, January 13, 2010

انتقام و محاکمه یک زن

انتقام و محاکمه یک زن

چون برآمد صدهزاران قرن بیش

قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

عطار

انتقام

- - من شوهرم را مسوم کردم. من بی گناهم.

- - خانم! سخنان شما متناقض است. اگر شما اقرار می کنید که همسرتان را مسموم کرده اید، پس نمی توانید بی گناه باشید. گناهکارید! از نظر قانون و جامعه شما گناهکار و قاتلید. آیا متوجه این امر نیستید؟ آیا شما اعتراف می کنید که شوهرتان را مسموم کرده اید؟

- - بله، من او را مسموم کردم.

- - آیا اعتراف می کنید که عالما و عامدا این کار را کرده اید؟

- - بله، من می خواستم که او دیگر نباشد.

- - پس چطور ادعا می کنید که بی گناهید؟

- - من در مسمومیت او نقشی نداشتم.

- - به، باز همان داستان همیشگی. شما معنی این بازی با کلمات را نمی فهمید؟ نمی دانید هر کلمه ای که می گویید، سندی می تواند باشد علیه یا له خودتان؟ «من او را مسموم کردم. من در مسمومیت او نقشی نداشتم!» برای دادگاه قابل درک نیست. از جناب قاضی تقاضا می کنم به متهم اجازه دهند که در این مورد توضیحات بیشتری دهد.

زن می اندیشد: کی بود؟ آن روز بارانی کی بود؟

رگبار همه چیز را در کوچه به هم ریخته بود. برگ های درختان در باد می پیچیدند و شاخه ها پریشان و بلاتکلیف این سو و آن سو خم می شدند. پیراهن نازک به تنش پیچیده و موهاش خیس به سرش چسبیده بود. وسط کوچه رو به خانه اش ایستاده بود. چشم ها دوخته به پنجره های طبقه دوم. از پشت یکی از آنها کودکانش، گریان، او را نگاه می کردند. آب باران شُرشُر از پنجره روی لبه مرمری آن و از آنجا به پایین می ریخت. پنجره آشپزخانه باز شد و دستی چند تکه پارچه را، مثل بقچه، به سوی او پرتاب کرد. هم زمان با صدای بسته شدن پنجره، فریاد خشمگینی با سماجت در گوش زن فرو رفت: «برو گمشو! زنیکه فاحشه!» لباس ها توی صورتش خوردند. آنها را برداشت. در یک لحظه همه خیس شده بودند. با سرعت روسری را از میان آنها بیرون کشید و محکم روی سرش بست. سر و ته روپوش را پیدا کرد و پوشیدش و کیف کوچکی را که از میان روپوش و روسری افتاده پایین، برداشت و بند آن را روی شانه اش انداخت. بوسه ای برای کودکانش فرستاد. صورت های کودکانه را همان دست از پشت پنجره دور کرد و پرده را کشید.

واقعا، کی بود آن روز؟

دست ها را در جیب روپوش فرو برد. از زیر طاقی خانه ها رد می شد تا کمتر خیس شود. با این همه آب از پای روپوش و لبه روسری اش می چکید. لحظه ای ایستاد. صورتش را رو به آسمان گرفت و با دو دست از پیشانی تا چانه اش را با آب باران شست. رگبار هم ایستاد. رنگین کمانی مات در آسمان کمانه زد. درختان آرام شدند و باد ملایم. البرز، آن بالا، در شمال، زیر نور خورشید که از غرب، از پشت شهر زیبا و از ورای ابرهای نازک روی تهران پخش می شد، لمیده بود. آرام و صبور، بی اعتنا به تلاطمی که در این غوغاشهر بر پا بود.

به سر کوچه که رسید نمی دانست به کدام طرف برود. در واقع هیچ کدام برایش فرقی نداشت. لحظه ای ایستاد. به پشت سر چشم دوخت. نگاهش را به سوی خانه که دیگر دیده نمی شد کشاند. بند کیف را از پشت گردن رد کرد و اریب روی شانه انداخت. دست ها را دوباره در جیب گشاد روپوش فرو برد. یک بار دیگر نگاهی به آسمان انداخت و رو به پایین، به جنوب به راه افتاد.

کِی بودند آن روزهای پیش از آن روز؟

انگار همه چیز ناگهانی شروع شد. بدون هیچ نشانه ای از قبل. یکی از همان غروب های دور، وقتی خسته از کار همیشگی روزانه، در خیال خودش بود و بی میل و بی حال دستمال را روی میز می کشید، شوهرش از پشت بغلش کرد. او را به خود چسباند و شروع کرد پستان هاش را چلاندن. او مثل برق گرفته ها دستمال را به هوا پرتاب کرد. به سرعت برگشت و دست روی سینه شوهرش گذاشت و او را به شدت به عقب هُل داد. مرد کمی عقب عقب رفت و با چشمان از حدقه درآمده بهه او خیره شد. آب دهانش را قورت داد و گفت:

- - یعنی چه؟ دیوانه شدی؟ حق ندارم به زن خودم دست بزنم؟

او پریده رنگ، دست هاش را توی موهاش فرو برد، پیشبندش را مرتب کرد و آرام گفت:

- - نه، نه وقتی که اینقدر خسته ام؛ نه همیشه.

مرد بلوزش را مرتب کرد و در حالیکه سیگاری آتش می زد روی مبل نشست و با پوزخند گفت:

- - به به، بعد از این اول یک مصاحبه با خانم می کنم، از حال و روزشان می پرسم، بعد اگر اجازه دادند، با ایشان ور می روم.

او به میز تکیه داده بود و به نقطه ای نامعلوم روی قالی نگاه می کرد. زیر لب تکرار کرد «ور می روم» و دست هاش را در جیب پیشبندش فرو برد. با صدای بلند گفت:

- - بگو مادرت یکی برات سفارش بدهد، از نوع آاِگ یا مولینکس!

مرد که متوجه منظور او نشده بود با تعجب پرسید:

- - چی رو؟

- - مگر زن نمی خواستی که بشوره، بپزه، جارو کنه...

مرد پرید وسط حرفش و با عصبانیت گفت:

- - چقدر تو نفهمی! باز هم همان حرفهای همیشگی. اینها وظایف یک زنه. وظایف یک مادره. مگه مادران ما چکار می کردند؟ تازه، امکانات شماها را هم نداشتند. چرا این را نمی فهمی؟ آخر یک مرد برای چی زن می گیرد؟ مگر...

این بار او حرف مرد را قطع کرد و با لجبازی گفت:

- - من هم که همین را می گویم. دستگاه های مختلفی همه این کارها را انجام می دهند. اما آخه آقایان یک چیز دیگر هم لازم دارند.

از اینکه توانسته بود این گونه حرف بزند، خودش هم تعجب کرد. رویش را برگرداند و دستمال را که آن سوی میز افتاده بود برداشت و شروع کرد به مالیدن میز. مرد کوبید روی دسته مبل و فریاد زد:

- - از قرار معلوم همه فکر تو همین چیزهاست وگرنه می فهمیدی زندگی و شوهرداری یعنی همین.

او پوزخندی زد. دستمال را روی میز ول کرد و رفت به طرف پنجره. به بیرون خیره شد و زیر لب گفت:

- - شوهرداری یعنی همین. حق با توست. زن داری یعنی چه؟

مرد در حالیکه ادای او را در می آورد گفت:

- - زن داری! زن داری اصلا وجود ندارد، از کجات درآوردی؟

او زد به سیم آخر و با گستاخی گفت:

- - از همانجا که دلت براش غش می رود، عزیزم. اگر شوهرداری یعنی همین، نمی خواهم. احساس می کنم فرقی با ماشین رختشویی، با ماشین تو، با این میز، با این دمپایی ها ندارم.

همان جا کنار پنجره روی یک صندلی نشست و پاهاش را سیخ به جلو دراز کرد. ادامه داد:

- - شاید باشند کسانی که دلشان برای اینکه صبح تا شب در و دیوار و ته دیگ بسابند و دست و پا ماچ کنند، غنج بزند. اما من نمی کنم. حتا اگر عاشق بیقرارت هم باشم، دیگر نمی کنم.

کلمه «دیگر» را با غیظ و تأکید گفت. مرد روی مبل نیم خیز شد. سیگارش را با فشار در زیرسیگاری له کرد و پرسید:

- - نیستی؟

- - چی؟ عاشق؟ شاید بودم، ولی حالا دیگه نیستم. گناهه؟

در همان حال پاهاش را زیر صندلی جمع کرد و دست هاش را توی دامن، میان دو زانو فرو برد و انگار با خودش، گفت:

- - در یک دوره در زندگی، عاشق بودن گناهه و در یک دوره دیگر عاشق نبودن!

و لبخند زد. رو کرد به شوهرش و گفت:

- - من می خواهم یک کار پیدا کنم.

- - اِ؟ پس بچه ها؟

- - می توانم بگذارمشان مهد کودک.

- - آها!

مرد «آها» را با تأکید گفت. کتش را از پشت صندلی برداشت و گفت:

- - آن خواهرِ عوضی ام زیر پایت نشسته، نه؟

و از خانه زد بیرون.

اتفاقا همین چند روز پیش خواهرِ «عوضی» مرد تعریف می کرد: «وقتی آقا از فرنگ زنگ زد و گفت که می خواهد زن خارجی بگیرد، من سر به سرش گذاشتم و گفتم که حتما یک زن کاتولیک معتقد بگیرد که با عقاید روشنفکری او جور در بیاید. آخر اینها همه شان حجت الاسلام بدون عبا و عمامه اند. عاقبت هم دست از پا درازتر برگشت. یک روز که حافظ را ورق می زد، گفتم: تو را چه به حافظ، حجت الاسلام زهد و ریا؟ و او حافظ به آن بزرگی را پرت کرد طرفم! باور نمی کنی؟»

راستی، کی بود آن روز؟ کی بودند آن روزهای عصیان، خشم، ناسزا، تحقیر و توهین؟

در چنان روزهایی زن سرش را میان دو دست می گرفت و در اتاق می چرخید، مثل کلماتی که از دهان مرد به گوشهاش فرو می رفتند و در سرش می چرخیدند، می چرخید:

- - زنیکه بیچاره، تو که داشتی می ترشیدی! قبلش هم معلوم نیست لنگات را برای چند نفر باز کردی. فکر می کنی من نفهمیدم شب اول به زور تیغ و انگشت خودت را خونی کردی؟ به آن مادرِ جنده ات بگو نمی تواند مرا گول بزند. کور خوانده. همه تان کور خواندید. اگر تا حالا صدایم در نیامده، مردانگی کردم. وگرنه آبروتان را توی فامیل و در و همسایه می بردم. دلم به حال تو اُزگَلِ بدترکیب سوخت. اصلا تقصیر منه، با اینکه قانون هم به من حق چهارتا زن داده، تو یکی را نگه داشتم.

در همان لحظات از ذهن او می گذشت: «چطور با چنین فکر بیماری می توان حرف زد؟ کاش راست می گفت و من با چند نفر دیگر خوابیده بودم و بعد اسیر چنین حیوان آدم نمایی می شدم. معلوم نیست خودش تا حالا ور دل چند نفر لمیده و کجاهای چه کسانی را لیسیده. حالا به من می گوید که به خودم انگشت فرو کردم تا شرف اش را از آنجایم در بیاورم!» اینها را با غیظ توی ذهنش زیر و رو می کرد، بدون آنکه جرأت داشته باشد کلمه ای از آنها را بر زبان بیاورد. حتا فکر هم در برابر صدای عصبی و لحن تحقیرآمیز شوهرش آهسته آهسته محو می شد و فقط صدای تحقیر و توهین مرد بود که تا چند روز در فضای خانه باقی می ماند:

- - آخر تو چه برای من داری؟ پول میاری خانه؟ خیلی خوش بر وو رویی، یا یار چهارده ساله ای؟ در رختخواب خیلی شهپری؟ تا دستت می زنم، خودت را کنار می کشی.

و با صدای نازک ادای زنش را در می آورد:

- - «نکن، حالشو ندارم، انگولکم نکن!»

و در حالیکه دهانش کف می کرد ادامه می داد:

- - هیچ فکر نکردی که تا حالا تو را تحمل کردم؟ مردانگی کردم؟

و در فکر زن می گذشت: «کاش نامرد بودی و مرا رها می کردی. کاش مرا تحمل نمی کردی. تو برای من چی داری؟ پول ات توی سرت بخورد. پَک و پُزت هم بالاش. توی رختخواب هم که مثل حیوانی. فقط می چسبی به آنجای آدم و وقتی خالی شدی، خُر و پُفت می رود هوا. چقدر سعی کردم بفهمانمت که رابطه زن و مرد، بوس و کنار حافظانه هم هست و نه تخلیه گوارشی. واقعا همه اینطور زندگی می کنند؟ چقدر از آن دوران خواب و خیال شیرین دور شدم. از آن عشقی که باید تمام وجودم را به آتش می کشید. چه شدی، بدبخت؟ کسی باور نمی کند، نه مرا که چه شدم و نه او را که چیست!»

کی بودند آن روزهایی که او چاره ای جز آرام و قرار نداشت؟

روزهای آرامش و وظایف روزمرّه. روزهای نشخوار. آن روزهای بی زمان. آن روزی که قباله ازدواج را از کشویی پر از سند ماشین و خانه و گارانتی تلویزیون و یخچال و غیره بیرون کشید و شروع کرد به دقت پاره کردن؟ ریز ریز، به اندازه چهارگوش های کوچک. یک مربع مستطیل کوچک روی جلد آبی قباله از قبل کنده شده بود. جای عکس تاج. روی صفحه اول با خط خام و کج و کولی نوشته شده بود: یک سرویس ملامین 25 پارچه به تاریخ فلان تحویل شد. ریزه های قباله را جمع کرد. با خونسردی در حالیکه پرواز آرام کاغذهای ریزشده را به طرف چاهک مستراح تماشا می کرد، ریختشان توی مستراح و سیفون را کشید. روی دو تکه کاغذ جداگانه که به کناره مستراج جسبیده بودند، خواند: سند ازدواج – بها 120 ریال! زیر لب چندین بار تکرار کرد: «ریدید به زندگی من؟ به جوانی من؟ من هم می فرستم تان همان جا که لایقش هستید. من هم می رینم به شما». چندتکه از حاشیه نقاشی شده قباله روی آب ماند. دوباره سیفون را کشید. همه چیز ناپدید شد. دست هاش را به هم مالید. لبخند زد و از مستراح آمد بیرون. با صدای بلند گفت: «راحت شدم. از شرّت راحت شدم». سردش بود. کم کم خونسردی اش را از دست می داد. عصبی می شد. دست های لاغر و کوچکش می لرزیدند. سردش بود. آفتاب تمام خانه را گرفته بود. گویا تابستان بود. تابستان تهران. ولی او سردش بود. چپید زیر پتو روی تخت. خودش را جمع کرد. ناخواسته اشکی از گوشه چشمش روی بالش چکید. با غیظ آن را پاک کرد و گفت: «تو را چه به کار؟ برو گمشو! به دهانم می گویم بخندد. بخند! بخند!» موهای بلندش روی بالش پریشان شده بود. لبهای کوچک و بی رنگش در میان صورت رنگ پریده و ماهتابی اش به لبخند باز شد. کم رنگ، ولی لبخند بود. چشمان قهوه ای اش هم خندیدند. شعاع زرد و نارنجی آفتابِ پر و داغ تابستان از لابلای تار و پود پرده تور با سماجت او را، پتو را و تمام اتاق را روشن کرده بود. لرزش تن اش کمتر شده بود. طاقباز دراز کشید. به عادت همیشه، چشم ها خیره به سقف. پتوی گل منگولی سبز و زرد، آنجا که روی قلب و سینه اش بود، آرام بالا و پایین می رفت. انگشتان پاهاش را از زیر پتو بیرون آورد. دست ها را زیر سر گذاشت و هم چنان به سقف خیره ماند. فکر کرد: «به کجا رسیده ام؟ چه شده ام؟ این چه هراسی است؟ هراس خود بودن، رنج تظاهر و دروغ. بنما آنچه نیستی، نباش آنچه هستی. بخواه آنچه نمی خواهی، نخواه آنچه با جان و دل خواهانش هستی. فرار کن!» پاهاش را به شدت تکان داد. گویی واقعا می خواست آن زنجیرهای نادیدنی سنگین را از پا دور کند و فرار کند. این ماجرا تمامی نداشت. این اشک باید همیشه در گوشه ای از چشم، زیر پلک پنهان شده باشد. همیشه باید این احساس را داشته باشد که گویی سال هاست گریه کرده و گریه می کند. این بغض باید مثل سیب آدم در گلو بالا و پایین برود. گاه استفراغ شود، گاه دل درد. و توی دلش پیچ بخورد.

برخاست و به آشپزخانه رفت. از یخچال پنیر را برداشت. با انگشت ذره ذره در دهان گذاشت و به سختی قورت داد. پنیر شور بود. بدون آنکه حواسش باشد، همه را خورد. تشنه اش شد. چای سرد را که در قوری مانده و غلیظ شده بود در استکان ریخت و جرعه جرعه نوشید. چای تلخ بود. سیاه بود. سرد بود. اما شوری پنیر را شست و برد. تفاله چای را که به گوشه لبش چسبیده بود تف کرد توی ظرفشویی. استکان را برگرداند توی نعلبکی و دوباره رفت روی تخت. نه، اول یک سر به مستراح زد. در را آهسته باز کرد. از لای در نگاه کرد. بوی خوشبوکننده هوا که به دیوار آویزان بود، خورد توی دماغش. به چاهک مستراح خیره شد: هیچی آنجا نبود. هیچ! انگار هرگز چیزی آنجا نبوده. «قباله عزیز من رفت ورِ دلِ گند و کثافت» این ها را زیر لب گفت. از اینکه آن دفترچه آبی 120 ریالی را تحقیر می کند، خوشحال بود. «دیدی چطور تکه تکه ات کردم؟ دیدی به کجا فرستادمت؟» و به یاد آورد که روزی این دفترچه کم برگ آبی را نوازش کرده و توی چمدان کنار لباس عروسی اش گذاشته بود. آرام و با دقت. مبادا گم شود. مبادا گوشه ای از برگ هاش تا شود یا چین بردارد. و حالا ریز ریز شده بود. دیگر نبود. هیچ کس، هیچ کس نمی توانست آن را دوباره برگرداند. برای همیشه نیست شده بود. بعد از خودش بدش آمد که تمام دقّ دلی اش را سر چند برگ کاغذ خالی کرده است. بود و نبود آنها چه فرقی داشت؟

کی بود آغاز روزهای وحشی؟ آن روز سرکشی که مرد چنگ در موهای او انداخته بود و این سو و آن سو می کشیدش؟

زن جیغ می زد. از درد اشک می ریخت. با یک دست می خواست موهایش را از چنگ مرد در آورد و با دست دیگر تن اش را در برابر لگدهای او می پوشاند. مرد دیوانه وار در حالیکه صورتش سرخ و کبود شده بود فریاد می زد:

- - پدرسوخته عوضی! تو را از آغل ننه ات در آوردم که برای من جنده بشی؟ بری بغل یکی دیگه بخوابی؟

او التماس می کرد:

- - ولم کن! تو دیوانه ای! ولم کن! من که گفتم طلاقم بده.

- - ها؟ چون طلاقت ندادم باید می رفتی و زیر یکی دیگه می خوابیدی؟ وقتی طلافت ندادم یعنی اینکه تمام! فهمیدی؟ نه اینکه یواشکی بری و بدی.

او با التماس تکرار می کرد:

- - تو دیوانه ای! خیالاتی شدی.

مرد بیشتر عصبانی می شد و با تمسخر می گفت:

- - اِ؟ بعد از این همه سنّ و سال فکر می کنی نمی فهمم؟ طلاقت نمی دهم. پاهات را قلم می کنم. روزی ده بار توی سرت می زنم. پتیاره هرزه! همه زن ها فاحشه اند. همه شان یک سوراخ اند.

و زن زیر مشت و لگد هر بار ناله می کرد:

- - چرا؟ آخر چرا؟

کی بود آن روز بارانی؟ آن روز رگبار که وقتی وارد خانه شد و روپوش و روسری اش را روی صندلی انداخت، و توفان خشم مرد او را در خود پیچد؟ مرد کشان کشان به طرف درِ خانه بردش و هُلش داد توی پله ها. زن هراسان می پرسید:

- - چرا؟ چی شده؟ بچه هام؟

در به شدت پشت سرش بسته شد. زن درمانده فریاد زد:

- - آخر با این لباس، این جوری، بدون روسری کجا برم؟

و رفت توی کوچه و به پنجره ها چشم دوخت. همه چیز در کوچه در هم می پیچید. پیراهن نازک اش خیس شد و به تن اش چسبید. از موهاش آب می چکید. بچه ها از پشت پنجره او را تماشا می کردند و گریه می کردند، بی صدا. مرد روپوش و کیف و روسری او را با نفرت از روی صندلی برداشت، مچاله کرد و مثل بقچه از پنجره آشپزخانه محکم به طرفش پرتاب کرد و فریاد زد:

- - برو گمشو! زنیکه فاحشه!

بعد به سرعت به اتاق بچه ها رفت و آنها را از کنار پنجره دور کرد و پرده را با غیظ کشید.

زمانی که زن ساعت ها به طرف جنوب می رفت، مرد پشت هم سیگار دود می کرد. بعد کت اش را برداشت و رفت به قهوه خانه ای در همان نزدیکی ها، در خیابان ولیعصر. قهوه خانه زیر درختان قدیمی و تنومند خیابان پهلوی پاتوق او بود. روی نیمکت چوبی کنار چند نفر دیگر نشست و بدون مقدمه گفت:

- - وقتی قرار است زن آدم مال آدم نباشد، بمیرد بهتر است.

مردی سپیدمو از آن سوی میز پرسید:

- - چی شده؟ زن ات مال خودت نبود؟

او جواب نداد و سیگارش را با سیگاری دیگر روشن کرد. پیرمرد با شیطنت پرسید:

- - تو چطور؟ تو مال اون بودی؟

مرد مثل آنکه ناگهان عقده ای در او سر باز کرده باشد، با گستاخی گفت:

- - چه حرف های مزخرفی! من او را گرفتم. تا حالا شنیدید که بگویند فلانی زن کرد و آن یکی شوهر گرفت؟

دو فعل «کرد» و «گرفت» را خیلی غلیظ ادا کرد. در حالیکه محکم به سیگارش پک می زد ادامه داد:

- - اگر من او را نمی گرفتم، کی حاضر می شد بگیردش؟ همه زنها، چه روشنفکر و تحصیلکرده، چه عامی و معمولی و بی سواد و دهاتی، در خانه منتظر می مانند تا بیایند و آنها را بگیرند. مگر غیر از این است؟ کی و کجا شنیدید که مردی منتظر زن بماند؟ اگر یک ذره انصاف داشته باشید، قبول می کنید که بدون ما مردها، زنها باید بپوسند و از بین بروند. زن ترشیده داریم، اما مرد ترشیده که نداریم! درست نمی گویم، آقا؟

و رویش را به طرف بغل دستی اش که با سیگارش بازی می کرد برگرداند و تکرار کرد:

- - درست نمی گویم، آقا؟

خودش از منطقی که در حرف هاش بود، راضی بود. سکوت حاضران را به حساب تأیید حرف هاش گذاشت و با نیرویی تازه و کمی آرام تر ادامه داد:

- - زنها سر تا پا یک کرباسند. باید زد توی سرشان. وقتی روشان زیاد شود، پاشان را از گلیم شان می گذارند بیرون. خرجی شان را بده، توی سرشان بزن، سوارشان شو! تازه، مردها هم از هر نوعی که باشند، با من موافقند و همین طور زندگی می کنند. حالا یکی سیلی می زند مثل توی فیلم ها، یکی هم مشت و لگد. ولی به هر حال می زنند. آخر بی خود که نیست. خداوند هم زن را از پهلوی چپ حضرت آدم آفرید. وجود آنها از ماست. این جماعت حالاحالاها باید برای شکمو بودنشان و از خود بی خود شدن به خاطر یک سیب بی قابلیت حساب پس بدهند. آنها با هوسبازی شان باعث شدند که ما را با یک اردنگی از بهشت بندازند بیرون. حالا امروز سیب نیست، لباسه، خونه است، کاره، مردهای دیگرند، استغفرالله.

روی پیشانی اش عرق نشسته بود. خودش بیشتر از همه از حرف هاش خوشش آمده بود. بخصوص از منطقی که در حرف هاش راجع به زن و مرد اول وجود داشت. نگاهی به دور و بر انداخت. مرد سپیدموی دیگر آنجا نبود. بقیه هم توی فکر خودشان بودند. فضای دودگرفته قهوه خانه چهره ها را کدر کرده بود. بیرون باران می بارید. آبان ماه بود و هوا کمی سرد. باد شدیدی می وزید و قطره های بارانِ ماسیده به درختان را اینور و آنور می پاشید. آب جوی پهن خیابان پهلوی با سرعت به سوی جنوب تهران سرازیر بود و پوست میوه و دستمال و کاغذ و آت و آشغال های دیگر را در خود می غلتاند و می برد.

کی بود آن روز؟ آن شب که مرد در سه راه فاطمی، کمی آنطرفتر از جایی که مسافرانِ ونک و تجریش می ایستند، ماشین اش را زیر پای زنی با چادر مشکی نگاه داشت؟

زن منتظر بود. اما نه منتظر تاکسی. وقتی ماشین زیر پاش ایستاد، در عقب را باز کرد و سوار شد. مرد در همان حال که آینه ماشین را روی صورت زن تنظیم می کرد به راه افتاد. پرسید:

- - چرا عقب نشستی؟

- - اینطوری امن تره.

مرد از توی آینه نگاهی به او انداخت و گفت:

- - امن تر از کی؟ از من یا از بیرون؟

زن با صدای بلند خندید:

- - نه، از تو نه. از تو که در هر حال امنیت ندارم. نمی خواهم که داشته باشم. منظورم از بیرون بود. این جوری بیشتر به مسافر شبیه ام.

مرد با پوزخند گفت:

- = کسی که با این ماشین مسافرکشی نمی کند.

زن رویش را به طرف بیرون گرداند و گفت:

- = نه، کسی با بنز مسافرکشی نمی کند. اما ممکن است دلش بسوزد و بخواهد یک زن تنها را به خانه برساند، عیبی ندارد که، نه؟

مرد به روبرویش چشم دوخت و گفت:

- - نه عیبی ندارد. حالا به کدام خانه برسانم؟ من یا تو؟

زن دوباره به صدای بلند خندید و گفت:

- - من همیشه خانه دیگران را ترجیح می دهم. حتما می پرسی چرا. برای اینکه کار آدم را متنوع می کند. آدم حوصله اش سر نمی رود. خانه های مختلف، وسایل جورواجور، سلیقه های...

مرد جمله او را قطع کرد و با صدایی خفه گفت:

- - مردهای جورواجور...

زن خندید، خیلی بلند. چادرش را جابجا کرد و به آینه ماشین که چشمان مرد را نشان می داد خیره شد و گفت:

- - خب، معلومه. کارم همینه!

و دیگر حرفی نزدند. زن سرش را به شیشه تکیه داده بود و گویی در پیاده روهایی که با سرعت از جلوی چشمانش رد می شدند، پی چیزی می گشت.

مرد راند توی یک کوچه و در یک پارکینگ زیرزمینی نگاه داشت. زن پرسید:

- - پیاده شوم؟

مرد با اشاره سر جواب مثبت داد و پیاده شد. صدای بسته شدن درهای ماشین در فضای پارکینگ پیچید. زن منتظر ماند تا مرد او را راهنمایی کند. مرد به طرف او آمد. دستش را از روی چادر زیر بازوی چپ او انداخت و به طرف پله ها رفتند.

درون آپارتمان، زن همانطور با کفش رفت وسط اتاق ایستاد و شروع کرد به دور و بر نگاه کردن. گفت:

- - زن خوش سلیقه ای داری، الان کجاست؟

مرد کفش هاش را در آورد و همانطور که کت اش را پرت می کرد روی صندلی گفت:

- - کفش هات را در نمیاری؟ من زن ندارم.

زن بدون آنکه چادر را از سر بردارد به تماشای خانه ادامه داد و گفت:

- - نه، من هیچ وقت کفش هام را در نمیارم. فقط در رختخواب. نه کفش و نه چادر. پس سلیقه خودت است، خانه را می گویم.

مرد شانه بالا انداخت. با تعجب به او نگاه کرد و گفت:

- - من می روم دست و صورتم را بشورم. آنجا آشپزخانه است، اگر چیزی برای خوردن خواستی.

و همانطور که به طرف دستشویی می رفت، دری را نشان داد و گفت:

- - آنجا هم اتاق خواب است.

زن به طرف دری که او نشان داد رفت و آن را باز کرد. اتاق بزرگی بود با پنجره ای بزرگ در یک طرف و در بزرگ شیشه ای که به بالکن باز می شد در طرف دیگر. رفت تو. همانطور که گوشه های چادر را به دندان گرفته بود، شروع کرد به در آوردن لباس هاش. همه را روی کف اتاق، کنار تخت انداخت و با چادری که به دندان گرفته بود و کفش پاشنه بلند ظریفی که به پا داشت، لبه تخت نشست. مرد آمد. با تعجب به لباس های زن نگاه کرد و پرسید:

- - بازی در میاری؟ یا... خجالت می کشی؟

زن باز با صدای خیلی بلند خندید. با عشوه حرکتی کرد، گوشه چادر را از دندان به دست داد و گفت:

- - نه، نه بازی در میارم، نه خجالت می کشم. خب، هر کس برای خودش یک روشی دارد.

مرد چراغ کم نوری را روشن کرد و در حالیکه پرده ها را می کشید، شانه بالا انداخت و گفت:

- - نمی دانم. تا حالا همه شان آمدند و لخت و عور آنجا روی تخت دراز کشیدند. البته خیلی به آدم محبت می کنند. همه شما اینطوری هستید؟

زن پرسید:

- - چطوری؟

مرد همانطور که به طرفش می آمد گفت:

- - مهربان!

زن دستی را که آزاد بود به طرف او دراز کرد و گفت:

- - بیا، بیا اینجا. آره، موقع کار همه مهربانیم. بیا!

و مرد را که روبروی او روی زمین زانو می زد، میان ساق هاش گرفت. چادر را از دو طرف روی او کشید و سرش را روی پستان هاش فشار داد. مرد او را بوسید. سینه اش را، گردنش را، بناگوشش را و لب هاش را. و در همان حال چادر را از روی زن پایین کشید. چشم هاش را روی چهره زن گشود. لحظه ای به چشمان زن خیره ماند. مات، بی کلام. زن دست هاش را روی سینه او گذاشت و همچنان که او را به عقب هُل می داد، خندید. خیلی بلند. سرش را رو به سقف بلند کرده بود و می خندید. دست هاش را جا به جا روی دهان و صورتش می گذاشت و ریسه می رفت. در میان خنده گفت:

- - نه از جسم و نه از جان، مرا نشناختی. تو، ابله!

و با پشت دست اشکِ خنده را از چشمان پاک کرد. مرد همچنان درمانده و مات، گویی در خواب، روی زمین کنار تخت رو به او نشسته بود و نگاهش می کرد. چادر مشکی دور تن برهنه زن روی تخت پخش شده بود و پاهاش در آن کفش های پاشنه بلند و ظریف در رعشه ای نامحسوس می لرزید. دست هاش را به طرف مرد دراز کرد و گفت:

- - بیا، بیا! من نمی ترسم، تو هم نترس. من عجیب و غریب تر از تو دیده ام.

مرد روی زمین خزید. دست های زنش را گرفت. میان پاهاش نشست و زانوانش را بوسید. خواست چیزی بگوید. زن انگشتش را روی لبان او گذاشت و گفت:

- - نپرس! هیچ نگو! اصلا تعریف کردنی نیست.

- - اما... فقط...

زن در حالیکه موهای مرد را نوازش می کرد، بی میل گفت:

- - همان شب در ترمینال جنوب متوجه شدم هر جا که می روم، یک سایه، یک مرد دنبالم می آید. وقتی از آنجا بیرون آمدم، خودش را به من رساند و گفت: میای با من؟ در صدایش هم خواهش بود و هم یک جور... یک جور دستور. به هر حال چیزی بود که من حتا دستم را به او دادم. خسته بودم. درمانده بودم. با او رفتم. نمی دانم به کجا. با او خوابیدم. نمی دانم چطور. صبح که شد چند اسکناس گذاشت کف دستم و گفت: می خواهی کجا ببرمت؟ همان ترمینال یا جای دیگر؟ منظورش را نفهمیدم. او دست هاش را برای شیرفهم کردن من تکان داد و گفت: خب، منظورم این است که معمولا کجا می ایستی؟ می خواهی به خانه بروی؟ من پول را برداشتم و گفتم: خودم می روم. و رفتم. حالا هم که اینجا هستم. در خانه خودم. زن خوش سلیقه ای داری! اصلا به ترکیب خانه دست نزدی!

بینی اش را توی موهای مرد فرو برد و سرش را بوسید. در همان حال می خواست از نفرت بالا بیاورد. احساس می کرد از این سر، بوی تعفن به بینی اش فرو می رود. مرد پرسید:

- - می خواهی بچه ها را ببینی؟

زن با پوزخند پرسید:

- - کدام بچه ها؟ بچه های من؟ راستی، چند تا بودند؟

و خندید. خیلی بلند. مرد پنجه اش را در پشت زن فرو برد و خود را بیشتر به او فشرد. زن دستش را روی دهان برد تا عُق نزند و در همان حال او را روی خود کشید.

کدام صبح بود که مرد با دو فنجان چای از آشپزخانه بیرون آمد، با تعجب از او پرسید:

- - میری؟ به این زودی؟

زن کف دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:

- - آره، میرم. مزدم!

مرد فنجان ها را روی میز گذاشت و با تعجب پرسید:

- - آخر چرا به این زودی؟ کی دوباره ببینمت؟ میای اینجا؟ خودت بیا. هر وقت دلت خواست.

زن با سماجت و پوزخند دستش را به نشانه طلب توی هوا تکان داد و گفت:

- - اول پولم را بده! هر وقت دلم خواست بیام؟

و خندید. خیلی بلند. مرد چند اسکناس تا شده در دستش گذاشت. زن آنها را شمرد و گذاشت توی کیفش و همانطور که به طرف در می رفت گفت:

- - من همیشه همان جای دیشبی می ایستم. اگر زودتر از دیگران برسی، مرا خواهی دید.

مرد دستپاچه به طرف او رفت:

- - چای، چای ات را بخور.

اما زن در را پشت سرش بسته و رفته بود.

* * *

محاکمه

گفت اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله طاقت شما ندارد با شما چه باید کرد؟

عطار؛ تذکرة الاولیا؛ ذکر بایزید بسطامی

- - من شوهرم را مسموم کردم. من بی گناهم.

صدای زن در سالن ساکت دادگاه می پیچد. دادستان از جا بلند می شود. به سوی جایگاه متهم می رود. به او خیره می شود و برای آنکه تأثیر گفتار خود را بر روی حاضران بیشتر سازد، دست ها را در هم گره کرده و متفکر به زوایای گوناگون سالن می نگرد. بعد ناگهان به سمت زن متهم بر می گردد و با صدایی رسا و نافذ می گوید:

- - خانم! سخنان شما متناقض است. اگر شما اقرار می کنید که همسرتان را مسموم کرده اید، پس نمی توانید بی گناه باشید. گناهکارید! از نظر قانون و جامعه شما گناهکار و قاتل اید. آیا متوجه این امر نیستید؟ آیا شما اعتراف می کنید که شوهرتان را مسموم کردید؟

زن همانطور که صاف نشسته و به تماشاچیان می نگرد می گوید:

- - بله، من او را مسموم کردم.

- - آیا اعتراف می کنید که عالما و عامدا این کار را کردید؟

- - بله، من می خواستم که او دیگر نباشد.

وکیل زن متهم، درمانده در جای خود تکان می خورد و سر در کاغذهایش فرو می برد. در جایگاه خبرنگاران، کسی به سرعت چهره زن را طراحی می کند. دادستان خرسند از این اعترافِ چندباره می پرسد:

- - پس چطور ادعا می کنید که بی گناهید؟

زن شانه بالا می اندازد و می گوید:

- - من در مسمومیت او نقشی نداشتم.

دادستان کلافه رویش را از او به قاضی و بعد به تماشاچیان بر می گرداند و با لحن تندی بی اختیار می گوید:

- - بَه، باز همان داستان همیشگی. شما معنی این بازی با کلمات را نمی فهمید؟ نمی دانید هر کلمه ای که می گویید، سندی می تواند باشد علیه یا له خودتان؟

و جمله زن را تکرار می کند:

- - «من او را مسموم کردم. من در مسمومیت او نقشی نداشتم». برای دادگاه قابل درک نیست. از جناب قاضی تقاضا می کنم به متهم اجازه دهند که در این مورد توضیحات بیشتری دهد.

قاضی با اشاره سر و دست به متهم اجازه می دهد. زن کمی جابجا می شود و با صدایی گرفته شروع به سخن می کند. صدایش کم کم باز و رسا می شود:

- - او بختکِ زندگی ام شده بود. فقط مرگ می توانست مرا از دست او نجات دهد. مرگ او. چقدر آرزو داشتم که او دیگر نباشد. زندگی ام با مرگ او به من بازگردانده می شد. تصمیم گرفتم او را از بین ببرم. این بختک، این دهان که همیشه در حال تحقیر و تهدید بود. این فکر معیوب که همه چیز را به دیده شک می نگریست و هرگز به فکرش نمی رسید که من هم انسانم. از صمیم قلب می خواستم که او دیگر نباشد. چقدر آرزوی مرگ او را کردم. من حتا رو به خدا دست به دعا برداشتم. من برای مرگ او، برای نبودِ او دعا کردم. اما او همچنان زنده بود و به زندگی ام چنگ انداخته بود. کشتن او برایم به صورت یک امر کاملا طبیعی و بدیهی در آمده بود. باید این کار را می کردم، وگرنه خودم می مُردم. یکی از ما دو نفر باید نابود می شد. او بود که زندگی مرا به نابودی می کشاند. من باید او را می کشتم. اما پیش از آن، او مرا از خانه بیرون کرد. البته رها شدم ولی به قیمت از دست دادن کودکان و خانه وکاشانه ام. به قیمت از دست دادن همه چیزم، تن ام.

زن ساکت می شود. دادستان بلند می شود و از قاضی اجازه می خواهد که پرسش هایی را مطرح کند. قاضی با اشاره سر اجازه می دهد. دادستان روبروی زن می ایستد و می پرسد:

- - آیا شما درس خوانده اید؟

زن به نقطه نامعلومی خیره می شود و می گوید:

- - بله.

دادستان به سوی او خم می شود و می پرسد:

- - دبیرستان؟ دانشگاه؟

زن با پوزخند جواب می دهد:

- - من لیسانس ادبیات و فوق لیسانس تاریخ دارم.

دادستان با تمسخر دست ها را به هم می مالد و با تأکید می گوید:

- - پس تحصیلکرده هستید! خب، چند سال از شوهرتان جدا بودید و چرا نزد او برگشتید؟

زن در چشمان او خیره می شود و می پرسد:

- - منظورتان این است که بقیه را تعریف کنم؟

دادستان با شادمانی می گوید:

- - بله، بله. ما مشتاق شنیدن بقیه داستان شما هستیم.

و می رود و روی صندلی اش می نشیند. زن پا روی پا می اندازد و با آرامش به تعریف ماجرای خود ادامه می دهد:

- - چند سال از او جدا بودم؟ نمی دانم. حتا نمی دانم آن شبی که او را دیدم کِی بود. زیر پایم ترمز کرد و من سوار شدم.

دادستان بر می خیزد و از همانجا با صدای بلند می پرسد:

- - به چه دلیل مقتول زیر پای شما ترمز کرد؟ شما را شناخت؟ شما چرا سوار شدید؟

قاضی به دادستان تذکر می دهد که ساکت بماند. زن پرسان به قاضی نگاه می کند و قاضی می گوید که جواب پرسش دادستان را بدهد. زن می گوید:

- - نه، مرا نشناخت. من منتظر مشتری بودم.

دادستان این بار با اشاره دست از قاضی اجازه می گیرد و به سوی متهم می رود. با تمسخر می پرسد:

- - مشتری؟! مگر شما چکاره بودید؟ گل می فروختید یا آدامس و سیگار؟

صدای خنده جمیعت در سالن می پیچد. زن هم لبخند می زند و به چشمان دادستان خیره می شود و خیلی شمرده می گوید:

- - نه، من خودم را می فروختم.

سالن پر از همهمه می شود. چند صدای زنانه از میان تماشاچیان خشمناک چیزهایی می گویند. دادستان به جای خود بر می گردد و می نشیند. وکیل متهم سرش را از روی کاغذها بلند می کند و به او خیره می شود. قاضی پس از آرام کردن جمعیت، متهم را به تعریف ادامه ماجرا می خواند. زن ادامه می دهد:

- - من منتظر مشتری بودم. چادر به سر داشتم. او نمی توانست مرا بشناسد. وقتی زیر پایم ترمز کرد، در اولین نگاه او را شناختم. در یک لحظه به نظرم رسید این همان فرصتی است که سرنوشت در اختیارم گذاشته و اگر از دست برود، هرگز تکرار نخواهد شد. سوار شدم. در صندلی عقب. به خانه او رفتیم. یعنی به خانه من! بچه هام در آنجا نبودند. اما خانه همانطوری بودکه من تزیین کرده بودم. او مرا نشناخته بود. نه از صدا، نه از رفتار. البته من دیگر همان نبودم که او می شناخت. نه در صدا و نه در رفتار.

ساکت می شود. لیوان آب را به دهان می برد. کمی می نوشد و ادامه می دهد:

- - او نیز همانی نبود که من می شناختم. صداش کوتاه و لحن اش آرام بود. شاید او همیشه با همه به غیر از من همینطور بود. یا با زنانی که به خانه می بُرد. شاید. نمی دانم. خانه ام را ورانداز کردم و به اتاقی رفتم که خلوتگاهم بود وقتی که در آنجا زندگی می کردم. چادر را از سر برنداشتم و او که آمد تا...

در اینجا قاضی به او یادآوری می کند که از جزئیات و تفصیلات صرف نظر کند و به اصل مطلب بپردازد. او در دل می خندد و فکر می کند: من که دارم اصل مطلب را می گویم. ولی اینطور ادامه می دهد:

- - بعد از آنکه چادر از سرم افتاد، مرا شناخت. می خواست درباره بچه ها برام حرف بزند اما من علاقه ای نشان ندادم. از من خواست از خودم براش بگویم و من گفتم. خیلی کوتاه. صبح فردا گفت که هر وقت دلم خواست می توانم به خانه اش بروم و من هم گفتم که اگر او زودتر از دیگران برسد مرا همیشه در همان جای دیشبی خواهد دید. و در تمام این مدت او زودتر از دیگران می رسید.

دادستان می پرسد:

- - در این مدت هیچ برخوردی بین شما پیش نیامد؟

زن لبخندی می زند و می گوید:

- - نه، او همیشه مهربان بود. من هم. و پر از نفرت. او از چهره ام هیچ نمی فهمید. گاه باید خیلی تلاش می کردم تا از شدت تهوع بالا نیاورم. اما او حواسش نبود. نمی فهمید. مثل همیشه.

دادستان در حالی که با دست به قاضی و تماشاچیان اشاره می کند می گوید:

- - حالا برای دادگاه آن شبی را تعریف کنید که با بی رحمی شوهرتان را به قتل رساندید.

زن دو دستش را روی دسته های صندلی می گذارد. پاهاش را زیر صندلی جمع می کند. گویی می خواهد برخیزد. اما به پشتی صندلی تکیه می دهد و می گوید:

- - در تمام آن شب ها بیرون شام می خوردیم و بعد به خانه می رفتیم. آن شب به او گفتم بگذارد تا در خانه چیزی برای خوردن درست کنم. او قبول کرد و من غذای ساده ای را که درست کرده بودم در دو بشقاب چیدم و سمّی را که با خود داشتم در غذای او قاطی کردم.

دادستان می پرسد:

- - سمّ را از کجا آوردید؟

زن کمی آب می نوشد و می گوید:

- - آن را یک روز قبل از اولین شبی که او را ببینم برای خودم تهیه کرده بودم. از یک عطاری قدیمی. اما وقتی دست سرنوشت او را سر راهم قرار داد، برایم مسلّم شد که آن سمّ برای اوست. در دو طرف میز کوچک آشپزخانه نشستیم. زیرچشمی به او نگاه می کردم که با لذت غذاش را می خورد. دهانش را پاک کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. رنگش کمی پریده بود. به پیشانی اش دست کشید و گفت: نمی دانم چرا این جوری شدم. سرگیجه دارم. من اما می دانستم. خندیدم و گفتم: چیزی نیست، حتما خسته ای. بیا بریم کمی روی تخت دراز بکش. من حالت را جا میارم. او را از روی صندلی بلند کردم و به اتاق خواب رفتیم. روی تخت دراز کشید. دکمه های پیراهنش را باز کردم. چقدر او این کار را دوست داشت...

دست قاضی به اشاره بالا می رود. زن کمی مکث می کند و بعد جمله اش را ادامه می دهد:

- - اما در آن لحظه نفس هاش نه نفس لذت که دَمِ جان دادن بود. تماشا می کردمش که داشت جان می داد. جان می داد و جان می گرفتم. او می افتاد و من بلند می شدم. همه چیز در من با آرامش نو می شد، جوان می شد، به گذشته بر می گشت. روح و وجدان و دل. همه چیز. آن هم در آرامش کامل. چرا او حق داشت روزی ده بار مرا بکشد و من حق نداشتم انتقام آن را از او بگیرم؟ من گناهکارم؟ چرا؟ گناهکار اوست. چرا قانون هرگز از انسانی که به قهقرا می رود دفاع نمی کند؟ چرا قاتلین هر روزه را محاکمه نمی کند؟ چرا مرا که زنده شدم، نمی بیند اما به خونخواهیِ او که به حق مُرده است برخاسته؟

سالن دادگاه در سکوت فرو می رود. دادستان از قاضی می خواهد که اجازه دهد تا متهم جریان شب قتل را به طور کامل توضیح دهد و رو به زن می گوید:

- - حاشیه نروید. برای دادگاه توضیح دهید که بعد چه شد و پس از قتل شوهرتان چه کردید؟

زن با تمسخر با خود فکر می کند: آنچه برای شما حاشیه است، تمام زندگیِ من بود. چند لحظه به تماشاچیان، دادستان و وکیل اش که نگاهش همچنان درمانده بین صورت او و کاغذهایش در حرکت است، نگاه می کند. دادستان رویش را از او بر می گرداند. لبخند کم رنگی به صورت زن می دود و بلافاصله محو می شود. می پرسد:

- - آیا واقعا می خواهید بقیه را بشنوید؟

قاضی با تأکید می گوید:

- - بله، ادامه دهید!

زن نفس عمیقی می کشد. دهانش را باز می کند تا شروع کند اما صدایی از میان لب هایش بیرون نمی آید. دوباره دهانش را باز و بسته می کند و ادامه می دهد:

- - دکمه های پیراهن اش را تا روی شکم باز کردم. دست هاش را که بارها سیلی شده و به صورتم خورده بود، بارها مشت شده و به تنم کوبیده شده بود، در دست گرفتم. حالا آن دست ها آرام بودند و بی رمق. شاید از من کمک می خواستند. آنها را در دو طرفش رها کردم. چشم هاش را بسته بود و امید داشت که کمی بعد حالش بهتر شود. باید با او روراست می بودم. باید به او می گفتم که دارد می میرد. به همین دلیل صورتم را نزدیک صورتش بردم و گفتم: هی! تو داری می میری، عزیزم! می شنوی؟ چشمانش را وحشت زده به من دوخت. رمقی در آنها نبود. زیر لب گفت: کمکم کن! دکتر صدا کن! حالم خیلی بده. به التماس افتاد. به او گفتم: دیگر دیر شده. حالا با خیال راحت چشمات را ببند و بخواب. نمی خواستم با او صحبت کنم. دیگر حرفی برای گفتن وجود نداشت. او می رفت و من می ماندم. با ناله گفت: بیا جلوتر! برام بگو! بی خیال به سویش خم شدم و او در یک لحظه دست های بی رمقش را دور گلویم حلقه کرد و تلاش کرد تا فشار دهد. زیر لب گفت: پتیاره! باید می کشتمت! حتا تلاش نکردم خودم را از دست او رها کنم. دست هاش پایین افتادند. خود را عقب کشیدم و به تماشای جان کندنش نشستم. بعد آینه ای جلوی دهانش گرفتم. نفس نمی کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمی زد. بلند شدم و به اتاق نشیمن رفتم. نواری گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن.

همهمه وحشت زده ای در دادگاه می پیچد. صداهای خشمناکی از جمعیت به گوش می رسد که تُنِ زنانه آن قوی تر است. زن لبخند می زند. نگاهش تار و کدر است. به جمعیت نگاه می کند که از شنیدن ماجرای او به رعشه افتاده است. با خود می گوید: احمق ها! همه اینها را من به چشم دیدم و به دست کردم، آن وقت شما به تشنج افتاده اید؟ برای او که مُرد؟ یا برای من که زنده شدم؟ منی که زنده ام؟ قاضی جمعیت را به سکوت وا می دارد و به زن می گوید که ادامه دهد. زن لبخند از چهره می برد. گرم اش است. گره روسری را کمی شُل می کند و با دستمال عرق از پیشانی پاک می کند. ادامه می دهد:

- - یک ساعت یا شاید بیشتر رقصیدم. من بلد نیستم خوب برقصم. اما آن شب فکر می کردم یک رقاص حرفه ای ام. نوار تمام شد و من خسته روی مبل خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز همه جا تاریک بود. تمام چراغ های خانه را به جز اتاق خواب که او در آن بود، روشن کردم. به او سر زدم. همانطور روی تخت دراز کشیده بود. یک لحظه فکر کردم الان بلند می شود و مرا زیر مشت و لگد می گیرد. اما او بی حرکت افتاده بود. به او خندیدم. هوسی به جانم افتاد...

در اینجا زن ساکت می شود. از قاضی می پرسد:

- - آیا مجبورم ادامه دهم؟

برای اولین بار وکیل اش بلند می شود و می گوید:

- - می بینید که موکل من از بیان این مسائل رنج می برد. او در حالت عادی نیست. از جناب قاضی تقاضا می کنم که تنفس اعلام کنند.

دادستان بر ادامه جلسه اصرار می کند و قاضی به زن می گوید که ادامه دهد. زن نگاهش را به جمعیت می دوزد و رو به آنها می گوید:

- - خودتان خواستید، پس گوش کنید! در یک لحظه دلم خواست که من هم مشت و لگد خود را امتحان کنم. من هرگز کسی را نزده ام. یادم آمد که شبی من هم مثل او روی تخت دراز کشیده و به خواب رفته بودم. کتابی که می خواندم روی سینه ام باز مانده بود. ناگهان به زمین پرتاب شدم و تا بیدار شوم و بفهمم که چه شده، تمام تن ام کبود شده بود. حالا نوبت من بود که او را از تخت پایین بکشم. اما حیف که او مرده بود و نمی فهمید. با این همه تا آنجا که در توانم بود وحشیانه، درست مثل خودش او را از روی تخت پایین انداختم و با مشت و لگد به جانش افتادم. زدم اش، زدم اش! و او بی حرکت مثل یک عروسک بزرگ آنجا افتاده بود و صداش در نمی آمد. به من التماس نمی کرد. همانجا ولش کردم و به پلیس تلفن زدم...

همهمه آغاز شده از چند لحظه پیش آنقدر بلند شده است که آخرین کلمات او را ناشنیده می گذارد. زن به پشتی صندلی تکیه می دهد و با لبخند به تماشا مشغول می شود. چهره درمانده وکیل اش، چشمان خشمناک جمعیت، قیافه خشنود دادستان و نگاه متفکر قاضی، همه را از نظر می گذراند. می داند چه چیز در انتظارش است. اما با خود فکر می کند: چه آدم های ابلهی! مرا می کُشند برای آنکه او را کشته ام!

گویی تمام اینها یک شب یا یک روز طول کشید. کی است امشب؟ کی اند این روزها و شب های بی زمان؟

دراز کشیده و فکر می کند. افراد فامیل را می شمرد. بعد به آشنایان می رسد و بعد به همسایه ها. تمامی ندارند. نور سفیدی از یک جایی خودش را از لابلای میله ها روی دیوار پخش می کند. صورتش را به طرف دیگر می چرخاند. شاید همین نور سفید باعث بی خوابی اش شده است. اما سردی دیوار به صورتش می خورد و ناگهان احساس می کند توی قبر دراز کشیده است. از وحشت بلند می شود و می نشیند. خیس عراق است. این تنهایی، این زندانی شدن در خود و در این سلول پرت افتاده، در گوشه ای از این شهر پر هیاهو. به یاد شب های پرستاره حاشیه کویر می افتد. فکر می کردی اگر دست دراز کنی می توانی هر چقدر دلت خواست از ستاره ها برداری. درشت و روشن. و اینقدر نزدیک به تو. اینجا، این سقف بلند هم توی سرت می خورد. این تخت فنری که با هر حرکت تن صدای غژغژش بلند می شود. این کف سرد سیمانی. یک جفت کفش زهواردررفته در گوشه سلول چشم او را به خود می کشد. به پشت دراز می کشد. چشم به سقف می دوزد که انگار به بینی اش چسبیده. سقف بلند سلول هر لحظه پایین تر می آید. فکر می کند اگر بلند شود و روی تخت بنشیند، سرش از سقف درخواهد آمد. به یاد صحنه ای از آن شب مسموم می افتد. اینک که شب به صبح می رسد و نور روز از دورها، از لابلای میله ها، نور سفید افتاده بر دیوار را می بلعد، آن چند لحظه چقدر روشن در ذهن اش نقش می بندد: بعد از آنکه به پلیس تلفن زد، در همان اتاقی که مرد روی زمین افتاده بود، کنار پنجره ایستاد. دست دراز کرد تا پرده را بکشد. ماه را دید که آن سوی پنجره بر بالای بام همسایه پاره ابر نازکی به تن کشیده بود. پرده را رها کرد تا مهتاب در تنها اتاق تاریک آن خانه بپاشد. ماه پُر بود. سایه زن روی دیوار افتاده بود. اتاق کوچک و تنگ شده بود. مثل همین سلول. هیچ کس آنجا نبود جز زن و سایه اش. هر دو نازک و باریک با موهای پف کرده. مرد هم دیگر آنجا نبود. زن رو به سایه اش ایستاد و با چهار دست شروع کرد به رقصیدن. با آهنگی که از دورها می آمد و در سرش می پیچید. گاه به سایه اش نگاهی می انداخت که پا به پای او می رقصید و خسته نمی شد.

پاره ابر رفته و ماه عریان بود و او در فضای روشن از مهتاب با موسیقی ای که معلوم نبود از کجا می آمد می رقصید.

دیگر نمی داند خاطره اتاق است یا واقعیت سلول. خودش را روی تخت می اندازد. صدای غژغژ بلند می شود. بازوان خسته اش را در دو سو رها می کند. سایه اش هم کنارش دراز می کشد. روی دیوار. ماه به انتهای پنجره می رسد و پس از لحظاتی پشت دیوار گم می شود. اما نورش هنوز در فضاست. سایه نیز کم رنگ و محو می شود. گویی اصلا روی اش را کرده آنور و می رود. در دیوار آب می شود. ناپدید می شود. حل می شود.

الف. ب. زمستان 1370

از مجموعه «زنانه»

---------------------------------------------------

No comments:

Post a Comment