Wednesday, January 13, 2010

بتینا

تمام روز اول که بتینا همکارم را دیدم با خود فکر کردم شبیه کیست؟ شبیه کیست؟

دخترک روستای هفت هشت ساله بود و خدمتکار. یعنی کلفت بود. چقدر بتینا شبیه اوست. همان صورت گرد و سرخ و سفید. همان موهای بور کوتاه.

موهای او برای جلوگیری از کچلی کوتاه شده بود و موهای این یکی لابد برای مد. آن یکی جناغ و استخوان قفسه سینه مرغهای خورده شده را جمع می کرد. چه می گویند به آنها؟ خرک؟ آره، خرک. آنها را جمع می کرد و روزها در ساعات بیکاری باهاشان حرف می زد و بازی می کرد. آنها را پشت بوته گل مروارید و زیر شاخ و برگ گل کاغذی پنهان کرده بود و وقتی یک روز رازش برملا شد، لبهای صورتی و کوچکش را جمع کرد، بغض کرد و در حالی که به گوشه ای زُل زده بود، هی دستهای کوچک و تپلش را در گوشه روسریش که سفت و محکم دور کله گرد و کوچکش پیچیده شده بود، فرو می کرد و در می آورد.

گفتم چند ساله بود؟ هفت هشت ساله؟ این اندازه کوچک و کلفت؟ کلفت و کمک خرج بابا؟ فرق بتینا و او در چیست؟ که او چند سال پیشتر در نقطه ای فلک زده، در خانواده ای فلک زده و در موقعیتی فلک زده به دنیا آمد و این یکی در شرایطی دیگر؟ راستی، او چه شد؟

حتما الان نوه دارد! چرا نه؟ شاید دخترش هم در هفت هشت سالگی کلفت شد، شاید نوه اش هم. چه کسی می گوید سرنوشت انسانها را خودشان تعیین می کنند؟

شاید او در ده یازده سالگی مرد؟ شاید بهتر باشد که او در ده یازده سالگی مرده باشد! آن وقت دختر او که باید در هفت هشت سالگی کلفت می شد و نوه اش نیز دیگر به دنیا نمی آمدند.

خدایا، چرا این بتینا این اندازه شبیه اوست؟ نمی شد حالا شبیه آن یکی باشد که در هفت هشت سالگی کلاس اول یا دوم دبستان بود و بعد هم برای خودش کاره ای شد، چیزی شد؟

صدای بتینا رشته افکارم را پاره کرد. دوباره با اصرار پرسید:

آخر مگر تو کاغذ نداری که کف دست ات می نویسی؟

و دو دستش را روی میز دراز کرد و در حالی که کف دستهایش را ورانداز می کرد ادامه داد:

نکند این یک عادت همگانی در کشورتان است؟

با بی حوصلگی جواب دادم:

نه، عادت همگانی نیست.

خیلی پر معنی گفت:

آها! فکر کردم شاد از بینوایی و فقر مردم شما روی دست یا روی تنشان می نویسند!

و خندید.

دلم خواست محکم بزنم توی صورتش. احساس کردم صورتم سرخ شده. خشمم را فرو خوردم. می خواستم پیش از آنکه برخیزم و به سوی میز کارم بروم بگویم اتفاقا در کشور ما درخت و کاغذ کم نیست، ولی با سواد کم است، و بعد فکر کردم این که بدتر است! حتما نیشش را بیشتر باز خواهد کرد و چیز دیگری خواهد پراند.

روز بعد دلم نمی خواست با او حرف بزنم. هنگام استراحت من با فنجان چای بازی می کردم و او شروع کرد به ورق زدن اطلسی که در دست داشت. می خواست ببیند در تعطیلات پاییز به کدام کشور برود که خورشید هنوز در آنجا گرم باشد و بتوان شنا و آب تنی کرد. صفحه ای از اطلس را رو به من گرفت. انگشتش را روی کلمه ای گذاشت و با خنده پرسید:

اصلا اسم اینجا به گوشت خورده؟

پرسیدم:

کجا؟

گفت:

اینجا!

و با انگشتش چند بار روی یک کلمه سیاه در صفحه چپ اطلس زد. از قرار معلوم نمی توانست آن را بخواند. سرم را جلو بردم و به صدای بلند خواندم: جیبوتی!

و بعد به صندلی تکیه دادم و گفتم: معلوم است که اسمش را شنیده ام.

دوباره با خنده گفت: البته که اسمش را شنیده ای! آخر خودت هم از همان طرفها می آیی!

با تعجب گفتم: اما جیبوتی در آفریقاست!

شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه فرقی می کند؟!

تمام آن روز را به او نگاه نکردم و با حرص به خود می گفتم آخر او که از یک ده آلمان شرقی می آید دیگر چه می گوید؟ او که برای یک صد مارکی ده تا معلق می زد! اگر خودش هم نمی زد، پدر و مادرش که می زدند! او که هر شب خواب موز می دید، حالا می گوید موز اکوادور به درد نمی خورد و موز کلمبیا بهتر است! ولی همان موز اکوادور و هر جهنم دره دیگری را تا ته می چپاند توی دهانش! من که اصلا موز دوست ندارم زودتر از او در کشورم به آن رسیده بودم! دختره خودخواه، بی خبر از دنیا...!

و با حرص به یاد آورم که وقتی برای اولین بار در ساعت استراحت یک کتاب فارسی را باز کردم تا بخوانم با تمسخر گفت: هه، شما کتاب را از جهت غلط می خوانید؟!

گفتم: نه! شما کتاب را از جهت عوضی می خوانید!

به شدت سرخ شد و هیچی نگفت. پس از چند لحظه تاب نیاورد و پرسید: و از راست به چپ؟ باز هم عوضی؟

و به خطوط کتاب اشاره کرد. گفتم: آره، از راست به چپ ولی درست. شما از چپ بهه راست و عوضی می خوانید!

می خواستم اذیتش کنم. می خواستم همه چیز را در ذهنش به هم بریزم. انگار یادش رفته که وقتی به او خرما تعارف کردم داشت با هسته آن را قورت می داد و به سرفه ای افتاد که نزدیک بود خفه شود. گفت: اَه، اَه، این چی بود؟ خیلی شیرین است. من فکر کردم آلوست.

من از ته دل خندیدم و گفتم: نه خیر، خرماست!

و در حالیکه با لذت خرما می خوردم گفتم: می دانی، بعضی ها، آن دورها، فقط با یکی دو دانه خرما در روز سر می کنند؟

با تعجب نگاهم کرد. معلوم بود که باور نکرده است. دویده بود و خرمان را در دستشویی تف کرده بود.

یادآوری همه اینها مرا تسکین می داد. ولی یک بار در برابرش واقعا بیچاره شدم. داشت تعریف می کرد که زوجها برای مشورت نزد پزشکان می روند تا بتوانند درست اول ژانویه سال 2000 صاحب فرزندی شوند. من پوزخندی زدم و گفتم: سال 2000 هم مثل سالهای دیگر است. ده سال پیش یا ده سال بعد هم می توانست سال 2000 باشد! این همه جار و جنجال بر سر یک عدد!

پرسید: در کشور شما هم آن را جشن می گیرند؟

پاسخ دادم: نه، ما تقویم ایرانی داریم.

با تعجب پرسید: واقعا؟ یک تقویم دیگر؟ چطوری؟ یعنی الان شما در چه سالی هستید؟

بی خیال داشتم می گفتم: هزار و سیصد و...

نگذاشت حرفم را تمام کنم. چنان شروع کرد به خندیدن که اشک از چشمهایش سرازیر شد. در میان خنده، بریده بریده و با اشاره دست گفت: یعنی... در... در... قرون... وسطا؟!

با این همه وقتی امروز او را به دفتر خواستند نگران شدم. آخر او با این که بیست و دو سه ساله است ولی صورتش خیلی جوانتر به نظر می آید. مثل همان کلفت کوچولوی هفت هشت ساله.

با خود فکر کردم نکند خرکهای او را هم پیدا کرده اند و نمی دانم چرا مطمئن بودم که او را اخراج می کنند. وقتی به سوی میز کارمان می رفتیم، کنار پنجره بزرگ سراسری رفتم و به بالا، بالای طبقه پنجم که سایه ای از آسمان در سقف شیشه ای بین ساختمانها دیده می شود، نگاه کردم. پرسید: به چه نگاه می کنی؟

گفتم: می خواهم ببینم آسمان هنوز هم آن بالاست!

با تعجب نگاهم کرد. لبش می خواست به خنده باز شود اما فقط گوشه های دهانش لرزیدند. گفتم: چیه؟ هیچ وقت فکر نکردی که ممکن است از پنجره به بیرون نگاه کنی و بببینی که دیگر آسمان آن بالا نیست؟

ظاهرا می خواست شانه هایش را بالا بیندازد ولی رفت و پشت به من روی صندلیش نشست. دست راستش را روی دکمه های اعداد و دست چپش را روی حروفِ... حروفِ کی بورد؟ تاستاتور؟ به فارسی چه می شود؟... گذاشت و چشمهای سبز و خاکستریش را از پشت عینک به صفحه کامپیوتر دوخت.

من هم درست مثل او، رو بروی او، روی صندلی خودم نشستم.

فروردین 1377 / برلین


No comments:

Post a Comment