Tuesday, January 12, 2010

تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»


تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!





* نوعی ماهیّت گرائی مطلق در ارزیابیِ رژیم شاه (بعنوان یک رژیم وابسته) روشنفکران و رهبران سیاسی مــا را از درک تضادهــای محمدرضا شاه با دولت های اروپائی و آمریکائی بازداشت.

* انقلابِ ایران، شاید نالازم ترین و غیر ضروری ترین انقلاب در تـاریخ انقلاب های دو قـرن اخــیر بود.

* بر بستر یک بی بضاعتی فکــری و بی نــوائی فلسفی، هــر کس «یــوسف گمگــشته» ی خــود را در «کـنعــــانِ» اندیشــه هــا و ایدئولوژی های ضد تجدّد می یافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خیال زمـزمه می کرد: « من خــواب دیده ام کــه کـسی می آید!».

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارۀ آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.

تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئۀ «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.

مقالۀ حاضر، تأمّلاتی است دربارۀ برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک – با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.

از دوست عزیزم آقای عباس احمدی (مزدک)، مسئول سایت های «بی پايان» ، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم.

ع. م

انقلاب اسلامي ايران دگرگوني هاي ژرفي در عرصۀ سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهاي اجتماعي در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمي را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»، «چرا آيت الله خميني؟»... و «چه بايد كرد؟»...

انقلاب اسلامي ايران شايد نالازم ترين و غيرضروري ترين انقلاب در تاريخ انقلاب هاي دو قرن اخير بود زيرا بیشتر انقلاب هاي دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادي و زوال اجتماعي روي داده اند، در حاليكه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادي و رونق مناسبات اجتماعي بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبي (لائيك) يعني انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملي كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائي ظهور خميني و وقوع انقلاب اسلامي را دو چندان مي كند.

دربارۀ انقلاب 57، سال ها پيش، مسائلي را طرح كرده ام (ديدگاه ها، 1993، صص 91-102) اينك با اشارۀ كوتاه به آن مسائل، مي توان ملاحظات يا پرسش هاي تازه اي را مطرح كرد:

ابتداء بهتر است که دربارۀ خصلت «اسلامی» یا «غیراسلامیِ» انقلاب ایران اشاره ای کنیم. می دانیم که قبل از پیدائی خمینی و «جمهوری اسلامی»، جامعۀ ما، بطور مشخص، سه رویداد مهم سیاسی – اجتماعی را پشت سر گذاشته بود:

اوّل: انقلاب مشروطیت.

دوّم: جنبش ملّی کردن صنعت نفت.

سوّم: شورش 15 خرداد 42.

توجه به این سه دورۀ مهم از این نظر اهمیّت دارد که می تواند پاسخی به ماهیّت «اسلامی» یا «غیراسلامی» انقلاب 57 بدست دهد.

انقلاب مشروطیت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابلۀ «بدعت» (تجدّد) با «سُنّت» (شریعت) بود. متفکران مشروطه برای اولین بار کوشیدند تا «هویّت ملّی» را جایگزین «هویّت اسلامی» سازند. نوعی «رنسانس» ( بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان) در عقاید متفکران مشروطه (مانند میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت که یادآورِ اندیشه های متفکران دورۀ رنسانس اروپا بود. متفکران دورۀ مشروطیت نیز مانند متفکران عصرِ رنسانس، معتقد بودند که رازِ رهائی جامعه از درماندگی و فلاکت تاریخی، گُسستن از سُنـّت دینی و رهائی از سلطۀ اسلامی است. با چنین دیدگاهی، در انقلاب مشروطیت، روزنامه ها و گروه های سیاسی، شعارها و خواست های مردمی – عموماً - «غیراسلامی» بودند، و «مشروعه» - علیرغم داشتن رهبران برجسته ای مانند «شیخ فضل الله نوری» - نتوانست بر هواداران «مشروطه» پیروز شود. انزوای اجتماعی و سیاسی «مشروعه خواهان» آنچنان بود که چاپخانه های تهران و مراکز استانها، از چاپ و انتشار اعلامیه های آنان خودداری می کردند. جالب است بدانیم که تعدادی از علمای اسلامی نیز – خواسته یا ناخواسته – خود، در حقیقت، ایدئولوگ «مشروطه خواهی» بودند (مانند علاّمه محمد حسین نائینی).

در جنبش ملّی کردن صنعت نفت نیز علیرغم حضور رهبر مذهبی برجسته ای (مانند «آیت الله کاشانی») رهبری جنبش – اساساً- در دست نیروهای غیراسلامی (لائیک) بود. اعلامیه ها و نشریات آن زمان، به روشنی فضای «غیرمذهبی» جنبش مردم را نشان می دهند. در آن زمان نیز، نشریات و روزنامه های مهم، اتحادیه های کارگری، کشاورزی، زنان و کمیتۀ اصناف - بطور کلی - فاقد خصلت اسلامی بودند.

در شورش 15 خرداد 42 نیز توده های شهری و روستائی، پاسخی به ندای «آیت الله خمینی» ندادند، بهمین جهت، این شورش در یکی دو روز اوّل- در تهران و قم خاموش شد.

روشن است که چه در انقلاب مشروطیت، چه در جنبش ملی کردن صنعت نفت و چه در 15 خرداد 42، جامعۀ ایران به اصطلاح «اسلامی تر» از سال 57 بود و «انقلاب اسلامی» می بایست در این سه دورۀ مهم از تاریخ سیاسی ایران صورت می گرفت نه در سال 57 که بخاطر رفرم ارضی و اجتماعی شاه (در سال های 40) و تحوّلات اقتصادی و اجتماعیِ متعاقب آن، مذهب (بعنوان یک آرمان حکومتی) اساساً به حاشیۀ «حوزه» ها و «مسجد» ها رانده شده بود و اساساً نقشی در تحوّلات سیاسی - اجتماعی ایران نداشت.

بنابراین: تلقّی از مساجد و مدارس اسلامی به عنوان «شبکۀ عظیمی در سازماندهی و بسیج توده ای در سال های 50-57» تا حدود زیادی «اغراق آمیز» است، زیرا که قبل از انقلاب 57، این شبکه ها - پنهان و آشکار- تحت نظر دولت (سازمان اوقاف و ساواک) قرار داشتند و از عملکردهای سیاسی ناچیزی برخوردار بودند. یکی از رهبران مذهبی انقلاب 57 - خود - تأکید کرده که: «بزرگترین نقطۀ قوّت ما، بی سازمانی ماست).

براي اينكه درك روشني از حال و روز سياسي خميني در يكي - دو سالِ پيش از انقلاب اسلامي داشته باشيم يادآور مي‌ شوم كه به روايت دوست عزيزم آقاي دكتر سيروس آموزگار: در سال 55 يكي از مقامات عالي رتبۀ ايراني (ایرج گلسرخی، مسئول امور اوقاف و حجّ و زیارات) سفري به عراق داشت و با استفاده از فرصت به زيارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زيارت، فردي به مقام ايراني نزديك شد و گفت: «لطفاً ساعت 4 صبح فردا در حرم باشيد، شخص مهمي كار واجبي با شما دارد»... مقام عالي رتبۀ ايراني، سحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجب مي بيند كه آن شخص مهم «آيت الله روح الله خميني» است كه آمده بود و از مقام ايراني مي خواست كه واسطه شود تا او (خميني) در آن سن و سال پيري از تبعيد به ايران برگردد و... متأسفانه به «دلايل نامعلوم»، شرح اين ملاقات به شاه گزارش نشد بلكه - برعكس - مدتي بعد، آن مقام عالي رتبه بجرم «رشوه و فساد مالي» دستگير و زنداني شد... به روايت دوست آگاه ديگري: درخواست بازگشت خميني قبلاً نيز توسط «امام موسي صدر» (از طريق سفارت ايران در بيروت) به ساواك گزارش شده بود اما به اطلاع شاه نرسيد و...

از این گذشته، برای روستائیان ایران، بازگشت «خمینی» بمعنای «بازگشتِِ اربابان به ده» و بمنزلۀ استقرار مجدّدِ «روابط ارباب و رعیّتی» بود، بهمین جهت، روستاها – علیرغم باورهای اسلامی خود – در مجموع از حوزۀ تبلیغات سیاسی مُلاّها بر کنار بودند و لذا نقشی در انقلاب 57 نداشتند. همین جا گفتنی است که حکومتِ «رضاشاه» اگر چه بر سیادت قطعی علمای مذهبی خاتمه نداد، امّا بر منافع مادی و معنوی آنان، ضربه های جدّی وارد ساخت. اصلاحات اجتماعی سال های 40 محمدرضا شاه نیز به سلطۀ بلامنازع علمای مذهبی در شهرها و روستاها خاتمه داد (کنترل املاک موقوفه، بودجه بندی مدارس مذهبی و مساجد از طریق ادارۀ اوقاف) بهمین جهت است که «آیت الله خمینی» در سخنرانی های خود آنهمه نسبت به «این پدر و پسر» ابراز تنفّر و انزجار کرده است.

نیروهای فعّال سیاسی و فرهنگی در سال های 50 (روشنفکران و دانشجویان) اکثراً، نیروهای «غیرمذهبی» بودند. رشد روزافزون نیروهای غیرمذهبی و انزوای نیروهای اسلامی در عرصۀ حیات سیاسی – فرهنگی جامعه آنچنان بود که بقول «دکتر شریعتی» و «حجت الاسلام سید محمّد خاتمی»: «دانشگاه ها، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسلمان در دانشگاه های ایران «قاچاقی» زندگی می کردند. در این دوران، مدرنیسم و مارکسیسم در دو جبهه، باورهای اسلامی را مورد هجوم قرار دادند ..» (1)

با این ترکیب: درحوادثی که به انقلاب 57 منجر شد، اولین گروههای اعتراضی علیه رژیم شاه، روشنفکران لائیک و دانشجویان بودند: «شبِ شعرِ کانون نویسندگان ایران» و ادامۀ آن در دانشگاه آریامهر (شبِ شعر سعید سلطانپور) به اعتراضات و اعتصابات دانشجوئی دامن زد. برای اولین بار، شرکت کنندگان در این شب ها، به خیابان ها ریختند و مبارزۀ ضد دولتی را عمومی کردند، تنها پس از اعتراضات روشنفکران و اعتصابات دانشجویان بود که نیروهای مذهبی (بازاریان و طُلاّب) جرأت یافتند و شروع به اعتراض، بستن بازارها و راهپیمائی کردند. شعارهای مردم تا دی ماه 57، شعارهای دموکراتیک و غیراسلامی بود (آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی و ...) تنها پس از چاپ نامۀ توهین آمیز و سئوال انگیز «رشیدی مطلق» در روزنامۀ اطلاعات (دربارۀ آیت الله خمینی) ما شاهد شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» و یا «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بودیم و از این زمان بود که «حاشیه نشین های شهری» هم قدم به میدان انقلاب گذاشتند.

انقلاب ایران، یک «انقلاب شهری» بود و جایگاه و پایگاه آن مراکز شهرها بود. روستائیان (که نصف جمعیت ایران را تشکیل می دادند) همانطور که گفتم، در انقلاب 57 حضور نداشتند. از این گذشته: وجود اقوام مختلف سُنّی مذهب در ایران (کُردها، ترکمن ها و بلوچ ها) عملاً چیزی بنام «حکومت اسلامی به رهبری خمینیِ شیعه مذهب» را برای بخش عظیمی از مردم ایران، منتفی می ساخت. بهمین جهت - چه قبل و چه بعد از روی کار آمدن خمینی - نواحی سُنّی نشین ایران، هیچگاه با عقاید سیاسی و مذهبی او همراه نشدند.

انقلاب ایران - همچنین- بر اساس میانگینِ سنّی عناصر فعّال و کارسازِ آن (چریک ها، دانشجویان، دانش آموزان، خرده بورژوازی مدرن، کارمندان) اساساً یک انقلاب جوان بود. این طیف گسترده اماّ فعّال، پرشور و جوان، از نظر سیاسی نه خاطره ای از «خمینی» و شعارهای او در 15 خرداد 42 داشت و نه حافظه ای از تاریخ معاصرِ ایران. بهمین جهت - با توجه به پویائی و جوانی خود - از یک «رادیکالیسم کور سیاسی» برخوردار بود ... با این خصوصیات، نیروهای انقلابی در سال های 50-57 با «ردِ تئوری بقا» و با نفی «سلاح فرهنگ» به ترویج «فرهنگِ سلاح» و «شهادت طلبی» پرداختند. طبیعی است که در فقدانِ احزابِ سیاسی مستقل (جبهۀ ملی ...) و عدمِ حضورِ شخصیت های سیاسیِ سرشناس در سال 57، مذهب و مساجد می توانستند جایگاه و پناهگاه مناسبی برای ابرازِ «حضورِ جمعی» در مخالفت با شاه باشند. به جرأت می توان گفت که در سال 57 اگر شخصیّتی - مانند مصدّق - وجود می داشت، قدرت گیری «خمینی» بسیار بسیار بعید می بود. جالب است یادآور شوم که اکثر علمای مذهبی و مراجع تقلید (مانند شریعتمداری، گلپایگانی، خوئی و ...) در سراسر حوادث 57، موضعی محافظه کارانه در مخالفت با شاه داشتند. بنابراین: نامیدن انقلاب ایران بعنوان یک «انقلاب اسلامی» چندان دقیق نیست.

معمولاً انقلاب ها يا علل داخلي دارند يا علل خارجي. دربارۀ علل و زمينه هاي داخلي انقلاب 57 بايد گفت كه تا 6 ماه پيش از سال 57 هيچ نشانه اي از يك انقلاب - آنهم از نوع اسلامي آن - در ايران وجود نداشت. رژيم شاه اگر چه با دشواري هائي در زمينۀ گراني اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما اين مشكلات آنچنان نبود كه آبستن يك انقلاب عظيم باشد.

از نظر اقتصادي، در آستانۀ انقلاب 57 درآمد سرانۀ مردم در مقايسه با ديگر كشورهاي در حال توسعه، رقم بالائي بود (بيش از دو هزار دلار) اكثريت مردم شهرها نسبت به سال هاي پيش، وضع مادي بهتري داشتند و طبقۀ متوسط شهري (كارمندان و حقوق بگيران) از رفاه مناسبي برخوردار بودند. در اين ميان، آتش سوزي « سينما ركس آبادان» (در مردادماه 57) به تأثرات و هيجانات مردم دامن زد. اين فاجعۀ هولناك (كه بدست مذهبي هاي متعصّب هوادار خميني انجام شده بود) بُعد تازه اي به مبارزات مردم عليه شاه داد.

در عرصۀ خارجي، رژيم شاه نه مديون بانك هاي خارجي بود و نه در جنگ با همسايگانش (مثلاً عراق) ضعيف و ناتوان شده بود بلكه از نظر مالي و اقتصادي، ايران در آن زمان داراي چنان قدرت و بضاعتي بود كه به بسياري از كشورهاي اروپائي، آسيائي و آفريقائي وام و يا كمك مالي داده بود، هر چند كه درآمدهاي سرسام آورِ نفتي و بي برنامه گي هاي رژيم در سرمايه گذاري درست اين درآمدها، باعث نوعي اختلال در ساختار اقتصادي ايران شده بود.

بنابراين دربارۀ علل و عوامل انقلاب 57، مي توان اين ملاحظات يا سئوالات را مطرح كرد:

1 - حضور اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي در مرزهاي 1900 كيلومتري با ايران و تحرّكات و تحريكات دائمي اين دولت براي دستيابي به آب های خليج فارس و سلطه بر ايران.

2 - تحولات سياسي در افغانستان و احتمال ايجاد يك رژيم كمونيستي وابسته به شوروي (خصوصاً احتمال استقرار «ارتش سرخ» در اين كشور) آيا خطر كمونيسم در ايران و در نتيجه: ضرورت ايجاد يك «كمربند سبز» در مقابله با « ارتش سرخ» را در ذهن و ضمير دولت هاي غربي (خصوصاً آمريكا) تقويت نكرده بود؟

3- استقلال طلبي هاي شاه در ميان كشورهاي منطقه و خصوصاً رهبري وي در هدايت سازمان «اوپك» جهت استقلال سازمان و افزايش قيمت نفت و انعكاسات اين افزايش قيمت (يا « شوك نفتي») بر اقتصاد اروپا و آمريكا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن تأسيسات نفتي ايران به دست متخصّصان و مهندسان ايراني و... آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت هاي آمريكائي و اروپائي بوده؟

4- سوداي شاه در ايجاد يك ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسيّت ژئوپوليتيكي ايران در منطقه) و تلاش هاي پيگير شاه براي خريد و احداث نيروگاه اتمي و ارتقاء ايران به يك قدرت اتمي در منطقه، آيا باعث نگراني دولت هاي اروپائي و آمريكائي نبود؟

5 - « معاهدۀ الجزاير» و مذاكرات پيروزمندانۀ شاه با رژيم عراق (صدام حسين) در استيفاي حقوق تاريخي ايران در شط العرب و رود كارون و در نتيجه: انتقال توجۀ ارتش عراق از مرزهاي ايران به اسرائيل و شعارهاي ضد اسرائيلي رژيم عراق (كه بعد از جمال عبدالناصر، سوداي رهبري «پان عربيسم» را در سر داشته)، تا چه حد مورد قبول و رضايت اسرائيلي ها و آمريكائي ها مي توانست باشد؟

6 - همۀ اين استقلال طلبي ها و خصوصاً تأكيد شاه بر ناسيوناليسم ايراني و تاريخ و تمدن ايران باستان آيا در ذهن و ضمير دولت هاي آمريكا و اروپا از شاه تصوير يك « ياغي» يا « سركش» را تداعي نمي كرد؟

7- آیا کنفرانس «گوادولوپ» طرحی برای سرنگونی شاه و آوردن خمینی نبود؟ (در سال های اخیر، از جمله خاطرات ژیسکاردستن، رئیس جمهوری فرانسه در زمان انقلاب ایران) وجود این طرح را تأئید می کند).

8- ندانم کاری ها و آشفتگی های دولت های وقت و فقدان یک «کمیتۀ بحران» در دربار و سرانجام: تصمیم نادرست شاه برای خروج از ایران، به تحوّلات انقلابی شتاب بیشتری بخشید.

بهر حال در يادآوري انقلاب 57 نمي دانم چرا هميشه اين سخن چرچيل يا يكي از وزيران امور خارجۀ انگلستان بيادم مي آيد كه گفته بود: «دولت انگليس در آسيا دوستان دائمي ندارد بلكه منافع دائمي دارد».

اين ها سؤالاتي است كه پس از سال ها فاصله، امروز مي توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و از اين طريق مي توان به زمينه ها، علل و عوامل ظهور « امام خميني» پي برد.

چيزي را كه ما - غالباً - فراموش كرده بوديم اين بود كه استقرار آزادي و دموكراسي به زيرساخت هاي اقتصادي - اجتماعي و فرهنگي مناسب و به ظهور طبقات يا اقشار معيني نياز دارد. به عبارت روشن تر: دموكراسي، همزاد سرمايه داري است. بهمين جهت است كه گفته ام: در يك جامعۀ فئودالي استقرار آزادي و دموكراسي غيرممكن است.

نوعي ماهيّت گرائي مطلق در ارزيابي رژيم شاه (بعنوان يك رژيم وابسته و دست نشانده) روشنفكران و رهبران سياسي ما را از درك تضادهاي محمد رضاشاه با دولت هاي اروپائي و آمريكائي باز داشت. در واقع، در فضائي از اشتباهات يا ندانم كاري هاي سياسي، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ) آتش بيارِ معركۀ انقلاب بوديم...

**

حكومت رضاشاه باعث گسست قطعي جامعۀ ايران از مناسبات قبيله اي (پيش سرمايه داري) گرديد. اصلاحات اجتماعي گسترده رضاشاه اگرچه بسياري از آرمان هاي ناكام جنبش مشروطيت را جامۀ عمل پوشاند، اما ساختار آمرانه و استبدادي سلطان (دولت) دست نخورده باقي ماند. ضعف نهادهاي مستقل اقتصادي - اجتماعي و سياسي و فقدان يك طبقۀ متوسط شهري نيرومند، به حضور قاهرۀ حكومت در عرصه‌ هاي فوق، توان بيشتري بخشيد.

در حكومت محمد رضاشاه، سرمايه داري صنعتي رشد چشم گيري يافت بطوري كه پيدايش نهادهاي مدني و كارخانه هاي متعدد صنعتي، نشانۀ پيدايش و گسترش نيروهاي نوين اجتماعي بود، اما تداوم «مالكيت دولتي» و خصوصاً تكيه حكومت بر درآمد سرشار نفت، اساساً، مشاركت اقشار و طبقات «ماليات ده» را در عرصۀ سياست، منتفي ساخت. بر اين اساس - برخلاف جوامع غربي - در ايران هيچگاه «دولت پاسخگو» در برابر «شهروندهاي ماليات ده» بوجود نيامد و اين امر، قدرت قاهره حكومت (دولت) را در عرصه هاي سياسي - اجتماعي تقويت كرد.

فروپاشي ساختار قبيله اي- «فئودالي» و رشد و رونق مناسبات سرمايه داري، فلسفۀ سياسي و جهان بيني نويني را براي جامعۀ در حال تحول ايران ضروري ساخت، اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوري نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»هاي ما با بازنويسي و بازسازي فلسفۀ اسلامي (شيعه)، عقل ستيزي خويش را در پردۀ غرب ستيزي پوشاندند و «انجمن شاهنشاهي فلسفه» نيز - كه با عنايت به «2500 سال شاهنشاهي در ايران» قرار بود فلسفه اي ايراني - مبتني بر انديشه هاي ايران باستان - تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كساني چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضي مطهري - عملاً - به تدوين فلسفۀ شيعي پرداخت.

در هياهوي «روشنفكران» و «فلاسفه»ي تجدّدستيزي مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داوري و شاگردان و مريدان ايراني هانري كُربن (دكتر سيد حسين نصر و دیگران) نه تنها نهال نورس تجدّد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از «متفكرين»، ميخ هائي بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدّد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نوري «همچون پرچمي» نه تنها بر بام «حوزه هاي علميه»، بلكه بر بلنداي دانشگاه ها و «حوزه هاي علمي» ما برافراشته شد (2).

بر بستر اين بي بضاعتي فكري و بي نوائي فلسفي، هر كس «يوسف گم گشته»ي خود را در «كنعانِ» انديشه ها و ايدئولوژي هاي ضدتجدد مي يافت و در فضائي از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه مي كرد:

«من خواب ديده ام كه كسي مي آيد

من خواب يك ستارۀ قرمز را

وقتي كه خواب نبودم ديده ام

كسي ديگر

كسي بهتر

و مثل آنكسي است كه بايد باشد

و قدّش از درخت هاي خانۀ معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشن تر

و اسمش، آنچنان كه مادر

در اول نماز و در آخر نماز

صدايش مي كند

يا قاضي القُضـّات

يا حاجت الحاجات است

و مي تواند كاري كند كه لامپ الله

(كه سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)

دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان

روشن شود...

كسي مي آيد

كسي مي آيد.» (3)

و سرانجام: شاعری بنام نعمت میرزازاده (م، آزرم) در تعبیر عینی این خواب زدگی و در ستایش از ظهور «امام» سرود:

«سوی پاریس شو! ای پیک سبکبال سحـر

نامۀ مردم ایران سوی آن رهبر بــر!

تا ببال و پرِ خونین نشوی سوی امـــام

هم پر و بال بشویی به گلاب قمصر

نامه ای از سوی ابنای وطن نزد امــام

تهنیت نامه ای از خلق به سوی رهبر ..

ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش

ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر» (4)

اينچنين بود كه هر يك از ما، در كورۀ بي خِرَدي هامان دميديم و آتش بيار معركۀ انقلاب و استبداد گرديديم...


من به تحلیل های عامیانۀ مارکسیستی و تئوری هـای ساده انگارانۀ «اختناق سیاسی = انقلاب» اعتقـادی ندارم.

* بی توجهی به آزادی و دمکراسی، مختصّ رضاشاه یا محمدرضا شاه نبود، بلکه این بی توجهی در عقایـد یشتر رهبران سیاسی و روشنفکران ایران نیز وجود داشت.

* جامعۀ روشنفکری ما، اسیر دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بـود: یکی بنیادگرائی اسـلامی و دیگـری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با تجدّدگـرائی و تـوسعۀ زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود.

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارۀ آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.

تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئۀ «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.

مقالۀ حاضر، تأمّلاتی است دربارۀ برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.

از دوست عزیزم آقای عباس احمدی (مزدک)، مسئول سایت های «بی پايان» ، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم

ع. م

روحانيّت سُنـّتي شيعه- كه در دوران رضاشاه دچار ضربات مهلكي شده بود - در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح كمونيسم»، جاني تازه يافت و در پيلۀ «انتظار» از طريق شبكه ها و انجمن ها و هيأت هاي مذهبي به بازسازي خويش پرداخت با اینحال: وضعيّت مذهب در ميان روشنفكران و دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود كه دكتر علي شريعتي و مرتضي مطهري از آن بعنوان «حالت نيمه مرده و نيمه زندۀ مذهب و وضعيت بسيار بسيار خطرناك آن» ياد كرده اند (5).

در چنان شرايطي، وقتي دكتر علي شريعتي با زباني شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامي» ياد كرد و از «مذهب عليه مذهب» يا از «پدر - مادرها! ما متهميم» و از «شيعه، يك حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهاي سنگ شده و سُنـّتي شيعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آواري هستي فكري جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.

در آن فضاي شعر و شور و افسانه و افسون، روشنفکران معروف و لائیک ما (مانند دکتر علی اصغر حاج سید جوادی) نیز ضمن پیش بینی «طلوع انفجار» (6)، انقلاب حضرت محمد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمد را «پیام یک انقلابی کامل عیارِ زمینی» می دانستند و لذا «بازگشت به سرچشمه» (اسلام) را توصیه می کردند رهبران جبهۀ ملّي و مليّون ايران در كربلاي 28 مرداد سينه مي زدند و از تدوين يك فلسفۀ ملّي، معقول و معاصر بازماندند. شماری از «انديشمندان حکومتی» نيز در غوغائي از تملّق ها و بزرگ نمائي هاي تاريخي، و در گرايش دروني به «آفاق تفكر معنوي اسلام ايراني»، راهِ «يوسف گم گشته»ي انقلاب آينده را هموار مي كردند.

* *

من به تحليل هاي عاميانۀ ماركسيستي و تئوري هاي ساده انگارانۀ « اختناق سياسي = انقلاب» اعتقادي ندارم چرا كه تحولات سياسي در كرۀ جنوبي، برزيل و خصوصاً اسپانيا، شيلي و آفريقاي جنوبي نشان مي دهند كه اين كشورها - عليرغم مشكلات عظيم سياسي و تنش هاي عميق اجتماعي - توانستند بدون انقلاب از حكومت هاي فردي و استبدادي به آزادي و دموكراسي سياسي سير نمايند. بهمين جهت ادعای اینکه «انقلاب اسلامی، محصول اختناق سیاسی رژیم شاه» و یا «محصول کودتای 28 مرداد 32 بود» بنظر من، تنها برای ساده کردن مسئله و نوعی فرافکنی و فرار از مسئولیت کسانی ست که «آتش بیارِ معرکۀ انقلاب» بودند.

از اين گذشته، روند مدرنيسم و توسعه و تجدّد اجتماعي در ايران، سبب پيدايش طبقۀ متوسط شهري شده بود كه بتدريج بر اختناق و ساختار سياسي رژيم شاه تأثير گذاشته بود و بطوريكه گفتم: پيدايش جناح هاي انديشمند، سازنده و پيشرو، و فضاي باز سياسي، براي ايجاد اصلاحات در ساختار سياسي رژيم بود.

گفتني است كه بي توجهي به آزادي و دموكراسي، مختص رضاشاه يا محمد رضاشاه نبود بلكه اين بي توجهي، در عقايد بيشتر رهبران سیاسی و روشنفكران اين دوران نيز وجود داشت با اين تفاوت اساسي كه در نزد روشنفكران عصر رضاشاه، احالۀ دموكراسي و آزادي هاي سياسي به آينده اي نامعلوم، به علت ساختار اجتماعي و فقدان شرايط ذهني و فرهنگي جامعه (خصوصاً بي سوادي عمومي) بود، در حاليكه در دوران محمد رضاشاه ، مقولاتي مانند آزادي و دموكراسي در باور اكثر روشنفكران و رهبران سیاسی ما، مقولاتي « بورژوائي» و «متعفّن» قلمداد مي شدند، لذا در دستگاه فكري و مفهومي آنان - اساساً - جائي نداشتند. به عبارت ديگر: جامعۀ توحيدي روشنفكران ديني يا جامعۀ سوسياليستي روشنفكران لنيني ما زماني مي توانست متحقـّق گردد كه از نقيض آن (يعني آزادي و دموكراسي) اثري نباشد. ادبيات و ايدئولوژي هاي سياسي 30-40 سال قبل از انقلاب 57 بهترين شاهد اين مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (يعني معروف ترين و جنجالي ترين روشنفكر و نويسندۀ آن زمان) معتقد بود كه « ما نمي توانيم از دموكراسي غربي سرمشق بگيريم... احزاب و سازمان هاي سياسي در كشورهاي غربي منبرهائي هستند براي تظاهرات ماليخولياآميزِ آدم هاي نامتعادل و بيمارگونه... لذا تظاهر به دموكراسي غربي، يكي از نشانه هاي بيماري غرب زدگي است».

من به بسياري از روشنفكران عصر محمد رضاشاه « روشنفكران هميشه طلبكار» لقب داده ام، روشنفكراني كه نه تنها هيچ طرح و برنامه اي براي نوسازي كشور يا مهندسي اجتماعي نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جاري جامعه، مسيح وار، همواره صليب يك « نه !» را بر شانه هاي خويش حمل مي كردند بي آنكه بدانند يك نظام سياسي را تنها عوامل آن نظام تعيين نمي كنند، بلكه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگي يا تخريب آن نظام، نقش دارند. گويا در خطاب به اين دسته از روشنفكران و رهبران سياسي بود كه افلاطون مي گويد:

« اي فرزانگان! اگر شما از حكومت دوري كنيد، گروهي ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».

با آن «نه !» و با آن « جبهۀ امتناع» بود كه روشنفكراني مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعي شاه، يا به نفي و انكار پرداختند و يا معتقد شدند كه: «خليل ملكي سوسياليسم را در دهان حكومت شاه گذاشته است و شاه اين برنامه ها (اصلاحات ارضي، حقوق زنان و كارگران، تحصيل و تغذيه رايگان، سپاه دانش و...) را از امثال خليل ملكي دزديده است» ... و در آن ميانه كسي (حتي رهبران جبهه ملي) نبود كه بگويد: « بسيار خوب، چه مانعي دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه هاي خليل ملكي را پذيرفته و اجرا مي كند، چرا ما از آن حمايت و پشتيباني نكنيم؟»... با اين خصلتِ «روشنفكران هميشه طلبكار» بود كه جلال آل احمد - بعنوان معروف ترين و تأثيرگذارترين نويسنده و روشنفكر آن زمان - در بارۀ تحوّلات و اصلاحات اجتماعي دوران محمد رضاشاه -غيرمنصفانه - چنين قضاوت مي كرد:

«حکومتی که در زیر پوشش «ترقیّات مشعشعانه»، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند نداشته است» !!

ما - جوانان و دانشجويان آن دوران - در چنان فضائي از بي خِرَدي هاي سياسي و فرهنگي باليديم و با «سنگي بر گوري» و «ارزیابی شتابزده»ی آل احمدها - در واقع - سنگي بر گور تجدّدگرائي و توسعۀ ملي گذاشتيم.

با آن بضاعت فكري و فلسفي - بارها - از خود پرسيده ام: « اگر ما بجاي رضاشاه يا محمد رضاشاه بوديم، آيا بهتر عمل مي كرديم؟» و پاسخ داده ام:

- « مُسـّلماً نه!».

اختناق و استبداد سیاسی رژیم شاه مسلماً در رشد و رونق گرایش های انقلابی، تأثیر داشت، اما واقعیت اینست که در آن زمان، عموم روشنفکران ما بوسیلۀ انواع ایدئولوژی های انقلابی (از مارکسیسم چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در کنار اختناق سیاسی، تحولات اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند، تحلیل های رایج چنان بود که اختناق سیاسی را مخالف و مغایر توسعۀ اجتماعی می دانست. طبق این تحلیل ها، با وجود اختناق سیاسی، توسعه، تجدّد و پیشرفت اجتماعی، دروغ یا غیر ممکن بود (7). با چنین دیدگاهی، روشنفکران ایران در قبل از انقلاب 57 خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب، با نوعی رادیکالیسم کور، موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند. آنان با تشکیل نوعی «جبهۀ امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست که: «روشنفکران با حکومت نیستند، بر حکومت هستند»، هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکران آگاه و هدایت گر محروم کردند.

همانطور که گفته ام: رابطۀ بین دولت ها و روشنفکران، جادۀ یکطرفه ای نیست. دولت ها و روشنفکران از هم تأثیر می گیرند و بر هم تأثیر می گذارند. ماحصلِ این کنش ها و واکنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد ... از این گذشته، ما دارای 1900 کیلومتر مرز مشترک با شوروی ها بودیم که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند، و بعد، حزب توده که رهبرانش با یک شبکۀ سراسری بعنوان عامل شوروی ها عمل می کردند. خودِ همین مسئله، همیشه فضای سیاسی ایران را متشنّج و پر از سوء ظن و تردید و توطئه کرده بود و باعث کنش و واکنش های متقابل رژیم و نیروهای سیاسی جامعه شده بود. علاوه بر این، در آن زمان «جبهۀ امتناع روشنفکران»، رژیم شاه را فاقد مشروعیّت سیاسی می دانست و لذا هرگونه همکاری و همسوئی با آنرا کفر می دانست (8). البته بودند روشنفکرانی که با هوشیاری، شجاعت و واقع بینی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژیم از درون معتقد بودند، مانند: دکتر عنایت الله رضا، مهندس پرویز نیکخواه، دکتر مهدی بهار (نویسندۀ «میراث خوار استعمار)، دکتر چنگیز پهلوان، دکتر کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانه ای مانند فیروز شیروانلو (از رهبران برجستۀ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور). فیروز شیروانلو پس از جریان سوءقصد به شاه در«کاخ مرمر» و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعۀ صنعتی ایران، با ترجمه و انتشار کتاب ارزشمند «ضرورت هنر در رَوَند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فیشر) و تشکیل فرهنگسرای نیاوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، فضای نوینی در عرصۀ فرهنگی و انتشاراتی ایران بوجود آورد که تأثیرات مثبت آن بر هیچ نویسنده و متفکری پوشیده نیست. او در ایجاد این فضای هنری و فرهنگی، از حمایت های فرح پهلوی برخوردار بود.

بنظر من، هم رضاشاه و هم محمدرضا شاه، اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعۀ ملّی و ایجاد یک زیربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودند و بهمین جهت به اصل آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بودند.

در صحبت از نبودن آزادی در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه، معمولاً، آزادی ها تا حد آزادی های سیاسی، تقلیل می یابند. بعبارت دیگر، فقدان آزادی های سیاسی با فقدان آزادی های اجتماعی، حقوقی و اقتصادی اشتباه می شود یا یکی گرفته می شود در حالیکه می دانیم که در آن دوران اگر چه آزادی های سیاسی پایمال می شد اما آزادی های اجتماعی رشد بی سابقه ای یافته بود. تحرّک اجتماعی و ارتقاء یا جابجائی طبقاتی در جامعه آنچنان بود که افراد وابسته به طبقات پائین می توانستند به مقامات و موقعیت های ممتاز نائل شوند. مثلاً طبق آمار موجود، در سال های بین 1970-1979، 14% دانشجویان دانشگاه های ایران از طبقات پائین و کارگری بودند، در حالیکه در همان زمان در فرانسه، این رقم فقط 4% بوده است. اشاره به این آزادی های اجتماعی از این جهت اهمیت دارد که امروزه مردم ما حتّی در پوشیدن لباس، انتخاب رنگ های دلخواه، داشتن امنیّت در رفت و آمدهای خانوادگی و اجرای مراسمی مانند عروسی یا جشن تولد هم آزاد نیستند و خصوصاً زنان ایران از بسیاری از آزادی های اجتماعی و مدنی محروم شده اند ... از این گذشته، می دانیم که پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم و بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت اما روشنفکران ما نتوانستند از آزادی های سیاسیِ موجود، استفاده درست و شایسته ای بکنند. نگاهی به نشریات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامه نگاران معروفی مانند محمد مسعود، کریم پور شیرازی و حتی بعضی مقالات زنده یاد دکتر حسین فاطمی (در باختر امروز) نشان می دهد که روشنفکران و روزنامه نگاران آن زمان، هتّاکی، پرونده سازی، تَلَکه کردن افراد و توهین و تهدید مخالفان سیاسی خودشان را با ادب و اخلاق سیاسی عوضی گرفته بودند. طبیعی است که در جامعه ای که احساسات و عواطف حزبی، عقل و اندیشه سالمِ سیاسی را مضروب می کند، آنگونه مقالات و جنجال های به اصطلاح سیاسی، می توانست برای اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.

در روزهای حسّاس و سرنوشت ساز انقلاب 57 نیز، نویسندگان و سردبیران مطبوعات ما با یک اعتصاب 62 روزه، جامعۀ ایران را از تحولات سیاسی و زدوبندهای پشت پرده در به قدرت رسیدن آیت الله خمینی، بی خبر گذاشتند ...

ادبیات و انقلاب

جامعۀ روشنفکری ما اسیرِ دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بود: یکی بنیادگرائی اسلامی و دیگری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با مدرنیسم، تجددگرائی و توسعۀ زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود. یکی، جامعه را بسوی «ناکجاآباد» 1400 سال پیش می خواند، و دیگری، جامعه را بسوی مدینۀ فاضلۀ «سوسیالیسم واقعاً موجود». بنابراین، همدلی ها و همگامی های این دو نحلۀ ایدئولوژیک در آستانۀ انقلاب 57، چندان هم عجیب نبود.

ببینید! در اینهمه سال ها چقدر متون مارکسیست – لنینیستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجویان ما داده شد! اما حتّی یک نفر از میان متفکران و روشنفکران ما پیدا نشد که کتاب «نقدِ خِرَد ناب» (کانت) را ترجمه کند! چرا؟ برای اینکه کتاب کانت، خواب روحی و آسودگی ذهنی روشنفکران ما را بر هم می زد. در چنین شرایط ذهنی و سیطرۀ ایدئولوژیک است که وقتی کتابی مثل «غرب زدگی» (آل احمد) متشر شد، هیچ کس بضاعت یا جرأت نقد و بررسی آن را نداشت (غیر از داریوش آشوری که بهمین جرم!! از طرف روشنفکران آن زمان، بایکوت شده بود) و یا کتاب کوچکی مثل «ماهی سیاه کوچولو» نه تنها کتاب بالینی آدم های 8 ساله تا 80 ساله بود، بلکه برخی روشنفکران شناخته شده و مارکسیست ما، از آن، انواع و اقسام تزِ «مبارزۀ مسلحانه» و «رهائی ملّی» را کشف کردند و «ماهی سیاه کوچولو» تبدیل به «مانیفست» روشنفکران ما شده بود.

در آن سال ها همه بر علیه تحولات اجتماعی آن دوران عصیان کرده بودیم بی آنکه – خود- سنگی حتّی- در ساختمان آن جامعۀ نوین گذاشته باشیم. همه از رژیم «طلبکار» بودیم، بی آنکه بپرسیم: «آیا خودمان به وظایف و مسئولیت های مان عمل می کنیم؟». واقعیت این بود که رژیم شاه دست به اصلاحات ارضی و اجتماعی مهمی زده بود که حتّی دکتر محمّد مصدق هم - از ترس آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام - جرأت انجام آنها را نداشت، امّا روحیۀ ایلی – ایدئولوژیک رهبران سیاسی و روشنفکران ما، توان جذب و تحمّل مدرنیسم، توسعه و تجدّد اجتماعی را نداشت زیرا بقول آل احمد: «آنوقت غرب زدگی ایجاب می کند که همین روستاها را بیاندازیم زیر لگدِ تراکتورهای جورواجور ... و این تراکتورها چه می کنند؟ همۀ مرزها و سامان های اجدادی را بهم می زنند».

شعر و ادبیات ما در آن زمان بجای اینکه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ویرانگر بودند. همه از «شب» (شاه) حرف می زدیم و از «صبح» ی که با رفتن «شب» (شاه) خواهد آمد. می خواستیم «شب» (شاه) را بکُشیم امّا معلوم نبود که در پشت دروازۀ شهر تهران، کدام «انوشیروان عادل» را منتظر نگهداشته بودیم. همه بر علیه تحولات اجتماعی آن زمان عصیان کرده بودیم: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئودالیسم و بورژوازی، کارگر و کارفرما، انقلاب و ضد انقلاب روز و شب به همدیگر «کیش» می دادند بی آنکه «پدران سیاسی» ما بکوشند تا بر این بازی هولناک، نقطۀ پایان بگذارند. چشم انداز اجتماعی روشنفکران ما، «حلبی آباد» و «جنوب شهر» بود. شعر و ادبیات ما - اساساً - از این نواحی «الهام» می گرفت بی آنکه به رشد قشر عظیم طبقۀ متوسط جدید شهری (که در واقع حامیان اصلی آزادی و دموکراسی بودند) توجهی کنند. همه از «بچه های اعماق» سخن می گفتیم که (بقول شاملو): «بر جنگل بی بهار می شکفند / و بر درختان بی ریشه، میوه می آورند» بی آنکه بدانیم که این «بچه های اعماق» ممکن است بسیجی های زنجیر بدست یا پاسداران سرکوبگرِ فاشیسم باشند. شعر و ادبیات ما از «جنوب شهر» بر می خاست که با باران (انقلاب) ویران می شد:

«جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد

جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد

و من شگفتا! غمگین نمی شوم

سقوط عاطفه های لطیف را در خود، باید، امشب، جشن بگیرم

من، این زمان، رسا و منفجر، مثل خشم

و مثل خشم، توانایم

و می توانم دیوان شعر «حافظ» را بردارم

و برگ برگش را، با دست های خویش، پاره پاره کنم

و می توانم - چو خنجر و پلاسیدن - لزوم خون و خزان را باورم کنم

و می توانم در رهگذر باد قد افرازم

و باغی از شکوفه و شبنم را، پرپر کنم

و می توانم حتّی - از نزدیک - سر بُریدن یک تا هزار برّۀ نوباوه را نظاره کنم

نگاه کن! نگاه کن!

که گفته است که ویران شدن تماشائی نیست؟

که گفته است که ویران شدن غم انگیز است؟

جنوب شهر ویران خواهد شد

و جای هیچ غمی نیست

جنوب شهر را آوارِ آب، ویران خواهد کرد

شمال شهر را ویرانی جنوب ...»

روشنفکران ما - در آن زمان - حتّّی با جشن هنر شیراز، جشنوارۀ طوس، بنیاد فرهنگ ایران، تالار رودکی و فرهنگسرای نیاوران هم میانه ای نداشتند، در واقع هر چه که از «بالا» می آمد، «بو» می داد و اشرافی و بورژوائی تلقّی می شد.

در این میان، «جبهۀ امتناع روشنفکران و رهبران سیاسی»، تمرکز بیش از حد قدرتِ در دست شاه، اشتباهات غیرقابل توجیه رژیم و خصوصاً سلطۀ جهنمی ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفکران انقلابی را تیزتر می کرد.

دموکراسی، مقوله ای است تاریخی و محصول رشد و تکامل مناسبات سرمایه داری، و به یک زیرساخت اقتصادی - اجتماعی و حقوقیِ مناسب نیاز دارد. دموکراسی، حاصل یک روند تاریخی است که بدنبال توسعۀ ملّی و تجدّد اجتماعی رشد می کند. بنابراین: جامعۀ ایلی - ایدئولوژیک روشنفکری ما - با نفی عوامل رشد دموکراسی (یعنی با نفی زیرساخت های اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی نظام گذشته) چگونه می توانست حامل آزادی، دموکراسی و حقوق بشر باشد؟

با چنان ایدئولوژی و اعتقادی، اکثریت قریب باتفاق روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن دوران، عکس برگردان امام خمینی (یا در شکل خوشبینانه و «پیشرو») شبیه کیم ایل سونگ، کاسترو یا انورخوجه بودند.

روند مدرنیسم، توسعه و تجدّد ملّی از زمان رضاشاه در ایران آغاز شد و در زمان محمدرضا شاه اوج بی سابقه ای یافته بود. این توسعۀ صنعتی و تحولات اجتماعی، باعث رشد چشم گیر طبقۀ متوسط و مدرن شهری شده بود و لذا بر اختناق سیاسی رژیم هم تأثیر گذاشته بود، بطوریکه در سال ها 56-57، زمینه برای استقرار آزادی و دموکراسی در جامعه فراهم بود، امّا عموم روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن زمان به چیزی جز «سرنگونی» و «انقلاب» نمی اندیشیدند. نمی دانم! شاید چیزی بنام «انقلاب اسلامی» لازم بود تا ما را از آن خواب تاریخی، و از آن بی حسیِ ذهنی بیدار کند. دوست شاعرم «اسماعیل خوئی» (که سال ها پیش دربارۀ «جنوب شهر» و «ضرورت انقلاب»، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صمیمانه گفت:

« ما عشق مان، همانا

میرابِ کینه بود

ما کینه کاشتیم

و، تا کِشت مان ببار نشیند

از خون خویش و مردم

رودی کردیم

ما، خام سوختگان

ز آن آتش نهفته که در سینه داشتیم

در چشم خویش و دشمن

دودی کردیم

ما، آرمان هامان را

معنای واقعیت پنداشتیم

ما «بوده» را «نبوده» گرفتیم

و از «نبوده»

- البته تنها در قلمروِ پندار خویش -

«بود» ی کردیم

ما کینه کاشتیم

و خرمن خرمن

مرگ برداشتیم ...

نفرین به ما!

ما، مرگ را سرودی کردیم ...»

ادامه دارد

زیرنویس ها:

5- نگاه کنید به «ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، صص 106-108.

6- «طلوع انفجار»، علی اصغر حاج سیدجوادی، تهران، 1357.

7- مثلاً وقتی عکس افتتاح سدّ عظیم «دز» (در خوزستان) در نشریات خارجی چاپ شد، بحث بسیاری از فعالین سیاسی در خارج از کشور این بود که: «این عکس، مونتاژ است و ساختن چنین سدّ عظیمی در ایران، دروغ تبلیغاتی رژیم شاه است!» ... بعدها یکی از همین رهبران سیاسی - که تحصیلاتش را هم در رشتۀ اقتصاد ایران بپایان برده بود - در پاسخ به این سئوال که: «در دوران 25 سالۀ حکومت محمدرضا شاه، چند سدّ بزرگ در ایران ساخته شده؟» به من گفت: « فقط 5 تا!» ... ظاهراً این استاد معروف اقتصاد از ساختن حدود 30 سدّ دیگر خبری نداشت!! ...

وقتی دوست شاعرم (اسماعیل خوئی) می گوید: « ما، بوده را نبوده گرفتیم، و از نبوده - البته در قلمروِ پندارِ خویش - بودی کردیم ...» یعنی همین!

8- برای نمونه، نگاه کنید به خاطرات دکتر منوچهر ثابتیان (از رهبران کنفدراسیون): فصل کتاب، شمارۀ 2، بهار 1369، صص 66-82.


* ما مردمی هستیم کــه غالباً، آینده را فدای گذشتۀ ناشاد می کنیم و در این مسیر، حتّی همـۀ داده هـا و دستاوردهــای مثبت گذشته را، نـفی و یا همۀ راه هـا و پـل هـا را خراب می کنیم. «انقــلاب شکوهمند اسلامی»، محصول همین بی اعتنـائی ها و عــدم آینده نگری های ما است.

* برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نـه رژیم سلطنتی. متـأسفـانه بسیاری از روشنفکـران و سـروران سیــاسی مـا – خصوصـاً در خـارج از کـشور - با طرح «شبه مسئله» هـا، مسئلـۀ اساسیِ اتحـاد و همبستگی ملّی برای رهایی ایران را فراموش کرده اند.

* دربارۀ حملۀ احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارۀ آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.

تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئۀ «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.

مقالۀ حاضر، تأمّلاتی است دربارۀ برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.

از دوست عزیزم آقای عباس احمدی (مزدک)، مسئول سایت های «بی پايان» ، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم

ع. م

اشتباه رضاشاه يا محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم در تصميم گيري هاي سياسي بي توجه بودند و همه چيز از« بالا» سازمان مي يافت. اين امر باعث شد تا شكافي كه بطور تاريخي بين دولت و ملت (Etat-Nation) وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقي بماند و ملت اقدامات و اصلاحات دولت را از آن خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه، با ايجاد دادگستري و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه هاي قضائي كشور و با تدوين و اجراي قوانين مترقي (خصوصاً در بارۀ حقوق زنان) گام هاي مهمي در قانونمندي جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و در غياب يك طبقۀ متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعي لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانۀ رويدادهاي سال 57 وقتي كه شاه « صداي انقلاب مردم» را شنيد، طبقۀ علاقمند و متشكّلي وجود نداشت تا از دستاوردهاي رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه قانون خواهي، ناسيوناليسم و ترقيخواهي (تجدّد) سه محور اساسي آرمان هاي مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميت دادن به توسعۀ اقتصادي - اجتماعي و صنعتي و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق سوّمين آرمان جنبش مشروطيت (يعني توسعۀ سياسي و استقرار آزادي) باز ماندند...

اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعۀ سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتۀ تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدد و توسعۀ ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلۀ بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعۀ ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سیاسی، سخن چندانی نگفته اند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادۀ ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینۀ این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود. و بطوریکه گفتم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سیاسی، در عقاید عموم روشنفکران دورۀ بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکران مشروطه و دورۀ رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعۀ ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهیت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفۀ تشیع) بودند، مثلاً جلال آل احمد معتقد بود که: «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».

دکتر علی شریعتی نیز ضمن توجه به بیسوادی جامعه و «بی ارزشیِ آرای عوام» تأیید می کرد که: «آزادی و دموکراسی غربی تماماً ضرافه ای بیش نیستند ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهرۀ فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی را در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست، بلکه تأکید می کرد که: «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسۀ لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (الاغ ها = توده های مردم بیسواد) بسپارد ...».

لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفۀ سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی تبلیغ «اسلام راستین» و «تشیع انقلابی» (توسط دکتر علی شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد، تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفۀ «بازگشت به خویش» (توسط جلال آل احمد، شریعتی، دکتر احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار، در واقع، میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.

خاطرات و خطرات!

انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز براي من نوعي توهين بزرگ به حرمت انساني بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگي مي كردم. در واقع بعد از انتشار نشریۀ دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگي كنم، در يك اطاقك 3×2 متري. بنابراين طبيعي بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهاي منجر به انقلاب 57، من داراي حالتي دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامي در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسي» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاري و نفرت بود.

خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران مي رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهري)، سه راه آذري تا خيابان ري و بهشت زهرا.

در آن حالت دوگانۀ بيزاري و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دي ماه 57 وقتي خبر «رفتن شاه» مثل بمبي در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ي تهران بودم، در اقيانوسي از مردمي بي چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه هاي كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه (در) رفت» در دست هاي مردم هيجان زده، مي رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمۀ رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير مي كشيدند،‌من هيچ احساس شادماني يا رضايتي نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گوياي اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامي و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخي كشيده شدم:

آخرين شعر

- « نه !

نه !

نه !

مرگ است اين

که به هيأت قدّيسان

بر شطِّ شادِ باورِ مردم

پارو کشيده است ...»

اين را خروس های روشنِ بيداری

- خون کاکُلانِ شعله ورِ عشق -

گفتند.

- « نه!

اين،

منشورهای منتشرِ آفتاب نيست

کتيبۀ کهنۀ تاريکی ست -

که ترس و

تازيانه و

تسليم را

تفسير می کند.

آوازهای سبزِ چکاوک نيست

اين زوزه های پوزۀ « تازی» هاست

کز فصل های کتابسوزان

وز شهرهای تهاجم و تاراج

می آيند.»

اين را سرودهای سوخته

- در باران-

می گويند.

٭

خليفه!

خليفه!

خليفه!

چشم و چراغ تو روشن باد!!

اخلافِ لافِ تو

- اينک -

در خرقه های توبه و تزوير

با ُمشتی از استدلال های لال

حلّاج ديگری را

بر دار می برند

خليفه!

خليفه!

چشم و چراغ تو روشن باد !!!

٭ ٭ ٭

در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم

در گردبادِ دين و دغا -

مردی

از شعله و

شقايق و

شمشير

رنگين کمانی می افرازد ...

از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا مي توانم بگويم اينست:

در رويدادها و حوادث خونين روزهاي 16 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر كنجكاوي يا همدلي، به هنگام تدفين يكي از شهداء، ديدم كه در «گور» بجاي جسد شهيد، مقداري روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكي از عزاداران پرسيدم: پيكر شهيد چه شد؟

مردي «ريشمند» با گريه و زاري جواب داد:

«برادر! زير تانك! زير تانك هاي ارتشي، له شده!»

اين صحنه - با توجه به آن فضاي خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به روماني و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائي را از ادارۀ پزشكي قانوني بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون هاي جهاني قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكۀ 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامۀ تلويزيوني به اين «صحنه سازي»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث روماني، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!

پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلۀ ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلۀ روزِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.

با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزۀ علمیۀ قم در روزنامۀ «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونۀ یکی از اساتید حوزۀ علمیّۀ قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجۀ شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّۀ چندانی به غوغاهای سیاسی - سازمانی دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارۀ شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیۀ فیلمنامه ای بر اساس کتاب حلاّج کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامۀ «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانۀ شاملو تشکیل می شد.

احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارۀ شاهنامۀ فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزۀ شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.

شعر درخشان احمد شاملو دربارۀ خمینی، بدو ن نام شاعر، انتشار یافته بود:

« ابلها مردا!

ابلها مردا!

عدوی تو نیستم

من،

انکار توأم! ...»

*

در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی(9) اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندۀ کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.

من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرن جالبی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقۀ عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.

در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارۀخمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.

دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستۀ حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند (10).

روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطر ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:

- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟

در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:

- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟

گفتم:

- با همۀ علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!

بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت: «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».

*

در آن روزها، دوستانی به خانۀ مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله، شاعر گرامی «رضا. م» و ژورنالیست گرامی خانم «الهۀ. ب».

شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ...

از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.

تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما، هراسان و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانۀ کوچک مان را «مخفی گاه» خود یافته بود!!؟

*

پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقیِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائۀ کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای « انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.

در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان «ذوب در ولایتِ» امام خمینی و رهبری نورالدین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسّخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:

آنکه دائم هوسِ سوختن ما می کرد

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

پدرم در همین حملۀ اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت.

مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها براي «افسون شدگان» مي توانست «شكوهمند» باشد! ... متأسفانه هنوز هم افرادي در رؤياي آن دروغ شكوهمندي كه باورش شكوهمندتر است «حال» مي كنند.

«ماكس پلانك» مي گويد: در فيزيك وقتي يك نظريۀ جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفاني دارد، امّا اين نظريه سرانجام قبول عام مي يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مُجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مُرده اند...

چه باید کرد؟

ما مردمي هستيم كه غالباً آينده را فداي گذشتۀ ناشاد مي كنيم و در اين مسير، حتّی همۀ داده ها و دستاوردهاي مثبت گذشته را نفی و یا همۀ راه ها و پل ها را خراب مي كنيم. «انقلاب شكوهمند اسلامي» - در واقع - محصول همين بي اعتنائي ها و عدم آينده نگري های ما است. بلندنظری روشنفكران ما را وقتي با كرامت، مدارا و آينده نگري روشنفكران آفريقاي جنوبي شیلیائی و اسپانيائي (حتي كمونيست هاي شان) مقايسه مي كنيم، مي بينيم كه «تفاوت ره از كجاست تا به كجا»! آنها با آينده نگري و مدارا، بر زمينۀ يك گذشتۀ عميقاً خونبار، آفريقاي جنوبي، شیلی و اسپانياي نويني مي سازند و ما - اما- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه هاي مردگان «الهام» مي گيريم. در واقع براي بسياري از رهبران سیاسی و روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشتۀ تلخ و ناشاد است، بي آنكه با فروتني بپذيريم كه ما (اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشتۀ ناشاد، سهم فراواني داشته ايم. چندي پيش يكي از سروران منسوب به «جبهه ملي» مي گفت: «اگر قرار است كه باز حكومت پهلوي باز گردد، من در كنار همين جمهوري اسلامي خواهم ماند! بگذار 30 سال دیگر هم بگذرد تا جامعه، مصدّق واقعی خود را پیدا کند و ...» اينگونه بي پروائي و مسئوليت گريزي در انديشيدن به آيندۀ ايران، واقعاً تأسف بار است. سرورانی که آنقدر «دریادل» هستند و می خواهند 30 سال دیگر هم در سایۀ جمهوری اسلامی صبر کنند، پس چرا آنهمه برای وقوع انقلاب و رفتن محمدرضا شاه عجله داشتند؟

دربارۀ رضاشاه و مصدق و محمد رضاشاه و 28 مرداد و «انقلاب شكوهمند اسلامي»، مي توان نوشت (و فراوان هم بايد نوشت) اما احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتحاد و همبستگي ملي به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامي است.

در اين سال های سیاه،، رژيم اسلامي نه تنها منابع مادي و اقتصادي جامعۀ ما را تاراج كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انساني و غرور ملي مردم ما را به تباهي كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان ما را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه، «جواني» را در جامعۀ ما كشته است. نه تنها زنان و دختران ما را سركوب كرده، بلكه «دختري» و «حس زن بودن» را در جامعۀ ما سرکوب و نابود كرده است... در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياري از روشنفكران و سروران سياسي ما (خصوصاً در خارج از كشور) با طرح «شبه مسئله» ها، مسئلۀ اساسيِ اتحاد و همبستگي ملّی براي رهائي ایران را فراموش كرده اند.

براي رهائي ملي بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامي» رهائي يافت. رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه، قوام السلطنه يا تقي زاده اينك به تاريخ پيوسته اند و بد يا خوب اينك بايد «موضوع» مطالعات و تحقيقات بيطرفانه قرار گيرند، همچنانكه ميرزا تقي خان اميركبير را (با توجه به سركوب خونين جنبش بابيه) مورد بررسي هاي منصفانه قرار داده ايم. ما روزي بر اين اخلاقيات ايلي - ايدئولوژيك و بر اين «گذشتۀ ناشاد سياسي» بايد فائق شويم و با فاصله گرفتن از تاريخ هاي حزبي، عاطفي و ايدئولوژيك بايد تاريخ مان را ملي كنيم. تجربۀ كشورهائي چون آفريقاي جنوبي، شيلي و اسپانيا نيز بما مي آموزند كه با بلند نظري، انصاف و بخشش (نه فراموشي) حال و آينده را قرباني اين «گذشتۀ ناشاد» نكنيم بلكه با درك شرايط، منافع ملي ما را بر مصالح فردي يا ایدئولوژیک خویش ترجیح دهیم.

پس از تجربۀ يكي از خونين ترين و هولناك ترين حكومت هاي جهان معاصر، ملت ما اينك در آستانۀ خيزش ها و جنبش هاي عظيم و سرنوشت ساز است. تجربۀ مشروطيت و ديگر جنبش هاي اجتماعي در ايران معاصر، اين حقيقت را آشكار مي كنند كه ملت ما، در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزي و همآوازي عليه استبداد، اقدامات حيرت انگيزي از خود نشان داده است.

بقول «كارل پوپر» ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم، چرا كه اين «مردان بزرگ» با حمله به عقل و آزادي، خطاهاي بزرگ مرتكب شده اند. «پوپر» اين دسته از روشنفكران را (كه با انديشه هاي خويش راهگشاي حكومت هاي جبّار بوده اند) «پيامبران دروغين» مي نامد.

براي من، نه نظام جمهوري مطرح است و نه رژيم سلطنتي، بلكه در اين لحظه، برايم تنها و تنها، آزادی ايران مطرح است. من در آرزوي ايجاد فضاي دموكراتيك و آزادي هستم كه در آن هر شهروند ايراني، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسي دلخواهش را (چه سلطنت، چه جمهوري) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط کلیّت جمهوري اسلامي.

دربارۀ حملۀ احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!! بعضی از سروران سیاسی و دانشگاهیان ما معتقدند که « حمله به ایران برای آیندۀ دموکراسی در ایران، زیانبار است» این دوستان - متأسفانه - چنین وانمود می کنند که در ایران گویا دموکراسی و آزادی وجود دارد! و یا در آینده - با وجود جمهوری اسلامی - استقرار آزادی و دموکراسی در ایران ممکن و میسّر است!

به نظرِ من می توان ضمن مخالفت شدید با حمله به مردم و تأسیسات صنعتی و اتمی ایران، از حملۀ آمریکا به سران و رهبران جمهوری اسلامی و کوبیدن سیستم سرکوب رژیم (پاسداران، بسیج و ...) حمایت کرد، مسئله ای که می تواند باعث ریختن ترس مردم و در نتیجه: موجب قیام مردم و فروریختن جمهوری اسلامی گردد.

دموكراسي را «ورزش فروتني» خوانده اند، بنابراين: بر همۀ ماست كه بدور از تنگ نظري هاي سياسي، با فروتني و تواضع در يك اتحاد ملي، شعار «آزادی ايران» و «حقوق بشر» را به اصلي ترين و محوري ترين شعار مبارزاتي خويش بدل كنيم.

سال ها پيش به نقل از يك شاعر تيرباران شدۀ آمريكاي لاتيني گفته بودم:

- «روزي خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من

روشنفكران ابترِ كشور را

استنطاق خواهند كرد

و خواهند پرسيد:

روزي كه ملّت به مانند يك بخاري كوچك و تنها

فرو مي مُرد

به چه كاري مشغول بوديد؟»

اميدوارم كه رهبران سياسي و روشنفكران ما، در اين لحظات حساس تاريخي، مصداق «روشنفكران ابترِ كشور» نباشند...

زیرنویس ها:

9- این ترکیب از آقای داریوش همایون است.

10- در این باره نگاه کنید به: دربارۀ سیاست و فرهنگ، شاهرخ مسکوب، به همّت علی بنو عزیزی، نشر خاوران، 1373، صص 43-76.


No comments:

Post a Comment