نشسته بودم که، پس از سه هفته مرخصی اجباری از نوشتن، به حروف کشيدن جمعه گردی ها را از سر گيرم؛ و مانده بودم که در اين «آغاز ديگر» از کجا بايد براه افتاد. عبارت «آغاز ديگر» مرا به ياد «تولد ديگر» فروغ فرخزاد انداخت. زمينهء ذهنی هم البته وجود داشت. ديده بودم که اين روزها باز حرف و سخن دربارهء فروغ فراوان است. بخصوص که از شمال کاليفرنيا خبر آمده که ابراهيم گلستان، نويسنده و فيلمساز پيشاهنگ معاصر، سفری داشته است به دعوت عباس ميلانی به آن صفحات و مجلس گفت و شنودی هم بين دعوت کننده و مدعو برقرار بوده است که در پايان آن حضار هم اجازهء پرسش يافته اند. اما پرسش ها بجای آنکه دربارهء خود گلستان و کارهايش باشد بيشتر به فروغ فرخزاد مربوط شده چرا که، بقول عباس ميلانی در همان جلسه، «موضوع رابطهء ميان گلستان و فروغ فرخزاد موضوعی است که سال ها مورد بحث و بررسی و حتی کنجکاوی مردم بوده است». گلستان اما همهء پرسش ها را بی پاسخ گذاشته و با لحنی طنز آلود پرسيده است: «چرا از من دربارهء مهدی اخوان ثالث سئوال نمی کنيد؟»
اين حرف ها و خبرها مرا به پنجسال اول دههء 1340، از 1340 تا 1345، همان سالی که در 25 بهمن اش فروغ از ميان ما رفت، برد.
لحظه ای چشم بر هم می نهم و سعی می کنم از ميان هياهوی اين همه سال چهرهء 32 سالهء فروغ را به ياد آورم، آن هم يک شب مانده به مرگش، در آن لباس سياهی که گاه با شب در هم می آميخت و چهره اش را تاريک می کرد. و سپس، روز بعد از «واقعه» را در ذهنم بازسازی کنم، که ديگرباره ديدمش، اما با خطوط خونی که از پيشانی اش به سوی لبان رنگ باخته اش دويده بود و چهرهء مهتابی رنگش را هاشور می زد.
آن سال ها، هر دو شنبه عصر، در سالن قديمی عهد قاجاری که پشت ساختمان نوساز «وزارت فرهنگ و هنر» آن روز، در شمال ميدان بهارستان، قرار داشت و گويا روزگاری آتليهء نقاشی کمال الملک بود و در آغاز دههء 1340 به سالن نمايش فيلم تبديل شده بود، به همت زنده ياد فرخ غفاری، جلسهء «کانون فيلم» تشکيل می شد و محلی بود که در آن روشنفکران گوناگون برای تماشای فيلمی که غفاری انتخاب کرده بود جمع می شدند. من، در آن زمان، جزو گروهی محسوب می شدم که بر خود نام «طرفه» را گذاشته بود و خيال داشت، يا خيال کرده بود، که در همهء ساحت های هنر دست به انقلاب فرهنگی بزند. برخی از اعضاء جمع ما از مشتريان ثابت جلسات کانون فيلم بودند: مهرداد صمدی، نادر ابراهيمی، محمد علی سپانلو، احمدرضا احمدی و بهرام بيضائی، که اين يکی، بنا به طبع سرکش و تکروئی که داشت، هم با ما بود و هم نبود. ديگرانی هم بودند، مثل اکبر رادی و داريوش آشوری و جعفر کوش آبادی که زياد در کانون فيلم پيداشان نمی شد؛ يعنی، مثل بقيهء ما، عشق به سينما به کله شان نزده بود. از چهره های ديگر شرکت کننده در جلسات کانون فيلم سهراب سپهری و نادر نادرپور و سيروس طاهباز و ابراهيم گلستان و فروغ فرخزاد را به ياد دارم. گلستان گاهی، وقتی فرخ غفاری غايب بود، در آغاز نمايش برخی فيلم ها سخنانی کوتاهی هم در معرفی برنامه داشت.
فروغ تازه خانه سياه است را ساخته بود، به عنوان يکی از کارمندان «استوديو گلستان» در خيابان احتشاميهء شميران، که کارمندان ديگری هم داشت، مثل مهدی اخوان ثالث شاعر، ناصر تقوائی قصه نويس و ذکريا هاشمی و چند نفز ديگر. توجه به اين موضوع مهم است، چرا که تنها به مدد آن پرسش طنزآلود گلستان از حاضران در آن مجلس سانفراسيسکوئی معنای واقعی اش را پيدا می کند. او می خوهد بگويد: «فروغ هم مثل اخوان يکی از کارمندان استوديوی من بود. من جز اين رابطه ديگری با فروغ نداشتم که به شما مربوط باشد تا از من درباره اش سئوال کنيد».
من با اينکه فروغ را چند بار ديگر ديده بودم و شرح نخستين ديدار را در 1996، به هنگام بزرگداشت نادر نادرپور در واشنگتن، نوشتم که چند ماه پيش هم در نشريه «ايرانيان» خودمان تجديد چاپ شد و در سايت خودم هم هست، اما آشنائی واقعی ام با خود او به انتشار «تولدی ديگر» مربوط می شد و مقاله ای که مهرداد صمدی دربارهء آن کتاب نوشت؛ مقاله ای که موجب آشنائی اعضاء «طرفه» با او شد و از آن پس اغلب او را می شد در جاهای مختلف با طرفه ای ها ديد. سال 1342 معلوم بود که رابطهء فروغ و گلستان، هرچه که بود، به ته خط نزديک می شود. فروغ کارمند استوديو گلستان بود و در يکی از خانه های اطراف استوديو، که گويا جزو ملک استوديو بود و به گلستان تعلق داشت زندگی می کرد. «تولدی ديگر» ش را هم به گلستان تقديم کرده بود و همهء شهر پر بود از شايعه های مختلف دربارهء اين رابطه. گلستان البته با همسرش، فخری خانم، و بچه هايش، ليلی و کاوه، زندگی می کرد و در اغلب ميهمانی ها و مجالس هم با فخری خانم ظاهر می شد. من از اولين گفتگو با فروغ خشمی در او می ديدم که چندان عادی نبود. فروغ آن روزها بيشتر تلخ بود و کلامش طنز تلخی داشت.
در سال 1345 فروغ ديگر به هيچ تکيه گاهی احتياج نداشت و آنچه را که جان کنجکاو و تشنه اش خواسته بود به دست آورده بود. تولدی ديگر و خانه سياه است را کار در استوديو گلستان برايش آورده بود، شعر و سينمای راستين را شناخته بود، از سناريو نويسی تا مونتاژ فيلم و بازيگری (حتی صحنه ای در «خشت و آينه» ی گلستان) همه را آزموده بود و در 32 سالگی به غنائی از هنر رسيده بود که اهل نظر همه آن را پذيرفته بودند. اما بنظرم می آمد که در جان او زخمی وجود دارد که هيچ التيام نيافته است. آن زخم چه بود؟ هر کس می تواند در مورد آن حدسی بزند، اما من اينجا فقط می خواهم داستانی را که آغاز کرده ام بجائی برسانم، همچون شاهدی که قصد ندارد از خيال ها و تصورات و حدس ها خود نيز بگويد و بيشتر دوست دارد آنچه را ديده شرح دهد.
باری، دو شنبه 24 بهمن 1345، بی که بدانيم، فرصت آخرين ديدار ما با فروغ فرخزاد بود. او که بيشتر با جمع ما می جوشيد تا همنسلان خودش آن روز هم تا آمد به جمع ما پيوست. از بين ما ميانه اش با احمد رضا احمدی و مهرداد صمدی گرم تر بود. سپانلو از او خوشش نمی آمد و فروغ هم ميانهء چندانی با سپانلو نداشت. من هم ـ بخاطر تبختری که ابراهيم گلستان داشت و نزديک شدن به فروغ تحمل او را هم لازم می کرد ـ با همهء ارادتی که به شعر و فکر فروغ داشتم چندان در جمع خصوصی او رفت و آمد نمی کردم و بيشتر ديدارهای جمعی ما عصرها در کافه نادری انجام می شد که در آنجا حضور سنگين گلستان شب آرام ما را بهم نمی ريخت.
چهارشنبه صبح 26 بهمن، من با رفيق صميم و زنده يادم غفار حسينی، در دارالترجمهء سازمان مرکزی تعاون کشور نشسته بوديم، مشغول کار روزانه. و حوالی ساعت 10 صبح بود که احمد رضا احمدی از در وارد شد، پيچيده در پالتو و شالگردن و کلاه پوستی پاکستانی اش. او گاهی سری به ما می زد؛ اما آن روز رفتارش کمی پريشان می نمود. نشست. پرسيدم: «چه خبر؟» روزنامهء «تهران ژورنال» را از جيبش در آورد و روی ميزم گذاشت و گفت: «نمی دانم. سر راه روی بساط روزنامه نويسی اين را ديدم که مطلبی در مورد فروغ دارد. نتوانستم بفهمم که چه می گويد. دلم به شور افتاد. آمدم تا شايد شما ها برايم بخوانيد». غفار، که کنجکاو از پشت ميزش بلند شده بود و آمده بود که روزنامه را بردارد، با صدای بلند و حيرت زده خواند: «Forugh est Mort... میگه فروغ مرده». نشست. ديدم که رنگ احمد رضا مثل گچ شده است. غفار روزنامه خوانان به پشت ميزش برگشته بود و مقاله را می خواند.
روز پيش، سه شنبه 25 بهمن 1345، فروغ، سوار بر جيپ، از خانهء مادرش بر می گشته که گويا در خيابان احتشاميه پسربچه ای به جلوی ماشينش دويده و او، برای اينکه بچه را زير نگيرد، محکم ترمز کرده و فرمان جيپ را تمام و کمال گردانده و ماشين هم محکم توی جوی کنار خيابان افتاده بود و فروغ از ماشين جيپ، که در نداشت، به بيرون پرت شده و سرش محکم به لبهء جوی آب خورده بود. روزنامه، به همان زبان فرانسه، خبر داده بود که مراسم تشيع جنازه اش هم صبح جمعه از جلوی پزشکی قانونی در سنگلج انجام خواهد شد.
عصر آن روز، دلگرفته و بی حوصله، سری به بيمارستانی زدم که در آن خواهرم، پرتو، که آن روزها همسر سپانلو بود، شب پيش پسرش ـ سندباد ـ را بدنيا آورده بود. بدينسان، 25 بهمن روزی شد که مرگ و تولد در آن حضور خود را يکجا به ما نمايانده بودند و هنوز هم هر سال، به سالگشت تولد سندباد که می رسيم ياد فروغ برايم زنده می شود. باری، شب هم همهء دوستان در خانهء من جمع بودند. برخی از رفقا اعتقاد داشتند که به دلايل مختلف تماشای تشيع جنازه و تشريفات تدفين چندان جالب نيست و تصميم گرفتند که نيايند. احمد رضا احمدی آن شب با دوست هميشگی اش مسعود کيميائی آمده بود که کسی نمی دانست در کار سينما هم مهارت هائی در جيب دارد. آن وقت ها اغلب با خود گيتاری می آورد و همپای شعرخوانی رفقا ساز می نواخت. ما سه نفر تصميم گرفتيم که برويم.
آن شب من ياد سخنان فروغ در دو سه هفته پيش افتاده بودم، شبی که در خانه اش ـ با حضور محمود آزاد و سيروس طاهباز و سپانلو و احمد رضا ـ زير سايهء سنگين گلستان که انگار از آن سوی آن مجموعه به اين سو آمده و از پشت پنجره ما را به ملامت می نگريست، داستان تشيع جنازهء نيما يوشيج را برايمان گفته بود و اينکه پيکر نيما را در مسجدی در خيابان سعدی گذاشته بودند و وقتی فروغ خودش را به آنجا رسانده بود ديده بود که هفت هشت نفری بيشتر نيامده اند. تعريف می کرد که چه غريبانه نيما را تا امامزاده عبدالله برده بودند. و حالا نوبت خودش شده بود؛ 7 سال پس از نيما و نه از مسجد که از پزشکی قانونی.
بين ما تنها خواهر مسعود کيميائی اتومبيل داشت و ما چند نفر در آن روز سرد بهمن ماه در آن چپيديم و به سنگلج رفتيم. نمی شد باور کرد. تمام خيابان خيام تا پله هائی که به زيرزمين کاخ دادگستری می رفت پر از آدم بود. دوربين چی های تلويزيون و برنامه سازان راديو هم آمده بودند. بر و بچه های مطبوعات را می شد همه جا ديد. عده ای دختر و پسر جوان گريه می کردند. نه. نمی شد باور کرد. 7 سال پس از آن روز غريبانهء نيمائی، اکنون می شد پيروزی شعرنوئی که نيما بخاطرش دق مرگ شده بود را به چشم ديد.
همه تنگ هم ايستاده بودند و در وسط حيات ساختمان يک آمبولانس منتظر بود تا فروغ را به آخرين سفرش در دل خيابان های تهران ببرد. جمعيت فشار می آورد و نا آرامی می کرد. تهران تا آنروز تشيع جنازه ای به اين مفصلی برای يک شاعر را نديده بود.
بالاخره فروغ را آوردند، پيچيده در يک قاليچه و بی هيچ جعبه و تابوتی. مردم گريه کنان راه باز کردند و اجازه دادند تا پيکر قالی پيچ فروغ را بداخل آمبولانس ببرند. به کجا؟ نمی دانستيم. يکی گفت: «می برندش ظهير الدوله». هيچ کدام نمی دانستيم ظهير الدوله کجاست. کيميائی گفت: «بايد دنبال آمبولانس برويم. اين يکی را نمی شود گم کرد». به سرعت به اتومبيل خواهرش برگشتيم . هنوز آمبولانس از محوطهء جلوی پزشکی قانونی بيرون نيامده بود که اتومبيل ما به آنجا رسيد. آمبولانس به سمت شمال پيچيد و ما هم بدنبالش رفتيم. از ميدان سپه گذشتيم، سعدی را تا دروازده دولت طی کرديم، و در پيچ شميران به داخل خيابان قديم شميران پيچيديم. معلوم بود به شميران می رويم.
خانم کيميائی (ببخشيد و ببخشند که اسمش يادم نيست) چشم از آمبولانس بر نمی داشت. داخل اتومبيل همه ساکت بوديم. احمد رضا آرام می گريست و کيميائی، که در اينگونه مواقع لکنت زبانش بشدت گل می کرد، تته پته کنان، چيزی هائی در گوش او می گفت. من ياد شبی در چند ماه پيش افتاده بودم که همگی، همراه فرهاد شيبانی، از تماشای نمايش «چوب بدست های ورزيل» دکتر ساعدی آمده و برای خوردن چای و قهوه به هتل کاسپين رفته بوديم که روبروی سفارت آمريکا قرار داشت و گاهی از شب ها پاتوق بعد از کافه نادری ما بود. شبی سبک و شاد بود و فروغ هم حال خوشی داشت. فرهاد تمام شب فروغ را نگاه کرده و آه کشيده بود و فروغ هم با شيطنت ذاتی که داشت بيشتر با او حرف می زد و از شعرهايش می گفت و می پرسيد. آن شب فروغ سی و يک سالی بيشتر نداشت اما از نگاه من بسيار مسن تر و بالغ تر می نمود؛ حس می کردم زندگی اش مثل يک رمان پر حادثه با يک شخصيت غيرعادی و دوست داشتنی پيچيده و تو در توست.
و بعد، بی اختيار، ياد لحظه ای از اين رمان پر حادثه افتادم که هنوز هم در حافظهء رو به ويرانی من بروشنی حک شده است. بعد از ظهری در تابستان 1344 بود. با خسرو گلسرخی و احمد رضا و فروغ در رستوران هتل پالاس خيابان شاهرضا نشسته بوديم و چای می خوريم. گلسرخی قرار بود برای روزنامه آيندگان مصاحبه ای با فروغ انجام دهد. من و احمد رضا هم واسطهء آشنائی آنها شده بوديم. آنوقت، يکباره، وسط حرف هامان، يک آدم درشت هيکل جاهل مسلک که با حالتی مستانه از کنار ميزمان رد می شد، چشمش به فروغ افتاد و در ميانهء راهش برگشت و با حيرتی شوخی آميخته گفت: «به به! فروغ خانم. شما کجا اينجا کجا؟» فروغ را نگاه کردم که سرخ شده و هيچ نمی گفت. مردک گفت: «چيه؟ سلام ما جواب نداشت؟» باز هم فروغ ساکت و معذب نشسته بود و با فنجان قهوه اش ور می رفت. گلسرخی رو به مرد کرد و گفت: «آقا، لطفاً مزاحم نشويد». و مرد خنديد و گفت: «فروغ خانوم اين جوجه چی ميگه؟ حالا ديگه جوجه باز شدی؟» که گلسرخی با کله کوبيد توی دهانش و کافه بهم خورد. احمد رضا فروغ را که گريه می کرد بيرون برد و من هم به جمع و جور کردن گلسرخی و جدا کردنش از مردی که هرگز ندانستيم که بود و چه می گفت مشغول شدم.
آمبولانس رسيده بود به نزديک های خيابان دولت که ديديم علامت گردش به چپ زد و وارد خيابان باريک کنار سينمای «سيلور سيتی» شد (می دانم که همهء اين اسم ها امروزه عوض شده است اما داستان من بهر حال در فضای همان اسم ها می گردد). ما هم دنبالش رفتيم. از روی پل رودخانهء زرگنده رد شديم و آمبولانس وارد امامزاده ای که تا آن زمان نديده بودمش شد و جلوی ساختمانی وسط گورستانی بی بازديدکننده و پوشيده از برف ايستاد. ديديم که جز اتومبيل ما و يک اتومبيل ديگر که سه سرنشين داشت هيچکس با آمبولانس نپيچيده بود. ما وسط امامزاده ای که بعدها فهميديم «اسماعيل» نام دارد ايستاده بوديم. راننده آمبولانس پياده شد و از پله های ساختمان قديمی بالا رفت و وارد شد. چند دقيقه بعد در را گشود و از همان بالای ايوان گفت: «کی خانوادهء اين خانوم است؟» همه بهم نگاه کرديم. يکی از آن سه نفر سرنشين اتومبيل ديگر گفت: «همه رفته اند ظهيرالدوله. ما دو ماشين چون راه را بلد نبوديم دنبال شما آمديم». راننده با غيظ پائين آمد و غرغرکنان در عقب آمبولانس را گشود و گفت: «پس بايد کمک کنيد ببريمش بالا تو غسالخونه. ظهيرالوله مال بعد از غسل و کفنه!»
ما چند نفر جلو رفتيم. قالی لوله شده هنوز ميان خرت و خورت های مختلف کف آمبولانس قرار داشت. راننده پريد بالا و گفت: «سر قالی رابگيريد». گرفتيم. قالی کوچک بود و وقتی هر گوشه اش را کسی گرفت از هم وا شد. آن وسط فروغ خفته بود. ديدم که تنها سرش نبود که شکسته و خونين می زد. يکی از پاهايش هم شکسته و جورابش در پاره کرده و بيرون زده بود. باز صدای گريه احمد بلند شد. هيچکس حرفی نمی زد. قالی را چند نفره بالا برديم و از ايوان وارد غسالخانه شديم. آن وسط سنگی بود که پير زنی چادر به کمربسته کنارش ايستاده بود. اشاره کرد که قالی را با مسافرش روی سنگ بگذاريم. بعد نگاهی پرسشگر به راننده کرد. راننده گفت: « هيچکس اين خانوم را خبر نکرده که امروز شستشو داره. میگه نه نفت داره که آب گرم کنه و نه پنبه برای...»
به ما نگريست و دنبال داوطلب گشت. گفت: «من می روم دنبال نفت يکی از شما ها هم از دواخونه يک بسته پنبه بخره...» و راه افتاد. کيميائی به خواهرش گفت: «بريم». احمد رضا، مثل اينکه تحمل فضا را نداشته باشد، گفت: «من هم با شما می آم». و رفتند. پير زن به ما چند نفر که مانده بوديم و فروغ خفته بر تخت و قالی را نگاه می کرديم گفت: «شما ها هم برين بيرون و منتظر شين تا بيان...»
نگاه آخر را به فروغ انداختم. راحت اما خونزده خوابيده بود. تا آن زمان صورت هيچ مرده ای را اينگونه از نزديک نديده بودم. نه طرح خنده ای و نه شکلک گريه ای؛ کارهائی که يکی را بسيار و ديگری را گهگاه از او ديده بودم. اصلاً بيشتر شبیه مجسمه ای شده بود، شبيه خانه ای که صاحبش به سفر رفته باشد.
بيرون غسالخانه، ديگر چنان برفی نشسته بود که همهء صداها را می کشت و کاشی های گنبد امامزاده را از چشم پنهان می کرد. جای جمع و جوری بود. يک طورهائی از فضايش خوشم آمد، آنگونه که تکه هائی از هر دو فيلمی را که سه سال بعد ساختم در همانجا گرفتم؛ شايد به جبران دوربينی که آن روز با خود نداشتم.
کاری نداشتيم و انتظار بر گورستان بی انتظار حکومت می کرد. بی اختيار ياد بهار سال پيش افتادم که فروغ به انگلستان می رفت و مهرداد و احمدرضا و من و چند نفر ديگر رفته بوديم فرودگاه مهرآباد به مشايعتش. عکس آن روز را که اکنون گمش کرده ام در مجلهء فردوسی يک هفته پس از مرگ فروغ چاپ کرده ام. فروغ با همه ديده بوسی کرد و داخل سالن ترانزيت شد. و ما مدتها منتظر مانده بوديم تا هواپيمايش بپرد و ما به خانه هامان برگرديم. همگی می دانستيم که او به سفری می رود که به احتمال زياد چيزهای زيادی را در او عوض خواهد کرد.
و حالا هم ميان آن برف که بی صدا بر زمين و زمان می نشست ما چند نفر بيرون غسالخانه منتظر بوديم تا کار فروغ تمام شود و برای هميشه بپرد و برود. بوی پريدن می آمد اما هنوز معنای سفارش فروغ که «پرواز را بخاطر بسپار، پرنده رفتنی است» بر ما مکشوف نشده بود. يکی از غريبه ها قوطی سيگاری در آورد و به همه تعارف کرد. يک لحظه ديدم که مثل اعضاء خانواده ای شده بوديم که عريزی را از دست داده است.
و ساعتی بعد، در زير بارش برف سمج، راننده دستور داد که زير تابوتی را بگيريم که شالی بر آن انداخته بودند. با احتياط، و تابوت بر دوش، از پله های يخ زده پائين آمديم و راننده آمبولانسش را روشن کرد و براه افتاد؛ ما هم به دنبالش. يک لحظه تصوير جلوی پزشکی قانونی از ذهنم زدوده شد و فکر کردم که فروغ از نيما هم بی کس و کارتر است چرا که فقط يک آمبولانس و دو اتومبيل، آن هم بطور اتفاقی، پيکرش را تشييع می کنند.
آمبولانس از کنار سينما سيلور سيتی به طرف چپ پيچيد و راه ميدان شميران را در پيش گرفت. نرسيده به ميدان، کوچهء فردوسی قرار داشت؛ با خانه های ديوار به ديوار نيما يوشيج و آل احمد. داخل خانهء نيما را نديده بودم و اصلاً نمی دانستم آيا عاليه خانم و شراگيم هنوز در آن ساکنند يا نه. اگر اين خانه در انگلستان بود الان روی ديوارش پلاکی گذاشته بودند که می گفت: «خانهء نيما يوشيج، بنيانگزار شعر نوی ايران که در سال 1338 در همين خانه چشم از جهان فرو بست». و حالا، فروغ فرخزاد، شاعری که فقط پنج شش سالی پيشتر از «مکتب سخن» (جمع آنانی که نزديک به دو دهه نيما را مسخره کرده بودند) بريده و با «تولدی ديگر» به مکتب شعر نوی نيمائی پيوسته بود، در آخرين سفرش از سر کوچهء نيما می گذشت تا در روزهای آينده در يادهای دوستداران شعر فارسی در کنار او بايستد.
از ميدان تجريش رد شديم و آمبولانس سر بالائی دربند را پيش گرفت. حالا يادم می آمد که بسياری از جمعه ها که برای کوهنوردی اين سربالائی را طی می کرديم از کنار قبرستانی که درش هميشه بسته بود رد می شديم. بالای در ورودی چيزی نوشته بودند مثل «آرامگاه حضرت ظهيرالوله»، که خبر از بارگاه درويشی از عهد قاجار می داد. دانستم که امروز فروغ مهمان همين درويش است.
به گورستان که نزديک شديم يکباره ديديم که ازدحام جمعيت چنان است که حرکت آمبولانس بسيار کند شده. خانم کيميائی جائی جست و اتومبيلش را پارک کرد و ما دوان دوان خودمان را به جمعيت و آمبولانس رسانديم. درهای گورستان باز بود. خيلی ها را می شد ديد. شاملو و کسرائی و هوشنگ ابتهاج را ديديم. و در آمبولانس را که باز کردند شاعری کهنه سرا، فکر می کنم به نام «محمد قهرمان»، که چند هفته قبلش فروغ را در غزلی مسخره کرده بود، نعره ای از جگر بر کشيد و به مرثيه خوانی پرداخت. ديدم که می خواهد خود را خيلی «خودی» نشان دهد و فهميدم که همانجا فروغ فرخزاد بازی را برده و انتقام نيما را از معاندانش گرفته است.
تابوت، بر دوش جمعيت، رقص کنان، بسوی لحد می رفت. ما دورتر ايستاده بوديم و من يکباره چشم به سنگ گور ايرج ميرزای شيرين سخن افتاد. گورستان يکباره برايم معنای ديگری يافت. ملک الشعراها هم آن سوتر بود، موسيقی دان ها، نوازنده ها، هنرمندان هم. اينک فضائی که آفرينشگران از مشروطه تا آن زمان، زنده و مرده، همه در آن جمع آمده بودند. کسی کنارمان ايستاده بود. جائی را که فروغ بخاک سپرده شده بود را نشان داد و گفت «گلستان قبر کناری را برای خودش خريده است. اما چرا امروز اينجا نيست؟» و من فکر می کنم که به احتمال زياد گلستان هرگز به آنجا نرفته باشد. من خود فقط يک بار ديگر به ظهيرالدوله رفتم، در نخستين سالگرد فروغ و با سيروس طاهباز، برای سيمکشی گورستان و پخش صدای فروغ در مراسم آن روز که ماجرايش را نوشته ام و در سايتم ـ در مطلبی بمناسبت مرگ داوود رمزی ـ آمده است.
باری، آن روز مراسم تمام شد؛ برف عصر زودرس بهمن ماه بر سراسر تهران به اندوه می باريد؛ و ما زندگان، از ديدار ابديت به خانه های کوچکمان بر می گشتيم. آن روزها من، با کمک احمد رضا احمدی و بيژن الهی، نشريهء «جزوهء شعر» را منتشر می کردم و در آن روز نيز چاپ صفحات داخلی و روی جلد آن به پايان رسيده بود و من و احمد رضا شب را با چاپخانه قرار داشتيم که برای تمام کردن کار صحافی به آنجا برويم. در همان راه بازگشت تصميم گرفتيم که چهار صفحه به نشريه اضافه کنيم ـ به احترام نام و شعر فروغ و با نوشتاری درباره اش ـ و عکسی هم از او را بروی جلد بگذاريم.
روی جلد «جزوهء شعر» ثابت بود؛ طرحی از محمدرضا جودت که دستی را نشان می داد که دسته گياهی پر برگ را از راست به چپ صفحه گرفته بود و در ميان برگ ها و شاخه ها چهرهء چشم و ابرو دار خورشيد خانم ديده می شد. و آنچه در هر شماره عوض می شد رنگ کاغد و جوهر چاپ بود. شمارهء دهم «جزوهء شعر» بود و برای آن جوهر قرمز بر کاغذ کرم را انتخاب کرده بوديم. اين روی جلد چاپ شده بود و ما اکنون می خواستيم عکس مشکی فروغ را هم بر روی آن چاپ کنيم.
عکس فروغ را به کليشه ساز داديم و او نيمساعت بعد با قالب کليشه برگشت. حروفچين قالب را در سينی چاپ گذاشت و مرکب سياه را بر استوانه های گردنده کشيد و ماشين ناله کنان بکار افتاد. بعد روی جلدهای چاپ شده را در کاغذخانهء ماشين چيد و دستهء حرکت را کشيد. مکنده ها اولين برگ روی جلد را برداشتند و به داخل ماشين کشيدند، کاغذ گم شد تا از آن سوی ماشين با عکس فروغ بيرون آيد. احمد رضا در آن سو ايستاده بود. چاپچی کاغذ را از نقالهء ماشين چاپ گرفت و تکانش داد تا پودرهای خشک کننده از آن فرو بريزند. بعد آن را به دست احمد رضا سپرد. احمد کاغذ را گرفت نگاهی به آن کرد و از ته دل ضجه ای خفه و دردناک زد. اشگ امکان سخن گفتن را از او گرفته بود. فقط روی جلد را نشانم داد. چهره ی سياه و سفيد فروغ بر روی دسته گياه پر شاخ و برگ قرمز رنگ روی جلد چاپ شده بود. احمد رضا با انگشت چشم فروغ را نشانم داد. يکی از برگ های قرمز درست زير چشم فروغ افتاده و سفيدی چشمش را خونين کرده بود.
چاپچی را ديدم که به سوی ما خم شده و با کنجکاوی روی جلد را نگاه می کند. وقتی ديد حواسم به اوست خودش را جمع و جور کرد و گفت: «خدا رحمتش کنه...»
و اکنون حساب که می کنم می بينم من و احمد رضا اين روزها به نيمه های شصت سالگی خود رسيده ايم و فروغ اما هنوز در طراوت 32 سالگی اش ميان خاطره های محو شوندهء نسل ما نشسته و، بی سری خون زده و پائی شکسته، از ميان دسته گلی که خورشيدوارهء چهرهء شاعران بزرگ ما از ميانش پيداست، به روی نسل های پس از ما لبخند می زند.
No comments:
Post a Comment