Wednesday, January 13, 2010

ملاحـظاتی در تاريخ ايران فصل ِسوّم

انقلاب مشروطيت (١٩٠٦م) اگر چـه ضربات مهمی بر سيادت شريعتمداران و سلـطهء ديرپای عـلمای مذهبی وارد ساخت امّا بخاطر محدوديت‌های تاريخی و ضعـف نيروهای نوين اجتماعی جهت پی‌گـيری در اِعمال نظرات‌شان برای خاتمه‌دادن به سلطهء دين در حاکميت دولت، منجر به نوعی مصالحه در تدوين قانون اساسی مشروطيت و نظارت هـيأتی از مجتهدين و علمای اسلام در تدوين و تنظيم قوانين شد
جنبش سوسيال دموکراسی ايران نيز از آغاز پيدايش خود (اجتماعـيون - عاميون به سال ١٩٠٥م) در برخورد با ديـن -عـموماً- و با ديـن اســلام -خصوصآ- هيچگاه سياست درست و قاطعی نداشته است. در مادهء ١١ نظامنامهء اجتماعيون تصريح شده بود که «مجموع کار و رفتار اعـضاء حـزب، بايد متوجه يک نکته باشد: نيکروزی و ترقی، ولی به نحوی که به شرف و قـُس مذهب، خللی وارد نيايد...»
سرشت اساساً مذهبی بسياری از بنيانگذاران و رهـبران اوليه سـوسيال‌دموکراسی در ايران، استبداد سياسی حکومت‌های وقت و سرکوب مداوم روشنفکران ترقيخواه، باعـث شـد تا اولاً: جامعه معاصر ايران از حافظه تاريخی-سياسی محروم بماند و از انتقال تجربه‌ها و علل شکست مبارزات نسل‌های گذشته به نسل‌های آينده جلوگيری شود و ثانياً: محروم کردن جامعه از برخورد با انديشه‌های نوين و ممنوعيت انتشار تحقيقات علمی در بارهء تاريخ واقعی اسـلام، راه را برای رشد مذهب و شريعتمداران و گسترش هـر چه بيشتر نهادهای مـذهبی (مساجد، خانقاه‌ها، امام‌زاده‌ها و...) باز گذاشت.
مجموعهء اين عوامل، ضمن ايجاد عدم علاقه به تحقيقات تاريخی، باعث شد تا افراد، گـروه‌ها و سازمان‌های مترّقی و مارکسيستی با التقاط ماترياليسم و ايده‌آليسم و عدم مرزبندی روشن با دين و نيز با ناآگاهی از تعاليم اجتماعی اسلام و بی‌اطلاعی از زندگی، تعاليم و عملکردهای پيشوايان "اسـلام راستين" و خصوصاً با ناآگاهی از عـقايد سياسی-اجتماعـی آيت‌الله خمينی، از ايفـای نقش تاريخی خـويش در ارتقای آگاهی، سازماندهی و هدايت توده‌ها باز بمانند.
در اين ميان، نقـش حزب توده در توهـّم‌زائی، التقاط ماترياليسم و ايده‌آليسم و شبيه جـلوه‌دادن تعاليم اجتماعی اســلام و سـوسـياليسـم، بسيار مؤثر بود.
حزب توده ايران در اوايل فعاليت خود، طی اعلاميه‌ای به‌تاريخ ٢٥ ديماه ١٣٢٥ اعـلام نمـود: «...حزب تودهء ايران نه فـقـط مخالف مـذهب نيست، بلکه به مذهـب –بطور کلی– و مذهـب اسـلام –خصوصاً– احترام می‌گذارد و روش حزبی خود را با تعليمات عاليهء مذهـب محمّدی منافی نمی‌داند بلکـه معتقد اسـت که در راه هدف‌های مذهب اسلام می‌کوشـد. حزب ما فوق‌العاده خرسند و مسرور و مفتخر خواهد بود که از طرف روحانيون روشنفکر و دانشمند مورد حمايت قرار گيرد و آرزو دارد که تمام متديّنين به ديانت اسلام مطمئن باشند که حزب تودهء ايران حامی جدی تعاليم مقدس اسلام خواهد بود و با آن ذرّه‌ای معانده و مخالفت نخواهد داشت و هرگونه مخالفتی را (با اســلام) ابلهانه خواهد پنداشت و هـرکسی را که بنام حزب تودهء ايـران دم از مخالفت با دين بزند، آناً و شديداً از صفوف خود طرد خواهد کرد».
حـزب تـودهء ايران در تائيـد و حـمـايـت از شـورش ارتـجاعی ١٥ خـرداد ٤٢ نيز در مقاله‌ای خطاب به "پيشـوايان دينی و روحانی" نوشت: «آيت‌الله خـمينی مستغنی از توصيـف است. مردم از هـمهء روحـانيون –بخـصوص از پيشوايان مـبرز مذهبی– انتطار دارند کـه مـاننـد آيت‌الله ميلانی، آيت‌الله طالقانی و آيت‌الله شريعتمداری و امثال آنها در اين جهاد مقدس و عمومی آزاديخواهانه و استـقـلال‌طلبانهء مردم ايران شرکت کنند و نيروی معنوی خـود را در راه پيـروزی اين جهاد بکار اندازند».
احسـان طبـری –بعنوان بـزرگترين نظريه‌پرداز حـزب تـودهء ايران– در تـطبيق مارکسيم و اسـلام و شبهه‌آفرينی بين سـوسيالسيم و اسـلام کوشش بسيار کرد. در اين مورد مـقالهء وی بنام "سـوسياليسـم و اسلام" دارای اهـميـت فراوان است.
طبری از "اسـلام انقلابی" و "آزادی‌بخـش" چنين ياد می‌کند: «اگر اين نکات: مانند زندگی‌گرائی، خـردگـرائی، انسان‌گرائی، پيکاردوستی، دشمنی با اشراف و مال‌اندوزان و عشق بـه ناتوانان روی زمين را در اسلام و قرآن برجسته کنيم، از آن تعبيری اصيل و انقلابی پديد می‌شــود که می‌تواند پاسخگوی خواسـت‌های امروزين باشـد. اسلام نوين انقلابی که در وجود امام خمينی مظهريّت می‌يابد در اين سبيـل، پوياست و سـُنن دموکراتيک اســلام –مانند شورا، بيعت و اجماع– را مـورد تاکيد قرار می‌دهد و به اين دين –که در زير غبار قرون، جلوهء خود را از دست داده بود– جـلائی نو می‌بخـشد... گـر چه متاسفانه برخی، تنگ‌نظـرانه نمی‌خواهند اين قرابت (اســلام) با سـوسياليسـم را ببينند يا در "مـصلـحت" خود ندانند... ما اکيداً خواستاريم که اين قرابت دو بينش (بينش توحيدی اسلامی و بينش سـوسياليسـم علمی) در کـنار هـم قـرار بگيرند تا بتوانند اسُـوهء حَـسـَنه را در هـمـهء زمينه‌ها بوجود آورند و بر جذابيـّت اسلام انقلابی باز هـم بيفزايند".
بعداز ٢٨ مرداد ٣٢، به‌تـدريـج چپ نوينی در عرصهء سياسی ايران شکل گرفت که گريزان از خط و مشی حزب توده، در جستجوی راه ديگری بود. اما چپ نوين ايران نيز بخاطر فقدان آگاهی‌های تئوريک و تاريخی، اساساً تحت تاثير پوپوليسم و مارکسيسم عاميانهء حزب توده قرار داشت. بر اين اساس است که مـثلاً مارکسيست معروفی ماننـد مصطفـی شعـاعـيان –گاندی‌وار– به‌سال ١٣٤٣ در مقاله‌ای به‌نام "جهاد امروز يا تزی برای تحرک"، تز تحريم (عدم خريد روزنامه و سيگار، عـدم استفاده از بانک‌ها و...) را برای مبارزه با رژيم سرمايه‌داری شاه ارائه می‌دهـد. او نيز با تکيه بر روحانيون و پايگاه اجتماعی آنان و با توجه به شبکهء گستردهء مساجد در شهرها و روستاها معتقـد است که: «ما فکر می‌کنيم که فتوی‌دادن اين جامعه (روحانيت) در بارهء بانک‌ها و غـيره اِشکال عـمده‌ای نداشته باشد زيرا در حاليکه دستگاه (دولـتی) با مزايای حاصله از اين مـؤسسات، ملت مسلمان را قتل عـام می‌کند، بديهی است که وظيـفهء دينی و وجدانی هـر فـرد باشـرفی حکم می‌کند که اين مزايا را –به‌سهـم خود- قطع نمايد".
انعـکاس التـقاط مارکـسيسـم و مذهـب را در مارکـسيست‌های آينده نيز می‌بينيم، مثلاً خسرو گلسرخی در دادگاه نظامی شـاه، دفاعـيات خويش را با سـخنانی از "مـولا حسيـن" آغاز می کند و می‌گويد: «سـخنم را با گفته‌ای از مولا حسيـن، شـهيد بزرگ خلق‌های خاورميانه آغاز می‌کنم. من که يک مارکسيست–لنينيست هستم برای نخستين‌بار عدالت اجـتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسياليسم رسيدم... اسـلام حقـيقی در ايران همواره دِين خود را به جنبش‌های رهائی‌بخش ايـران پرداخته است. سيدعبدالله بهبهانی‌هـا، شيخ محمد خيابانی‌ها نمونهء صادق اين جنبش‌ها هستند... چنين است که می‌توان در اين لحظه از تاريخ از مولا علی به عنوان نخستين سوسياليست جهان نام برد و نيز از سلمان فارسی‌ها و اباذر غفاری‌ها...».
روشن است که در اين دو نقل قول، نه درک درستی از تعاليم مارکـسيسم-لنينيسـم در بارهء دين وجود دارد و نه آگاهی درستی از تاريخ ايران و اسـلام، چرا که –حداقـل– يک قرن قبل از "مولا علی"، تاريخ ايران شخصيتی چون مـزدک داشته اسـت.
بايد يادآور شد که چپ نوين ايران (چپ غير توده‌ای) اگر چه از نظر ايدئولوژيک، مارکسيم را پذيرفته بـود، اما بخـاطر خـاستگاه مذهبی آن در خانواده‌های شيعی، در حوزهء فرهنگ و اخلاقيات، حامل بسياری از عناصر اسلامی و خصـوصاً شيعی بود: شهادت‌طلبی، مـرگ‌گرائی، اعتقاد به خـون و شهادت (به‌عنوان ضامن پيروزی مبارزات)، زهـد، فـقرپرستی، پوشيدن لباس‌های کهنه و مندرس (به‌عنوان همبستگی با کارگران و زحمتکشان) نفی کتاب، هنر و زيبائی و... جلوه‌هائی از فرهنگ و اخلاقيات شيعی بوده‌اند. در حـقيقـت بـُريدن از اسلام و رسيدن بـه مارکسيسم با نقد آگاهانهء عـناصر اخلاقی و فرهنگی شـيعه هـمراه نبوده است.

در کنار مارکسيسم عاميانه حزب توده و التقـاط مارکـسيسم و ايده‌آليسم و تبليغ نوعی "اسـلام انقلابی" توسط اين حزب، بعضی از روشنفکران و نويسندگان معروف نيز با تبليغ نوعی "اسلام راستين"، در انحراف و اغتشاش فـکری جـامعهء در حال تحول ايران -خصوصاً نسل جوان– نقشی اساسی داشته‌اند که از آن ميان بايد از جلال آل احمد نام برد.
جلال آل احمد که در يک خانوادهء معروف مذهبی و آخوند پرورش يافته بود، سرخورده از اسلام سنتی و متحّجر، در دوران رونق بازار حزب توده (سال‌های ١٣٢٠) به اين حزب پيوست و بخاطر همان التقاط مارکسيستی-اسلامی حاکم بر رهبری حزب، در کمترين مدت تا مديريت نشريهء مـردم و ارگان تئوريک حزب توده، ارتقا يافت.
با انشعاب از حزب توده (١٣٢٦) و پيـوستن بـه "نيروی سوّم" و خصوصاً پس از کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ (که کمترين تعقيب و خطری برای او بدنبال نداشت)، آل احمد در يک رياضت صوفيانه، راهی به‌سوی "سرچشمه" و "بازگـشت به خـويش" جُست. کتاب‌های "غرب‌زدگی" و "در خدمت و خيانت روشنفکران" محصول اين دوران است.
مخالفت با انديشه‌های جديد و علمی به اتهام غرب‌زدگی، دفاع از اسـلام و فرهنگ تشيع، تبليغ و تاکيد بر "وحدت روشنفکران با روحانيت" (يا بقول آيت الله خمينی: "وحدت حوزه با دانشگاه")، متهم کردن نويسندگان و روشنفکران غـير مذهبی به خيانت و مبارزه با آنان بعنوان "غربزده"، دفاع از بزرگترين و معروف‌ترين مرتجع انفلاب مشروطيت (شيخ فضل الله نـوری) و شخصِ خمينی بعنـوان «دو نمونه از بزرگترين روشنفکران تاريخ معاصر ايران» –همه و همه – جـوهـر انديشه‌های سياسی-اجتماعی ايـن دورهء آل احمد است.
او در آخرين مرحله، با سفر به خانهء خدا (کعبه) سرانجام چوپان "خسی" به "مـيقـات" انـديشه‌های اسلامی پيـوست و مستقيم و غير مستقيم نظـريه پرداز حاکميت اسلامی گرديد.
علاوه بر گرايش التقاطی حزب توده و کوشش معدودی از روشنفکران "لائـيک" در اسلاميـزه‌کردن مارکسيسم و سـوسـياليزم، از اوايـل دهـهء ١٣٤٠ مـا شاهد کـوشش‌های عده ای از روشنفکران مسلمان در سوسياليزه‌کردن اسلام هستيم.
رفرم ارضی و اجتماعی شاه (در بهمن ٤١) ترکيب طبقاتی نوينی در جامعهء ايران بوجود آورد و باعث شد تا طبقهء متوسط شهری، رشد و گسترش چشم‌گيری يابد. اين طبقهء نوين بنا بر سرشت طبقاتی خـود، در برخورد با طبيعت و انسان، جهان‌بينی و ديدگاهـهای نوينی طلب می‌کرد که نمی توانست آنرا در تعاليم اخلاقی و آموزش‌های اجتماعی اسلام سُـنّتی بيابد.
متزلزل شدن ساختار فئودالی جامعه و تحولات اقـتصادی-اجتماعی ناشی از آن، گسترش مدارس عالی و دانشگاه‌ها، رشد و توسعهء تکنولوژی مدرن و نفوذ عقايد متفکران و فـلاسفهء اروپائی، همه و همه، بر توقعات سياسی-اجتماعی و ديدگاههای فـلسفی اقشار خرده بورژوازی مدرن شهری تاثيری اساسی گـذاشت بطوريکه ضمن تضعيف سلطهء ديـرپای روحانيـون سنتی، بسياری از "مسلمّات چند هزار ساله" و انبوهی از باورهای مذهبی را متزلزل ساخت، آنچنانکـه متفکر معروف اسلامی (مرتضی مطهری) اعتراف می‌کند: «حقيقت امر اين است که تجدّد علمی اخير اروپا در اثر تکان سختی کـه بـه افکار داد، مُسلـّمات چنـد هزار سالهء بشر را در مورد فـلکـّيات و طـبيعـّيات بـاطل شناخت، دهشت و حيرت و تشـّتت فکری عجيبی ايجاد کرد... و قـهراً افـکار را در مورد مـسايـل دينی نيز مُردّد و متزلزل ساخت».
بـی‌اعتقادی به باورهای مذهبی و گرايش نسل جوان (خصوصاً دانشجويان) بـه مـطالعهء آثار ماترياليستی و مارکسيستی، شريعتمداران سُـنتی را هراسان ساخت. دولت‌های وقت نيز با سانسور مطبوعات و توقيف کتب "ضالـّه"، از انتشار تحقيقات عـلمی در بارهء تاريخ واقعی اسلام جلوگيری کرده، با تاسيس دانشکدهء معقول و منقول و تشکيل "سپاه دين"، در اشاعهء خرافات مذهبی و تقويت و توسعهء شبکه‌های دينی (مساجد و امام‌زاده‌ها) کـوشيدند.
در چنين شرايط مساعدی است که عده ای از روشنفکران مسلمان (مخصوصاً مرتضی مطهری و دکتر علی شريعتی) نيز با اخذ آرا و عقايدی از فلسفهء مدرن (مارکسيسم، اگزيستانسياليسم و...)و تلفيق آنها با اسلام سُـنتی کوشيدند تا اسلام را از خطری جدّی نجات دهند. آنان، ضمن اعلام "حالت نيمه مُرده و نيمه زندهء دين و وضعيت بسيار بسيار خطرناک آن" و "علل گرايش جوانان به ماديگری" به ضروت يک "نهضت پروتستانتيسم اسلامی" و "احيا فکر دينی" و "لزوم نو کردن مذهب" تاکيد کردند.
دکتر شريعتی در بارهء "حالت خطرناک دين" و رواج فلسفه‌ها و عقايد "بنيادکـَن اعتقادی" در اين دوران تاًکيد می‌کند: «با حمله‌های پيگـير و نيرومند امواج و حتی طوفان‌های بنيادکـَن اعـتقادی و اخلاقی و مکتب‌های فکری و فلسفی اين عـصر–که از هر طرف بشدت دارد به نسل جديد روشنفکـر هجوم می‌آورد– احتمال اين هست که در دو سه نسل ديگر، بسياری از اصـول اعـتقـادات خـويش را از دست بدهيم و نسل‌های آينده اصولاً کوچکترين گرايش و حساسّيتی در اين زمينه ها نداشته باشند...خطر ايـنـست، خـطری که هـميشـه حرفش را می‌زنيم اينست...اگر محتوای اسلام را در ظرف‌های بيانی و عــلمی مـناسـب با زمان خويش تجديد و مطـرح نکنيـم، ظرف و ظروف –هر دو– نابود می‌شـوند».
"لزوم نو کردن مذهب در ظرف‌های بيانی و علمی مناسب"، دکـتر شريعـتی و ديگر نظريه‌پردازان "اسلام راستين" را مجبور ساخت تا بـرای هـر چه "علمی‌تر کردن" اسلام و مطبوع و مقبول ساختن آن در ذهن جوانان و دانشجويان از مفاهيم و واژه‌های فلسفی و سياسی–اقتصادی مکاتب روز (خصوصاً مارکسيسم) استفاده کنند. آنان با استفاده (يا سوءاستفاده) از مفاهيم مارکسيستی و جامعه‌شناسی مدرن (از جمله: تضاد، ديالکتيک، طبقه، تاريخ، جامعهء بی طبقه و ...) و سوار کردن آنها بر مفاهيم اسلامی کوشيدند تا اسلام و تشيّع را بعنوان عالی‌ترين و علمی‌ترين مکتب فـلسفی و سياسی–اجـتماعی تاريخ به جامعهء در حال تحول ايران معرفی نمايند و سرانجام نيز –با غرور– مدعی شوند: «اين ما نيستيم که تازه اين حرف‌ها را از مارکسيست‌ها گرفته باشيم. اين مارکسيست‌ها هستند که اين حرف‌ها را تازه از اسلام و مذهب (شيعه) گرفته‌اند».
بررسی عـقايد نظريه‌پردازان "اسلام راستـين" مسـئلهء مهمی است که بايد به طور اساسی بـه آن پرداخت، زيرا همانگونه که گفته‌ايم: ترويج و تبليغ اين افکار در سال‌های ٤٠–٥٧ باعث انحطاط و اغتشاش فکری جامعه (خصوصاً نسل جوان) شد، انحطاط و اغتشاشی که ضمن تاثيرات مخرّب بر جامعهء در حال تحول ايران، باعـث احياء عقايد متروک اسلامی و در نهايت موجب "تاسيس" نظری جمهوری اسلامی حاکم بر ايران گرديده، هم از اين روست که نهادها و رسانه‌های فرهنگی جمهوری اسلامی اينک –مثلاً– از دکتر شريعتی به عنوان "عامل بوجود آورندهء يک انقلاب فرهنگی کم‌نظير در تاريخ" ياد می‌کنند.
در بررسی عقايد نظريه‌پردازان "اسلام راستين " آيا می‌توان همهء آنها را در يک دسته و رديف قرار داد و عقايد همهء آنان را يکجا بررسی کرد؟
جواب می‌تواند مثبت باشد، زيرا که عليرغم اختلاف در شيوهء بيان و خاستگاه اجتماعی اين متفکران، شالودهء نظری و جوهر فکری آنان -خصوصاً دربارهء آزادی، دموکراسی و حاکميت سياسی– يکی است. همهء اين مـتـفـکران، "حکومت صدر اسلام" و "اسلام ناب محمد و علی" را بعنوان "اسلام راستين" شناخته و "بازگشت به اسلام اوليّه" که بقول دکتر شريعتی: «چهارده قرن از آن دور شده‌اند» را مقصد و مقصود همهء اعتقادات و مبارزات خود قرار داده‌اند.

بررسی آراء و عقايد نظريه‌پردازان "اسلام راستين" به ما نشان خواهد داد که جوهر واقعی و ماهيت مشترک افکار آنان در سه اصل زير خلاصه می‌شود:
۱– جوهر ضد مارکسيستی و ضد کمونيستی (در مفهـوم فلسفی و سياسی آن).
۲– خصلت ضد غربی (ضدّيت با مظاهر تمدن غرب و نفی فلسفهء سياسی، آزادی و دموکراسی غربی).
۳– فلسفهء ولايت (فقيه و رهبـر) و استقرار يک ديکتاتوری توتاليتر (فاشيسم و استالينيسم).
ما، در اين‌جا ضمن اشاره‌ای گذرا به موارد ۱ و ۲ بخاطر اهميت مسئـله آزادی، دموکراسی و حاکميت سياسی، در نقد آراء متفکران "اسلام راستين" بيشتر به فـلسفهء ولايت (فقيه و رهبر) و استقرار يک ديکتاتـوری توتاليتر (فاشيسم و استالينيسم) در حاکميت سياسی می‌پردازيم.


۱– جوهـر ضـد مـارکسيستی و ضـد کـمـونيستی

گفتيم که بدنبال اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه (در سال‌های۱۳۴۰) و رشد طبقهء متوسط شهری در عرصهء مناسبات اقـتصادی-اجتماعـی، اين طبقهء نوين، جهان‌بينی و ديدگاه‌های نوينی را در برخورد با طبيعت و انسان طلب می‌کرد که نمی‌توانست آنرا در تعاليم اخلاقی و اجتماعی اسلام سُـنتـّی پيدا نمايد.
گسترش دانشگاهها و مراکز عالی آموزشی، ورود تکنولوژی و رونق دانش مدرن، نشر عقايد متفکران اروپائی و فروريختن بسياری از دُگـم‌ها و باورهای مذهـبی، ضمن اينکـه موقعيت اجتماعی و سلـطهء ديـرپای روحانيون سُـنتـّی را با خطر جدّی روبرو ساخت، باعث شد تا نسل جوان (خصوصاً روشنفکران و دانشجويان) به مطالعهء آثار مارکسيستی و ماترياليستی جلب و جذب شوند. اين جريان، که در طول سال‌های پس از رضا شـاه (۱۳۲۰- ۱۳۳۲) نيرومنـد بود، پس از رفـرم ارضی-اجتماعی سـال‌هـای ۴۰ قـوی‌تر گرديد. حُجّت‌الاسلام سيد محمد خاتمی (وزير ارشاد اسبق و رئيس جمهور کنونی رژيم اسـلامی) در اين باره يادآور می‌شود: «مدارس جديد (دانشگاهها) پايگاه‌های روشنفـکری الحادی برای بـرداشتن آخرين مقاومت دين در مـقابل تفکر و تمدن ضد دينی و ضد خدائی استکبار شـرق و غـرب بود و قـهـرمان اين صحنه‌ها و اين پايگاه‌ها، روشنفکران بی‌دين، غرب‌زده و مُـلحد... بودند».
نفـوذ عـقايد مارکسيستی در اين دوران سبب پيـدايش و پـرورش نسـل جديـدی از مارکسيست‌های ايرانی گرديد که گـروه بيـژن جزنی و سپس گروه امير پـرويز پـويان و مسعود احمد زاده (از شاگردان اولـيه کانون نشر حقايـق اسلامی) از آن جمله‌اند. عـقـايد مارکـسيـستی وماترياليستی در اين دوران، بخصوص بر بخش مهـمی از انقـلابيـون مـذهـبی تاًثير اساسی گذاشت. اين تاًثيـر را می‌تـوان در عـقـايد نخستين بنيان‌گذاران سازمان مجاهدين خلق (سعيد محسن، محمد حنيف‌نژاد، ناصر صادق و...) نيـز مشـاهده کرد.
تاثيـر ايـن عقايد بر بخش عمده‌ای از کادرها و اعضای مرکزی سازمان مجاهدين خلـق، بعـدها به انشعاب بزرگ سال ۵۴ و مـوجب پيـدايش مجاهـدين مارکـسيـست (سازمان پيـکار) شد. دکتر شريعتی در همين دوران –ضمن تبليغ "بازگشت به خويش" (يعنی اسلام) ـ تاکيد می‌کند: «بطور کلی مُدرنيسـم و مارکسيسـم در دو جبهه و از دو سوی مختـلف، آنچه را که شخصيت وجـودی يا خويشتن تاريخی ملـت‌ها می‌ناميم، مورد هجوم قرار دادند».
حجت‌الاسـلام محمد خاتمی نيز، ضمن يادآوری رونق مارکسيسم در اين دوران و ضعف وزبونی اسلام در ميان اقـشار تحصيـل کـرده و دانشگاهی می‌نويسد: «دانشگاه‌ها، مرعوب هياهوی تبليغی الـحـاد بودنـد –بويژه الحاد مارکـسيستی– بچه‌های مسلمان ما در دانشگاه‌های ايران قاچاقی زندگی می‌کـردنـد».
همه اين عوامل باعث شدند تا از يکطرف، رژيم شاه برای مبارزه با "خطر کمونيسـم" با تشکيل "سپاه دين"، به تقويت اسلام و شريعتمداران و توسعه مساجد و ديگر مراکز مذهبی بپردازد، و از طرف ديگـر: موجب گرديدند تا متفکران و روشنفکران اســلامی از حوزه‌ها و حُجره‌های خويش بيرون خزيده، با استفـاده از مُـتـون و منابع ابتدائی (مثل "اصول مقدماتی فلسفه") به نقد مارکسيسم و ماتريالـيسم بپردازيد. پيدايـش انجمن‌های اسلامی نهضت آزادی (به رهبری مهندس مهدی بازرگان و آيت الله طالقانی)، کانون نشر حقايق اسلامی (به سرپرستی محمد تقی شريعتی) حسينيه ارشاد (به سر پرستی مرتضی مطهری و دکتر علی شريعـتی) در اين راستا بوده و لـذا -تا مدت‌ها– فعاليت‌های آنها با نظر مسـاعد رژيم شاه همراه بود.


۲– خصـلـت ضـد غــربــی

اسلام و حکومت اسلامی– اساساً– يک نظام ايدئولوژيک است. در اين نظام، انسان‌ها تنها با ارزش‌های ايدئولوژيک ارزيابی و داوری می‌شـوند. اعـتقـاد به مذهب –بعنوان يک استراتژی و يک ايمان– و عقيده به اسلام –بعنوان يک ايدئولوژی– همهء ارزش‌های انسانی و اجتماعی را تحت‌الـشعاع خود قرار می‌دهنـد. بنابراين: اصالت اسلام بعنوان يک حقيقـت برتر، انحصارگـرائـی، خودبينی و تمام‌خواهـی (Totalitarisme) جوهر ذاتی چـنـيـن نـظـام و تفکری است.
برخورد نظريه‌پردازان "اسـلام راستين" با فرهنگ و تمدن غـرب نيز از خصلت خـودخواه و خودگـرای نظام اسـلامی بـر می‌خيزد. تقريباً همـهء آنان (خصوصاً دکتر علی شريعـتی) آنجا که مدنيت، آزادی، دموکراسی و ديگر ارزش‌های اجتماعی-سياسی غرب مطرح است يا به انکار می‌پردازند و يا بـه اقـتـبـاس و استـسلام (يعنی اسلامی کردن مفاهيـم فـلسفی، سياسی و اقتصادی غرب).
نخستيـن نظـرات مُـدوّن دربـارهء غـرب را می‌توان در کتـاب "غرب‌زدگی" جـلال آل احـمد جـستـجـو کرد. اين کتـاب، در حـقـيقـت مانيفـست روشنفکران اسلامی ايران در برخورد با تمدن و فرهـنگ غرب است.
جلال آل احمد پس از سرگشتگی‌های سياسی-فـلـسفـی، سرانجام به تفـکـرات اسلامی بازگـشت. او "بعنوان مدافع کليّت تشيّـع اسلامی" کوشيد تا عقـل ستيزی خود را در لفافهء غـرب‌ستيزی و دشنام بـه روشنفـکـران غـيرمـذهـبی (بعـنوان غربزدگان) بپـوشانـد و از اين طريـق، ضرورت "بازگشت به خويش" (يعنی بازگشت به فـرهنگ تشـيّع) را در جامعـهء در حال تحـّول ايران، توجيه و تـبليغ نـمايـد. آل احمـد ضمن درک نادرست از آزادی و دمـوکـراسی غـربی و تقـلـيل احزاب سياسی اروپا تا حد «منبرهائی برای تظاهرات مالـيخولـيا آميز ِ آدم‌های نامتعـادل» و ضمن ابراز تاسف از اينکه «ما نتـوانسته‌ايم شخصيت فـرهنگی–تاريخی خودمان را در قبال ماشين و هجـوم فـرهنگ غـرب حفظ کـنيم»، «روحانيت ايران را آخرين برج و باروی مقـاومت در قـبال فـرنگی» می‌دانست و بـرای تـدارک و تـداوم اين مـقاومت علـيه فـرهـنگ و تمدن غرب، "وحدت روحانی و روشنـفـکـر" و "تـدريس قصص مذهّبی و ملی در مدارس" را توصيه می‌کرد.
با چنين برداشتی از غرب و غـربزدگی است که دکتر شريعتی نيز ضمن تاکيد به "هجوم مدرنيسم به شخصيت وجودی يا خـويشتـن تاريخی‌مـان" کـوشش می‌کند تا "نسـل ما را از آن خـيرگی و خـودباختگـی و احسـاس حقارت در بـرابر تمدن غرب" رهائی بخشـد.

دکـتر شريعـتی در سـال‌های ۱۹۶۰ (در اوج جنبش دانشجوئی و روشنفکری فرانسه) تحصيلات عالـيهء خويش را در دانشگاه‌های پاريس به پايان رسانيد و بنابراين طبيعی بود که وی درک روشن‌تری از فرهنگ و تمدن غـرب (خصوصاً فـرانسه) داشته باشد. اما او –متاًسفـانه– بسان آخوندی که به‌هـر حال از حُـجـرهء قديمی و سنتـّی خـويش بيـرون خـزيده، در اولـين برخـورد با غـرب و ارزش‌های علمی، عقـلی و مادی آن، واکـنشی شرم‌آلـود و ارتجاعی ابراز می‌کند. دکتر شريعـتی براساس دگم های ايمانی و اصول اعـتقـادی خويش– که به عـقـيدهً او: «حقايقی ثابت و لا يـتغّـيـر است» بـا پـيشداوری، به داوری ارزش‌های عقلی، مادی و فردی غرب می‌پردازد و می‌نويسد: «برای مصونيّت از ميکرب غربزدگی... و برای نيرومند شدن در برابر هجوم ارزش‌های عقلی، مادی و فردی غرب، خود را با حکايات مـثنوی (مولانا) واکسـينه کردم».
اين "پرهيز" يا "واکسيناسيون فرهنگی" از اين اعتقاد دکتر شريعتی ناشی می شد که: "نهضت تشَبهّ به غربی (غربزدگی) هـمچون طـوفانی، برج و بـاروی تعـصّب را که بزرگـترين و قوی‌ترين حـفاظ‌هـای وجـود ملـت‌ها و فرهنگ‌ها بود، فرو ريخت و راه برای نـفوذ غـربی و ويـرانی ارزش‌های تـاريخی و سنـّتی و اخلاقی ملـت‌هـای شرقی باز شد و مـردم ما در بـرابـر آن بی دفاع ماندنـد".
بـرای بسيـاری از نظـريـه‌پـردازان "اسـلام راستين" فـرهـنگ و تـمـدن غـربی مقوله‌ای "فـاسد"، "گـمراه‌کننده" و "ضـداخلاقی" است. آنها، آزادی و مـدنيّـت غرب را تنهـا در "روابـط جنـسی"، "آزادی شهـوات"، "آزادی همجنس‌بازی" و "مجالـس شب‌نشينی و رقص" خلاصه کرده و نتيجه می‌گيرند که: «جامعهء متمدن امروزی (يعنی غرب) جامعه‌ای است منحط، فاسد و مُـتعفّن» و لذا بر اخلاقيات و ارزش‌هـای اسلامی تاکيد می‌کنند.



۳– ولايــت فـقـيـه (رهـبـر) و اسـتـقــرار يـک ديـکـتـاتــوری تـوتـالـيـتــــر
( فـاشـيـســم و استـالـيـنـيـسـم )


آزادی و دموکراسی در نظام اســلامی
امامت، امُـت و جامعهء بی‌طبقهء توحيدی

اسلام مـانند ديگر اديان سامـی، اساساً يک دين خدا سالار است و انسان‌ها –در تحليل نهائی– يا "عبدالله (بنده خدا) هسـتند يا "اغنام الله" (گوسفندان خدا).
تصوير خدا در قرآن، تصوير يک فرمانـروای مطلق قـبايل پدرسالار است و ضرورت وجودی ظهور پيغـمبران؛ گمراهی، ضلالت، طفـوليت و نادانی انسان‌ها و نـياز فـطری آنان بـه يک هدايت کـننده و پيشـوا (رسـول و امام) می‌باشـد. مسئـله "خـداگونگـی انسان" در قــرآن و خليفه خدا بودن انسان بر روی زمين که مستقيماً از تورات اخذ و اقـتـبـاس شده است ، در اسلام و خصوصاً در شيعه نه بر "نوع انسان" بلکه ناظر بر "فرد" (يعنی پيغمبر، امام و ولی فقيه) می‌باشد. در چنين ديدگاهی، پيغـمبر و امام چونان پدر يا شبانی است که از طرف خـدا، رسالت و ولايت (سرپرستی) دارد تا خيل عظيم گلـّه‌های انسانی را از ورطه ضلالت و جهالت، بسـوی کمال هدايت کند.
مرگ حضرت محمـّد (در سال ۱۱ هـجـری /۶۳۱م) و مـشخـص نبـودن جانشين او، اخـتلافات و منازعات فراوانی را در جامعهء اسلامی آن زمان بدنبال داشت. از يکطرف: ابوبکر، عمر، عثمان و ديگران (بعـنوان شيوخ و بزرگان قريش و اصحاب نـزديک پيغـمبر) و از طرف ديگر: حضرت علی (به عنوان داماد و وارث پيغمبر) کشمکش‌های شديدی را برای تصاحب قدرت سياسی-مذهبی آغاز کردند. اکثريت مسلمانان، ابـوبکـر را بعنوان خليفهء اول در نظــر داشـتند، در حاليکه علی و گروه قليلی از ياران او، با استناد به گفتهء مـحمـد در "غـديـر خـُم" (هر کس من مولای اويم، عـلی مولای اوست) معتقد به وصايت پيغمبر جـهـت انـتصاب علی بـه خـلافت (امـامت) بودند. در جريان سقيفه، گروهی معتقد به انتخاب خليفه از طريق اجماع مسلمين بودند، در حاليکه گروه اندکی، خلافت (امامت) را مبتنی بر اصل وصايت، موروثی و مختص به خاندان پيغمبر (علی) می‌دانستند.
بدين ترتيب: شيعـه با نـفی اصل انتخاب و ارادهء اکثـريت مـردم و با اعتقاد بـه اصل وصـايت و انتـصاب، فـلسفهء سياسی خود را مبنی بر الهی و موروثی بودن امامت (خلافت) در خاندان علی –در طول دوازده نسل– اعـلام می‌کند. بعبارت ديگر: تـداوم و استمرار رهبری پيامبر را –در طول دوازده نسل– دوازده امام بعهده دارند که "از بالا" و از طرف فرماندهی انقلاب اسلامی و نخستين ايدئولوگ نهضت (يعنی حضرت محمد) بر اساس وصايت، تعيين شده اند که آخرين آنان امام دوازدهم است كه تا قيامت، رهبری جامعهء اسلامی را بر عهده دارد... وصايت اينست، مردم بايد به اين وصيت عـمل کنند، مردم بايـد زمـام خود را به دست "ولی" بدهند وگرنه به گمراهی افتاده‌اند... امامت (خلافت)، منصبی است الهی و نه شورائی و انتخابی... امامت يک حـق ذاتی است ناشی از ماهيت خود امام نه ناشی از عامل خارجی ِ انتخاب..
بنابراين: فلسفهء سياسی شيعه –بطور آشکار– ماهيّت تبعيض نژادی و برتری قومی و ارثی خود را –با انحصار حق حکومت در خاندان علی در طول دوازده نسـل– به نمايش می‌گذارد. در اين فلسفه، پيغمبر يا امام چونان "پدر" يا "شبان"ی است که از طرف خدا رسالت و ولايت (سرپرستی) دارد تا گلّه‌های انسانی را از ورطهء ضلالت و جهالت بسوی کمال (نه سعادت) هدايت کند. در اين ديدگاه، نادانی، طفوليّت فکری و گمراهی اکثريت مردم جامعه –بعنوان يک واقعيت– امری مسلم و پذيرفته شده است. قرآن در بيش از ۲۰ مورد اکثريت مردم را "جاهل و نادان" (و اکثـَرهـُم لايعلـمون) می‌داند و در بيش از ۱۹ مورد اکثريت مردم را "بی‌خرد و بی‌عقل" و "فاسق" معرفی می‌کند و در موارد متعددی آنان را "نا سپاس" و "فاسد"، "گمراه"، "منکر حق" و "گمراه کننده" می‌نامد. بنابراين به پيغمبر توصيه می‌شود که از آراء و خواست اکثريت مردم، پيروی مکن زيرا «اگر از اکثريت مردم پيروی کنی، آنان ترا از راه حق و حقيقت منحرف می‌سازند».
اعتقاد به گمراهی، نادانی و طفوليت فکری اکثريت مردم بعنوان برجسته‌ترين ويژگی تشيّع جوهر اعتقادی همهء نظريه‌پردازان "اسـلام راستين" است. در آراء اين نظريه‌پردازان، اکثرت مردم بعنوان "گلـّه"، "کودک خردسال" و "راس‌ها" (الاغ و گاوها) تصّور شده‌اند. آيت‌الله خمينی تاکيد می‌کند: «مردم، جاهل و ناقصند و نيازمند کمال‌اند و ناکاملند...» بنظـر آيت‌الله سيد صادق روحانی نيـز: "اکثريت مردم نادان و ناقص و محتاج و غير کاملند... و نمی‌توانند خـير و شر را تشخيص دهند...»
دکتر علی شريعتی نيز در توجيه انتصابی بودن امام (پيشوا) و عدم اعتبار آراء اکثريت مردم، ضمن منحط ناميدن اکثريت مردم جامعه، آنان را به گوسنفدانی تشبيه می‌کند که فاقد عقل و اراده‌اند. او با اين پيشداوری کوشش می‌کند تا در بارهء ضرورت ماهيت ضد دمکراتيک حکومت اسلامی داوری نمايـد: «جهل توده‌های عوام مقلد ِمنحط و بنده‌واری که رای‌شان را به يک سواری خوردن يا يک شکـم آب‌گوشت به هر که بانی شود، اهداء می‌کند و تازه، اينها، غير از آراء اسير گوسفندی است... آراء رأس‌ها (الاغ ها و گاوها)... رهبری نمی‌تواند خود، زادهء آراء عوام و تعيين شـدهء پسند عموم و برآمده از متن تودهء منحط باشد..." وقتی اکثريت مردم جامعه، ناقص، نا آگاه، کودک و گوسفند قـلمداد شوند، لازم می‌آيد که راهنما، شبان، ولی يا سرپرستی آنها را رهبری و هدايت نمايد تا: «در پرتو هدايت او، اُمّت (جامعه) حرکت و جهت حرکت خويش را گم نکند».
چنانکه گفته‌ايم اصل "ولايت" (سرپرستی) و اعتقاد به عدم رشد عقلی، ناقص بودن، طفوليت فکری و نادانی اکثريت مردم جامعه متاثر از قرآن است. در قرآن بيش از ۲۳۵ بـار واژهء "ولاء" و "ولايت" و اشتقاقات آن تکرار شده است. در حقـوق مدنی نيز مواد مربوط به ولايت قهری پدر، حَجر و قيمومّيت (قيّم ِصغار، اشخاص غير رشيد و مجانين) مصاديقی از نظريهء "ولايت" (سرپرستی) می‌باشند.
آيت‌الله خمينی با تاکيد بر نادانی و نقصان اکثريت مردم جامعه، وجود "ولی" و "قـّيم" را بـرای سرپرستی امور جامعه، امری لازم و ضروری می‌داند. به عقيدهء او: «قـّيم ملت با قـّيم ِصغار از لحاظ وظيفه و موقعيت هيچ فرقی ندارد».
مرتضی مطهری نيز تاکيد می‌کند: «امامت و پيشوائی، نوعی ولايت است، زيرا نوعی حق تسلط و تدبير و تصّرف در شئون مردم است». با چنين اعتقادی است که "اسلام –بدون استثنا– در همهء شئون ِ افراد مجتمع انسانی مداخله می‌کند».
اعتقاد به "ولايت" اساسی‌ترين اصل در باورهای شيعه است بطوريکه بسياری از متفکرين شيعی آنرا "فطری"، "غير قابل الغاء و تغيير" و "اهمال‌ناپذير" می‌دانند که "برای هميشه در جامعهء اسلامی بايد زنده باشد". بقول دکتر شريعتی: «قبول و ارزش همهء عقايد و اعمال دينی، منوط به اصل ولايت است».
بر اصل "ولايت" خواهد بود. در اين ديدگاه: محمد، هم رسول خداست، هـم امام است و هم "ولی" (سرپرستِ) امُـتّ، و آمده است تا جامعه (امّت) را از ضلالت و جهالت رهائی بخشد. بعداز پيغمبر، وظيفهء رهبری و رسالت از منبع الهی به جانشينان پيغمبر، يعنی امامان شيعه در دوازده نسل و سپس به جانشينان آنان (فقها) تفويض می‌شود.
امام (پيشوا) متعهد نيست که همچون رئيس جمهور آمريکا مطابق ذوق و پسند مردم عمل کند زيرا –قبلاً و فطرتاً– اکثريت مردم جامعه، ناقص و نادان‌اند. او تعهدی ندارد که برای خوشی، شادی، رفاه، سعادت و نـيک‌بختی افراد جامعه کوشش کند. در نظر امام، سعادت و شـادمانی جامعـه، امری فـرعی و حتی پوچ و مسخره می‌نمايد. او تنها متعهد است که هر چه زودتر جامعه را بسوی "کمال" رهبری کند، حتی اگر اين "کمال" به قـيمت رنج افراد و عليرغم ميل و اعتقاد آنان باشـد، بقول دکتر شريعتی: «مسئوليت امام، ايجاد يک انقلاب شيعی است... مسئوليت گستاخ بـودن در برابر مصلحت‌ها، در برابر عوام (مردم) و پسند عوام و بر ذوق و ذائـقه و انتخاب عوام شلاق زدن. رسالت سنگين رهبری (امام يا پيشوا) در راندن جامعه و فرد از آنچه هست بسوی آنچه بايد باشد به هر قيمت ممکن، بـر اساس يک ايدئـولـوژی ثابت... اگر اصل را در سياست و حکومت به دو شعـار ِ رهبری و پيشرفـت –يعنی تغيير انقلابی مردم– قرار دهيم آنوقت انتخاب اين رهبری بوسيله افراد همين جامعه، امکان ندارد زيرا افراد جامعه هرگز به کسی رأی نمی‌دهند که با سُـنت‌ها و عادات و عقايـد و شيوهء زندگی رايج همهء افراد آن جامعه، مخالف است... کسی که با کودکان (يعنی مردم) به سختی رفتار می‌کند و آنها را در يک نظم دقيق متعهد می‌کند و به آنها درس جديد تحميل می‌کند، مسلماً رأی نخواهد آورد... امام مسئول است که مردم را بر اساس مکتب (اسلام) تغيير و پرورش دهد حتی عليرغم شمارهء آراء ... رهبری بايد بطور مستمر، به شيوهء انقلابی –نه دموکراتيک– ادامه يابد ... او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموکراسی نمی‌سپارد».

ديگر متفکران "اسلام راستين" نيـز تاکيد می‌کننـد که: «در حکـومـت اسلامی اگر تعـيين حاکم از راه مراجعه به آراء مردم باشد، قطعاً اکثريت آنها به کسی که مخالف عادات و عقايدشان است رای نخواهند داد. و از آنجا که اسلام برنامهء انقلابی دارد، لذا تعيين حاکم به نحو دموکراسی کذائی و مصطلح مفهومی ندارد زيرا برنامه‌های اسلام همه انقلابی و با رعايت عقل طراحی شده و غالباً با تمايلات نفسانی و لذات حيوانی افراد مغاير است، لذا نمی‌شود حکومت اسلامی، دموکراسی باشد...»
بنابراين: آنچه حکومت اسلامی را از ساير حکومت‌ها جدا می‌کند، مسئله حاکميت و منشاء آن است: در حکومت‌های مبتنی بر دموکراسی، اکـثريت مردم حاکميت دارند و از قوانين و حکومتی اطاعت می‌کنند که خود ايجاد و انتخاب کرده‌اند، اما در حکومت اسلامی (در هر شکل و نام آن) بـدليل جهل و گمراهی و نقصان طبيعی مردم، وضع قوانين و حاکميت از انسان‌ها سلـب و بـه خدا و سـپس به نمايندگان او (پيغمبر، امامان و فقها) تفويض می‌شود.
فلسفه و ماهيت رژيم سياسی در همهء انواع حکومت‌های اسلامی (از خمينی تا مجاهدين) مبتنی بر اصالت رهبر است. در اين فلسفه، امام، انسان مافوق و پيشوا است. اَبَرمردی است که جامعه را سرپرستی، زعامت و رهبری می‌کند. دوام و قوام جامعه بوجود امام بستگی دارد. امام، عامل حيات و حرکت امت (جامعه) است. وجود و بقای امام است که وجود و بقای امّت را ممکن می‌سازد. امام، "پيشوا" است تا نگذارد امّت به بودن و خوش بودن و لذت‌پرستی تسليم شود و بالاخره پيشوا است تا در پرتو هدايت او، امّت –چونان گوسفندی– حرکت و جهت حرکت خويش را گـُم نکند.
با چنين اعتقادی است که مجاهدين خلق نيز تاکيد می‌کنند: «رهبری، مطلقاً، هيچ تعيـّنی به سمت پائين (توده‌ها) را نمی‌تواند بپذيرد، تعيـّن اورا الزام مـشخص ايدئولوژيک–سياسی سازمانش مشخص می‌کند. يک درجه پائين آمدن از اين، محتوای مسئوليت رهبری را مخدوش می‌کند».
مسألهء ولايت فـقيه بر اساس آيهء ۵۹ سورهء نساء قرار دارد. در اين آيه، قرآن به مسلمانان تأکيد می‌کند که: «اطـيـعـُوالـلـه و اَاطـيـعـُـوا الـرسُـولَ وَ اوُلـیَ الاَمـر مـنـکــُم» (يعنی: خدا و رسول خدا و جانشينان وی را اطاعت کنيد.)
فقها و مفسرين شيعـه "اوُلی اَلاَمر" را ناظر بر امامان شيعه و جانشينان آنان (فقها) می‌دانند. بنظر آيت‌الله خمينی: «رسول اکرم(ص) در رأس تشکيلات اجرائی و اداری جامعهء مسلمانان قرار داشت، بعد از رسول اکرم، ائمه اطهارند که متصدی اجرای احکام و برقراری نظامات اسلامی باشند و پس از آنها فقهای عادل علمدار اين مقامات هستند... فقها از طرف امام(ع) حُجّت بر مردم هستند. همهء امور و تمام کارهای مسلمين به آنان واگذار شده است؛ در امر حکومت، تمشيت امور مسلمين تا اخذ و مصرف عوايد عمومی. از آنجا که فقها، امُنا رسُـل هستند بايد رئيس ملت هم باشند... خلاصه، اجرای تمام قوانين مربوط به حکومت به عهدهء فـقهاست از گرفتن خـُمس و زکات و صدقات و خيريه و خراج تا اجرای حدود و قصاص و... حفظ مرزها و نظم شهرها... و اين مسلم است که "الـفـُـقها حـُکامّ عـَلی الـسلاطين"...»
دکتر علی شريعتی نيز در بارهء نقش سياسی امام و ولی فقيه معتقد است: «امام در کنار قدرت اجرائی نيست، هم‌پيمان و هم‌پيوند با دولت نيست، نوعی همسازی با سياست حاکم ندارد. او خود مسئوليت مستقيم سياست جامعه را داراست و رهبری مستقيم اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سياست خارجی و ادارهء امور داخلی جامعه با اوست يعنی امام، هم رئيس دولت است و هم رئيس حکومت و... شيعه پيروی از امام را بر اساس آيهء «اطـيـعـُوالله و اَاطـيـعـُـوا الـرسُــولَ وَ اوُلـیَ الاَمـر مـنـکـُم» توصيه می‌کند و امام را "ولی اَمر" می‌داند که خدا اطاعتش را در رديف اطاعت از خود و اطاعت از رسول شمرده است و اين تقليد نيز برای رهبری غير امام که نايب اوست در شيعه شناخته می‌شود [زيرا که] اَلـعُـلما حـُکّـام علی الـنّـاس».
مجاهدين خلق نيـز ضمن تکرار سخن شريعتی، در بارهء اهميت رهبری و لزوم تقليد تأکيد می‌کنند: «با وجود عامل هدايت‌کننده و سازمان پيشتاز، اختياری برای توده‌ها و افراد جامعه بجا نمی‌ماند که خلاف رهنمودهای او، مسير ديگری را برگزينند. آگاهی پيشتاز ( يا امام و رهبر) به او ولايتی اعطاء می‌کند که سراسر جامعه را در بر گرفته و در برابر آن، افراد جامعه، مکلـّف به اطاعت و گردن‌گذاری هستند... توده‌های مردم بايستی از دستورهای اين رهبر، اطاعت و پيروی کنند، يعنی: تقليد».
روشن است که در اين "تقليد"، هرگونه تفکر، تعقـّل و ترديدی ممنوع و حتی گناه کبيره خواهد بود. در چنين شرايطی، ايمان به سلطه با سلطهء ايمان در هم می‌آميزد و لذا: کنجکاوی کردن و اما گفتن خطرناک است، بقول دکتر شريعتی: «بايد اطاعتی کورکورانه و تشکيلاتی داشت... اين معنای تقليدی است که در تشيع وجود داشت و همين تقليد نيز برای غير امام (ولی فقيه) که نايب اوست در شيعه شناخته می‌شود. تقليد نه تنها با تعقل ناسازگار نيست، بلکه اساساً اقتضای عقل، تعـّبد و تقليد است».

بنابراين: امام يا ولی فـقيه "اگر فرمان داد که فلان محل را بگيريد، فلان خانه را آتش بزنيد، فلان طايفه را که مُضـّر به اسلام ومسلمين و ملت‌ها هستند، از بين ببريد، (نه تنها حکم به عدل فرموده بلکه) بر همه لازم است که از او اطاعت کنند... هر کس تخلـّف کند، خداوند بر او احتجاج خواهد کرد

ادامه دارد...



* * *

No comments:

Post a Comment