مانيفست درماندگی؟
يکی از مشکلات انديشيدن در حوزهء مسائل اجتماعی ناشی از بی توجهی انديشه گران به معنا و تعريف و کاربرد واژه هائی است که در تفسيرها و اظهار نظرهای سياسی خود بکار می گيرند و، در نتيجه، سطح سخنان شان به نوعی ابتذال ابزارگرا برای راندن شنوندگان به سوی مقاصدی سياسی تنزل می يابد. بنظر من، يکی از بد فهميده شده ترين و بد بکار رفته ترين اين اصطلاحات به واژه / مفهوم «اپوزيسيون» بر می گردد. در اين مورد ما بطور روزمره نظراتی را می شنويم که، بدون ارائهء تعريف و مفهوم دقيق از اين واژه، دست به صدور احکام قاطع و تفاسير متقن می زنند.
نمونهء بارز اين امر سخنان اخير آقای اکبر گنجی در راديو فردا است ـ که برای استفادهء ايرانيان داخل کشور کار می کند و ما خارج نشينان فقط از طريق اينترنت به آن دسترسی داريم. ايشان در گفتگوئی نسبتاً بلند، از جمله مطالبی را در مورد «اپوزيسيون خارج کشور» مطرح کرده اند که، عليرغم دقتی که در بحث های مذهبی ـ اجتماعی و در ارائهء مفاهيم و تعاريف نشان می دهند، حاکی از بی دقتی )نمی خواهم بگويم غرضمندی) در اين مقوله است.
بخش هائی از گفتگوی ايشان با راديو فردا براستی اسف برانگيز است چرا که اکبر گنجی آدم از راه رسيده و ناشناسی نيست. کسی که روزگاری به کنفرانس برلين آمده بود تا توضيح دهد که چرا اصلاح طلبی آيندهء ايران را رقم می زند، و بخاطر آن به زندان افتاد، و در زندان دست به مبارزه زد، اعتصاب غذا کرد، «خامنه ای بايد برود» را نوشت، «مانيفست جمهوری خواهی» را رقم زد، تبديل به يک قهرمان ملی شد، و آنگاه يک باره و غافلگير خلاصش کردند و پاسپورتش را به دستش دادند تا از کشور خارج شده و جايزهء های رنگارنگ حقوق بشر و دموکراسی خواهی و روزنامه نويسی را درو کند و شهروند افتخاری شهرهای استخواندار دنيا شود و با بزرگان عالم انديشه بنشيند و برخيزد، اکنون ـ دو سال و اندی گذشته از آن «خروج»، و در پی ده ها نامه و مقاله نگاری، اعتصاب غذا و سخنرانی ـ نتيجهء مطالعاتش را از ميکروفن راديو فردا، به مخاطبان نشسته در ايران، چنين گزارش می کند که: «آن چيزی که الان هست٬ صرفاً ادعا است ـ ادعای اين که اپوزيسيون وجود دارد. ولی واقعيت مطلب اين است که اپوزيسيونی که منتهی به عمل شود اصلاً وجود خارجی ندارد».
نمی دانم که من، شخصاً، از کسی که روزگاری او را بهين انسان بر شده از لجنزار حکومت اسلامی می دانستم که گردن فرازانه به پرسش و پاسخ با تاريخ برخاسته است، چه انتظاری بايد می داشتم. واقعيت تلخ همين است که هست: او به ما نگريسته و به اين نتيجه رسيده است که ما (خواستاران برچيده شدن بساط ولايت فقيه از ايران و غير دينی کردن حکومت کشور، و به کلامی ديگر، در تعريف ايشان، «اپوزيسيون حکومت اسلامی») اصلاً وجود خارجی نداريم ، چرا که نتوانسته ايم، و مهمتر از آن، نمی توانيم، «منتهی به عمل شويم».
اصلاً چرا بايد از کسی که بر اساس مشاهداتش حکم می کند توقعی داشت؟ مگر نه اينکه، در بيان مولوی، هر کسی از ظن خود يار ما می شود؟ قهرمان مانيفست نويس ما نيز، لابد به دليل تجربه ها و حشر و نشرهائی که در اين دو ساله داشته، به اين نتيجهء دردناک رسيده و آن را ـ با استفاده از ميکروفن راديو فردا ـ همچون فضانوردی که به کرهء ديگری پرتاب شده و اکنون از سطح پر شکنج آن به پايگاه زمينی اش خبر می دهد ـ به هموطنان نشسته در وطن اش گزارش می کند که: «اينجا خبری نيست، اپوزيسيونی که منتهی به عمل شود وجود خارجی ندارد، دلتان را به اينجا خوش نکنيد...»
اما اکنون که به ياد مثنوی مولانا و آن اصطلاح «هر کسی از ظن خود شد يار من» افتاده و تکرارش کرده ام، نمی شود به اين يکی بيت ديگرش نيز اشاره نکنم که در واقع در پی آن می آيد تا تفسير و تعليل آن اولی باشد؛ آنجا که می گويد: «پيش چشمت داشتی شيشهء کبود / لاجرم دنيا کبودت می نمود». بخود می گويم دوست قهرمان ما نيز شايد عينک ساتری بر چشم دارد، شايد اصلاً چشم بسته به خارج از کشور آمده و چشم بسته اين همه سير و سفر کرده که اکنون چنين می پندارد و بيان می کند. يا شايد بايد ببينيم که او، هم از آغاز اين سير آفاق و انفسی، با چه کسانی محشور بوده است؛ چه کسانی زير بال و پرش را گرفته اند؛ چه کسانی خرج زندگی اش را تأمين کرده اند؛ چه کسانی ملاقات هايش با بزرگان عالم انديشه را ترتيب داده اند؛ چه کسانی مقالاتش را به انگليسی ترجمه کرده اند؛ چه کسانی برايش ناشر پيدا کرده اند؛ و چه کسانی برايش دريچه ای تنگ فراهم ساخته اند تا از آن به چشم انداز خارج از کشور بنگرند و آن را برهوتی اين چنين نوميد کننده بيابد.
و نيز می توان پرسيد که چگونه شد آن آدمی که هم از بدو ورود مصاحبه و سخنرانی های بسيار داشت و مردمان را ـ چه در اروپا و چه در آمريکا ـ گرد می آورد، جلوی سازمان ملل اعتصاب غذا براه می انداخت، و به در و ديوار دنيا نامه های اعتراضی و روشنگر می نوشت، رفته رفته پنچر و خاموش شد، محقق شد، آن هم نه در مورد جهان خارج کشور، که در ميان متون فقه و شرعيات و قرآنيات و احاديث، مخاطبش را گم کرد، ندانست برای که می نويسد، چرا می نويسد و چگونه می نويسد؟
ای کاش او، در حين آن مطالعات، کمی هم از خود می پرسيد که تعريف خودش از «اپوزيسيون» چيست؟ چرا اين اپوزيسيون (که در عالم فيزيکی وجود دارد اما ـ در نظر او ـ در عالم عمل مفقود است) نمی تواند کاری را که او از آن انتظار دارد انجام دهد؟ و خود او در اين دو سالهء اخير، جز ايجاد حرمان و سرخوردگی، چه دهشی به اين مجموعه داشته است؟
بله، سرخوردگی! سرخوردگی از کوچکمرد بزرگی که در زندان «مانيفست جمهوری خواهی» می نوشت، به اصل سکولاريسم معتقد شده بود، مشروعيت نظام مذهبی را رد می کرد و به جمهوری ناب می انديشيد، اما چون به خارج از کشور آمد، بی انکار آن نظرات، از يکسو، اصل مجاهده اش را بر نجات اسلام از خشم عمومی مردم جهان گذاشت، فرياد برآورد که اسلام واقعی را نمی شناسيد و، از سوی ديگر، بنای کار خويش را بر حذف گروه هائی (حتی برای شرکت در اعتصاب و تظاهرات) نهاد که اگرچه با او از نظر آرمان های سياسی اختلاف داشتند اما پايمردی و علو طبعش را می ستودند و در نگاهشان به او جرقه ای از اميد می درخشيد.
و اکنون می بينم، آنچه می گويد و می نويسد ـ بی آنکه بدانم بر اين امر آگاه است يا نه ـ بوی نظرات بخش های معينی از وزارتخارجه ای ها و اعضاء «اطاق های فکر» کشورهای اروپا و آمريکا و لابی ايست های اسلامی پراکنده در غرب را گرفته است که می کوشند تا به ما و به مردم داخل کشور تلقين کنند که راهی جز راه اصلاح طلبان دوم خردادی وجود ندارد؛ آنانند که نماد اسلام مسالمت جو و صلح طلب اند، و می توانند در زير چتر همين حکومت اسلامی «قرائت جديد» ی از حاکميت اسلام را متحقق سازند که بنيادگرا نيست و می خواهد در کنار مردم ديگر جهان زندگی صلح آميزی داشته باشد.
از صلح گفتم. بله، او منادی صلح هم هست؛ از جنگ متنفر است؛ با تحريم دشمن است؛ اما راه حل ديگری هم برای درمان درد مزمن کشورش ندارد ـ جز همان نسخهء مندرس اصلاح طلبی اسلامی. او برای مردم آمريکا راه و روش کمک واقعی به اصلاح طلبان را پيشنهاد می کند و برای مردم ايران خبر از وجود خارجی نداشتن اپوزيسيون خارج از کشور را دارد. و در اين خبرگزاری نوعی خوشحالی تلويحی هم وجود دارد. انگار بخواهد خيالشان را راحت کند که «باور کنيد و خوش باشيد که در غرب خبری نيست!»
بيائيم لحظه ای بکوشيم که، اگرچه او نمی گويد، اما از فحوای کلامش درک کنيم که منظور او از «اپوزيسيون» ـ که اکنون در نظر او در وضعيتی عدمی بسر می برد ـ چيست. او، در بخش پرسش و پاسخ گفتگويش با راديو فردا در اين مورد توضيحاتی داده که بد نيست به قسمتی از آن توجه کنيم:
«اپوزيسيون جنبشى متشكل، داراى رهبرى، آرمان، اهداف مشخص، استراتژى ، تاكتيك و اعمال جمعى معين است. مخالفان رژيم جمهورى اسلامى نه تنها داراى اين اوصاف نيستند، بلكه به شدت مخالف يكديگرند، به هم تهمت مى زنند، اهانت مى كنند، به جاى آنكه وزارت اطلاعات جمهورى اسلامى آنها را ترور شخصيت كند، اينان خود به نحو احسن همديگر را ترور شخصيت مى كنند. اگر كسى كمى مطرح شود، همگى اجماع مى كنند كه او را خراب كنند، هيچ عملى جز صدور بيانيه و مقاله از سوى مخالفان ضورت نمى گيرد. نه بودجه اى براى عمل دارند و نه وقتى به عمل و اقدام عليه رژيم اختصاص مى دهند، و نه بر سر چيزى توافق دارند».
حال از خود بپرسيم که آقای گنجی ـ که بنظر می رسد بسيار هم اهل مطالعهء متون نظری رشته های علوم اجتماعی هستند ـ اين تعريف از اپوزيسيون را از کجا آورده اند؟ چرا از نظر ايشان يک اپوزيسيون هم جنبش است، هم متشکل است، هم رهبری دارد، هم آرمان مشخص دارد، هم برنامه دارد و هم بودجه، و اعضائش نيز با هم نه اختلاف دارند و نه بهم تهمت می زنند؟
اساساً چگونه می توان در ميان يک جمع چند ميليون نفری خارج نشين به چنين نهادی دست يافت؟ آيا نه اين است که ايشان مفاهيمی همچون نارضايتی، مخالفت، مبارزه، جنبش، حزب، گروه های فشار، روند آلترناتيو سازی و ده ها مفهوم ديگر سياسی را با هم يکی کرده و نام اين ملغمهء عجيب را «اپوزيسيون» گذاشته اند؟ و حتی اگر چنين است آيا حق آن نيست که اين تعريف ناممکن خود را توضيح دهند تا شنوندگان ايران نشين ايشان منظورشان را ـ آنگونه که ايشان در نظر دارند، و نه از «ظن خود» ـ درک کنند؟
اساساً، در حوزهء انديشهء سياسی، اپوزيسيون دارای يک «معنای کلی» است که شامل «گروه ها» ی گوناگون اما مخالف با حکومت مستقر می شود و آنگاه، در داخل اين طيف کلی، نيروهای «اپوزيسيونل» بوجود می آيند که گاه با هم مخالف و رقيبند و گاه، در راستای مقصدی مشترک، با يکديگر ائتلاف و اتحاد می کنند. داشتن توقع از اينکه اپوزيسيون جمهوری اسلامی بايد جنبشی واحد، تک ساختی، و فرا گير باشد که، بصورتی سازمان يافته، آرمان معينی را دنبال کرده و برنامه ای خاص را در نظر داشته باشد و همگان، در راستای تخقق آن برنامه ها، از جان و مال خود مايه بگذارند، تلويزيون ملی بوجود آورند، و... تنها می تواند به يخزدگی در تصويری معوج از دی و بهمن 1357 تعبير شود.
تازه، از ديدگاه همان علوم اجتماعی که مورد علاقهء ايشان است، نيروهای داخل اپوزيسيون، چه در داخل کشور (حداقل در دو قطاع خودی و غير خودی) و چه در خارج کشور (در ده ها قطاع متکثر ناشی از آزادی بيان و تبليغ) دارای جلوه ها، طبيعت ها و کارکردهای متفاوتی هستند و نمی شود همهء آنها را با يک ديد و يک توقع مورد بررسی قرار داد. همچنين، در يک مقياس گسترده، اپوزيسيون دولتی که با انقلابی دموکراسی شکن به قدرت رسيده باشد با اپوزيسيون دولتی که طی روندهای دموکراتيک انتخاب می شود فرق بسيار دارد. نيز اپوزيسيون يک دولت بی پول و توان، با اپوزيسيون يک حکومت مقتدر نشسته برچاه های نفت متفاوت است. اپوزيسيون يک حکومت خونخوار و بی اعتناء به همهء موازين بشر هيچ شباهتی به اپوزيسيون يک حکومت ديکتاتور اما طالب داشتن وجهء مطلوب بين المللی ندارد. و در هر کدام اين موارد لازم است معيارهائی همچون تشکل، بودجه، آرمان و هدف و امکانات در هرگونه مطالعه ای ملحوظ شوند.
و چرا بايد ما، در گزارش خود به يک ملت گرفتار در بند ديو، همهء اين ملاحظات را کناری بگذاريم و فقط به بزرگ کردن مواردی منفی، اما طبيعی و ناگزير، بپردازيم؟ معلوم است که گروه های خارج کشور ـ که تنها وجه اشتراکشان مخالفت با حکومت اسلامی است ـ دچار همينگونه تشتت ها که آقای گنجی فهرست می کنند خواهند بود وقتی شرايط کنونی بين المللی نامطلوب اند و از آقای کارتر و کنفرانس گوادالوپ و ژنرال هويزر و آقای ابراهيم يزدی هم که می تواند آخوندی را از نجف به نوفل لو شاتو منتقل کند و با ميليون ها دلار ريخت و پاش، با هواپيمای چارتر به تران ببرد خبری نيست. و بر اين مجموعه از عناصر غايب اضافه کنيد غيبت يک اپوزيسيون متشکل و هدف دار و با ثبات قدم «در داخل کشور» را که کارش فريب مردمان، و اتلاف وقت و هدر دادن انرژی نيروهای دموکراسی خواه به نفع حفظ «کيان حکومت اسلامی» نباشد. اما آيا فقط همين هاست که از وجود کارای يک اوزيسيون خبر می دهد؟ و آيا يک ناظر منصف نبايد به جنبه های ديگری از کارکرد های اين جمع مخالفان و مبارزان رنگارنگ و اغلب متضاد نيز بنگرد؟ آيا اينگونه گزارشگری از وضعيت اپوزيسيون خارج کشور نشان وجود نوعی پيشداوری و تصميم گيری در ذهنيت ناظر گزارشگر نيست؟
آخر در کجا نوشته اند که ناراضيان و مخالفان از يک هيئت حاکمه فقط وقتی تبديل به اپوزيسيون می شوند که يکپارچه و متحد در زير يک پرچم «همه با هم» جمع شوند و فرياد «ما همه سرباز توايم» را در برابر «رهبر» سر دهند؟ چرا نبايد بالقوگی های موجود در جمع مخالفان و ناراضيان را به حساب کار نگذاشت و در پی اين بر نيامد که چرا آنها اختلاف ها را کنار نگذاشته و تحت يک رهبری واحد جمع نمی شوند تا آقای اکبر گنجی بتواند گزارش کند که «اپوزيسيونی که منتهی به عمل شود وجود خارجی پيدا کرده است»؟
نمی دانم آقای گنجی، و نيز خوانندگان اين نوشته، فيلم مشهور «فارنهايت 451» (درجه حرارتی که کاغذ در آن آتش می گيرد) را ديده اند يا نه؟ آن فيلم هم داستان جامعه ای استبداد زده است که با بر پا داشتن مراسم کتابسوزان، در واقع، خرد مستقل و آزادهء مردمان را به خاکستر تبديل می کند. اما، در «خارج» اين جامعه، گريختگانی وجود دارند که در پناهگاه های جنگلی خويش به حفظ کتاب ها مشغولند. هر نفر کتابی را به حافظه سپرده است و جنگل تبديل به مجموعهء آدميانی شده که در جمع خود کتابخانه ای بزرگ را تشکيل می دهند. چرا آقای گنجی اين جنبه از زندگی مخالفان جمهوری اسلامی در خارج کشور را نمی بيند و آن را به حساب دست آوردهای بزرگ اپوزيسيون نمی گذارد؟
هم از ابتدا، مبارزهء همهء انسان های گريخته از خرافات مذهبی و آگاه به ارزش های مدرن دموکراسی و سکولاريسم مخالف با برقراری حکومت اسلامی، پيش از آنکه هويتی سياسی داشته باشد دارای ماهيتی فرهنگی بوده است. «انقلاب مشروعهء 57» آمده بود تا دست آوردهای «انقلاب مشروطه» را يکسره باطل کند و، باورمندان به اين دست آوردها نيز بنای کار خود را بر حفظ آنها در برابر تندباد انقلابی جاهلانه و خردگريز گذاشتند. يعنی، اپوزيسيون حکومت اسلامی در خارج کشور ـ حتی پيش از آنکه به آنچه می کند آگاه شود ـ اپوزيسيونی فرهنگی بود.
بگذاريد برای قهرمان «مانيفست نويس» مان توضيح دهم که ما، همگی، که از جهنم اسلامی، از فقه و شرعيات خونبار آخوندی، از حاکميت (بقول شما) عاليجنابان سرخ پوش و سياه پوش و نعلين دار و صاحب عبای شکلاتی، به يکسان، گريخته ايم، سی سال است که کوشيده ايم تا به جاماندگانمان فراموش نکنند که دموکراسی و کثرت مداری و شايسته سالاری در ظل هيچ حکومت ايدئولوژيکی ممکن نيست. ما ـ در مواضع و صف های عقيدتی مختلف، آرمان ها و برنامه های گوناگون، و حتی در تخالف تام با هم ـ همگی بنياد کارمان را بر مبارزه ای فرهنگی عليه حکومت اسلامی نهاده ايم که نتايج عملی اش ـ اگر چشم دل باز کنيم ـ نه در خارج کشور که در قلب سرزمينمان تحقق يافته است و می يابد.
مگر نه اينکه بنای کار سلحشوران انقلابی اسلام، هم از ابتدا، بر کندن ريشه های هويت ملی، انديشهء خرد مدار و تساهل گر و مبتنی بر حقوق بشر تاريخی ما بوده است؟ و مگر نه اينکه اگر اين «مبارزه فرهنگی» وجود نداشت دينکاران امامی و اوباش امنيتی شان به اهداف خود رسيده بودند.
براستی که اگر انقلابيون ديروز (که در برپا شدن حکومت اسلامی شرکت داشتند اما در اين سی ساله چشم باز کرده و کمی «عينک کبود» پيشداوری را از پيش چشم خود برداشته اند) توانسته اند عمق نکبت حکومت اسلامی را درک کنند، و به علت همين دانائی از کوره های جانگداز شکنجه و درد بگذرند و آب ديده شوند، بخشی از بينائی و آگاهی شان را مديون همين اپوزيسيونی هستند که اکنون مدعی اند «وجود خارجی ندارد».
آنها اگر دلسوز جمعيت بزرگی بودند که اگرچه عملاً آن را اپوزيسيون نمی خوانند اما بالقوه از دل آن است که ـ در لحظهء تاريخی جور شدن ممکنات و مقدورات ـ اپوزيسيون سياسیی گسترده ای بيرون خواهد آمد، آنگاه، بجای مژده رسانی به مردم دربارهء «عدم» چنين جبهه ای، به اين می انديشيد که چگونه می شود آن ممکن مطلوب را متحقق کرد. و اينجاست که بايد از آقای گنجی پرسيد که: شما بفرمائيد در اين دو ساله که به ميان جمع ما آمده ايد و خارج کشوری شده ايد کدام راهنمائی را ارائه داده و کدام قدم را برداشته ايد؟
ما، متفرق و رنگارنگ و متکثر، سی سال است با جمهوری اسلامی مخالفت کرده ايم، حلقوم مردم مظلومی بوده ايم که جمهوری اسلامی تمام تريبون ها و ميکروفن هايش را از آنها گرفته است. با بدبختی نوشته ايم، سخن گفته ايم، با تلويزيون های فکسنی مان دريچه هائی را بر روی مردم ايران گشوده ايم؛ برايشان ميکروفن فراهم کرده ايم؛ و همواره نيز ـ بيشترين مان ـ گفته ايم که تحول ايران در درون کشور شکل می گيرد و کار ما ـ اپوزيسيون رنگارنگ جمهوری اسلامی ـ فقط مدد رسانی و انعکاس آنچه هائی است که در ايران می گذرد.
و اکنون چراست که، بدون آنکه توضيحی داده شود، وظايفی جعلی را بر گردهء اپوزيسيون خارج کشور می گذاريد تا، بر بنياد آن، خبر ناتوانی و عجز اين اپوزيسيون را در بوق کنيد؟ براستی معنای «اپوزيسيونی که منتهی به عمل شود» چيست و، در اين عبارت ترکيبی تلخ، واژهء «عمل» چه معنا دارد؟ مگر قرار بوده است که اپوزيسيون خارج کشور، در خارج از کشور، دست به قيام و انقلاب بزند؟ مگر قرار بوده که ما در اينجا دولت موقت تشکيل دهيم؟ مگر بايد همگی مثل مجاهدين خلق عمليات فروغ جاويدان بر پا کنيم و به خاک کشور لشگر بکشيم؟ اگر اين توقعات را از اپوزيسيون خارج کشور داشته باشيم و اگر منظورمان از «عمل» همينگونه چيزها باشد، بايد خيلی ساده انگار باشيم.
و براستی چرا شمايانی که پاسپورت می گيريد و به جهان آزاد پا می گذاريد و اين همه بار دانش با خود داريد به اين لشگر ممکنات و بالقوگی ها نمی گوئيد که «عمل» مورد نظر شما چيست؟ چرا وقت خودتان و ما را با بحث های التقاطی فقهی و مذهبی تلف می کنيد؟ چرا دنبالهء کار «مانيفست جمهوری خواهی» را نمی گيريد؟ چرا ـ در آن واحد ـ در چند جهت حرکت می کنيد؟ چرا از يکسو در برابر سازمان ملل اعتصاب غذا راه می اندازيد و خط و ربط مبارزات اعتراضی را ديکته می کنيد و، از سوی ديگر، اعلام می داريد که «من رهبر نيستم، بلکه روزنامه نويسی اهل تحقيقم». مگر نه اينکه می گوئيد که: «واقعيت اين است که نيروهای مخالف با نظام حاکم بر ايران به شدت پراکنده هستند و در عمل کار چندانی از سوی آنها صورت نمی گيرد»؟ بما بگوئيد که خود شما جز تشديد اين تفرقه چه اقدامی برای رفع پراکندگی کرده ايد؟ اين ميهمانی بی اعتناء به صاحب خانه تا کی ادامه خواهد داشت؟
در ايران که بوديد، جز آنان که پدر و خواهر و برادر و مادرشان را حکومت اسلامی برپا شده به دست انقلابيون اسلامی کشته شده اند و (به غلط يا درست) شما را يکی از آنان می دانند، همگان، نام شما را فرياد می کردند و می انديشيدند که جمعيت خاطر شما پراکندگی ما را نيز از بين خواهد برد؛ چرا که اعتقاد داشتند صحنهء اتفاقات سرنوشت ساز در ايران است نه در شهرهای بيگانهء ما پراکندگان. پس ما از همهء امکاناتمان برای «برايش» شما استفاده کرديم، طومار نوشتيم، شعر سروديم، به ديدار دبيرکل سازمان ملل رفتيم، و خواستيم تا جان ارزشمندتان را آنگونه که می کرديد تلف نکنيد. اما، آن گاه که حاکميت هم در برابر ارادهء شما و هم در مقابل تلاش ما، عقب نشست و رهايتان ساخت شما چه کرديد؟
شما ترجيح داديد که ميدان داخل کشور را که از شجاعت شما جان گرفته بود خالی کنيد، اميد را در چمدانی بپيچيد و به اين سوی آب ها بيائيد. يعنی، اين شما بوديد که با آمدنتان به ميان جمع ما، اپوزيسيون داخل کشور را از نعمت وجود خود محروم ساختيد. نه، تنها شما چنين نکرده ايد؛ بسيارانی از بريدگان از حکومت اسلامی اما دل نکندگان از جمهوری اسلامی نيز در همين مسير گام برداشته اند. اين شمايان بوده ايد که ميدان اصلی را خالی کرده و، در اين سوی آب ها، خودتان را جانشين اپوزيسيون کرده ايد؛ راديوها و تلويزيون های قدرتمند و بی پارازيت رو به ايران را تصرف کرده ايد، مطابق ميل وزارت خارجه کشورهائی که از قبل همين حکومت اسلامی فربه شده اند و شبانه روز ـ با زمانه و فردا و بی بی سی شان ـ برای حفظ آن می کوشند سخن گفته ايد؛ به نابودگی اپوزيسيون خارج کشور گواهی داده ايد و انگشت اشاره و توصيه تان همچنان به سوی خودی هاتان در ايران بوده است.
و هم اکنون آيا چه می کنيد؟ به کدام يک از جريانات داخل کشور دل بسته ايد؟ مگر نمی گوئيد نبايد به ايران حمله شود؟ مگر نه اينکه با تحريم های اقتصادی مخالفيد؟ و مگر نه اينکه خواستار استقرار حقوق بشر در ايران ايد؟ پس چگونه است که امضای هيچ کدام شما را در پای نامهء سرگشادهء عباس امير انتظام به دبيرکل سازمان ملل نمی توان ديد؟ من، به شخصه هيچ توهمی در مورد استحاله پذيری حکومت اسلامی ندارم و، فقط از آنجا که جايگاه نبض تپندهء جريانات را در داخل کشور می دانم، به احترام مردی که سه دهه است با دشمن سر آشتی و معامله نداشته و حسرت يک آخ را به دلشان نشانده است، پای سخنش امضاء می گذارم و همگان را به انجام اين کار تشويق می کنم تا شايد اين امضاء ها قطرات آبی باشند که پای نهال بالندهء يک چهرهء سرفراز ريخته شوند، اما شما با کجای حرف او مخالفيد؟ او در کجا نسبت به شما کم آورده است؟ اگر شما يک سال و سه سال و پنج سال به زندان رفته ايد او 28 سال است زندانی اين رژيم دد صفت بوده و هست. اگر شما را بخاطر اعتصاب غذا از زندان به بيمارستان برده اند، او بخاطر دردهای ناشی از شکنجه به درمانگاه برده شده و در بستر بيماری حتی دستانش را با زنجير به تخت بسته بوده اند؛ اگر دوستان شما در ايران هنوز از گفتن واژهء «سکولاريسم» اکراه دارند و رفقايتان در حزب مشارکت اسلامی اعلام می دارند که «ما در دو جبهه عليه ارتجاع مذهبی و سکولاريسم می جنگيم»، عباس امير انتظام سال هاست که ندای خواستاری سکولاريسم را زير سقف ايران درانداخته است. پس ما را نه، او را چرا تنها گذاشته ايد؟ چرا، بجای خبر ناگوار فقدان اپوزيسيون در خارج از کشور، مژدهء وجود مردی مقاوم و در داخل کشور را، که در سخنش همهء آرزوهای نيک جامعه ايرانی موج می زند، از ميکروفن هائی که صدايتان را به ايران می برند به مردم بی خبر جهان و مردم دل شکسته ايران نمی دهيد؟ چرا رفقای شما در تهران از اين نماد مقاومت و آزادگی پشتيبانی نمی کنند؟ چرا آن بست نشينی های هنگام ترور دوست شما، آقای حجاريان، را برای ايشان انجام نمی دهند؟ چرا حتی جبههء ملی ايران در داخل کشور ـ که سال ها از نام او در زير اعلاميه های خويش استفاده کرده ـ در مورد اين آخرين فرياد مددطلبی اش خاموش است؟ نهضت آزادی کجاست؟ اصلاح طلبان هزار و يک رنگ به کدام سوراخ پناه برده اند؟
معنای اين امتناع و سکوت چيست؟ آيا کشور ما به سرزمين کوتوله های سياسی تبديل شده است که چشم ديدن روند بر شدن، فراز شدن، و نماد شدن کسی را ندارند و همهء قوايشان را صرف اين می کنند که هر فوارهء برخاسته ای را سرنگون کنند و با اره و تيشه درختان تناور را جراحی کرده و هم قد خود سازند؟ آن تشکل، وحدت عقيده و عمل، سازمان و برنامه و بودجه ای که از ما توقع داريد، در صفوف دوستان خود شما در داخل کشور کجاست؟
چرا با قلم تحليل گر و موشکاف خود نمی نويسيد که وظيفهء ما ـ خواستاران برچيده شدن بساط ولايت فقيه از ايران و غير دينی کردن حکومت کشور ـ در خارج از کشور چيست؟ چرا ما را با اپوزيسيون های خارج کشور جوامع ديگر «که منتهی به عمل شده اند» آشنا نمی کنيد؟ چرا خستگی را به تن ما باقی می گذاريد؟ چرا به چهرهء اپوزيسيون رنگارنگی که ـ بی توقع پاداش و ذستمزد و بی سودای به دست گرفتن مصادر قدرت در فردای فروپاشی نظام منحوس ولايت فقيه ـ شبانه روز با کمترين امکانات به مبارزهء فرهنگی خود برای روشن نگاه داشتن چراغ مدرنيسم، خردمداری، دموکراسی خواهی، مطالبهء حقوق بشر، و برقراری سکولاريسم ـ بعنوان مهم ترين پادزهر حکومت های ايدئولوژيک ـ مشغولند پنجه می کشيد؟
بله؛ در اين رودخانه که ما در آن شناوريم برگ و گل و شاخ و خاک و خاشاک بسيار است؛ اما هر کس در حد توان و عقل خود می کوشد؛ و تجربهء روزانه به ما می گويد که اين تريبون ها و قلم ها و قدم های ماست که مورد نياز مبارزان داخل کشور است؛ و شما فرمان حذف و ناديده گرفتن اين همه انرژی و وقت و تلاش را ـ آن هم بصورت مژده ای شادمانه ـ صادر می کنيد؟
بله، راهزنان جمهوری اسلامی هر روز يکی را از جمع ما می دزدند، يکی را با چاقو سر می برند، يکی را با مسلسل به گلوله می بندند، يکی را با توطئه بدنام می کنند، يکی را با پول می خرند، اما هنوز اين قافله زنده است و تلاش می کند تا گوهر آن جنبش فرهنگی را ـ که عصارهء مبارزه با يک خطای فرهنگی و يک اعوجاج دردناک تاريخی است ـ در سراسر اذهان جوانان ما بگستراند تا فردای ايران از نعمت بزرگ آزاد انديشی، تبعيض گريزی، همزيستی مشفقانه و انديشمندی خردمدارانه خالی نباشد.
از طنزنويسی کوشنده و به مختصری خرسند در ميان ما که هر روز چهرهء منفور قداست ولی فقيه را به نيش کلامش در هم می شکند گرفته، تا انديشمندی که راز «امتناع انديشه» را در تاريخ مان فاش می کند، تا مردان و زنانی که با خون دل به نوشتن «دائره المعارف ايران» مشغولند، تا آنها که خبر زندان رفتن ها و دردهای شما را به گوش جهانيان رسانده اند، تا آنها که در جوار موزه های دنيا برای اعتراض به تخريب آرامگاه کورش بزرگ امضاء جمع می کنند، تا آنها که از فرهنگ انسانمدار و خردگرا می نويسند، تا آنها که حاصل دانش خود را در برنامه های راديو تلويزيونی برای استفادهء دانشجويان دانشگاه های قبرستان شده و حوزه زدهء کشورمان بازگو می کنند، تا آنها که ديوارهای آهنينی را که حکومت اسلامی کوشيده بر گرداگرد آن کشور بکشد ويران ساخته اند، و حتی تا آن خوانندهء لوس آنجلسی که با ترانه های نه چندان درخشانش می کوشد، در برابر سيل پول نفت خوردهء فرهنگ نوحه خوانان و قرآن به سر گيران و تعزيه گردانان، شراب شادمانی و پايکوبی در جان جوانان ما بريزد، هزاران انسان عاشق وطن در خارج از کشور به پيکرهء اپوزيسيونی فرهنگی شکل می بخشند که چرخ سيستم گستردهء آموزش و پرورش اسلامی را پنجر کرده و راه های اميدش به استقرار فضائی آفريده در قرون وسطای تاريخ آدمی را سد نموده است.
شما اما، با کوردلی تمام، اين همه را نمی بينيد و، غوطه ور در تلقين های شبانه روزی ميزبانان تان، می کوشيد ـ چه آگاه و چه نا آگاه ـ به مردم دو سوی مرزهای ايران چنين تلقين کنيد که ما «وجود خارجی نداريم».
اما براستی که نمی دانم اگر ما نبوديم، اگر دريچه های نشريات و راديو تلويزيون ها و انجمن های ما بروی شما باز نبود، شما اکنون در کدام فردوگاه اروپائی، سرگردان، پی آدمی می گشتيد که بتواند حرف های شما را برای رانندهء ماشينی که قرار است شما را به مرکز شهر ببرد ترجمه کند.
نه آقا جان! ما هستيم، اما، بقول قديمی ها، فقط دستمان برای آدم هايي چون شما نمک ندارد.
No comments:
Post a Comment