Wednesday, January 13, 2010

یک طنز جدّی

چه جدی بودن ابلهانه ای*

وقتی در جوانی عاشق دختر همسایه مان شدم، مادرم مثل شمر ذی الجوشن بین ما ایستاد و گفت که من لیاقت بهتر از او را دارم و او برایم کم است. بعدها وقتی عاشق دخترعمویم شدم، باز هم مادرم معترض شد که چرا عاشق دخترخاله ام نشدم و هر چه برای او توضیح می دادم که آخر عشق این حرفها حالیش نمی شود، چه کنم که او دخترِ عمویم است و دخترِ خاله ام نیست، گوشش بدهکار نبود. خیلی بعد که بالاخره پس از چیزی شبیه عشق و عاشقی با زنم عروسی کردم، مادرم همچنان ناراضی بود.

مدتها گذشت و ما صاحب بچه های خوشگل و تپل مپل شدیم. انواع و اقسام. دختر و پسر. در همین مدت همان چیز شبیه عشق و عاشقی هم کم کم بی رنگ می شد. عادی می شد. ما نمونه یک خانواده خوشبخت و عادی بودیم. هر دو کار می کردیم و درآمد خوبی داشتیم. خانه، ماشین، ویلای کوچکی در شمال، دفترچه های پس انداز و تازگی ها هم یک آپارتمان خریده بودیم که اجاره اش بدهیم. هرکاری می کردیم، برای آینده بچه ها بود و البته به خودمان هم در قبال این آینده سازی خوش می گذشت. خوش می گذشت؟ نمی دانم. خودمان اینطور فکر می کردیم. در نظر اطرافیان مان نیز ما خانواده واقعا خوشبختی بودیم. اما گویا این خوشبختی در خطر قرار گرفت.

سالها پس از گذشت حال و هوای جوانی، وقتی که من باز هم عاشق شدم، این بار زنم مثل شمر ذی الجوشی روبرویم ایستاد. به من گفت که آیا خجالت نمی کشم؟ نفهمیدم چرا باید خجالت بکشم. با صدای بغض آلود پرسید که آیا می توانم در چشم های بچه هام نگاه کنم؟ من هر کدام از آنها را روبرویم نشاندم و در چشم هاشان نگاه کردم و نفهمیدم چرا نباید بتوانم به چشم های بچه هام نگاه کنم. با عصبانیت ادامه داد که آیا می توانم جلوی در و همسایه سر بلند کنم؟ فردا صبح کیف «سامسونت» ام را برداشتم و در حالیکه سرم را کاملا بالا گرفته بودم، فاصله حیاط تا اتومبیل را مثل شاخ شمشاد طی کردم و باز هم نفهمیدم چرا نباید بتوانم بین در و همسایه سر بلند کنم. بعد زنم گفت که به او نگاه کنم. نگاه کردم. چشمانش رنج کشیده بود. پرسید که دوستش دارم یا نه؟ گفتم معلوم است که دوستش دارم. در حالیکه صداش آرام آرام اوج می گرفت گفت که دروغ می گویم. امکان ندارد. چطور می توانم او را دوست داشته باشم در حالیکه دلم نزد دیگری است. من به دلم رجوع کردم. دیدم که زنم را دوست دارم. آن یکی را هم دوست دارم و نفهمیدم چرا آدم وقتی یکی را دوست دارد، نباید کس دیگر یا حتا کسان دیگری را هم دوست داشته باشد و وقتی چنین چیزی واقعا پیش می آید، چه باید کرد؟!

این بار نوبت من بود که از زنم سئوال کنم. پرسیدم که آیا دوستم دارد؟ پهنه صورتش از اشک خیس شد و من چقدر بدم می آید وقتی کسی اینطوری گریه می کند. با هق هق گفت معلوم است که دوستم دارد. پرسیدم ممکن نیست که زمانی کس دیگری را هم دوست داشته باشد؟ با همان چشمانی که تا چند لحظه پیش مثل برّه معلوم بود، به من بُراق شد و گفت که اصلا در فکر هم نمی گنجد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با خود فکر کردم وقتی چیزی در فکر او نمی گنجد و براش غیر قابل تصور است، خب تقصیر من بدبخت این وسط چیست؟! دستم را روی شانه هاش گذاشتم و گفتم:

- تو می گویی چکار کنم؟ اگر دروغ می گفتم، بهتر بود؟

با صدایی خشن گفت که من اصلا نباید در این راه می افتادم. کدام راه؟ عشق مگر قاچاق است؟ نگو که این جمله را به صدای بلند گفتم. او شنید و نشست روی مبل کنار من. نیم رخ اش را با آن دماغ کوچولو که نوکش سرخ شده بود رو به سقف گرفت و گفت:

- نه، عشق قاچاق نیست. ولی مردی که زن و بچه دارد چشم هاش را درویش می کند.

جشم هاش را درویش می کند؟ من این اصطلاح را تا حالا فقط در مورد چشم چرانی شنیده بودم. اما من که چشم چرانی نکرده بودم. اصلا در این دوره و زمانه امکانش هم نیست. او ادامه داد که مردِ زن و بچه دار با این و آن لاس نمی زند. من که لاس نزده بودم. یعنی اصلا بلد نیستم و نمی دانم چه جوری لاس می زنند. من با کسی که دوستش دارم حرف می زنم، چون دوستش دارم. از دیدنش خوشحال می شوم. از مصاحبت با او لذت می برم. وقتی چای جلوم می گذارد، آن را با لذت می نوشم. از اینکه گاهی به صورتش که متوجه من نیست، نگاه کنم خوشم می آید. از اینکه به من «تو» می گوید و نامم را صدا می زند، خوشم می آید. و از اینکه دست هاش را تکان می دهد و در مورد مسائلی که برای عقل او زیاد است – من اینطور فکر می کنم – استدلال می کند و لب های کوچکش را به هم می فشارد، خوشم می آید. از چال گونه اش به هنگام خنده نیز. حالا من باید در تمام این احوال چشم بسته می نشستم تا مگر این خوش آمدن من به لاس تعبیر نشود؟

یاد پدربزرگم می افتم. یک روز که برای درددل نزد او رفته بودم همانطور که در ایوان خانه قدیمی اش نشسته بود و قلیان می کشید، تعریف می کرد: «بله، برای ما خیلی فرق داشت. اول باید آدم را عقد می کردند و بعد ممکن بود عشقی هم به وجود بیاید. اما عاطفه و وفاداری حتما بود» و من با خود فکر کردم: عاطفه و وفاداری بدون عشق؟ و پدر بزرگ انگار که فکرم را خوانده باشد، ادامه داد: «بله، بدون عشق هم می توان عاطفه داشت و وفادار بود وگرنه خانواده ای باقی نمی ماند. در زمان پدر و مادرت اوضاع کمی فرق کرد. آدم اجازه داشت عاشق شود اما فقط یک بار. بعد از ازدواج هم درِ دل را باید قفل می کردند و کلیدهاشان را به یکدیگر می دادند» و من با خود فکر کردم: اگر باز هم احساس خوشایندی از یک نگاه، از یک رابطه دوستانه، از یک تماس دست، یک نسیم، یک دلتنگی شبانگاهی، از یک عشق کوچک یا بزرگ... که پدربزرگ باز هم انگار که فکرم را خوانده باشد رشته آن را پاره کرد. پک محکمی به قلیان زد. انگشت را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: «البته که باید مخفیانه باشد. این در برای همیشه بسته شده و هر آنچه آنور این قفل اتفاق بیفتد، نامش گناه و خیانت و سرنوشتش لعن و نفرین است» و من باز فکر کردم اما اینها همه قراردادی است. مناسباتی است که ما تعیین می کنیم و نام هایی است که ما به آنها می دهیم. می توانستیم به آن بگوییم مثلا شهامت یا کرامت. چه می دانم! یک چیزی که مثل گناه و خیانت نباشد! و پیش از آنکه پدربزرگ دوباره فکرم را بخواند، بوسیدمش و خداحافظی کردم. البته من و پدربزرگم هرگز به توافق نرسیدیم. همانطور که با زنم...

الف.ب. تابستان 1369

از مجموعه «زنانه»

---------------------------------------------------------------------------

* بند کامل چنین است: «مرد و زنی که جویای یکدیگرند چگونه می توانند آرام بگیرند؟ چه وسوسه ای! هر نگاه فقط جُستن را می بیند و جهان به یک نیاز بدل می شود. گرسنگی چنگ در زیر شکم می زند. قلب، تنها و تهی میان پژواک می دهد و هر کسی امکانی می شود. چه تلاش و آیین و پیچ و واپیچ هایی! چه جدّی بودن ابلهانه ای.»

از: «دائو رابطه ها؛ تعادلی میان زن و مرد؛ نوشته ری گریگ؛ برگردان ع. پاشایی

No comments:

Post a Comment