Wednesday, January 13, 2010

با حجاب علیه حجاب الاهه بقراط

مقنعه؟ هرگز نداشتم. چادر؟ چند بار مجبور شدم به سر کنم. آخرین بار، دقایقی پس از آنکه در یک نیمه شب دی ماه 67 در فلزی سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و رنگ و رورفته ای را به درون دراز کرد و گفت: هیِ اینو بگیر! هر وقت میای بیرون باید سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بیدارت می کنم. گفتم: من نماز بلد نیستم و نمی خوانم. به تحقیر و نفرت گفت: پس مواظب باش خودت و بچه هات چادر رو نجس نکنین!

*****

نمی دانم آیا از اینکه در ایران شاهد از یک سو واپس مانده ترین انقلاب جهان در اواخر قرن بیستم بودیم و از سوی دیگر نخستین انقلاب حاصل از تکنولوژی ارتباطات را در آغاز قرن بیست و یکم تجربه می کنیم باید شاد بود یا نه. به هر روی، هر دو رویدادهایی بی همتا هستند که کمتر نسلی در یک گسست تاریخی، بین گذشته و آینده، بین دو فرهنگ، آن را در کشور خود تجربه کرده است. شاید شوخی تاریخ در این است که پیشرفته ترین پاسخ را به واپس مانده ترین پرسش تاریخ معاصر ما برگزیده است: واکنش و مبارزه نسل اینترنت علیه بنیادگرایی اسلامی.

یک انقلاب مجازی

البته طرف مقابل نیز از امکانات تکنولوژیک استفاده می کند لیکن ضعف بزرگ آن در این است که چیز زیادی برای حل مشکلات جهان در چنته ندارد: وعده یک زندگی بی دغدغه و مبتذل در آن جهان که به قول سعدی «آن را که رفت، خبری باز نیامد»، عملیات تروریستی و انتحاری، نفرت و تفرعن ایدئولوژیک که بیش از آنکه آرمانی برای نجات بشریت جلوه کند، بیشتر به روان پریشی شبیه است.

نسل های جوان خاورمیانه اما که ایران در میان آنها به دلیل تجربه بی همتای جمهوری اسلامی حامل کوله باری ارزشمند از راه کارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است، در جستجوی جایگاهی برای کشورهای خود هستند که به عنوان نخستین مانع، حکومت های فاسد و غیردمکراتیک را در برابر خود می یابند. از این رو تأثیرات و دامنه روند دمکراتیزه شدن ایران نیز درست مانند انقلاب اسلامی، در مرزهای آن محدود نخواهد ماند. این تأثیر اما جای نگرانی نیز دارد. ما مطمئن نیستیم این همه برای «دیگران» نیز خوشایند باشد تا در رشد جوامع خودآگاه مانع تراشی نکنند. منظور، روسیه و چین از یک سو و اروپا و آمریکا از سوی دیگر است که با همه تبلیغات و ادعاهایی که از سوی آنها برای حفظ یک جهان صلح آمیز صورت می گیرد، لیکن این مشکل را در برابر کشورهایی مانند ایران به وجود می آورند که چگونه می توان منافع ملی را بدون هارت و پورت های اتمی و ایدئولوژیک حفظ کرد بدون آنکه مجبور شد از در تقابل با جهان آزاد و کشورهای قدرتمند در آمد.

به نظر می رسد ایران جوان این ظرفیت را در تاریخ معاصر خود پرورده باشد. با این همه به کارگیری این ظرفیت توسط تاریخ بدیهی نیست. در این کارزار همه جانبه و چندگانه که امروز جامعه ایران با آن درگیر است، خطر تنها از سوی حکومت و وابستگان آن، و نگرانی تنها از سوی خارج از مرزهای ایران نیست. کسانی که درون جنبش بسر می برند اتفاقا بیشتر نقش تعیین کننده بازی می کنند. مشابه این تجربه را ایران سی سال پیش البته با کیفیتی دیگر از سر گذرانده است. با این همه کم نیستند نشانه هایی که امید و خوش بینی را بر نگرانی و بدبینی چیره می سازند.

هنگامی که مجید توکلی دانشجوی 23 ساله دانشگاه پلی تکنیک امیرکبیر روز 16 آذر 88 دستگیر شد و یک روز بعد خبرگزاری وابسته و حکومتی فارس عکس وی را با چادر و مقنعه منتشر کرد که گویا برای دستگیر نشدن، با حجاب اجباری قصد فرار داشته است، حرکتی سراسری در ایران و جهان، از سوی مردان جوان ایرانی شکل گرفت که خبرگزاری های خارجی نتوانستند نسبت به آن بی اعتنا بمانند. مقاله ها و گزارش های متعدد همراه با فیلم های ویدئویی درباره کارزاری منتشر شد که مبتکرانش بر آن نام «کمپین مردان با حجاب» نهاده بودند. مردان جوان ایرانی در سراسر جهان هر آنچه دم دستشان بود، از روسری و شال و چادر و پولوور و حوله و ملافه و رومیزی و پرده بر سر خود انداختند و عکس گرفتند و آن را برای همبستگی با مجید توکلی و پشتیبانی از حقوق زنان که حتی حجاب تحمیلی شان از سوی خود حکومت به عنوان وسیله تحقیر به کار می رود، در اینترنت قرار دادند. به تدریج مردان مسن تر، آنگاه کودکان و هم چنین جوانان کشورهای دیگر به این کمپین پیوستند و سرانجام خود زنان نیز با کشیدن ریش و سبیل بر چهره خود و لچکی بر سر به اعلام همبستگی متقابل پرداختند.

«کمپین مردان باحجاب» نه تنها یکی از کنش های بی همتا در دهان کجی به یک حکومت خودکامه است که مردم هر اقدام آن را به تُف سربالا تبدیل می کنند، بلکه در جنبش آزادی خواهی و جنبش زنان بی نظیر است. روسری گذاشتن مردان برای اعلام همبستگی، در جامعه ای که «زن بودن» و «زنانگی» حتی در ادبیات تا حد دشنام برای تحقیر مردان به کار می رفته و می رود، نه آغاز بلکه ادامه یک انقلاب فرهنگی در ذهن و روان جامعه است. آغازش را جمهوری اسلامی به خود اختصاص داده است!

سرگذشت یک حجاب

شاید این همه را زنان با حساسیت بیشتری درک می کنند. برای من هنوز لمس این واقعیت که نسلی در ایران پرورش یافته که جز جمهوری اسلامی ندیده و تجربه نکرده است، و مثلا دخترکان دبستانی باید مقنعه بر سر کنند، بسی مشکل است. این فرهنگ به جامعه ایران تعلق ندارد. تا پیش از انقلاب اسلامی، اگر تحمیلی وجود داشت، اتفاقا از سوی خانواده های سنتی و نسبت به دختران و زنان خانواده خودشان بود و این در حالیست که نه قانونی در زمینه منع حجاب وجود داشت و نه کسی مانع کار و فعالیت زنان با حجاب می شد. حجاب زمانی به مشکل تبدیل گشت که حامل و ابزار یک پیام سیاسی ویرانگر و ایدئولوژیک شد.

در این میان، حجاب تحمیلی ننگین ترین حادثه ای است که می توانست در جامعه ایران علیه حقوق زنان روی دهد. من در تمام ده سالی که پس از جمهوری اسلامی در ایران بسر بردم، هرگز حاضر نشدم بیش از آنچه اجبار بود، برای تکه ای از این پوشش اجباری هزینه کنم. بعدها به ویژه زنان جوان همین را نیز به مضمون مبارزه و دهان کجی به رژیم تبدیل کردند.

من اما تنها دو روپوش داشتم که یکی سیاه بود و مربوط به دوره ای که روپوش های کوتاه با آستین کیمونو مد شده بود و دیگری خاکستری که پارچه اش را هدیه گرفته و خودم آن را دوخته بودم و بر خلاف روپوش های ساده آن زمان، روی مچ آستین و یقه اش را با تور سیاه کار کرده بودم. از آنجا که به دلیل زندگی مخفی به طور پراکنده کار می کردم، در زمستان عمدتا یک روسری ترکمنی بر سر می گذاشتم که هدیه پسرعمه ام در دوران دبیرستان بود و در تابستان یک روسری ابریشمی آبی کار اصفهان که سوقاتی خواهرم بود. پس از هر رفت و آمد به خیابان هم با یکی دو دعوا با کسانی که می گفتند: خواهر، روسریت را بکش جلو! به خانه بر می گشتم و چند روز با فضولی و خشونت خیابان قهر می کردم و جز به اجبار از خانه بیرون نمی رفتم. من نفرت از حجاب را لمس می کنم و با تمام وجود می فهمم.

مقنعه؟ هرگز نداشتم و نمی دانم چگونه از آن استفاده می کنند. چادر؟ هرگز بر سر نگذاشتم. ولی چرا! چند بار مجبور شدم چادر به سر کنم که هیچ کدامش مال خودم نبود.

یک بار در زمستان 61 بود که به همراه مادر همسرم برای یافتن پسر نوزده ساله اش که مجاهد بود راهی مشهد شدیم. به او گفته بودند که پسرش در آنجاست. فقط من بودم و او که از تبریز راهی تهران شده بود. من تا مشهد با روپوش و روسری اجباری بودم. او زنی به شدت مؤمن و خداشناس و من کمونیست! و دوتایی می رفتیم تا یک مجاهد را پیدا کنیم. برای رفتن به زندان من یکی از چادرهای سیاه وی را به سر کردم. وقتی پرسان پرسان از زندانی بیرون مشهد سر در آوردیم (که من دیگر یادم نیست کجا بود) هوا به قدری سرد بود که لبه چادر در دهانم که بلد نبودم چگونه آن را نگاه دارم، یخ زد. پاسداری که آنجا بود، دلش سوخت و ما را به درون اتاقکش که یک بخاری علاءالدین داشت برد تا ما را صدا کردند.

بار دیگر، چندین ماه بعد بود که وقتی در تهران از یک تلفن عمومی به زندان اوین زنگ زدم تا برای هزارمین بار نه خبر، بلکه بی خبری را برای مادرش ببرم، پس از انتظاری طولانی، یک «حاج آقا» گوشی را گرفت و گفت: ایشان خوشبختانه دیشب اعدام شد! من به خانه برگشتم. هیچ نگفتم. مادرش روی تخت نشسته بود و قرآن می خواند. به من نگاه کرد. هیچ نگفت. هرگز هیچ نگفت. چند روز بعد روبروی زندان اوین برای چند دقیقه چادر به سر کردم تا یک ساک و یک وصیت نامه تحویل بگیرم. در حالی که مادرش در «بهشت زهرا» دنبال مزار او می گشت.

دو سه سالی گذشت تا یک بار چادر به سر کردم که به اسم یکی از خواهرانم به ملاقات برادرم بروم. مدتی بعد چادر به سر کردم تا به همان طریق به ملاقات خواهرم بروم. و بعد باز هم دو سه سالی گذشت.

دقایقی پس از آنکه در یک نیمه شب دی ماه 67 در فلزی سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و رنگ و رورفته ای را به درون دراز کرد و گفت: هیِ اینو بگیر! هر وقت میای بیرون باید سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بیدارت می کنم. گفتم: من نماز بلد نیستم و نمی خوانم. به تحقیر و نفرت گفت: پس مواظب باش خودت و بچه هات چادر رو نجس نکنین! یک سطل گوشه «اتاق» هست.

آن روزها، آخرین باری بود که من اجبارا چادر به سر کردم.

حجاب و پوشش در تاریخ جنبش جهانی زنان و حجاب اجباری در ایران همواره نقطه کلیدی برابری حقوق زنان با مردان بوده است. این است که وقتی «مردان با حجاب» اتفاقا داوطلبانه و با حجاب به جنگ حجاب می روند و با این کار رژیم را سکه یک پول می کنند، احساس می کنید دیگر در آن دنیای قدیمی نیستید. چیزی عوض شده، چیزی تغییر کرده، بنیادهایی به هم ریخته است. جز سپاس از این همه ابتکار و این همبستگی و این تفکر نو که می بالد و رشد می کند و ایران آینده را می سازد، چه می توان گفت؟ و جز امید به پیروزی چه انتظاری می توان داشت؟

17 دسامبر 09

No comments:

Post a Comment