ما را به دم پير نگه نتوان داشت
در خانه دلگير نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجير بود
در خانه به زنجير نگه نتوان داشت
به مناسبت بيست و پنجم نوامبر، روز جهانی حذف خشونت عليه زنان
تسليم يا ايستادگی در مقابل خشونت
بيست و پنجم نوامبر، روز جهانی حذف خشونت عليه زنان شناخته شده است. ممکن است برخی از خودشان بپرسند که مگر نه اين است که هر روز در هر گوشه و کنار اين جهان خشونتی عليه زنان بوده و هست، پس چرا بيست و پنجم نوامبر؟ در واقع اين روز سال ها قبل از آن که به وسيله ی سازمان ملل به عنوان روز جهانی حذف خشونت از زنان شناخته شود، در کشورهای آمريکای لاتين به عنوان «روز نفی خشونت عليه زنان" و يا "روز پايان خشونت عليه زنان" شناخته می شده است.
انتخاب اين روز، در آغاز، توسط "اولين گردهمائی زنان آمريکای لاتين و کارابين" ( از 18 تا 21 جولای 1981) در بوگوتای کلمبيا مطرح شد. شرکت کنندگان در آن گردهمائی، خشونت نسبت به زنان، از ضرب و جرح های خانگی تا تجاوز و آزار جنسی و خشونت های دولتی ـ همچون شکنجه و بدرفتاری با زنان زندانی سياسی ـ را محکوم کرده و روز 25 نوامبر را به عنوان گراميداشت خاطره ی خواهران "ميرابال" (Mirabal) تعيين نمودند و در همان سال از سازمان ملل خواستند که اين روز را به عنوان روزی جهانی به رسميت بپذيرند و سازمان ملل هم بالاخره در سال 1999 پذيرفت که روز 25 نوامبر، سالگرد مرگ اين سه خواهر، به عنوان «روز جهانی حذف خشونت عليه زنان» اعلام شود.
خواهران ميرابال، که سال ها با ديکتاتور کشور خود، تروهيلو، جنگيده بودند، عاقبت به دست عوامل او، و وقتی که با اجازه ي خود حکومت به ديدن همسران زندانی خود می رفتند، کشته شدند. ديکتاتور، مدتی قبل از کشتن اين خواهران، اعلام کرده بود که دو مشکل بزرگ برای او وجود دارد يکی کليسا است و يکی خواهران ميرابال. او تصور می کرد که با کشتن اين خواهران يکی از مشکلات خود را حل کرده است در حالی که همين امر سبب شد که خشم و انزجار مردم نسبت به حکومت بالا بگيرد و تنها يک سال پس از مرگ اين خواهران، حکومت تروهيلو به پايان کار خود برسد.
اين خواهران، که به نام «پروانه های فراموش نشدنی» خوانده می شدند، پس از مرگ خود به عنوان سمبل مبارزه عليه خشونت نسبت به زنان شناخته شده و سراسر سرزمين دومينيکن از نام و ياد آنها پر شد. در همان هنگام زنان فعال در دومينکن روز مرگ آنها را به عنوان روز مبارزه با خشونت اعلام نموده و سپس، همانطور که گفته شد، آن را به سازمان ملل نيز پيشنهاد کردند.
در بند اول بيانيه ای که سازمان ملل برای اعلام روز جهانی حذف خشونت عليه زنان منتشر کرد تاکيد شده است که هر نوع خشونتی که نتيجه اش صدمه ی فيزيکی يا جنسی يا روانی به زنان باشد، يا هر اقدامی که به زور يا از طريق محروم کردن هاي غيرقانونی زنان از آزادی های شهروندی بيانجامد، چه در محيط اجتماع و چه در محيط خصوصی، خشونت خوانده می شود.
*******
خشونت به طور عام عليه مردمان، و خشونت به طور خاص عليه زنان، هميشه و در همه جای دنيا وجود داشته و، متاسفانه، هنوز هم وجود دارد. اما در روزگار ما، يعنی در روزگاری که پديده ی روشنی به نام «حقوق انسان ها» معنا و مفهومی پر اهميت پيدا کرده و قوانين بسياری از جوامع بر اساس اين معنا و مفهوم تدوين يا تصحيح شده است، نوع اين خشونت ها، و نيز ميزان آن ها، در جوامع مختلف دنيا دستخوش تغييراتی اساسی شده است.
مثلاً، در کشورهای پيشرفته، به دليل وجود قانون منع خشونت (و با تاکيد بر عدم خشونت عليه زنان) ميزان خشونت کمتر است ولی در کشورهای ديکتاتوری، به دليل وجود خشونت به طور کلی، آمار خشونت در مورد زنان نيز بالا است. در اين کشورها شکنجه و آزار مخالفان حکومت در زندان و بيرون زندان امری عادی است و، طبعاً، زنان مورد خشونت بيشتری قرار می گيرند و خشونت هايي چون تجاوز و آزارهای جنسی هم به رنج های آنها اضافه می شود. همچنين در جنگ ها، که در زمان ما معمولاً در کشورهای ديکتاتور زده اتفاق می افتند، اگر چه کشتن و اسير گرفتن از قواعد جنگ است اما ميزان تجاوز به زنان، که در ميدان جنگ هم نيستند و گناه سرباز «دشمن» را با خود حمل نمی کنند، به مراتب بيشتر از تجاوز به سربازان است.
در عين حال، بر اساس آمارهای موجود، به نظر می رسد که بيشترين زنانی که گرفتار انواع خشونت های مختلف هستند در کشورهايي با حکومت مذهبی، يا کشورهایی که قوانين شان متأثر از مذهب است، زندگی می کنند. قوانين اين کشورها خشونت عليه زنان را مجاز دانسته و آن را امری موجه جلوه می دهند و حتی گاه آن را به عنوان يک امر مذهبی در باور مردمان جا می اندازند. مثلاً، در کشورهايي چون کشور ما، احکام مذهبی، با تاکيد بر اينکه «زنان نافرمان را بزنيد» و يا «زنان به دليل طبيعت شان کتک خوردن را دوست دارند»، خشونت عليه زنان را موجه و مذهبی و قانونی می سازند. در اينجا خشونت کننده، به جای احساس گناه، بابت ثواب و خيری که انجام داده احساس شعف هم دارد. در اين جوامع می شود از اين هم جلوتر رفته و فرهنگی را ديد که به برادر يا پدر يا شوهر می آموزد که «غيرت»، «شرف»، «مردی» و «مردانگی» آن است که دختر يا زن «سر به هوا» ی خود را بزنند، يا دختر و زن «گناهکار و آلوده دامن» خود را بکشند. و قانون هم اين کتک زننده ها و حتی قاتلين را به عنوان «مدافعين ناموس» مورد لطف و مرحمت قانونی ـ مذهبی قرار می دهد؛ چرا که در اين مذاهب نافرمانی زن يا ارتباط خارج از ازدواج او با يک مرد از گناهان بزرگ شناخته می شود.
خشونت از زاويه های مختلفی مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. اما در نگاه امروزينی که جامعه شناسان و روانشناسان به خشونت دارند، می شود به يک مورد نسبتاً مورد توافق عمومی رسيد و آن اينکه خشونت از روانی ناسالم سر می زند و فرد خشن گرفتار عدم تعادل و ناهمواری های شخصيتی قابل توجهی است.
تعريف خشونت، در ساده ترين شکل آن، که در هر فرهنگ نامه ای وجود دارد چنين است: «درشتی، زبری، تندخويي، ناهمواری». اما اين که چرا برخی از آدم ها خشن می شوند ـ يعنی درشتی می کنند، تند خو می شوند، ناهموار و زبر می شوند و جان و تن ديگری يا ديگرانی را می خراشند ـ اغلب به کارکرد ميل به فرمانروايي کردن، خودسری، و خود رايي خشونت کننده نسبت داده می شود.
کمی دقت نشان می دهد که اين امر چه نزديکی شگرفی با تعاريفی دارد که به يک ديکتاتور (نه به معنای کلاسيک آن، بلکه به معنای امروزی آن) و يک «سالار»، چه به معنی زمينی و چه به معنی آسمانی اش، مربوط می شود. يک سالار، يا يک ديکتاتور، خود را صاحب اختيار يک قوم و يک ملت می داند، خودرأی و خودسر است و، به همه ی اين دلايل، مخالفت هيچ کسی را برنمی تابد. به اين ترتيب، درشتی و زبری و تندخويي، يا به زبان ديگر، روان ناسالم، نامتعادل، و ناهموار تنها از آن کسانی است که خويي ديکتاتورمآب و سالارمنش داشته باشند، بخواهند فرمانروا باشند، رأی فقط رأی آن ها و حرف فقط حرف آن ها باشد، صاحب اختيار باشند و اگر کسی اختياری خواست، يا حتی به نظر آمد که دنبال اختيار است، سرکوبش کنند. و اين سرکوب کردن همان «خشونت» است.
اگر اين نظر را بپذيريم، می بينيم که ديگر مسأله ی داشن عضلات بزرگ و زور بازو، که برخی آن را از دلايل خشونت مردان نسبت به زنان می دانند، اهميت خود را از دست می دهد. همچنين توسل به داشتن تحصيلات و مقام و موقعيت های اجتماعی و سياسی بالاتر هم در راستای توجيه خشونت بی معنا می گردد. چه بسا که مردانی با عضلات بزرگ، در کنار زنانی کوچک اندام، سال ها زندگی می کنند و کمترين درشتی و تندی از آنها سر نمی زند و چه بسا مردان کوچک اندامی که آثار خشونت آنها از اثر ضربه های يک جانور وحشی غول آسا بزرگ تر بنظر می رسد. و يا چه بسيار مردان ساده ی بی نام و نشان و بی مال و منال و جاه و مقامی که رفتاری کاملاً بدور از خشونت با زنان و دخترانشان دارند و چه بسا مردان باصطلاح بزرگ و نامداری که رفتارشان با زنان خشن و ناهموار و تند است. به همين دليل، می توانيم در بين مردانی حتی به ظاهر روشنفکر و به ظاهر طرفدار حقوق زنان نيز افرادی را ببنيم که خشن تر و زبرتر و تندخو تر از مردان عادی هستند.
مورد ديگری که ديکتاتورها و مردان خشن را به هم شبيه می کند آن است که هم ديکتاتورها و هم مردان خشن هميشه پس از سرکوب طرف خود احساس رضايت می کنند؛ گويی عجز ملتی در برابر آنها، يا عجز زنی در مقابل شان، عظمت آنان را به خودشان اثبات می کند. و در اوج همين احساس بزرگ بودن است که به سرکوب شده خود امتيازات بيهوده ای هم می دهند. ديکتاتور از يک سو عده ای را دستگير و اعدام می کند و، از سويي ديگر، به جماعتی از سرکوب شده ها مدال افتخار می دهد. مرد سرکوب گر بر گردن کبود شده ی همسرش گردنبند می آويزد يا گونه ی سيلی خورده او، و گوش ِ به فرياد رنجيده ی او، را به نوازش و کلامی دروغين دلخوش می کند.
در عين حال، ديکتاتور برای سرکوب کردن، بهانه های شناخته شده ای دارد: اقدام عليه امنيت، همراهی با بيگانگان، اهانت به مقدسات ملی يا مذهبی، تحريف و اشاعه اکاذيب. و مرد سرکوبگر نيز بهانه هايي همين گونه را مطرح می کند: مرا به جنون می کشاند، کاری می کند که کنترلم را از دست می دهم، سر به هوا شده، به آبرو و حيثيت من لطمه زده،.. و خيلی چيزهای ديگر که نشان می دهند گناه و تقصير هميشه از زن خشونت ديده سر می زند و سرکوبگر ناچار است که در برابرش خشونت نشان دهد.
در عين حال، هر چه جامعه ای پيشرفته تر باشد و هر چه درک مردمان جامعه ای از آزادی و برابری زن و مرد بيشتر شود، معنا و مفهوم خشونت هم گستره ی بيشتری را در خود می گيرد. مثلاً، اگر برای ما انسان های خاورميانه ای، که گرفتار انواع استبداد ها و خشونت ها هستيم، خشونت به معنای کشتن باشد يا، اگر خيلی ليبرال باشيم، معنای کتک زدن داشته باشد، برای مردمان اروپايي يا آمريکايي داد زدن بر سر ديگری هم نوعی خشونت است، تحقير کردن هم، و حتی بوسيدن زنی که آمادگی بوسيده شدن ندارد. يعنی، مردمان جوامع پيشرفته به دليل آشنا شدن با مفهوم گسترده تر خشونت، حتی اگر اهل خشونت هم باشند می دانند که از نظر قانون خشونت فقط در زدن و کشتن تجلی نمی کند و در کلام و رفتار هم می تواند وجود داشته باشد. در آن صورت، اگر يک آيت الله که سهل است پاپ اعظم شان هم بگويد: «زنان چون طبيعت شان مازوخيستی است از کتک خوردن خوششان می آيد و بهتر است وقت نافرمانی آنها را زد» فکر می کنند پاپ بيچاره مشاعرش را از دست داده است.
در واقع، اگرچه ابزار سرکوب کردن هميشه تندی، درشتی، و تندخويي است اما اين تندی و درشتی و تندخويی هميشه و لزوما فيزيکی نيستند. به همين دليل است که می توان به خشونت های زيادی اشاره کرد که نشانه های فيزيکی ندارند اما اثرات هراس انگيز روانی آن ها بسيار بيشتر از خشونت های فيزيکی است.
اتفاقاً آسيب های فيزيکی ـ از آنجايی که قابل ديد و اندازه گيری اند ـ سريع تر مداوا می شوند حال آنکه آسيب های ناشی از خشونت های روانی گاه آنچنان عميق و پيچيده اند که معالجاتی طولانی و گسترده را می طلبند.
امروزه، به موازات آنچه درباره زمينه های روحی و شخصيتی در روان خشونت کننده گفته شده، راه های زيادی هم برای آشنا کردن مردمان با مفهوم عدم خشونت نسبت به زنان پيشنهاد شده است و هر ساله زنان و مردانی که عليه خشونت فعاليت می کنند مبارزه خود با خشونت را با مطرح کردن اين راه ها شکل می دهند.
اولين راه ـ که تقريباً اکثر فعالين حقوق زنان و حقوق بشر به آن اعتقاد دارند ـ کوشش برای تغيير قوانينی است که در آن امکان خشونت به طور کلی، و خشونت نسبت به زنان به طور خاص، وجود دارد. در آمريکای اوايل قرن نوزدهم فعالين و برابری خواهان حقوق زنان، بطور همزمان، خواستار آزادی بردگان هم شدند؛ چرا که سرچشمه ی هر دوی اين ها را حضور نابرابریهای ناشی از تسلط نوعی سالار گرايي در سرزمين خود می ديدند. البته درست است که تغيير قوانين اثری بلافاصله بر حذف خشونت ندارد و در اين مورد مردمان نيازمند آگاهی و آموزش های خاص هستند، اما هر قانونی در هر کجايي، به هر حال، نوعی نيروی بازدارندگی را در خويشتن دارد که موجب می شود تا حتی از اولين روز بر جامعه اثری قابل توجه داشته باشد.
نکته بعدی مساله تسليم نشدن به خشونت است. چيزی که هر کسی می تواند از زندگی خود شروع کند و آن را به ديگرانی که گرفتار خشونت هستند بياموزاند. خشونت کننده يا سرکوبگر بايد بفهمد که طرف او تن به سرکوب نمی دهد. اين امر اگرچه ممکن است در ابتدا سرکوبگر را خشمگين تر کند اما او به مرور درمی یابد که شخصيتی که مقابلش ايستاده قوی تر از آنی است که تن به سرکوب دهد.
مورد مهمتر در راستای همين عدم تسليم به خشونت، افشای رفتارهای خشونت کننده است. آمارها، به خصوص در کشورهای خاورميانه، نشان می دهند که زنان سعی می کنند «برای حفظ آبرو» خشونت هايي را که بر آنها اعمال می شود پنهان کنند. عرف جامعه اين دروغ بزرگ را در ذهن آن ها جا انداخته که اينکار نوعی «آبرو داری» است. در حالی که اگر قرار به حفظ آبرو باشد آن که خشونت می کند بايد بيشتر از آبرويش بترسد نه آن که خشونت ديده. سرکوبگر بايد بداند طرفش به خاطر آبرو، يا ترس از دادن موقعيت و جايگاه سنتی «زن نجيب صبور»، در مقابل رفتارهای او سکوت نمی کند. همين طور خشونت کننده بايد بداند که حتی از دست دادن روابط خانوادگی و يا در گير شدن در گرفتاری های اقتصادی طرفش را وادار به پذيرش خشونت نمی کند.
آن چه اکنون اکثر روانشناسان و جامعه شناسان به آن توجه دارند آن است که تحمل خشونت چنان به روان ما آسيب می رساند که می تواند ما را تبديل به موجوداتی منزوی، ناکارآمد، خسته و بيمار کند؛ موجوداتی که اعتماد به نقس خود را روز به روز بيشتر از دست می دهند و آمادگی بيشتری برای خشونت ديدن پيدا می کنند. در حالی که تسليم نشدن، حتی اگر نتيجه ی کوتاه مدتی نداشته باشد، در خود نيروی چالش کننده ای را حمل می کند که جلوگير ضايعات روانی بسيار است.
No comments:
Post a Comment