در هفته های اخير، از ميان ياران متعددی که مقالات هفتگی مرا پی گيری کرده و اغلب بر آنها حاشيه و تعريض می نويسند و برايم می فرستند، نظرات آقای فرهاد جعفری که در مشهد زندگی می کنند در اينترنت منتشر شده است. علت انتشار اين نظرات شايد آن باشد که من، در يکی دو مورد، بی آنکه از ايشان نامی برده باشم، به سخنی از ايشان اشاره کرده و نظری داده ام. در نتيجه، ايشان هم نظرات تکميلی و حاشيه نويسانهء خود را به دست انتشار سپرده اند؛ کاری که البته جای خوشوقتی و امتنان بسيار دارد. آقای فرهاد جعفری برای من چهرهء ناشناس و کم اهميتی نيست؛ شش هفت ماه پيش بخاطر لذتی که از يکی از نوشته های ايشان برده بودم، از طريق پست الکترونيکی دست مريزادی برايشان نوشتم و همين باب آشنائی خصوصی بين ما را گشود. اخيراً هم، با برقراری وبلاگ جديد «گفتمگفت»، که در واقع پايگاه شخصی ايشان محسوب می شود، ايشان از من خواست که بعنوان نخستين ميهمان وبلاگش مطلبی در مورد موضوع «خودی و غير خودی» بنويسم که متن آن اکنون هم روی سايت من و هم وبلاگ ايشان وجود دارد. می خواهم بگويم که در چند ماهه با خوشحالی شاهد آن بوده ام که چگونه دو تن می توانند با تفاوت های عميق عقيدتی با هم، بقول ايشان، «گفتمگفت» داشته باشند.
اين هفته هم می شد مطالبی را که در نظر داشتم (و برخی از آنها به نظرات ايشان هم مربوط می شد) بدون اشاره به نام ايشان مطرح کنم اما، از آنجا که ديدم آقای جعفری اخيراً اينگونه اشاره های بدون ذکر نام را نمی پسندند و آن را تمهيدی برای جواب نگفتن می انگارند، بر آن شدم که مطلب اين هفته را، که به گفتمان عمومی ما مربوط می شود، کلاً در چهارچوب تفاوت های فکری خودم با ايشان مطرح کنم تا هم قصور گذشته به نوعی جبران شده باشد و هم، به اين بهانه، به عقايد بسياران ديگری هم که نظرشان را درست نمی دانم پرداخته باشم.
باری، در اين شش هفت ماهی که از آشنائی من و آقای جعفری می گذرد، من تفاوت های گوناگونی را بين خودم و ايشان (که هر دو می توانيم نمونه ای از هزاران کس ديگر هم باشيم) يافته ام که در اينجا خصوصی هايش را کنار گذاشته و به عمومی هايش می پردازم؛ به اين اميد که آنچه که طرح می شود تنها «گفتمگفت» دو نفرهء ما محسوب نشده و گشايندهء ابواب جديدی از گفتگو و تفاهم نيز باشد:
1. ايشان در داخل کشور زندگی می کنند و من بيشتر عمرم را در خارج از کشور گذرانده ام و بخصوص 27 سال است که اجباراً وطنم را نديده ام. اين تفاوت بسيار مهمی است و ايشان هم در مقالات مختلف خود ضمن آنکه متذکر اين مهم شده اند، ما خارج کشوری ها را بی خبر و اطلاع از شرايط داخل کشور دانسته و سخنان ما را به مطالبی کلی، تئوريک، آکادميک و بدون پشتوانهء تجربی تقليل داده اند. من به اين کوشش ايرادی ندارم. براستی هم که در مدت اين بيست و هفت سالی که مرا از سی و هفت سالگی ام به شست و چهار سالگی کنونی ام رسانده است، وطن دور از دسترس من از ميان حوادث عظيمی همچون جنگ هشت ساله و تجربهء دوره های مختلف جيره بندی، بازسازی، دوم خرداد ديروزی، و «مهرورزی!» امروزی گذشته است و من هيچ کدام اينها را با پوست و گوشت خود تجربه نکرده ام. حتی گاهی که بروی صفحهء کامپيوتر به نقشهء شهر زادگاهم، تهران، خيره می شوم می بينم که ديگر هيچ کجايش را نمی توانم براحتی پيدا کنم. اکثر خيابان هايش را نام شهدا و شاهراه های پيچ در پيچ از ديدگان ديروزی من پنهان کرده اند. جوانان از ايران آمده را که ملاقات می کنم بنظرم نمی رسد که بين آنها و بچه های من، جز تکلم زبان فارسی، تشابه رفتاری و اخلاقی و فکری چندانی (به خوب و بدش کار ندارم) وجود داشته باشد. حال آنکه دوست من، فرهاد جعفری، با زندگی روزمره در شهر مشهد در گير است و زير و بم حوادث اجتماعی و سياسی ايران بر زندگی او و دخترش، گل گيسوی نازنين، اثر مستقيم می گذارد. بدينسان، وسوسه می شوم قبول کنم که بخش عمده ای از سخنانم کلی، تئوريک، آکادميک و بدون پشتوانهء تجربی شخصی است.
اما، بلافاصله، به اين فکر می افتم که چرا مطالب کلی، تئوريک، آکادميک و بدون پشتوانهء تجربی شخصی نبايد دارای ارزش عملی و منطقی باشند؟ مگر کسانی که سفينه ای را از پايگاه زمينی خود رهسپار مريخ می کنند، آن را بر سطح آن می نشانند، و حرکاتش را بفرمان خود اداره و کنترل می کنند، قبلاً و در حين انجام کار خود، در مريخ زندگی کرده و اوضاع آن را با پوست و گوشت خود تجربه کرده اند؟ و مگر نه اين است که انسان آن زمان از عالم ميمونی به در آمد که توانست تجسم کند، اطلاعاتش را کنار هم بچيند، روابط بين اشياء و امور و حوادث را با هم بسنجد، قوانين حاکم بر آنها را دريابد و بتواند هم آينده را پيش بينی کند و هم بکوشد تا آينده را در مسيری که خود انتخاب می کند هدايت نمايد؟
و، در کنار اين پرسش ها، به اين فکر می کنم که مگر متفکران داخل کشور، که همه چيز را با پوست و گوشتشان تجربه می کنند، برای درک چيستی و چرائی اين «وقايع اتفاقيه» روز و شب مشغول توسل به تئوری ها و توجيه های فرنگيانی نيستند که نه تنها در ايران زندگی نمی کنند بلکه حتی سی و هفت سال از عمر خود را هم در آن نزيسته و با آب و هوای زندگی در آن خاک اساساً آشنا نبوده اند؟ و مگر متفکران داخل کشور همهء هنرشان اخذ انديشهء فرنگی و کوشش در اعمال نظريه های اين بکلی بيگانگان با شرايط روزمرهء ايران نيست؟ برداريد يکی از مقالات تحليلی نوشته شده در داخل کشور را بخوانيد تا ببينيد که چگونه يک خط در ميان دارند به «خارجی ها» (از پوپر و هابرماس گرفته تا رورتی) اشاره و رجوع می دهند. چگونه است که اين همهء تجربهء پوستی و خونی برای ما يک متفکر اصيل داخل کشوری (نه امروز که در طی چهل سال اخير لااقل) ببار نياورده است؟ شريعتی مان بايد از فانون و سزر وام بگيرد و سروشمان اصلاً برای گوش های فرنگی سخن می گويد و هر مقاله اکبر گنجی مان هم مشحون است از خوشه هائی که از خرمن اين فرنگی ها چيده است. چرا تجربهء پوستی و گوشتی دوستی مثل آقای جعفری به نظريه ای خودی و محلی ترجمه نمی شود و ايشان از آن سر مشهد دنبال گاندی و ماندلا راه افتاده اند و خود را يک «ليبرال دموکرات» می دانند.
براستی، اين چه ليبراليسم ويژه ای است که خارج کشوری ها نمی توانند آن را در ايران کاری و ساری يا خفته و ايستا ببينند و آقای جعفری هم قادر نيست به آن لهجهء شيرين مشهدی ببخشد؟ و تازه، مگر ما، در دانشگاه های فرنگستان همين درس ها را نخوانده و با همين «متفکرين فرنگی» کار نکرده ايم و مگر اکنون هم آنچه را ياد گرفته ايم در دانشگاه های همينجا به بچه های همين فرنگی ها ياد نمی دهيم؟ چگونه است که حرف و سخن ما ـ بخاطر اصليت ايرانی مان ـ بايد از حرف و سخن کسانی که هنوز نام کشور ما را «آی ران» تلفظ می کنند کم اهميت تر باشد؟ آن هم در عصر ارتباطاتی که خبر تهران به من کلرادو نشين زودتر از هموطن کرمانی ام می رسد. به اين ها که فکر می کنم می بينم نوع عقايد آقای فرهاد جعفری در اين مورد نبايد مرا از نوشتن باز دارد. پس اميدوارانه ادامه می دهم.
2. ايشان معتقد است که هنوز استحاله ناپذيری حکومت اسلامی ثابت نشده و می شود اميدوار بود که اگر «گروه محکومين» چند قدمی به سوی «گروه حاکمان» بردارند ممکن است که حاکمان هم از خر مراد پياده شده و با گروه نخست راه بيايند و قضايا با خير و خوشی پايان بگيرد. اگرچه ايشان اين «گروه محکومين» را به دقت تعريف نمی کنند و پايه و مايهء توانائی ها و پايگاه مردمی شان را روشن نمی سازند تا بدانيم که چرا «گروه حاکمان» بايد به شرفيابی آنها به محضرشان اعتناء کنند، اما، در هر تعريف ممکنی، بنظر من استحاله ناپذيری حکومت اسلامی از يسکو به کرات ثابت شده و، از سوی ديگر، به اينکه چه کسانی «گروه حاکمان» را تشکيل می دهند هيچ ربطی ندارد. «استحالهء حکومت اسلامی» ـ از نظر علمی که من خوانده ام البته ـ (بهر صورت که انجام شود) نمی تواند چيزی جز محو تسلط ايدئولوژيک اسلاميست ها بر کشور باشد. يعنی هرکجا که استحاله با تغيير ماهيت يکی باشد کوشش برای استحاله بدون تغيير ماهيت، به قول حقوقدانان، سالبهء به انتفای موضوع است. به همين دليل هم بنظر من هنوز سر و کلهء واژه ای برای اينکه حکومت ايدئولوژيکی پا بر جا بماند اما «ليبراليزه» هم بشود در قاموس ها پيدا نشده است.
از نظر من، اين قانونمندی تحولات اجتماعی است که موجب می شود حکومت های ايدئولوژيک حتماً «سرنگون» شده و ماشين حکومتی شان، به اصطلاح مکانيک ها، حتماً «پياده می شود». حال، اينکه سرنگونی شان بصورت «مخملی» باشد و يا به کمک توپ و تفنگ، همه به شرايط داخلی و بين المللی بستگی دارد. پس، فکر می کنم که آقای فرهاد جعفری دچار اميدی شده است که پايه و مايه ای ندارد و اميدوارم، در عين حالی که خود را برای روياروئی با تحقق اين اميد آماده می کند، کمی هم برای آن اوقات تلخ نااميدی آماده شود که وقتی ضربهء واقعيت (به زعم من) از راه می رسد ايشان و هموطنان گرامی ديگری مثل ايشان، بکلی غافلگير نشوند.
اما، پيش از اينکه در اين مورد پاسخی صادر شود، اين نکته را هم همينجا گفته باشم که اين «قانون سرنگونی محتوم حکومت های ايدئولوژيک» مربوط به آن حکومت هائی است که، مثل حکومت اسلامی در ايران يا طالبان در افغانستان، از دل جامعه بر می خيزند. يعنی، اين قانون شامل مواردی همچون اروپای شرقی، که از طريق اشغال نظامی تن به حکومت ايدئولوژيک داد، و آنها که، همچون مورد افريقای جنوبی يا هندوستان، در دوران کلنياليسم بصورتی مصنوعی خلق شدند، نمی شود. در اين موارد براستی و راحتی می توان از «استحاله» سخن گفت: بيگانه دمش را روی کولش می گذارد و می رود؛ اما «عابد و مسلمانا» شدن خامنه ای و رفسنجانی و خاتمی شوخی تلخی بيش نيست که فقط دل اصلاح طلبان تشنهء قدرت را اميدوار می سازد و هرگز گرهی از کار فروبستهء دوست مشهدی من باز نمی کند.
3. ايشان معتقدند که يکی از راه های حل معضل کنونی ايران انجام «انتخابات آزاد» است و شرايط انجام اين مهم را اينگونه تعريف می کنند که داوطلبان انتخاب شدن حذف نشوند، رأی گيری به درستی انجام گردد، و رسيدگی به صلاحيت انتخاب شدگان خودسرانه انجام نگيرد. در پی مطالبی که من دو هفته پيش در ناممکن بودن اين قضيه نوشتم، چند دوستدار «انتخابات آزاد در ايران» برايم نوشتند که منظور ما از انتخابات آزاد آنی است که زير نظارت بين المللی و بدون دخالت حکومت اسلامی انجام شود (همانی که رفراندومچی ها هم، پس از گير افتادن در کنج توضيح، به آن متوسل شدند). اما بنظر من نمی رسد که در اعلام نظر جبههء ملی، چه در خارج کشور و چه در داخل، و نيز در اظهار نظر آقای فرهاد جعفری در مورد آمادگی برای شرکت در انتخابات آزاد، خلع يد از حکومت اسلامی هم جزو شرايط قرار داشته باشد. در اين تمايلات عمگرايانه، قانون اساسی و ساختار ولايت فقيه پذيرفته می شود تا مجلسی لابد کمی شجاع تر از مجلس ششم اصلاح طلبان که با يک حکم حکومتی خفقان گرفت بوجود آيد. اما من می گويم که اسم اين کار «انتخابات آزاد» نيست، چرا که عمل مزبور در داخل يک پرانتز بزرگ صورت می پذيرد که عبارت است از وجود قانون اساسی ساخته شده بر گرداگرد ايدئولوژی اسلاميست ها و منصب ولايت فقيه در يکسو، و همهء دستگاه های تبليغ و سرکوب منتقع از پول نفت در سوی ديگر.
باز خداوند ارواح رفتگان رفيق مشهدی مرا بيامرزد که با احتياط از «انتخابات نسبتاً آزاد» سخن می گويد، البته بی آنکه حد نسبيت اين آزادی را، روشن سازد و توضيح دهد که اين آزادی، آزادی از چه چيزی خواهد بود؟ نظارت شورای نگهبان؟ کوتاه کردن دست بسيج؟ پاکسازی وزارت کشور از مسببين قتل های زنجيره ای؟ من، برخلاف دوست جوانم، نشانه هائی نمی بينم که بما بگويند که تا اسفند ماه آينده از اين خبرها خواهد بود. برای من احتمال نزديک به يقين بيشتر آن است (که در صورت پيش نيامدن اتفاقی غير مترقبه) انتخابات اسفند ماه را همان شورای نگهبان و همين وزارت کشور انجام خواهند داد و آزادی نسبی مورد علاقه آقای جعفری را فراهم خواهند کرد.
4. ايشان به نوشتهء هفتهء پيش من در مورد «ديکتاتوری اکثريت» هم اشاره کرده و آن را نشانهء ترس من از اظهار نظر آزاد مردم گرفته اند. من صراحتاً می پذيرم که از انجام «انتخابات آزاد» در ظل حکومت های ايدئولوژيک که سهل است، حتی از انجام انتخابات آزاد در جامعه ای که اکثريت متحد الشکل بقدرت نرسيدهء آن به تشکل های ايدئولوژيک تمايل دارند، می هراسم. من اساساً از اکثريتی که قصد تحقير و تخفيف و امحاء گروه های اقليتی را (که مجموعشان از همين اکثريت بزرگتر هم هست اما اتحادی ايدئولوژيک و کورکورانه آنها را بهم پيوند نمی دهد) هراسناکم و محدود ساختن چنين اکثريتی را (بصوری که می توان در مورد آن بحث کرد) بسيار هم ضروری می دانم. من البته، اگر عمری بود، در آينده به اين مهم بيشتر خواهم پرداخت.
5. در عين حال ايشان مفهوم «دموکراسی» را با مفهوم «انتخابات آزاد» ی که در ظل حکومت اسلامی انجام بگيرد پيوند می زنند. بنظر من، اين کوشش باطلی بيش نيست و من چنين پيوندی را بين اين دو مفهوم برقرار نمی بينم. بنظر من، برقراری دموکراسی در زير آسمان های ايدئولوژيک به هيچ روی ممکن نيست؛ چرا که دموکراسی خود يک ايدئولوژی ديگر نيست که بشود آن را با ايدئولوژی های ديگر تاخت زد. يعنی، سال هاست که برخی از مفاهيم سياسی و فلسفی از مرزهای «نسبيت مفهومی» گذشته و اکنون بعنوان شرط لازم تجربه شده و بصورت قانون علمی درآمدهء بقای جهان متمدن محسوب می شوند. به همين دليل هم هست که فکر می کنم نبايد مفهوم دموکراسی را با مفهوم بلاشرط «يافتن رأی واقعی اکثريت» يکی گرفت. اين، در بهترين شکل خود، به همانی می انجامد که من آن را «دموکراسی يکبار مصرف» خوانده ام. دموکراسی يعنی «يافتن رأی واقعی اما غيرايدئولوژيک اکثريت»، آن هم به شرطی که اين اکثريت نتواند حقوقی را از اقليت ها تضييع کند و آزادی های مخالفين ايدئولوژی خود را محدود سازد.
معنای اين سخن آن است که دو مفهوم «دموکراسی» و «انتخابات آزاد» فقط با حضور واسطه ها (=کاتاليزورها) ی خاصی بهم پيوند می خورند و در صورت فقدان آن واسطه ها، مثل اکسيژن و هيدرژن رها در هوا، هرگز به «ترکیب» مطلوب ما نمی رسند. و از آنجا که وجود کاتاليزورها، برای تحقق پيوند و تجلی «سنتز» هائی اينگونه، امری گريزناپذير است، من پافشاری در فراهم آوردن اين کاتاليزورها را نه گرايش به ديکتاتوری کاتاليزورها، که واقع بينی گريزناپذير برای اجتناب از پيدايش ديکتاتوری های ديگر بشمار می آورم.
آن کس که موشکی را به سوی مريخ می فرستد و در اين کار موفق می شود، در محاسبات خود، راه حل هائی را برای رفع بسياری از موانع گريزناپذير بر سر راهش ملحوظ می دارد. مثلاً وجود قوهء جاذبه زمين را، که به موشک ها اجازه پرواز نمی دهد، تصديق می کند و آنگاه، بر اساس اين «واقع بينی»، به لزوم داشتن سوخت کافی و موتورهای قدرتمندی که بتوانند سفينه را از حوزهء اقتدار جاذبهء زمين برهانند فکر کرده و در اين راستا تمهيداتی را فراهم می سازد. انتخابات آزاد هم درست چنين حالتی را دارد. ايدئولوژی (چه اين جهانی و چه آن جهانی) حکم همين پاي بندی به جاذبهء زمين را دارد که پرواز را ناممکن می سازد. انتخابات آزاد تنها در صورتی محقق می شود که برای محو مانع ايدئولوژی فکری شده باشد و، بنظر من، يک چنين مانع شکستنی همانا شرط جداسازی ايدئولوژی از قوهء حکومتی است ـ بطوری که که در ظل آن هيچ گروه اقليت و اکثريتی نتواند ايدئولوژی خود را از طريق دستيابی به ماشين قدرت سياسی و نظامی بر ديگر گروه ها تحميل کند.
در اين زمينه، در مقالات گذشته، کوشيده ام تا نشان دهم که چرا امروزه مهمترين طرفداران انتخابات آزاد بلاشرط گروه های اکثريتی دارای ايدئولوژی هستند که می خواهند، با استفاده از نردبام انتخابات به اصطلاح آزاد، به بام حکومت در آيند و از فردای آن دمار از روزگار مردم در آورند. در اين ميانه تنها يک «کاتاليزور» به نام جدائی ايدئولوژی (چه اين جهانی و چه آن جهانی) از حکومت است که می تواند انتخابات آزاد را محقق سازد و لذا، بنظر من، اگر لازم باشد بايد آن را بعنوان يک پيش شرط به طرفداران انتخابات آزاد قبولاند. در واقع، تمام سخن من يک نکته بيش نيست: اولويت سکولاريسم بر دموکراسی امری است که نبايد در هايهوی تظاهر به آزادیخواهی گم شود.
6. بنظرم می رسد که آقای جعفری حکومت اسلامی را همچون يک حاکميت ملی (هرچند خودکامه) می بينند که فکر می کند می شود با آن به گفتگو و مذاکره و امتياز دادن و امتياز گرفتن نشست (هرچند که معلوم نيست طرف گفتگو با حکومت چه کسانی هستند جز، مثلاً، آقای ابراهيم يزدی و دکتر معين و .. که صد رحمت به مار غاشيه که زهر ايدئولوژيک ندارد). من اما حکومت اسلامی را (بخاطر نوع کارکرد و طرز تلقی اش) حکومتی ضد ملی می دانم که هيچ کاری را در راستای منافع ملی انجام نمی دهد و فقط به مصالح خود و گردانندگانش می انديشد.
در اين مورد و بعنوان مثال، بی آنکه بخواهم وارد مباحث و معيارهای اقتصادی مربوط به ارزيابی جيره بندی بنزين در ايران شوم، بر خلاف نظر تحسين آميزی که ايشان نسبت به «شجاعت» دولت احمدی نژاد مطرح کرداند، اعتقاد دارم که اگر اينگونه يارانه ها کليد رمز سکوت مردم در مقابل اجحافات حکومت اسلامی محسوب می شدند اين حکومت ديگر احتياج به آن نداشت که شش ماه مانده به «انتخابات نسبتاً آزاد اسفند آينده!»، در پيش و پس سهميه بندی بنزين، اينگونه به سرکوب همگان بپردازد و وسط ميدان های شهر، کف به لب آورده، نفس کش بطلبد. همهء تصميمات حکومت های بی پرنسيب و رياکار اما ايدئولوژيک، که مصالح خود را جانشين منافع ملی می کنند، فقط در راستای همين مصالح است. و بهمين دليل هم هست که آنها هميشه و مداوماً مرزهای بين خود و مردم را به امتحان می گذارند و هر کجا هم که چاقوشان نبريد و سنبه را پر زور ديدند با يک «حکم حکومتی» و سرکشيدن يک «جام زهر» سر و ته قضيه را هم می آورند. در اين ميان، شايد کمتر حکومتی در دنيا در حد حکومت اسلامی «مصلحت انديش» باشد و اين همه مجمع و شورای تشخيص مصلحت و امنيت «نظام!» داشته باشد. براستی بايد پرسيد که يعنی اين همه مشاور و معاون و مفسر و تحليلگری که در سازمان های مختلف حکومت اسلامی وول می خورند عقلشان به اين نمی رسد که سهميه بندی بنزين می تواند حکم بريدن شاخه ای را داشته باشد که خود حاکميت بر آن نشسته است؟
باری، من می توانم اين فهرست را بيش از اينها ادامه دهم. اما فکر می کنم که همين مقدار هم برای مشخص کردن تفاوت های من با مرد خوش قلمی که در مشهد به آينده کشورش و دخترش می انديشد، و من دليلی برای شک کردن در صداقت توأم با شهامتش ندارم، کافی باشد.
تازه، اين تفاوت ها فقط در بند اول آنچه که گفتم بين من خارج کشوری و اوی داخل کشور (و ميليون ها همچون او) وجود دارد؛ در موارد ديگر، در همين «خارج کشور بی خبر از همه جا» نيز تفاوت هائی که برشمردم بصورتی بارز به چشم می خورند. در اينجا نيز گاه آدمی خود را در ميان خيل کثير و گسترنده ای تنها می يابد که خواستار انتخابات آزاد در حکومت اسلامی اند و، حتی در صورت اثبات صداقت شان، تازه کسانی نيستند جز اعلام کنندگان خوش خيال آمادگی برای شرکت در انتخابات، و اميدواران به اينکه از اين راه خواهند توانست ماهيت حکومت اسلامی را دگرگون کنند، ملايان را به حوزه ها و مسجدهاشان برگردانند، قوانين عرفی ساخته شده به دست مردم را جانشين «شرع مقدس» کنند، و حکومت را از نخبه سالاری خانواده های دينکار به يک شايسته سالاری مردمی متحول سازند و پول ملت ايران را خرج همين ملت کنند و اين ملت را همچون عضو ارزشمندی از جامعهء جهانی به صحنهء بين المللی برگردانند.
اگر به تشابهات ارگانيک طبيعت و جامعه علاقمند باشيم، که من هستم، بد نيست به اين نکته اشاره کنم که اگرچه تحولات طبيعی همواره تدريجی، کند، بطئی و ـ به قول رفقای ارمنی ام ـ گاماس گاماس ـ، انجام می شوند اما، اگر تحول طبيعی بخواهد به ايجاد دگرگونی های عظيم بيانجامد، چاره ای ندارد که گهگاه از حرکت لاک پشتی خود عدول کرده و به جهش های بلند پلنگواره رو کند. در اصطلاح بيولوژی به اين جهش ها «ميوتيشن mutation» می گويند، به معنی روندهائی ناگهانی و حتی تصادفی در داخل مجموعهء مشخصات ژنتيکی يک «نوع» که حدوث شان به پيدايش «نوع» جديدی انجاميده و آنگاه، از طريق قوانين حاکم بر روند توارث، ديگرباره بصورتی پايدار و تدريجاً تغيير کننده، در می آيد. بنظر من، جوامع نيز برای رسيدن به آزادی و دموکراسی محتاج دل بستن به لحظه های جهش اند و نه اميد بسته به تحولات تدريجی. توسل به رضايت دادن و صبر کردن برای اينکه «لاک پشت تحول« عاقبت به مقصد خويش (و ما) برسد چيزی جز اتلاف وقت و انرژی و عمر نسل های انسانی نيست.
خيزش ها و جهش ها ـ چه خونين، همچون انقلاب کبير فرانسه، و چه کم هزينه، همچون انقلاب مشروطهء ايرانی ـ برخی از اين لحظات جهشی محسوب می شوند که در طی آنها آفاق و جهان گروهی از مردم زير و زبر می شود و، بقول حافظ، «عالمی از نو» بوجود می آيد. برای مثال به يادتان بياورم که صبر کردن و منتظر تاريخ نشستن در عهد قاجاريه، نه برای ما دانشگاه می آورد، نه دادگستری نوين و عرفی و نه آزادی زنان از قيد حجاب؛ با اين تذکر که رضاشاه پهلوی هم صرفاً مجری اين فرامين تاريخ بود و نه بوجود آورندهء آنها.
در مورد حکومت اسلامی هم سه دهه است که به صبر و انتظار و تحولات گام به گام دعوت شده ايم و بسيارانی هم به انجام انتخابات آزاد دل بسته اند. اين انتظار تا امروز که بجائی نکشيده است اما آيا می توان اين احتمال قوی را کلاً نفی کرد که بزودی، از دل اين انتظار دلشکن لحظه ای جهشی شعله خواهد کشيد و آسمان وطنمان را روشن خواهد ساخت؟ آيا در آن لحظه، آنها که به دل خوش کردن به تحولات تدريجی دل خوش کرده اند گيج و غافلگير نخواهند شد و خود را نخواهند باخت؟ در عين حال، آيا آنان که اين بار در آن لحظهء برجهنده به قدرت خواهند رسيد از لزوم، آمريت و گريزناپذيری بيرون راندن ايدئولوژی از ساحت حکومت خود آگاه خواهند بود؟
چاره ای نيست؛ ما هم بايد صبر کنيم، بی آنکه به گريزناپذيری بلاترديد کندی جانکاه تحولات اجتماعی اعتقاد داشته باشيم. بهر حال، در اين ميان، اگرچه آشکارا من و دوست جوانم، فرهاد جعفری، به دو زمان و دو زبان متنافر تعلق داريم، اما بزرگی جان آدمی را ببين که اين چنين ما را به گفتگوی همدلانه با هم می نشاند.
No comments:
Post a Comment