■ آذرخانم چشمانش را به دنبال آزاده دختر کوچکش در فروشگاه چرخاند و او را دید که کنار طبقهای سبزی و میوه ایستاده بود و گریه می کرد. به سرعت به سویش رفت. روی دو زانو خم شد و در حالی که اشکهای آزاده را پاک می کرد با مهربانی گفت: عزیزم، خوشگلم، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
آزاده همان طور که تقریبا بی صدا گریه می کرد با انگشت چند دختر فروشنده را که با روپوشهای آبی و سفید مشغول مرتب کردن سبزی و میوه بودند نشان داد و گفت: اون منو زد.
و پشت دستش را نشان داد. آذر خانم با عصبانیت بلند شد. رو به آنها ایستاد و گفت:
به چه حقی بچه مردم را می زنید؟
دختران فروشنده به سوی او برگشتند. آذرخانم از آزاده پرسید: کدام یکی تو را زد؟
آزاده با انگشت دختر باریک و بلندی را که موهای سیاه و انبوهش را با نواری روی سر بسته بود نشان داد. آذرخانم جلوی دختر فروشنده ایستاد و گفت: باید از بچه ام معذرت بخواهید! این چه رفتاریست؟ من که مادرش هستم او را نمی زنم. شما به چه حقی او را این طور زده اید که به گریه افتاده؟
فروشنده رنگ پریده و بریده گفت: آخر دخترتان همه چیز را به هم می ریخت.
آذر خانم گفت: خبف می توانستید به او بگویید که حق ندارد به چیزی دست بزند. باید از او معذرت بخواهید!
دختر بی اتنا چند جعبه خالی را برداشت و بدون آنکه چواب بدهد به سوی انبار فروشگاه به راه افتاد. آذر خانم از این بی اعتنایی بیشتر به خشم آمد و فریاد زد: کاری می کنم که از اینجا بیرونت کنند. کاری می کنم که هرگز فراموش نکنی که بچه مردم را نباید زد.
و رو به فروشنده دیگر گفت: می خواهم رییس تان را ببینم.
دختران فروشنده سعی کردند او را قانع کنند که از خر شیطان پایین بیاید ولی او که دو پایش را در یک کفش کرده بود، وقتی که جوابی از آنها نشنید دست آزاده را که دیگر گریه اش را فراموش کرده بود گرفت و به سوی انتهای فروشگاه به راه افتاد تا خودش مسئول فروشگاه را پیدا کند. از بخش کالاهای چیده شده در قفسه ها رد شد. یک مانع میله ای را کنار زد و وارد یک راهروی بسیار طولانی شد که بوی گوشت خام و ماهی می داد. آزاده مدتها بود که دست او را رها کرده و با فاصله پشت سرش می آمد. آذر خانم تا به انتهای راهرو برسند چند بار رویش را برگرداند و گفت: آزاده، تندتر بیا! بدو! و هر بار که بر می گشت، آزاده را خپله تر و چاقتر می دید و بار آخر که دری را باز کرد تا وارد شوند، دید که آزاده مثل یک عروسک چاق که به او زیادی لباس پوشانده اند آمد و دست او را گرفت. آن سوی در، وارد صفی شدند که زن و مرد در آن بشقاب به دست منتظر بودند. آذر خانم با کنجکاوی به پشت پیشخوان سرک کشید و دید که آشپزی از ظرفهای بزرگ فلزی در بشقابها میگوپلو می ریزد. بوی خوش برنج و سبزی تازه و رنگ میگوهای سرخ شده آذر خانم را به فکر انداخت که هنگام بازگشت حتما یک قابلمه میگوپلو بخرد و به خانه ببرد و با همین فکر از صف گذشت و جلو در آهنی بزرگی که یک لنگه اش باز بود ایستاد و نگاهش را در جستجوی دخترک باریک و بلند در میان انبوه روپوشهای سفید و آبی که به کار مشغول بودند گرداند. آزاده دوباره قد و هیکل عادیش را پیدا کرده بود و هر چند لحظه یک بار می گفت: مامان! گشنمه!
همان طور که با کنجکاوی به فروشنده ها نگاه می کرد، یکی از آنان که روپوش سفیدی به تن داشت او را شناخت و به سویش آمد. این فروشنده اندام کوچکی داشت و سرش تا سینه آذر خانم می رسید. تا آمد دهان باز کند و چیزی بگوید، آذر خانم با عصبانیت گفت: امروزم را تلف کردید. همکارتان کو؟ رییس تان کجاست؟
و در انتظار جواب به صورت دختر خیره شد و اصلا تعجب نکرد از این که دختر سرش را کج کرد، رنگ به رنگ شد و همان طور که توضیحاتی می داد، چشمانش هی چپ و چپ تر می شد. دختر فروشنده با صدایی غیر عادی داشت توضیح می داد که همکارش را ندیده و او هم بهتر است از تقصیر دختر بگذرد و بدبختش نکند چون رییس فروشگاه به رضایت مشتریان خیلی اهمیت می دهد و اگر ماجرا را بفهمد حتما دختر فروشنده را بیرون خواهد کرد.
در همین لحظه آذر خانم دید چشمان لوچ شده دختر به حالت عادی برگشت و باد شدیدی که از در بزرگ سمت راست می آمد موهای او را به هوا برد و چشم های دختر به سوی در گشاد شد و دهانش کج و نیمه باز ماند. آذر خانم هراسان جهت نگاه دختر فروشنده را دنبال کرد و در قاب بزرگ در که به باغی باز می شد، فروشنده باریک اندام و بلند را دید که در میان زمین و آسمان از شاخه یک درخت قدیمی آویزان بود و موهای سیاه بلندش همراه با روپوش آبی اش در باد تکان می خورد.
■ آذر خانم چند روز پا از خانه بیرون نگذاشت و با هر آنچه در خانه داشت سر کرد. سرانجام یک روز صبح با چشمان پف کرده از بی خوابی در میان بوی ماهی و میگو بلند شد. خاطره و بوی آن روز از او دور نمی شد. لقمه ای نان و کره دست آزاده داد و خودش بی آنکه چیزی بخورد راه افتاد تا دل به دریا بزند و پس از این همه روز که در خانه مانده بود، برای خرید روزانه برود.
در طول خیابان سعی می کرد چشمش به آن فروشگاه بزرگ نیفتد. همان طور که نگاهش را از آن سوی خیابان می دزدید، چشمانش بر روی عکس و تیتر یک روزنامه کهنه که باد آن را کج به بن یک درخت چسبانده بود خیره ماند:
«فروشنده جوانی که مورد تجاوز مدیر فروشگاه قرار گرفته بود خود را حلق آویز کرد.»
مرداد 1377 / برلین
No comments:
Post a Comment