سالگرد تولد يک «شيرآهنکوه» ديگر
پنجم دی ماه سالروز تولد بهرام بيضائی بود؛ اين را نويسندگان متعددی که در آن روز درباره ی او نوشته و زادنش را گرامی داشته بودند به من يادآوری کردند. بعد از دو ماه خبر مرگ و مير دوستان، سخن از تولد انسانی که توانسته است بر اطرافيانش از يکسو و بر هنر کشورش، از سوی ديگر، تأثيری وسيع و پاينده بگذارد دل و جان آدمی را روشن می کند. و چه خوب بود که ما هم سنتی برای گرامیداشت بزرگانمان در سالروز تولدشان می داشتيم. احصاء شمار رفتگان جمع بندی از دست داده هاست حال آنکه سرشماری آنان که در بين ما حاضر و پوينده اند رسيدگی به دارائی های در گردش است!
به اين نکته بيانديشيم که از هر نسل چند نفر چهره هائی شاخص، تأثيرگذار و ماندگار می شوند؛ در حوزه های مختلف انديشه و عمل. باور کنيد که عدد بزرگی نيست اين چندانگی. در سياست، در هنر، در ورزش، در انديشه. يعنی حوزه هائی که در آن انسان های بزرگ، جهان تمدنی و فرهنگی جامعه خويش را وسيع و سرشار و پر بار می سازند. من در اين اقامت طولانی که در فراسوی مرزهای وطنم، در مغرب زمين، داشته ام، ديده ام که بزرگداشت آدم زنده يکی از مبانی زنده و پوينده نگاه داشتن اين جوامع بشمار می رود. مردگان رفته اند و دفتر کارشان بسته شده و داد و دهششان به پايان رسيده است. اما زندگان هستند، نفس می کشند، فکر می کنند، می نويسند، سخنرانی می کنند، تصميم می گيرند و قادرند که تا آخرين دم حيات خويش بر حال و آينده جامعه ی خويش اثر بگذارند. و عملکرد ما در قبال آنها ژرفای اعتبار فرهنگی ما را معين می سازد.
ديدم که فرشيد ابراهيميان، رئيس کانون ملي منتقدان تئاتر ايران (که من البته هميشه به اين سمت ها و القاب مشکوکم) درباره بهرام بيضائی نوشته است: قلم بر خود مي شکافد و از رفتن باز مي ماند هنگامي که سر آن دارد تا درباره معلمي بنويسد که اگر نه همه وجود تو، بل پاره هاي اساسي آن، متعلق به اوست. همو که خواندن و تحرير کردن را به تو آموخته است پيش از آن که به درستي آن را فرا گرفته باشي. همو که گفته بود «کجا خواندي؟» و شنيده بود که «نخواندم، بل گفته اند.» و پاسخ داده بود که «تو خود بخوان!»
چه خوب تکه ای را برای شروع مطلبش انتخاب کرده است اين آقای ابراهيميان. مسلماً چيزی اساسی از بهرام بيضائی در اين گفته نهفته است و من ـ لا اقل سی سال تمام ـ شاهد دست اول زندگی آدمی بوده ام که شعارش «تو خود بخوان!» بوده است. من شهادت می دهم که در جامعه ای بدنيا آمده و به جوانی رسيده ام که «شنيدن» فرادست «خواندن» می ايستاده و داستان «يک کلاغ، چهل کلاغ» داستان روند گسترده آموزه های اجتماعی و فرهنگی ما بوده است. و بهرام بيضائی ـ به دلايل برخی روشن و برخی مبهم اش در اينجا کاری به آنها ندارم ـ جزء معدود کسانی بوده است که از همان لحظه آشنائی مان (کی بود؟ حدود 50 سال پيش، وقتی هر دو محصل دبيرستان ابومسلم در خيابان اميريه بوديم) در برابر هر سخن و ادعائی مدرک کتبی می خواست و خود همواره مدارک سخنانش را بهمراه داشت.
وقتی که او را شناختم او شبیه هيچ کس ديگر نبود، در عين حالی که در انجام همه کارهائی که نوجوانان ديگر انجام می دادند چيزی از بقيه کم نداشت. و با همه ی تشخص و برجستگی که داشت نمی شد او را جزو «خر خوان های عينک ته استکانی» مدرسه دانست. اما حتی در بازی ها و سبکسری هايش هم می شد چيزی متفاوت و ممتاز در او ديد. هنوز دفترچه کوچکی که در آن دو «فريم» از هر فيلمی را می چسباند يادم هست. ما همه از اين دفترچه ها داشتيم. آپارتچی های سينما نور و سينما فلور خيابان اميريه يکی از منابع درآمدشان فروختن «فريم» فيلم ها به ما بود. اما تفاوت بهرام با بقيه در وسواسی بود که در انتخاب فيلم ها از خود نشان می داد. برخی از بچه ها به فريم هنرپيشگان زن، بخصوص اگر برهنه بودند، علاقه داشتند؛ برخی ها به فريم های فيلم های جنگی. اما بهرام در دفترچه کوچک خودش فقط فريم فيلم هائی را جمع می کرد که دارای ارزش هنری و سينمائی بودند. در واقع او بود که معنای ارزش در سينما و نمايش را به رفقا و همشاگردانش ياد می داد.
هر وقت پول و فرصتی بود با هم به سينما می رفتيم. اما من بيشتر او را تماشا می کردم تا فيلم را، چرا که او يکپارچه در فيلم فرو می رفت و دقايق آنچه را که بر پرده می گذشت می پائيد. گاه ، از پس تماشای فيلمی، از ميدان فردوسی تا پشت بيمارستان چهرازی ـ که خانه اش آنجا بود ـ پياده می رفتيم و او در تمام طول راه از ميزانسن هر صحنه، از لباس کاراکترها، از ديالوگ ها، از رابطه ها و از هزار نکته ظريفی که از چشم ديگران پنهان می ماند سخن می گفت. اگر موسيقی فيلم را دوست داشت بلافاصله پس از بيرون آمدن از سينما آن را با سوت می زد. گاه حتی افکت های صوتی فيلم را ـ اگر جائی مهم در فيلم داشتند ـ باز سازی می کرد. يادم است وقتی از تماشای فيلم «شين» ساخته «جورج استيونس» بيرون آمديم، تا مدت ها او فقط فرياد پسرک آخر فيلم را تکرار می کرد که با دور شدن «آلن لاد» نام او را مکرر و محو شونده باز می گفت: «مستر شين....»
گاه در اطاق کوچکی که داشت من بر لبه تختش می نشستم و او فيلمی را که دوست داشت، عکس به عکس، با موسيقی و گفتار و افکت صوتی، تکرار می کرد. گاه دوست داشت نمايشنامه ای را با صدای بلند بخواند. صدايش، وقتی که 47 سال پيش مقدمه «رومئو ژوليت شکسپير» را می خواند، هنوز در گوشم هست.
و عشق عجيبی که به سنت نمايش خودی و شرقی داشت هم خارق العاده بود. سال 1340 که هر دو شاگرد دانشکده ادبيات بوديم، يکسره وقت او در کتابخانه دانشکده به نوشتن تاريخ نمايش ايران اختصاص داشت. من کنارش می نشستم و درس خودم را می خواندم. اما گاه او بر می گشت و هيجان زده نکته ای را که يافته بود برايم تعريف می کرد، آن هم با صدای بلندی که توجه و اخطار بقيه حضار را بر می انگيخت.
و عاشق هم می شد، بد ادائی هم داشت، گاه زود از جا در می رفت، گاه آنقدر می خنديد که اطرافيانش را ناراحت می کرد، گاه تندخو و گاه شيرين بود، مثل همه ی آدم های ديگر. اما، نه، مثل ديگران نبود. حتی ساکت هم که بود حضورش برای خود وزنی داشت.
در همين يادداشت ها درباره محروميتش از تحصيل در دانشکده و چند سال بعد اعطای دکترای افتخاری به او سخن گفته ام و تکرارش نمی کنم. بهر حال از 1340 تا 1357 راه درازی نيست اما بهرام بيضائی در همين 17 سال به اندازه 70 سال کار کرده است. با امکاناتی که آن روز برای او فراهم بود می شد ميزان فرهنگ مداری يک دستگاه را محک زد. و همان معيار امروز هم کارا است.
در يکی از شهرهای کوچک ايالت ما، که توليدو نام دارد، فستيوالی ساليانه برقرار است. هفت هشت سال پيش از او هم دعوت کرده بودند که در اين فستيوال حضورد داشته باشد. خبر را امير نادری از نيويورک به من داد؛ گفت: «آقا قرار است اين طرف ها پيدايش شود.» هميشه و هنوز هم اميرو بهرام را «آقا» صدا می زند. طبيعی بود که وقتی به کلرادو بيايد ميهمان من باشد. چند روز بعد اما از دفتر امير به من تلفن کرد. بين ما زمان نگذشته بود. انگار از همه چيز هم خبر داشته باشيم. گفت: «نمی توانم بيايم. بايد برگردم تهران. وزارت ارشاد بالاخره به يکی از فيلمنامه هايم اجازه ساخته شدن داده است.» از سکوت من به دلخوری ام پی برد. گفت: «تو چه می گوئی؟ بيايم آنجا يا برگردم تهران؟ تصميم با تو.» و من چه بايد می گفتم؟ به مردی که بايد همه امکانات آن مملکت در اختيارش قرار می گرفت، بعد از سال ها، «بالاخره» اجازه داده بودند فيلمی بسازد. رفيق من به تاريخ و فرهنگ ما بيشتر تعلق داشت تا به من. و ديگر فرصتی پيش نيامده است تا با هم حرف بزنيم.
ديدم چه زيبا نوشته است مهدی هاشمی، هنرپيشه ای که به نسلی جوان تر از ما تعلق دارد، درباره مردی که هميشه در بين همگنانش ممتاز بوده است. اين يادداشت را با عکسی از دوران دبيرستان ابومسلم و با کلام زيبای مهدی هاشمی زينت داده و به پايان می برم: «رنج بزرگ پارسي بودن و فرزند فردوسي پاکزاد بودن، نگذاشته او از زاده شدن خود براي خود بهره اي ببرد و در بوستان زندگي نفسي بکشد، چرا که خيلي زود کمان در کف اش نهادند با بار امانتي سنگين در دل، تا جان مايه همه تاريخ بلا ديده اين سرزمين را در تيرش رها کند. مي گويند انسان که به درجات بالا رسيد نام هاي متعدد به خود مي گيرد؛ پس او، هم آرش است و هم بهرام، هم سياوش است و هم سهراب، هم تهمينه است و هم تهمتن و هم گردآفريد. و هر آنکه هست و هر آنچه هست جام جم در دست دارد و نگران ميراث نياکان خويش است.»
No comments:
Post a Comment