چرا دموکراسی در بسياری از کشورهای جهان، و از جمله کشور ما، پا نمی گيرد؟ بگذاريد اين هفته من هم بکوشم تا پاسخی برای اين پرسش دائماً تکرار شونده پيدا کنم.
از نظر من، دموکراسی پادزهری است که انسان متمدن برای زهر کشندهء حکومت زورمدار پيدا کرده و بکار برده است. و آنها که در اين «پيدا کردن و بکار بردن» شراکت کرده اند در موقعيتی قرار داشته اند که دموکراسی را همچون مهمترين نهاد جوامع خود نهادينه کرده و بقا و استمرار آن را با تمهيدات مختلف تضمين کند. بدين لحاظ می توان گفت که استقرار دموکراسی بايد که با پايان حکومت زور همزمان باشد. يک پديدهء کهنسال اجتماعی به نام «حکومت زور» می ميرد تا يک پديدهء نوين به نام «دموکراسی» جای آن را بگيرد، برای مردمان مالکيت حکومت و آزادی انتخاب گردانندگان آن را بياورد، دولتمردان را خدمتگذار و حقوق بگير مردم کند و انتصاب و عزلشان را به دست مردم بسپارد.
اما چرا در جوامعی نظير جامعهء ما چنين نمی شود؟ مگر مردم مصر در به قدرت رسيدن جمال عبدالناصر شادی ها نکردند و در مرگش گريبان ها چاک ندادند؟ پس چگونه است که مردم مصر هنوز به دموکراسی نرسيده اند و هنوز رهبرانشان عزل ناپذير و خودکامه اند، هرچند که هر چند سال يکبار صندوق های انتخابات را بر سر کوی و برزن می نشانند و مردم را برای رأی دادن دعوت می کنند. مگر ايرانيان در صفوف مليونی به استقبال خمينی نشتافتند و در رفراندم 12 قروردين 58 جمهوری اسلامی را با رائی حداکثری برنگزيدند؟ پس چگونه است که امروز همين جمهوری تبديل به نمونهء مثال زدنی ديکتاتوری و سرکوب شده است، هرچند هر يکی دو سال يکبار بساط انتخاباتش بر پاست؟ چرا در آمريکا می شود پرزيدنت نيکسون را برای عمل غيرقانونی اش از مسند رياست جمهوری پائين کشيد اما در جمهوری اسلامی مردم را حتی به اتهام «اهانت به قوه مجريه» هم می شود به زندان انداخت، چه رسد به اعتراض به بد عملی «رهبر»؟ چگونه است که در کشورهای مغرب زمين حکومت زور به پايان رسيده است و منابع قدرتی که می توانند امری را بر مردم تحميل کنند (منظورم ارتش و پليس و نظاير آن است) در خدمت حاکم نيستند و تن به تمايلات يکه خواهانه و قدرت طلبانه اش نمی دهند اما در کشور ما حاکم تنها با استفاده از منابع ثروت نفتی کشور از لات و لوت و اراذل و اوباش توانسته است بسيجی و نيروی ضد شورش بوجود آورد و مردم را به کوچک ترين بهانه ای سرکوب کند؟ چگونه است که حکومت زور در کشورهای مغرب زمين جای خود را به دموکراسی داده است اما در کشورهائی همچون ايران ما هنوز چيزی جز زور بر جامعه حکومت نمی کند؟
بنظر من، ما تا اين «زور» را، و شرايط استمرار و پايداری اش را، نشناسيم نمی توانيم با اسلحهء نظری دموکراسی به جنگش برويم، چرا که در چشم بهمزدنی همين حکومت زور خود را باز سازی می کند و انتخابات را (که ظهور غائی دموکراسی است) به مضحکه ای دلخراش تبديل می کند. آيا نه اينکه ما هنوز در دوران حکومت زور زندگی می کنيم و اسباب برانداختن و جا انداختن دموکراسی به جای آن را بدست نياورده ايم؟ بنظر من، تا اين «اسباب» مهيا نشود، هزار ديکتاتور را هم که براندازيم و هزار شعار آزادخواهی هم که بدهيم، عاقبت خودمان را نيز در باز سازی حکومت زور سهم خواهيم ديد.
نکته در اين است که برای رسيدن به قدرت، در سراسر تاريخ پيشامدرن، فقط يک پلکان وجود داشته که نامش «زور» بوده است. حتی آنجاهائی که جامعه شناسانی همچون ماکس وبر از امکان وجود «مشروعيت» هائی متفاوت از «مشروعيت دموکراتيک» سخن گفته اند (و گفته ام که من اين واژه مشروعيت را ـ بخاطر پيوندش با «شرع» ـ دوست ندارم و بجايش واژهء «حقانيت» را پيشنهاد می کنم) باز هم من کل روند تاريخ را دارای حرکتی به سوی بازسازی حکومت زور می دانم و معتقدم که در طول تاريخ مهمترين سرچشمهء خود محق دانستن حکومت ها دستيابی شان به قدرت و اعمال زور بوده است.
ماکس وبر آلمانی، پس از سال ها مطالعه و انديشيدن دربارهء تاريخ پيشامدرن جهان، فقط به دو سرچشمهء «حقانيت» رسيد که ناشی از شمشير نيستند: سنت و ادعای برگزيدگی از جانب عالم غيب (کاريزما). اما اگر به همين دو سرچشمه نيز نيک بنگريم می بينيم که هر دو غالباً دارای طبيعتی گذرا هستند و عاقبت، خواهی نخواهی، به سرچشمه ای به نام «زور» سرريز کرده و در آن حل می شوند.
حقانيت سنتی، که از دل آن هم توارث خونی و هم توارث معنوی بيرون آمده است، تنها در لحظات مردن يک حاکم و به تخت نشستن حاکم بعدی بکار آمده است و وقتی آبهای اضطراب ناشی از مرگ رهبر قبلی از آسياب افتاده، رهبر جديد ناگزير شده است حيطهء قدرت خود را با توسل به زور (لشگر و شمشير و بزن و بگير و محتسب و داروغه و سپاهی و بسيجی و نيروهای ضد شورش) نگاهبانی کند. يعنی اگرچه سنت می تواند توجيه کنندهء حقانيت جانشين حاکم از دنيا رفته باشد اما توفيق حاکم جديد را هميشه ميزان «زور» او تعيين کرده است. اينکه برخی سلسله ها، همچون پادشاهی های پيش از اسلام ايران، توانسته اند برای قرونی چند بر سرير قدرت باقی بمانند خود از معجزات مکانيسمی است که ادامهء حقانيت سنتی را در قالب دسترسی داشتن حکام جديد به منابع زور ممکن می ساخته است. اما حکومت ساسانی که در برابر تهاجم اعراب فرو ريخت و، در پی آن زور، به صورت ناب و صرف خود، سرچشمهء حقانيت حکومت ها شد، ديگر هرگز حقانيت سنتی نتوانست در جامعهء ما پا بگيرد و ادامهء حاکميت يک خاندان يا يک گروه همگون را برای مدت های دراز تضمين کند. و تنها در عهد صفويه و سپس قاجاريه بود که درباريان توانستند ديگرباره القاب « السلطان بن سلطان بن سلطان بن سلطان...» را بکار برند.
حقانيت کاريزماتيک ناشی از ادعای اتصال به عالم غيب هم، که عمده ترين سرچشمهء بکار رفته در دوران پيشامدرن است، و از دل آن نظريه های مربوط به «فرهء ايزدی»، «خليفة اللهی»، و «سايهء خدائی» استخراج شده اند، پايائی چندانی نداشته و کار حفظ و حضانت از قدرت حکومت را ـ همپای نظريه هائی دلخوشکنک ـ با استفاده از «زور» پيش برده است. هر گردن کلفتی که توانسته است جمعی از اوباش و مفت خورها و بزن بهادر ها را به دور خود جمع کند و تسمه از گردهء مردمان بکشد، حاکميت و قدرت را حق خود دانسته و اجازه نداده است که صدای مخالفی از جائی برخيزد. آنگاه، البته، پس از استقرار بر تخت قدرت، آخوندها و موبدان و کشيشان بسيار هم از راه رسيده اند تا سرچشمهء حقانيت حکومت قلدران را به عالم غيب متصل سازند و با اين پرسش ظاهراً بديهی که «اگر خداوند نمی خواست، اين توفيق چگونه ميسر می شد؟» سر و ته نظريهء حقانيت کاريزماتيک را هم آورده اند.
پس تنها ورود انسان به عهد مدرن است که به دوران حکومت زور پايان داده و سرچشمهء ديگری را برای حقانيت حکومت ها يافته است، سرچشمه ای که اگرچه شکل های ناقصی از آن در يونان و روم باستان وجود داشته اما اين بار دارای ماهيتی عقلائی شده و شمولی دايم التزايد يافته است. اين سرچشمهء تازه «دموکراسی» نام دارد که حاکميت را از آن مردم می داند و آنان را مختار در انتخاب حاکم و تفويض قدرت به او فرض می کند. حال، پرسش آن است که آيا در جوامع دموکراتيک اين حاکمان هستند که دست از زورگوئی شسته و به رأی مردم گردن نهاده اند و يا اين مردمان جوامع غربی بوده اند که جهان بينی، فلسفهء زندگی اجتماعی، و گنجينهء تعريف های خود از انسان و سياست و حکومت را ماهيتاً تغيير داده اند؟
امروزه بخش های عمده ای از جهان ما با سيستم دموکراسی اداره می شوند. در اين بخش ها، حاکم حقوق بگير مردم است و بايد به آنها حساب پس بدهد. ديگر کسی نمی تواند با دار و دسته راه انداختن و اوباش را دور خود جمع کردن به قدرت برسد. و اين سيستم يک پديدهء مدرن غربی است که با پيدايش «دولت ـ ملت» ها (Nation states) کارائی يافته و در طول دويست سيصد سال اخير نظم و نسقی بخود گرفته و بصورت هنجاری فراگير (یونيورسال) در آمده است که ميزان پيشرفتگی کشورهای مختلف جهان با متر و معيار آن سنجيده می شود.
اما چرا و چگونه است که اين دموکراسی در جوامع غربی پايدار شده و ما، در هر خيزش خود برای رسيدن به آن و آزادی های ناشی از آن، در کام اژدهای سهمناکتری که همچنان حکومت زور نام دارد فرو رفته ايم؟
در پاسخ اين پرسش بايد بگويم که من فکر می کنم که مشکل اصلی ما در نديدن زير بنای پيدايش تمدن مدرن غربی است که دموکراسی بر شالودهء آن ساخته می شود؛ شالوده ای که هم ساختمان دموکراسی را برافراشته نگاه می دارد و هم از تخلف آن از موازين ساختاری اش جلوگيری می کند. به عبارت ديگر، دموکراسی، بی آن شالودهء بر آمده از ترکيب پديده هائی مناسب، سرپا ماندنی و دوام آوردنی نيست. و اين شالوده را هيچ انقلاب سياسی نمی تواند بوجود آورد چرا که روند شالوده سازی برای دموکراسی ملزومات دير جنب و کند روی خود را دارد.
بحران های اجتماعی و فساد اقتصادی و اخلاقی قادرند ما را به خيابان بکشند تا ما با حرارت تمام رهبران قبلی خود را برانداخته و آزادانه رهبرانی جديد را به قدرت رسانيم. همچنين لحظات بحرانی تاريخ جوامع اين امکان را فراهم می کنند که نخستين انتخابات پس از هرگونه خيزشی (البته با تفاريق) شکلی قابل تأييد داشته باشند. هيچ رهبر خيزشی بلافاصله پس از قيامی گسترده عليه فساد و بی کفايتی و بحران، از پای صندوق رأی دست خالی بر نمی گردد و برای پذيرش درستی اينگونه انتخابات نيازی به حضور ناظران بين المللی و امثال آقای جيمی کارتر نيست. اما، و اين يک امای بزرگ است، همين نخستين انتخابات در جوامعی شبيه جامعهء ما آخرين انتخابات دموکراتيک هم هست؛ چرا که بقدرت رسيدگان جديد را ديگر نمی توان با همين صندوق های رأی به پائين کشيد. معنای اين سخن آن است که جامعه دارای مکانيسم های لازم برای اين کار نيست، بی آنکه اين سخن به معنای تعطيل انتخابات باشد. رهبران برگزيده از طريق روند انتخابات، از آن پس نيز به بازی دموکراسی ادامه می دهند، اما اين بار بازی شان به شوخی و مضحکه بيشتر شباهت دارد تا به روند دموکراتيک گزينش رهبران.
و درست در همين مواقع است که نتايج فقدان شالودهء لازم برای کارائی، برقراری و استدام دموکراسی را شاهد می شويم. صدام حسين با صد در صد آراء مردم عراق، بشار اسد با 95 در صد آراء مردم سوريه و حسنی مبارک با 85 در صد آراء مردم کشورهای خود رئيس جمهور مادام العمر می شوند، در حاليکه هم خودشان، هم مردمشان و هم ديگر مردم و حکومت های جهان می دانند که اين يک بازی پوچ و بی محتوا است که به آن تنها می توان نام «دموکراسی يک بار مصرف» را داد.
ما چاره ای نداريم جز اينکه برای کشف داروی درد ظاهراً بی درمان خود به آن ملزومات شالوده ای بپردازيم که امکان داده اند تا دموکراسی در جامعه ای بماند و ريشه دهد و به بار بنشيند. از نظر من اين ملزومات هم می توانند سلبی و هم ايجابی باشند؛ بدين معنا که برخی شان در جامعه بايد وجود داشته باشند و برخی شان بايد از جامعه رخت بر بسته باشند تا روند دموکراتيک شدن نهادهای اجتماعی و حاکميت ممکن، مستمر و ريشه دار شود:. برخی از اين ملزومات چنين اند:
1. بنظر من، يکی از ملزومات سلبی، بر افتادن انسان گله ای و برآمدن «انسان منفرد» (individual) است که بی وجود او تحقق دموکراسی در هيچ جامعه ای ممکن نيست. منظورم آن است که اگرچه ظاهراً هر فرد انسانی دارای تشخصی فردی است اما هنوز بسياری از جوامع در دوران «شبان و گله» ای تاريخ خود به سر می برند و مردمشان هماره چشم به يک مرجع دستور دهنده و تصميم گيرنده دارند. خود منفرداً نمی انديشند، منافع خويش را در نظر نمی گيرند، در مورد رهبران سياسی خويش و آراء و کردارهای گذشته شان تحقيق نمی کنند و «گله وار» همانی را انجام می دهند که رهبران اجتماعی شان از آنها می خواهند. حتی در آن زمان ها که اين رهبران نظر خود را صد و هشتاد درجه تغيير می دهند نيز افراد گله را ضرورت هيچ پرسش و تحقيقی بحرکت در نمی آورد. تا ديروز بع بع کنان يک شعار را تکرار می کردند و امروز شعاری ديگر را که با قبلی کاملاً متضاد است. فرهنگ اينگونه جوامع کارخانهء توليد و بازتوليد «تقليد» است. رهبران اجتماعی قلاده ای را بر گردن انسانی که فردانيت ندارد بسته و او را به «هر جا که دلخواهشان است» می کشند. جوامع پدر سالار، سنتی، مذهب زده و بی سواد همگی بستر حرکت چنين فرهنگ هائی هستند. پدر در خانواده «مرجع تقليد» است، معلم در مدرسه و رئيس در اداره. چون و چرا کردن کار انسان تربيت شدهء اين جوامع نيست، چرا که در اين جوامع «عقل فضولی» تحقير شده و ناچيز شمرده می شود و مردمان لازم است آن را رها کرده و تسليم قضا و قدری شوند که از خدا گرفته تا پير و مرجع تقليد و پدر آنها را «مقدر» کرده اند. اين جوامع در سيطرهء نهادهائی همچون مسجد و خانقاهند که در يکی رابطهء «اجتهاد و تقليد» برقرار است و در ديگری رابطهء «مرده و مرده شور». شعار آن است که «در حضور تو کس نشنود ز من که منم!» و «من زدن» بی تربيتی و گناه کبيره است و کسی که زياد از عبارت «به عقيدهء من» استفاده کند آدمی متفرعن (برآمده از فرعونيت) و خودخواه و باطن سياه محسوب می شود. بديهی است که در چنين جامعه ای سخن گفتن از دموکراسی و دموکراتيک شدن بيشتر به يک شوخی بی مزه می ماند که از جانب قذافی ها و حافظ اسدها و خامنه ای ها بلغور می شود و جهان را به سخره می گيرد. تغيير اين وضعيت هم کار آسانی نيست و سال ها طول می کشد که ريشهء پدرشاهی سست شود و گياه هرز تقليد بپژمرد. اين کار برنامه ريزی بلند مدت می خواهد که نه با تعويض لباس و کلاه و چادر ممکن می شود و نه با سيستم آموزش و پرورشی که «اطاعت و تسليم» را همچون يک وظيفه صبح تا شب توی کلهء نوباوگان مملکت می کند. آدميان پروردهء اين سيستم را به وارسی کردن کار رهبر و به پاسخ کشاندن او چه کار؟
2. در عين حال، پيدايش آدميان منفرد به معنی پذيرش تنوع و تکثر و گوناگونی عقايد هم هست که اين خود نمی تواند مورد موافقت «مراجع عظام» (چه مذهبی، چه اجتماعی و چه اقتصادی) باشد. اما بی اين تنوع هم دموکراسی ممکن نيست. دموکراسی در جمع هزار نفری که يکسان می انديشند اتفاق نمی افتد اما پيدايش يک انديشه و بيان مستقل در ميان آن هزار نفر، اگر بتواند آزادانه و بی مخاطره انجام پذيرد، نويد دهندهء ظهور دموکراسی است.
3. تازه، اين آدميان منفرد نيز چون پديدار شدند، محتاج آنند که در انجمن ها و حلقه هائی که منافع مشترک آنان را جمع بندی کرده و به آن سمت و سو می دهد عضويت پيدا کنند و در پيچ و خم عمل در آنها با روندهای کار دموکراتيک آشنا شوند. انسان منفرد در تنهائی بجائی نمی رسد و تنگی گذرگاه عافيت توجيه گر جريده روی او نيست. اين هم يک لازمهء ايجابی ديگر است. کشوری که دموکراسی را در سطح انجمن خانه و مدرسه و انجمن محل (چه رسد به حزب و جبههء سياسی) نتواند پياده کند بناگزير از داشتن دموکراسی در مقياس کشوری نيز محروم خواهد بود. به همين دليل، همهء اين نهادهای برآمده از دموکراسی غربی نيز در جهان سوم تبديل به مضحکه ای ديگر می شوند و همان روابط کهن جامعه شبان و گله ای بر کارکردشان مستولی می گردد. مثلاً، به احزاب سياسی کشور خودمان نگاه کنيم که غير مذهبی ترين اش، که حزب کمونيست توده بود، از همان آغاز بيشتر به يک خانقاه شباهت داشت تا يک حزب سياسی که پير خانقاهش «پدر کيانوری» بود و عضوش سرسپرده ای فرمانبردار. در اين ميان تکليف تشکل های سياسی ديگری همچون مجاهدين خلق هم روشن است که ازدواج رهبران خود را انقلاب ايدئولوژيک می خوانند و مذهب پرستش شخصيت را به مرزهائی شبه عرفانی می کشانند و، به ناچار، خود به کارخانهء توليد مقلد برای پيروی از مرجعيت متمرکز و قاهر تبديل می شوند.
4. همين تجربهء اخيرالذکر نشان از آن دارد که دموکراسی نمی تواند در ظل تسلط سازمان های ايدئولوژيک و مذهبی تحقق يابد. اينگونه سازمان ها (از حزب نازی هيتلری گرفته تا حزب مشارکت اسلامی) دارای خط قرمزها، امر به معروف ها و نهی از منکرهای فراوانند، چه کمونيستی باشند، چه فاشيستی و چه اسلاميستی. آنها می آيند تا جامعه را يک دست کنند و از تنوع و تکثر عقيده و سليقه و انديشه و عمل جلوگيری نمايند. همانگونه که در نوشته های پيشينم نشان داده ام، همهء آنان خواهان «وحدت» هستند و اهل «توحيد»، همه شان «الله» خودشان را دارند و شعارشان، به هرزبان و بيان که بيان شود، همان «لا اله الا الله» است و بس. پس، در يک وجه سلبی، لازمهء دموکراسی راه ندادن به برتری و تسلط ايدئولوژی ها و مذهب هاست، چرا که همهء آنها يکه خواه و رقيب ناپذيرند و در جهت يکدست کردن و گوسفندپروری حرکت می کنند.
5. همين نکته اما، از جنبهء ايجابی اش، به ابرام در «جدائی مذهب و ايدئولوژی از حکومت و دولت» می انجامد، همان روندی که مفهوم گسترده و واقعی پديده ای به نام «سکولاريسم» را رقم می زند. تجربهء تاريخی نشان داده است که بدون حضور و دوام سکولاريسم آنچه به نام دموکراسی در جوامع جرقه می زند و بوجود می آيد چيزی جز «دموکراسی يکبار مصرف» نيست که فقط راه را بصورتی دموکراتيک بر تسلط يک ايدئولوژی يا مذهب خاص و جديد می گشايد و با به قدرت رسيدن اين «دستگاه عقيدتی» بلافاصله فاتحهء خود دموکراسی خوانده می شود. اگر دموکراسی از همزيستی عقايد و آراء گوناگون و حتی متخالف زنده و برقرار ماندنی باشد، خود بخود با ذات ايدئولوژی و مذهب که با همين گوناگونی ها در تضاد است مشکل دارد.
بدينسان، بنظر من و در منطقی که من می فهمم، تقدم سکولاريسم بر دموکراسی امری بديهی و لازمه ای گريزناپذير است. دموکراسی بی سکولاريسم همان پديدهء يک بار مصرفی است که در جوامع نظير جامعهء ما هر روزه شاهد بروز و نمود و کارکردش هستيم. در اين جوامع دائماً دور باطلی از «انقلاب، دموکراسی، استبداد، بحران، فساد، انقلاب...» برقرار است و اين دور باطل را هيچ چيز جز پذيرش و تسلط سکولاريسم نئمی تواند متوقف سازد.
انسان منفرد اما اجتماعی، انسان آگاه به منافع خود اما مطلع از مکانيسم های سالم نگاهداری جامعه، تنها از طريق سکولاريسم است که می تواند آزادی های فکر و بيان و عمل خود را برای هميشه تضمين کند. اينکه ايدئولوژيست ها و مذهبيون اصرار کنند که ايدئولوژی يا مذهب آنها اهل رواداری و تساهل و آسان گيری است و دگرانديشی را تحمل می کند و به همه آزادی می بخشد افسانهء مضحکی بيش نيست. اگر ايدئولوژی يا مذهب خاصی توان تحمل بقيه را دارد و اصراری در تغيير نوع معيشت و رفتار و گفتار ديگران ندارد اصلاً چرا می خواهد وارد بازی سياسی و دستيابی به قدرت شود؟
قدرت برای تحميل است اما ملزومات سلبی و ايجابی دموکراسی به ما می گويند که صلاح همگان آن است که اين قدرت تنها در راستای تحميل و نگهداشت سکولاريسم بکار برده شود.
اين روزها در ترکيه به طعنه از «سکولاريسم نظامی» سخن گفته می شود. آيا در جامعه ای که مذهب همهء گونه گونی ها را تهديد می کند، سکولاريست ها بايد دست روی دست بگذارند و شاهد آن باشند که دموکراسی 70 - 80 ساله شان به «دموکراسی يک بار مصرف» ديگری تبديل شود و از پس آن ديوی مهيب به نام حکومت اسلامی تنوره کشان از راه برسد؟
در واقع، اگر نيک بنگريم می بينيم که در جوامع ما (و حتی مغرب زمين) اين مذهبی ها و ايدئولوژی مداران هستند که به سکولاريست ها می گويند اگر شما سکولاريسم را بر ما تحميل نکنيد ما مذهب خودمان را بر همهء شمايان تحميل خواهيم کرد.
No comments:
Post a Comment