کاوه: شما خودتان در آن سال هاي پرجوش و خروشِ سياسي كجا بوديد؟ چه مي كرديد؟
ميرفطروس: من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم. گذشته مبارزاتی مردم آذربايجان، محيط فعال دانشجويی دانشگاه تبريز با روحيه جوان و پرشور من همخوانی بيشتری داشت. دانشگاه تبريز در آن سال ها هنوز در تب "كشته شدن صمد بهرنگی در رودخانه ارس"!! می سوخت و مقاله سراپا دروغ جلال آل احمد، در نشريه "آرش"، مانيفست روشنفكران و دانشجويان شده بود كه ما هم -خواه و ناخواه- از آن دروغِ بزرگ، نيرو می گرفتيم و "گرم" می شديم. آشنايی با بعضی دوستان صمد بهرنگي ـ مثل بهروز دهقاني، عليرضا نابدل و كاظم سعادتي (كه دانشجوي دانشكده ادبيات بود) و خصوصاً آشنايي با استاد شهريار، مفتون اميني، دكتر علي اكبر ترابي و ديگر روشنفكران و شاعران و نويسندگان تبريز، مقدمه انتشار نشريه سهند شد. در كنار اين رفت و آمدها و آشنايي ها، محفل عبدالله واعظ براي من جذبه ديگري داشت. عبدالله واعظ، فرزانه فرهيخته اي بود كه سال هاي جواني خود را در مبارزات حزب توده و بعد، زندان و تبعيد باخته بود. در آن هنگام (سال هاي 48-49) او محفلي براي تدريس مثنوي مولانا ايجاد كرده بود كه در آن، آشناياني از پير و جوان، دختر و پسر، محصل و دانشجو و استاد و شاگرد شركت مي كردند. محفلي بود عميقاً دوستانه، پربار و بي تكلّف. من بسياري از اساتيد عرفان (مثل استاد محمدتقي جعفري و استاد سيدصادق گوهرين) را در آنجا شناختم. حقيقت اينست كه من در آن سال ها اگرچه دستي در محيط مبارزاتي داشتم، اما دل و جانم از محفل عبدالله واعظ مايه مي گرفت. بايد اعتراف كنم كه پس از 25 سال، هنوز هم صداي آرام و آبگونه او، الهام بخش من است.
کاوه: از عرفان و از محفل عبدالله واعظ در تبريز صحبت كرديد. با توجه به رواج درويشی و عرفان در سال های اخير، بنظر شما عناصری از عرفان و تصوف، امروزه می توانند در خدمت فرهنگ دموكراتيک جامعه ما باشند؟
ميرفطروس: عرفان را با درويشي و صوفي گري نبايد يكي گرفت. براي اينكه عرفانِ انسان گرا، اجتماعي، ستم ستيز و فعال با تصوف مردم گريز و تسليم طلب و ضداجتماعي فرق دارد. مي دانيم كه درويشي و صوفي گري، محصول شرايط بسيار دشوار سياسی-اجتماعی است، محصول حملات و هجوم ها و سركوب ها و قتل عام ها و غارت ها و بي ساماني هاي تاريخي و اجتماعي است. بي جهت نيست كه دوره اموي و مغول (با آنهمه كشتارها و قتل عام هايي كه اين دو دوره تاريخي را مشخص مي كنند) اوج تصوف و درويشي بشمار مي رود. در آن شرايط بسيار دشوار، گرايش به فقر و درويشي و تصوف، از يكطرف نمايندع اعتراض طبقات محروم جامعه به اشرافيت و مظالم حكومت ها و قشريت و تعصّب مذهبي حاكم بود. و از طرف ديگر، گرايش به صبر و رضا و تسليم و تصوف، نماينده شكست جامعه در حل تناقضات اجتماعي موجود بود. اگر درويشي و تصوف نوعي حكمت عملي شمرده شود، عرفان ـ برعكس ـ نوعي حكمت نظري بشمار مي رود. بهمين جهت است كه بيشتر عرفاي ما، فيلسوف و حكيم هم بوده اند (از مولانا بگيريد تا حلاج و سهروردي و عين القضات همداني و ديگران). اگر درويشي و تصوف نوعي "فروشدن" و تأمل است، عرفان -برعكس- نوعي "فراشدن" و تحرک است. اگر تصوف و درويشي، "درآميختن" با باورهاي رايج زمانه و "همرنگ جماعت شدن" است، عرفان نوعي "درآويختن" با تعصبات مذهبي زمان است، بي جهت نيست كه در طول تاريخ ايران و اسلام، طريقت (عرفان) غالباً در برابر شريعت (دين و مذهب) قرار مي گيرد.
با اينحال بايد دانست كه در طول تاريخ، عرفان و تصوف فلسفه اي يكدست و يكپارچه نبوده است. صرف نظر از فلسفه "فنا" در عرفان (كه عميقاً ارتجاعي و ضدتجدد است) از نظر اجتماعي، وجود آزادگي و مدارا، مبارزه با قشريت و تعصّب مذهبي، نفي برتري هاي مذهبي و مسلكي و نژادي، تأكيد بر برادري و برابري انسان ها و اينكه: "پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكي است ـ حرم و دير يكي، كعبه و بتخانه يكي است" جنبه هاي مثبتي هستند كه امروزه مي توانند در خدمت فرهنگ دموكراتيک جامعه ما براي ايجاد روحيه تفاهم و تعاون اجتماعي باشند:
آتشي از عشق در جان برفروز!
سربسر ذكر و عبادت را بسوز!
چونكه بي رنگي اسير رنگ شد
موسئي با موسئي در جنگ شد
در "اسرارالتوحيد" (به تصحيح استاد شفيعي كدكني) مي خوانيم كه: روزي شيخ ابوسعيد ابوالخير در گورستان نيشابور جمعي را بر سر مزار مشايخ، در حال مستي و باده گساري و نواختن ديد. ياران شيخ از گستاخي جمع برآشفتند و خواستند آنان را بزنند. شيخ اجازت نداد و چون به نزديک باده خواران رسيد به ايشان گفت: "خدا همچنين كه در اين جهان خوش دلتان مي دارد، در آن جهان نيز خوش دلتان بداراد!"
و يا در جاي ديگري مي خوانيم كه: مردي يهودي نزد شيخ ابوسعيد آمد و خواست تا مسلمان شود. ابوسعيد او را از اين كار منع كرد و گفت: "لازم نيست مسلمان شوي!" عوامِ مردم برآشفتند كه شيخ (ابوسعيد) از مسلمان شدنِ مرد يهودي ممانعت مي كند. ابوسعيد وقتي اصرار آن مرد و ديگران را ديد، از يهودي پرسيد: آيا از مال و جان خويش بري و بيزار شده اي؟ يهودي گفت: آري! شيخ ابوسعيد گفت: اسلام از ديدگاه من همين است و بس. حالا، او را نزد امام ابوحامد اسفرايني ببريد تا لالاي منافقين را به وي بياموزد و منظورش از "لالاي منافقين" همان "لااله الاالله" گفتن بود.
جامعه ما به چنان آزادگي و مدارايي -آنهم در عصر حكومت سياه جمهوري اسلامي- عميقاً نيازمند است. با اينحال بايد تأكيد كنم كه در تبليغ عرفان يا تصوف در جامعه امروز، بايد بسيار محتاط و هوشيار بود.
کاوه: از انتشار نشريه "سهند" در تبريز می گفتيد. در كتاب "نگاهی به نشريات گهگاهی" (تأليف آقاي كاظم سادات اشكوری) از "سهند" بعنوان "جنگی تندرو، و از جهت درج مقالات اجتماعی از جنگ های پربار دهه چهل" ياد شده ...
ميرفطروس: نشريه "سهند" هم بيانگر همان حديث "دست" و "دل" بود. از مقاله عرفانی عبدالله واعظ بگيريد تا مقالاتي در باره ماترياليسم (پله خانف)، از شعر استاد شهريار بگيريد تا اشعار انقلابی خسرو گلسرخی و ناظم حكمت...
کاوه: بعد از انتشار "سهند" چه شد؟
ميرفطروس: بعد از انتشار اولين شماره "سهند" و بدنبال اعتصاب بزرگ 16 آذر 50 در دانشگاه تبريز، من و گروهی از دانشجويان دستگير شديم كه بعد از مدتی بازداشت و شكنجه در "ساواک" و بدنبال يک اعتصاب غذای شديد در زندان تبريز، ما را بعنوان "سرباز صفر" به پادگان نظامی جهرم تبعيد كردند. ما حدود ساعت 4 صبح به پادگان جهرم رسيديم. نكته عجيب و جالب براي همه اين بود كه افسر نگهبان پادگان (سروان منصور چيني) بهنگام تحويل گرفتن "سربازان جديد"، ضمن خواندن اسامي افراد، وقتي به نام من رسيد گفت: "علیِ...؟ نشريهء سهند؟"... همين شناسايي باعث شد تا سروان چيني مرا جزو نفرات گروهان خودش انتخاب بكند. من در مدت خدمت در پادگان جهرم از محبت های اين افسر نجيب و فهميده برخوردار شدم. بعد از 6 ماه، مرا از پادگان نظامي جهرم به يكي از پاسگاه هاي ژاندارمري شهر جيرفت (در كرمان) فرستادند. در اين مدت، انتشار شماره دوم نشريه "سهند" مرا وسوسه می كرد (باتوجه به اينكه صفحات زيادی از "سهند" در تبريز، حروفچينی و غلط گيری شده بود).
کاوه: ولی طبق معرفی نامه كتاب "نگاهی به نشريات گهگاهی" شماره دوم "سهند" در سال 1349 و به روايتي در سال 1345 با نام "شراره های جاويدان: كتاب هنر و ادبيات امروز" منتشر شده، علت اين تغيير اسم و تاريخ انتشار چه بود؟
ميرفطروس: حقيقت اين بود كه در سال های 44- 45 (كه من دانش آموز كلاس يازده ادبي شهرستان لنگرود بودم) مجموعه اي بنام "شراره های جاويدان" تأليف كرده بودم كه آنرا با مقدمه ارزشمندي از استاد محسن هشترودي براي كسب اجازه انتشار، به اداره نگارش (در ساختمان وزارت فرهنگ و هنر، واقع در ميدان بهارستان) داده بودم. پس از 7- 8 ماه نامه اي رسمي (مارک دار) مبني بر اجازه چاپ اين مجموعه صادر شد، اما اقامت من در لنگرود و فرا رسيدن امتحانات و سپس قبولي در كنكور دانشگاه هاي شيراز و تبريز و عزيمت من به اين دو شهر، چاپ و انتشار اين كتاب را بدست فراموشي سپرد. در جيرفت با وسوسه انتشار جلد دوم "سهند"، ناگهان بياد اجازه نامه كتاب "شراره ها" افتادم. بنابراين از پاسگاه ژاندارمري جيرفت فرار كردم، مخفيانه به لنگرود رفتم و اجازه نامه كتاب مذكور را برداشتم. در اين هنگام، انتشارات پويا (در شاه آباد تهران) به همت بهروز مرباغي (كه در تبريز مددكار من در انتشار "سهند" اول بود) پذيرفت كه با توجه به آشنايي اش با صاحب چاپخانه تبريز و با استفاده از اجازه نامه سال 1345، سهند دوم را با نام "شراره هاي جاويدان: كتاب هنر و ادبيات امروز" منتشر كند.
کاوه: زندان دوّم شما در همين زمان بود؟
ميرفطروس: بله! باتوجه به كم و كيف مقالات و اشعار "سهند" دوم و اينكه بهرحال چنان كتابی بدون مجوز چاپ شده بود، من تحت تعقيب ساواک و دادستانی ارتش قرار گرفتم. بعد از دستگيری و بازجويی و تشكيل پرونده، خوشبختانه از زندان تهران به زندان كرمان منتقل شدم...
کاوه: چرا "خوشبختانه"؟!
ميرفطروس: برای اينكه جو زندانهای تهران (اوين و قزل قلعه) در آن زمان، يك جو عميقاً چريكی، تند و مبارزاتی بود. در اين دوران حتی افراد گروه معروفی مانند گروه بيژن جزنی-ضيا ظريفی (كه مطالعاتی در تاريخ و فرهنگ ايران داشتند) مورد تمسخر يا تحريم گروههای افراطی بودند. فضای عمومی زندانها در دست همين گروه های تندرو و افراطی بود كه وجه مشخصهشان ضديت با عناصر روشنفكری، خصوصاً با نويسندگان و هنرمندان بود، مثلاً نويسندهای مثل محمود دولتآبادی بخاطر مجموعه كاراكتر آرام و هنرمندانهاش مورد طعنه و حتی تحريم رفقا بود. همانطوریكه گفتم، صلاحيت و ارزش افراد در زندان نه براساس غنای انديشه و تفكرشان، بلكه براساس "قطر بازو" و تعداد شلاق ها و شكنجههای تحمل شده بود. من در اين زمان، بسيار خسته و تكيده بودم و دنبال فضای آرامی بودم. بههرحال، پس از بازجويیها و تشكيل پرونده، به زندان منطقه خدمتم (در كرمان) منتقل شدم.
کاوه: فكر می كنم زنده ياد حسن ضيا ظريفی (از اعضای برجسته گروه بيژن جزنی) در همين زمان در زندان كرمان بود...
ميرفطروس: بله! همينطوره! امّا ضيا ظريفي مدتي بود كه از بند زندانيان سياسي به بند زندانيان عادي منتقل شده بود...
کاوه: يعنی به بند قاچاقچيان و افراد شرور؟ آيا اين، توطئه ساواک بود؟
ميرفطروس: نه! فكر نمی كنم. واقعيت اينست كه در بخش زندانيان سياسی، حجت الاسلام محمدجواد حجتی كرمانی (از اعضا شبكهء "جمعيت اسلامی" روزگار را بر حسن ضيا ظريفی، سياه كرده بود. بايد بگويم كه ضيا ظريفی، انسانی فرهيخته و بافرهنگ بود. در برخوردهاي عمومي اش بسيار Populaire بود. همين رفتار و منش، او را محبوب و مورد علاقه همه زندانيان (چه مذهبي و چه ماركسيست) كرده بود. اين محبوبيت، باعث حسادت حجّتی كرمانی شده بود. كرماني بودنِ حجتی و آشنايی او با زندانيان و زندانبانان باعث شده بود كه او براي خودش "حق آب و گل" قائل شود. بنابراين، او با آزارها و اذيت های فراوان، كوشيد تا از حضور ضيا ظريفی در بند سياسی ها خلاص شود!
باتوجه به منشِ مردمیِ ضيا ظريفی و باتوجه به تلاش ناموفق گروه جزني در فرار از زندان تهران (كه منجر به تبعيد جزنی و ضيا ظريفی به زندان قم و كرمان شده بود)، ساواك كرمان از انتقال ظريفي به بند عادي ها، هراس داشت، اما ادامه آزارهاي حجت الاسلام حجتی كرماني و در نتيجه، اعتصاب غذای شديد ضيا ظريفی، باعث شد كه ساواک او را به سلول مجردي در بند عادی زندان كرمان منتقل كند.
کاوه: بنابراين شما نتوانستيد او را ببينيد؟
ميرفطروس: ورود من به زندان كرمان بعد از انتقال ضيا ظريفي به بند عادي بود... اما حمام و زمين ورزشِ زندان در بخش عمومي (عادی) قرار داشت و لذا من مي توانستم به بهانه حمام و بازي واليبال به بند عادي رفت و آمد كنم و تقريباً هر روز حسن (ضيا ظريفی) را ببينم. اين برخوردها اگرچه در روزهاي اول با حساسيت مأموران زندان همراه بود، اما بتدريج بصورت عادي و "بی خطر" درآمد.
کاوه: با توجه به اينكه گروه جزنی-ضيا ظريفی بر بخش عظيمی از جنبش چپ ايران تأثير گذاشته بود، شما ضيا ظريفی را (بعنوان يک ماركسيست و يک زندانی سياسی معروف) چگونه ديديد؟
ميرفطروس: والله! فكر می كنم كه در جامعهء ما سياسی بودن، با فرزانگی و فرهيختگی توأم نيست مگر بطور استثنا، بنظر من حسن ضيا ظريفی يكی از همين استثناها بود. من البته بيژن جزنی را از نزديک نديدم، اما آثار هنری (خصوصاً نقاشی هايش)، كتابهايش و خاطراتی كه از او نقل می كنند، همگی مؤيد همين استثنا بودن است. اينكه معروف ترين تابلو نقاشی او (به طول چند متر) "حلّاج" نام دارد، نشان دهنده نحوه نگرش او به هنر و عرفان و تاريخ ايران است. همين جا بگويم كه بيژن جزنیِ متفكّر را در انبوه جزوات و كتابهای ماركسيستی او (كه عموماً در شرايط دشوار زندان نوشته شدند) نمی توان شناخت. بنظر من، اوج كار او همان تز فوق ليسانسش -در باره انقلاب مشروطيت ايران- است. اين رساله تحقيقی كه در سن حدود 25 سالگی، زير نظر استاد غلامحسين صديقی نوشته شد، نمونه ارزشمند يک كار آكادميک، علمی و غيرايدئولوژيک است كه متأسفانه پس از حدود 35 سال هنوز منتشر نشده است.
کاوه: شما خودتان اين "استثنا بودن" را چگونه توضيح می دهيد؟
ميرفطروس: در لحظه مي توانم به دو علت اشاره كنم:
اول اينكه: جزني و ضيا ظريفي هر دو از حوزه فرهنگ (در مفهوم تاريخ، ادبيات و علوم انساني) آمده بودند. جزني دانشجوي دكتراي فلسفه بود و تا آنجا كه من مي دانم قبلاً تاريخ و ادبيات و روانشناسي هم خوانده بود. ضيا ظريفي هم از دانشكده حقوق قضايي آمده بود و با فرهنگ و تاريخ و ادبيات ايران آشنايي داشت. اصلاً يكي از تفاوت هاي بارز گروه هاي قبل و بعد از گروه جزنی-ضيا ظريفی همين خاستگاه فرهنگي بود. از مشروطيت تا بعد از حكومت دكتر مصدق و پيدايش گروه جزنی-ضيا ظريفی (1346) رهبران سياسي ما عموماً از ميان حقوقدانان و ادبا و استادان و دانشجويان علوم سياسي برخاسته بودند. در حاليكه حدود 85% رهبران و اعضا گروه هاي مبارز بعد از گروه جزني (از سال 49 به بعد)، دانشجويان دانشكده هاي فني و پلی تكنيک و صنعتي بودند. كساني كه نه تنها به تاريخ و فرهنگ و ادبيات آشنايي يا علاقه اي نداشتند بلكه ضدّيت با كتاب و فرهنگ و هنر، جزو مزايا و افتخارات شان بود. اين دوره تا انقلاب 57، فقيرترين و تاريک ترين عصر انديشه سياسي در ايران معاصر بود. از اين گذشته، با وارد شدن اين نيروهاي "تكنوكرات" به عرصه سياست، جامعه ما بخشي از ثروت ها و سرمايه ها و استعدادهاي علمي، صنعتي و فني خود را در يک نبرد خونين از دست داد.
دوم اينكه: هم ضيا ظريفي و هم جزني -هر دو- از جنبش ملي دكتر محمّد مصدق (سازمان دانشجويان جبهه ملي) برخاسته بودند و با پشتوانه اي از اخلاق، منش و فرهنگ ملي به ماركسيسم رسيده بودند.
بهرحال آنچه كه در وهله اول در حسن ضيا ظريفي به چشم مي خورد، ادب، اخلاق، نجابت، صميميت و فرهيختگي او بود و بعد، دانسته هاي تئوريك و سياسي او. همين منش ضيا ظريفي باعث شده بود كه پس از انتقال به بند عادي زندان هم مورد توجه و احترام زندانيان معمولي باشد. با توجه به تحصيلات او (حقوق قضايي) او در اين زمان "وكيل الرعايا"ی كساني بود كه بخاطر فقر، بيسوادي و عدم امكانات تعليم و تربيت، مرتكب دزدي، قتل و جنايت شده بودند.
از نظر سياسي، حسن ضيا ظريفي يک سوسياليست ايراني بود. انترناسيوناليسم كمونيستي براي او (برخلاف رهبران حزب توده) قباله كردن نفت شمال يا ديگر منافع ملي ايران بنفع "حزب مادر" (شوروي) نبود. او يك چپ ملي، دموكرات و ميهن پرست بود. هيچ وقت نديدم كه او براي "تحكيم" استدلال هايش از ماركس و لنين "نقل قول" كند. او خلاصه خودش بود، بي كمترين ادعا يا تفاخري (و اين، در آن بلبشوي سياسي ـ ايدئولوژيک، واقعاً يك فضيلت بود). البته ما، در پاره اي موارد نظرگاه هاي مشتركي نداشتيم، اما وجوه مشترك ما در حوزه هاي شعر و ادبيات و تاريخ و فرهنگ ايران، بيشتر بود. غريب بودن ما در زندان كرمان (كه سالي فقط يكي دو بار "ملاقاتي" داشتيم) و خصوصاً همولايتي بودن ما، بر اين نزديكي عاطفي و اعتماد متقابل افزوده بود.
ناگفته نماند كه زندان كرمان بخاطر تعداد انگشتشمار زندانی سياسی، بدور از حساسيتهای شديد ساواک بود. از اين گذشته، اين زندان فاقد "بند سياسیها" بود، بههمين جهت، بند ما، در عين حال، بند "بازداشتیهای موقت" هم بود (كه در عرض 24 ساعت آزاد میشدند). در اين ميان، عوض شدن رئيس زندان و آمدن سرگرد داداشزاده، به كيفيت روابط و مطالعات ما غنای بيشتری بخشيد. سرگرد داداشزاده قبلاً رئيس زندان رشت بود و بهمين جهت ضيا ظريفی را از زندان رشت بخوبی میشناخت. از طرف ديگر: نسبت فاميلی سرگرد داداشزاده با پدرم، بُعد ديگرس به رابطهء "زندانی" و "زندانبان" میداد. از همهء اينها گذشته، داداشزاده شخصاً انسانی نجيب و نيکنَفس بود و از هيچ كمکی در بهبود حال و روز زندانيان سياسی خودداری نمیكرد (همينجا بگويم كه بعد از انقلاب 57، او را "بهجرم سركوب و كشتار تظاهركنندگان در رشت"، دستگير و محكوم به اعدام كرده بودند، اما با شهادت من و ديگر زندانيان سياسیِ كرمان -از جمله حجّتالاسلام محمّدجواد حجّتی كرمانی- در دادگاه انقلاب، او از مرگ حتمی نجات يافت).
با آمدن سرگرد داداش زاده، بتدريج، سيلي از كتاب هاي مختلف كلاسيك و تاريخي بدست ما مي رسيد. ديگر نيازي به "ملاقاتی"ها نبود و ما مي توانستيم از طريق مأمورين زندان، كتاب هاي دلخواه و مورد نياز (و البته مجاز) را تهيه كنيم: از "شاهنامه فردوسی" (چاپ مسكو) گرفته تا "تاريخ بيداري ايرانيان" (ناظم الاسلام كرمانی) و ديگر كتاب های ادبی و تاريخی... من و ضيا ظريفی، يک دورهء كاملِ تاريخ معاصر ايران (از مشروطه تا سياهكل) را با هم مطالعه و گفتگو كرديم. همانطوريكه گفتم ما در پاره ای موارد نظرگاه های مشتركی نداشتيم، مثلاً در باره اصلاحات ارضی، سهيم كردن كارگران در سود كارخانه ها، قوانين مربوط به حقوق زنان و خصوصاً سپاه دانش... حسن (ضيا ظريفی) اصلاحات ارضی و سهيم كردن كارگران در سود كارخانه ها را يک "سياست امپرياليستی در جهت تقويت بورژوازی كمپرادور و سرمايه داری امپرياليستی" ارزيابی می كرد و يا به سپاه دانش بعنوان "عوامل كنترل رژيم در روستاها" نگاه می كرد. من كه تازه از "بيرون" آمده بودم و شايد درک روشن تر و درست تری از تحولات اجتماعی ناشی از رفرم ارضی و اجتماعی رژيم داشتم، با طرح نظر ماركس (در تأئيد استعمار انگليس در هند بعنوان عامل مترقی در نابود كردن "كاست"ها و مناسبات فئودالی جامعه هند) معتقد به حمايت از اصلاحات ارضی و اجتماعی رژيم بودم.
عاطفهء شديد حسن ضيا ظريفی به بيژن (جزنی) برايم عجيب و در عين حال شورانگيز بود. عاطفه ای كه تن به عرفان می زد و مرا بياد دوست جان شيفته ام (شهرام امامی) می انداخت.
همانطور كه گفتم: ضيا ظريفي درک روشني از شعر و ادبيات داشت. او تقريباً تمام شعرهايم را در دفتر كلاسور بزرگش نوشته بود و در لحظات غربت و دلتنگي مي خواند:
بر صخره های ساكت "ليلاكوه"
روزي اگر شقايق سرخی رويد
قلب من است
قلب جوان من
اين عاشق هميشه تبعيدی
اين دربدر
پريشان
خونين...
بر صخره هاي ساكت "ليلاكوه"
با اين عاطفه و علاقه شعري، او مقالة مفصّلي در بارة رابطة شعر و ماركسيسم-لنينيسم نوشته بود تحت عنوان "نامه اي از محبوسي به شاعري" و خصوصاً بر روي ظرايف هنري (واژگان و تصويرسازي هاي شعري) تأكيد فراوان داشت. او همچنين كتاب "سوسياليسم آفريقائي" را ترجمه كرده بود كه در حواشي آن، نظراتش را در باره رفرم ارضي و اجتماعي شاه بيان كرده بود. حسن، علاقه فراواني به حفظ و انتشار اين دو متن داشت و ما هم آن مقاله و ترجمه را از زندان به بيرون فرستاديم.
کاوه: چطور؟!
ميرفطروس: عرض كردم كه بند سياسي زندان كرمان، در عين حال، بند "بازداشتي هاي موقت" هم بود. در يكي از روزها، مرد جنتلمن و شيک پوشي بنام آقاي "مقدم" را آورده بودند كه بخاطر 1500 تومان چک بي محل، زنداني شده بود. من از ادب و نجابت اين مرد خوشم آمده بود و از اينكه براي 1500 تومان چک بي محل، زنداني شده بود، متأثر بودم. نميدانم چرا؟ اما چند ساعت پس از ورودش به زندان، با پرداخت 1500 تومان موجبات آزاديش را فراهم كردم. اين شخص كه عميقاً تحت تأثير اين به اصطلاح "ژست انسانی" من قرار گرفته بود، موقع رفتن از زندان گفت: "آقاي مهندس! هر امري در بيرون داشته باشيد، حاضرم با كمال ميل انجام دهم" به شوخي گفتم: "دست ما كوتاه و خرما بر نخيل، در زندان كه نمي توان سري به خمره زد و لبي تر كرد". (قبلاً با حسن ضيا ظريفي بارها از مشروب فروشي هاي خيابان لاله زار صحبت ها كرده بوديم و واقعاً آرزوي يک بطر شراب ناب روي دل مان سنگيني مي كرد).
روز جمعه (روز ملاقاتي ها) مأمور زندان خبر داد كه ملاقاتي دارم. با تعجب ديدم كه آقاي مقدم، خندان و شيک، مقداري ميوه، شيريني و يک هندوانة بسيار بزرگ آورده است. غروب آن روز در سلولِ حسن ضيا ظريفي، وقتي كارد را در دلِ هندوانه گذاشتيم، ناگهان فواره اي از شراب، فضاي اطاق را پر كرد... آن روز، "ميرزا قاسمیِ" حسن و نوار صداي آشورپور به اين "ضيافت باشكوه" رنگ و بوي شمال داده بود... "مرد شيك پوش" ظاهراً خُمي از شراب ناب را در هندوانه بزرگ، تزريق كرده بود...
بهرحال در يكي از ملاقات ها، من دستنويس ترجمه "سوسياليسم آفريقائی" و نامه مفصّل حسن (در باره شعر و ماركسيسم) را در پاكتي گذاشتم و بوسيله اين شخص با نام "سيمين بامداد"به آدرس كتابفروشي نمونه (روبروي دانشگاه تهران) پست سفارشي كردم. در ملاقات بعدي، وقتي قبضِ رسيد پست سفارشي را از "مرد شيك پوش" گرفتم و به حسن (ضيا ظريفي) نشان دادم، او گوئي به يكي از آرزوهايش رسيده بود.
کاوه: سرنوشت اين دو اثر چه شد؟ چون تا آنجا كه می دانيم نه قبل و نه بعد از انقلاب، خبري از چاپ و انتشار اين دو اثر نيست!
ميرفطروس: بعد از آزادي از زندان، بسراغ كتابفروشي نمونه رفتم كه متأسفانه بسته بود. ظاهراً پس از انتشار كتاب خسرو گلسرخی "شعر سياست و سياست شعر" بوسيلة انتشارات نمونه، مأموران ساواک ضمن هجوم و تعطيل كردن اين انتشاراتي، صاحب آن (دوست عزيز و هنرمندم بيژن اسدي پور) را با خود برده بودند. بقول بيژن اسدي پور، آخرين آثار حسن ضيا ظريفي هم جزو غنائم مأموران ساواک بود.
روزي كه حسن را از كرمان به زندان اوين منتقل مي كردند، او بسيار نگران بود و در جمله كوتاهي بمن گفت: "مرا در مسير يزد به تهران خواهند زد" (يعني خواهند كشت)...
حسن ضيا ظريفي را نه در جاده يزد به تهران بلكه يكسال بعد (1354) او را با بيژن جزني و 7 شقايق ديگر بر تپه هاي اوين بگلوله بستند...
کاوه: می بخشيد! طرح اين سئوال يا پاسخ به آن شايد برای شما تلخ و دل آزار باشد، اما بهرحال مي خواهم بپرسم كه شايعه كشته شدن شما در زندان چه بود؟ خبري كه در آن زمان، هم بوسيله راديو بغداد و هم بوسيله كنفدراسيون دانشجويان خارج از كشور پخش شده بود...
ميرفطروس: مسئله مربوط مي شد به انتشار مجله "سهند". همانطور كه گفتم سهند اول و بعد، سهند دوم با استقبال گسترده روشنفكران و خصوصاً دانشجويان دانشگاه ها روبرو شده بود. بعد از سال 32، اين براي اولين بار بود كه در حوزة دانشجوئي، چنان نشريه اي منتشر شده بود. انتشار "سهند"، از يكطرف الهام بخش نشريات دانشجوئي ديگر در ساير دانشگاه ها شد و از طرف ديگر، انتشار آن (با آن اجازه نامه كذائي كه گفتم) باعث خشم ساواک شده بود. در آن زمان، ساواک با "مصاحبه هاي تلويزيوني" كوشش مي كرد كه چهره هاي معروف سياسي و دانشجوئي را بي اعتبار كند و محافل روشنفكري و خصوصاً دانشجوئي را دچار يأس و سرخوردگي كند و در اين مورد حتي به "موفقيّت"هائي هم نائل شده بود. مصاحبه با تعدادي از نويسندگان و روشنفكران معروف، مصاحبه با پرويز قليچ خاني (قهرمان سابق تيم ملي فوتبال ايران و سردبير كنوني نشريه آرش) و خصوصاً مصاحبه با جعفر كوش آبادي (كه شعر بلند "برخيز كوچک خان!"ش آن روزها در دانشگاه هاي ايران دست بدست مي گشت) از جمله اين "موفقيّت"ها بود. در چنين شرايطي با توجه به انتشار بدون مجوز سهند دوم (با آن اشعار و مقالات نامتعارف) و با توجه به محبوبيت من در ميان دانشجويان (خصوصاً در دانشگاه تبريز) ساواک تصميم گرفت تا اين طعمه چرب و چاق را صيد كند. بنابراين، يک ماه پس از انتشار سهند دوم، من در كرمان دستگير شدم و در بازداشتگاه پادگان نظامي كرمان ـ بطور انفرادي ـ زنداني شدم، اما بازجو، نه يك نفر نظامي، بلكه آقاي "تهرانیِ" (بازجوي معروف ساواک) معروف بود كه از تهران آمده بود و آنقدر عجله داشت كه در اولين مراحل بازجوئي و شكنجه، قصد خودش را آشكار كرد:
ـ "رفيقت -جعفر موش آبادی- را ديدي؟... يا مصاحبة تلويزيوني، يا در زير شكنجه..."
واقعيت اين بود كه من از مكانيسمي كه باعث حضور آن آدم هاي مشهور در "مصاحبه هاي تلويزيوني" مي شد خبري نداشتم. از اين گذشته، با مصاحبه پرويز قليچ خاني و جعفر كوش آبادي (كه هركدام قدرت و هيكلي دو سه برابر من داشتند) من واقعاً خودم را باخته بودم. مسئله براي من، مسئلة مرگ و زندگي بود. وقتي خسته و خونين از بازجوئي به سلولم باز مي گشتم، اين شعر مولانا را زمزمه مي كردم:
پيشِ من اين تن ندارد قيمتي
بي تنِ خويشم فتي بن الفتي
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم ونرگستان من
نگهبانان سلول من، ديپلمه وظيفه هائي بودند كه هر يكي ـ دو ساعت عوض مي شدند. يكي از اين نگهبانان (بنام جمشيدي) ديپلمه وظيفه اي بود اهل سنندج كه ظاهراً مرا مي شناخت و گويا اولين شماره "سهند" را هم خوانده بود. او فهميده بود كه چرا مرا مي برند و مي زنند و بهمين جهت همدلي و همراهي فراواني از خود نشان داد. صداقت و صميميت او (كه با لهجه كردي اش دوچندان مي شد) اعتماد و اطمينان مرا بخود جلب كرد. از او خواستم كه مقداري قرص آسپرين و تعدادي تيغ اصلاح برايم بخرد... من تصميمم را گرفته بودم و مي خواستم كه ساواک را در رسيدن به آن "موفقيت"، ناكام كنم... ساعت 3 يا 4 بعد از نيمه شب، ديپلمه وظيفه (جمشيدي) نگهبان سلول من بود. من پس از خوردن حدود 30 قرص آسپرين، با تيغ، رگ ها و شاهرگ دست ها و گلويم را زدم، حدود 25 بريدگیِ عميق... و بعد...
با شيپور "بيدارباش!" وقتي گروهبان پادگان به داخل سلولم پا گذاشت، جسدم را غرق خون ديد... مرا فوراً به بيمارستان رساندند، در حاليكه فشار خونم به حدود 2 يا 3 رسيده بود... پس از چند روز، با هواپيما مرا به تهران بردند. اول، به زندان اوين و بعد به قزل قلعه. "تهرانی" و ديگر مسئولين ساواک، عصباني بودند و خود را باخته مي ديدند زيرا من (با آن هيكل تكيده و آن بخيه ها و پانسمان هاي روي گلو و دست ها) "آينه دق"ی شده بودم كه "مقام امنيتی" با نگاه به آن، هر بار خشمگين تر مي شد.
فكر مي كنم بعد از فعاليت دانشجويان خارج از كشور و خبر راديو بغداد بود كه مرا براي معالجة قطعي به بيمارستان ارتش (در خيابان پهلوي تهران) منتقل كردند و پس از يك ماه، از آنجا براي محاكمه در دادگاه نظامي به كرمان فرستادند. بهر حال شعر "با حلاج" در كتاب "آوازهاي تبعيدی" اشاره به همين ماجراست:
ما از ستيغ و تيغ
گذشتيم
آري!
مسيح كجاست؟
مسيح كجاست تا كه صادقانه ببيند ـ
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
بي آنكه رحمتي را
ـ يا كمترين نگاهي را حتي ـ
از هيچ ناخدا و خدائي
چشمِ اميد داشته باشيم...
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
باري!
حلاج را ديديم
در شيشه هاي روشنِ صبحي فراز دار
(شوريده جان و
گيسو رها و
خروشان)
و روح آب
ـ چه خونبار! ـ
آوازهاي شهيدش را
در "دجله" مي سرود:
ـ "حق
حق
حق
انالحق"...
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
ـ باري ـ
بي هيچ ناخدا و
خدائي حتي.
کاوه: از دوران زندان می گفتيد... اصلاً چطور شد كه شما از شعر و سياست به تحقيقات تاريخی رو آورديد؟
ميرفطروس: بعد از دستگيري دوم، من بدنبال فضائي بودم كه بنشينم و با خودم خلوت بكنم و به اصطلاح با خودم "تسويه حساب" بكنم. سئوال اين بود كه بالاخره من كه هستم؟ شاعرم؟ نويسنده ام؟ چريک مبارزم؟ سردبير نشريه ام؟ چه كاره ام؟ زندان كرمان (با توجه به شرايط و امكانات مطالعاتي كه پيش آمده بود) آن "خلوت انس"ی بود كه من توانستم خودم را ارزيابي كنم و در حقيقت خودم را پيدا بكنم. بنابراين، بقول شاهرخ مسكوب مي توان گفت: "زندان، مرا آزاد كرده بود!" با آنچه كه از فضاي روشنفكري و مبارزاتي ايران ديده بودم به اين نتيجه رسيده بودم كه مسئله اساسی جامعه ما يک مسئله فرهنگی است. فكر می كردم كه كار فرهنگی، شرط لازم و اساسیِ هر جنبش موفق سياسی است. به اين ترتيب، تمام كوششها و مطالعاتم را روي تاريخ و تاريخ اجتماعي ايران متمركز كردم. از اين گذشته، فكر میكردم: كساني كه در آزادي رشد نكرده اند، چگونه میتوانند حاملان آزادي و دموكراسي باشند؟ تاريخ مشروطه به اينسو نشان مي داد كه مشروطه خواهان ما به استبداد گرويدند. آزاديخواهان ما، آزادي ديگران را پايمال كردند. حاميان و مدعيان حكومت قانون، بي قانونیها كردند و مسئولان حقوق بشر، نقض حقوق و آزادیهای اوليه مخالفان سياسیشان را ناديده گرفتند...
کاوه: خود همين نمونهها، فكر نمیكنيد كه محصول استبداد و اختناق سياسی حاكم بود؟
ميرفطروس: قبلاً هم گفتيم. مسلماً اختناق و استبداد سياسي، وجود داشت و اين استبداد و اختناق، تأثيرات مخرّب خودش را بر حيات سياسي و فرهنگي جامعه باقي گذاشته بود، اما بهنظر من، اين، همهء واقعيّت نيست! مثلاً به روشنفكران عصر مشروطيت نگاه كنيد. حتماً مي پذيريد كه در آن عصر هم درجه شعور و آگاهي توده های مردم بسيار پائين تر بود، هم امكانات فرهنگیِ روشنفكران جهت آگاهي و آشنائي از تحولات سياسی-اجتماعی جهان كمتر بود، و هم خصوصاً استبداد و اختناق سياسي عصر قاجار، بيشتر و گستردهتر بود. اما مي بينيم كه در اساسي ترين مسائل سياسی-فرهنگی (از جدائي دين و دولت تا نگاه به تاريخ ايران و اسلام، فلسفه سياسي و غيره)، درک روشنفكران انقلاب مشروطه از درک روشنفكران ما در انقلاب 57 جلوتر و پيشرفته تر بود. چرا؟ براي اينكه روشنفكران عصر مشروطه چشمي به تاريخ و فرهنگ ايران داشتند و چشم ديگري به تحولات سياسی-اجتماعی اروپاي بورژوازي، يعني اخذ و اقتباس درست از آنچه كه خودي و بيگانه بود. به همين جهت است كه در انقلاب مشروطيت، شخصيت مرتجع و بانفودی مثل شيخ فضل الله نوری را به جرم "مشروعهطلبی" (يا استقرار حكومت اسلامي) بهدار آويختند، اما در انقلاب 57، روشنفكران ما، خلَفِ همين شيخ فضل الله (يعني آيت الله خميني) را به حكومت رساندند. بهعبارت ديگر، هر قدر كه روشنفكران عصر مشروطه، اهل تفكر و انديشه و تحقيق بودند، روشنفكران ما، در انقلاب 57 -برعکس- اهل تقليد و تكرار و "نقل قول" بودند. طبيعی است كه: "از محقّق تا مقلّد فرق هاست".
کاوه: شما خودتان علت اين سير قهقرائی در تفكر سياسی روشنفكران را در چه می بينيد؟
ميرفطروس: روشنفكری، اساساً با شک آغاز مي شود. روشنفكر واقعی اساساً جوينده، كنجكاو و شجاع است. روشنفكر واقعي با شک در داده های تاريخی-سياسی، خواب ذهنی جامعه را آشفته مي كند. يعني، شک، ماهيت و موضوع متفكر و روشنفكر واقعي است. او با بيدار كردن شک ميكوشد تا پايههای يقين را استوار كند. روشنفكر واقعي در پي وجاهت ملّی نيست. كار او، آزاد كردن حقيقت از زندان مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است، چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد، آزادی، حقيقت ندارد. بنابراين: "دروغ مصلحت آميز به ز راستٍ فتنه انگيز" اساساً با تفكر و اخلاق روشنفكر واقعی، مغاير است. در اين معنا، در قبل از انقلاب 57، ما اساساً متفكر و روشنفكر نداشتيم و يا همانطور كه گفتم: ما به اندازه بيسوادهایمان "روشنفكر" داشتيم.
کاوه: خوب! علّت اين امر چه بود؟
ميرفطروس: بنده، اولين و اساسي ترين علت را در ايدئولوژيک شدن جامعه روشنفكري ايران مي دانم (ايدئولوژيک، هم از نظر ديني و هم از نظر لنيني). جامعه ايدئولوژيک اساساً نمي تواند متفكر و محقق بپروراند. روشنفكر در انقياد و تسليم ايدئولوژيک، از خود سلب تفكر و انديشه مي كند.
در پسِ آينه طوطي صفتش داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو، مي گويد
روشنفكر ايدئولوژيک از داده هاي موجود تاريخی-سياسی فراتر نمي رود بلكه روز به روز در گرداب باورها و فرضيه هاي از پيش داده شده فروتر مي رود. جامعه روشنفكري ما اسير دو مطلق گرائي يا دو بنيادگرائي بود: يكي بنيادگرائي اسلامي و ديگري بنيادگرائي ماركسيستي. وجه مشترک اين دو بنيادگرائي، مقابله با مدرنيسم، تجددگرائي و توسعه اي بود كه در زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضاشاه در ايران رشد كرده بود. يكي، جامعه را بسوي "ناكجاآباد" 1400 سال پيش مي خواند، و ديگري، جامعه را بسوي مدينه فاضله "سوسياليسم واقعاً موجود". بنابراين، همدلي ها و همگامي هاي اين دو نحله ايدئولوژيک در قبل از انقلاب 57، چندان هم عجيب نبود.
ببينيد! در اينهمه سال ها چقدر متون ماركسيستی-لنينيستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجويان ما داده شد! اما حتي يک نفر از ميان متفكران و روشنفكران ما پيدا نشد كه كتاب "نقد خرد ناب" (كانت) را ترجمه كند! چرا؟ براي اينكه كتاب كانت، خواب روحي و آسودگي ذهني روشنفكران ما را برهم مي زد. در چنين شرايط ذهني و سيطره ايدئولوژيک است كه وقتي كتابي مثل "غرب زدگی" (آل احمد) منتشر شد، هيچ كس بضاعت يا جرأت نقد و بررسي آن را نداشت (غير از داريوش آشوري كه بهمين جرم(!!) از طرف روشنفكران آن زمان، بايكوت شده بود) و يا كتاب كوچكي مثل "ماهی سياه كوچولو" نه تنها كتاب باليني آدم هاي 8 ساله تا 80 ساله شد، بلكه عموم روشنفكران شناخته شده و ماركسيست ما از آن، انواع و اقسام تز "مبارزه مسلحانه" و "رهائي ملي" را كشف كردند و "ماهی سياه كوچولو" تبديل به "مانيفست" روشنفكران ما شد... ما هنوز هم در انديشه ها و اخلاقيات ايلی يا ايدئولوژيک بسر مي بريم...
کاوه: وضع شعر و ادبيات در آن زمان چگونه بود؟
ميرفطروس: در آن سال ها همه بر عليه تحولات اجتماعي آن دوران عصيان كرده بوديم بي آنكه خود -سنگي حتی- در ساختمان آن جامعه نوين گذاشته باشيم. همه از رژيم "طلبكار" بوديم، بي آنكه بپرسيم: "آيا خودمان به وظايف و مسئوليت هاي مان عمل مي كنيم"؟ واقعيت اين بود كه رژيم شاه دست به اصلاحات ارضي و اجتماعي مهمي زده بود كه حتي دكتر محمد مصدق هم -از ترس آيت الله كاشاني و فدائيان اسلام- جرأت انجام آنها را نداشت، اما روحيه ايلی-ايدئولوژيک ما و فرهنگ دهاتي سرشت و شهري نماي روشنفكران ما، توان جذب و تحمل مدرنيسم، توسعه و تجدد اجتماعي را نداشت زيرا بقول آل احمد: "آنوقت غرب زدگي ايجاب مي كند كه همين روستاها را بياندازيم زير لگد تراكتورهاي جورواجور... و اين تراكتورها چه مي كنند؟ همه مرزها و سامان های اجدادی را بهم مي زنند".
شعر و ادبيات ما در آن زمان بجاي اينكه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ويرانگر بودند. همه از "شب"(شاه) حرف مي زديم و از "صبح"ی كه با رفتن "شب"(شاه) خواهد آمد. مي خواستيم "شب" (شاه) را بكُشيم اما معلوم نبود كه در پشت دروازه شهر تهران، كدام "انوشيروان عادل" را منتظر نگهداشته بوديم. همه برعليه تحولات اجتماعي آن زمان عصيان كرده بوديم: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئوداليسم و بورژوازی، كارگر و كارفرما، انقلاب و ضدانقلاب، روز و شب به همديگر "كيش" مي دادند بي آنكه "پدران سياسی" ما بكوشند تا بر اين بازي هولناک، نقطهء پايان بگذارند. چشم انداز اجتماعي روشنفكران ما، "حلبي آباد" و "جنوب شهر" بود. شعر و ادبيات ما -اساساً- از اين نواحي "الهام" مي گرفت بي آنكه به رشد قشر عظيم طبقه متوسط جديد شهري (كه در واقع حاميان اصلي آزادي و دموكراسي اند) توجهي كند. همه از "بچه هاي اعماق" سخن مي گفتيم كه (بقول شاملو): "بر جنگل بي بهار مي شكفند / و بر درختان بي ريشه، ميوه مي آورند" بي آنكه بدانيم كه اين "بچه هاي اعماق" ممكن است بسيجي هاي زنجير بدست يا پاسداران سركوبگر باشند. شعر و ادبيات ما از "جنوب شهر" برمي خاست كه بقول اسماعيل خوئي با باران (انقلاب) ويران مي شد:
"جنوب شهر را باران، ويران خواهد كرد
جنوب شهر را باران، ويران خواهد كرد
و من شگفتا! ـ غمگين نمي شوم
سقوط عاطفه هاي لطيف را در خود، بايد، امشب، جشن بگيرم
من، اين زمان، رسا و منفجرم، مثل خشم
و مثل خشم، توانايم
و مي توانم ديوان شعر "حافظ" را بردارم
و برگ برگش را، با دست هاي خويش، پاره پاره كنم
و مي توانم -چون خنجر و پلاسيدن-، لزوم خون و خزان را باورم كنم
و مي توانم در رهگذار باد قد افرازم، و باغي از شكوفه و شبنم را، پرپر كنم
و مي توانم حتي -حتي از نزديک- سر بريدن يک تا هزار بره نوباوه را نظاره كنم
نگاه كن! نگاه كن!
كه گفته است كه ويران شدن تماشائي نيست؟
كه گفته است كه ويران شدن غم انگيز است؟
جنوب شهر ويران خواهد شد
و جاي هيچ غمي نيست
جنوب شهر را آوار آب، ويران خواهد كرد
شمال شهر را ويراني جنوب..."
روشنفكران ما -در آن زمان- حتي با جشن هنر شيراز، جشنواره طوس، بنياد فرهنگ ايران، تالار رودكي و فرهنگسراي نياوران هم ميانه اي نداشتند، در واقع هرچه كه از "بالا" مي آمد، "بو" مي داد و اشرافي و بورژوائي تلقي مي شد.
در اين ميان، "جبههء امتناع روشنفكران و رهبران سياسی"، تمركز بيش از حد قدرت در دست شاه، اشتباهات غيرقابل توجيه رژيم و خصوصاً سلطه جهنمي ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفكران انقلابي را تيزتر مي كرد.
مي خواهم بگويم كه آزادي و دموكراسي -اساساً- در ما نهادي نشده بود. براي اينكه دموكراسی، مقوله ای است تاريخی و محصول رشد و تكامل مناسبات سرمايه داري، و به يک زيرساخت اقتصادی-اجتماعی و حقوقيِ مناسب نياز دارد. دموكراسي، حاصل يک روند تاريخي است كه بدنبال توسعه ملي و تجدد اجتماعي رشد مي كند، نمونه اخيرش كره جنوبي است (با آنهمه كودتاها و اعتراضات دانشجوئي و سركوب ها و سلطه سرمايه داري امپرياليستي و غيره). در يک جامعه فئودالي، سخن گفتن از دموكراسي، تنها يك افسانه سياسي است.
جامعه ايلی-ايدئولوژيک روشنفكري ما، با نفي عوامل رشد دموكراسي، يعني با نفي زيرساخت هاي اقتصاديی-اجتماعی و فرهنگي نظام سرمايه داري گذشته، چگونه مي توانست حامل آزادي، دموكراسي و حقوق بشر باشد؟ چنانكه ديديم، كشورهائي كه كوشيدند تا اين روند تاريخي را به اصطلاح "دور" بزنند (مثل شوروي، كوبا و كشورهاي بلوک شرق) حاصلي جز ناكامي و فروپاشي نديدند. در 70 سال حكومت سوسياليستي در شوروي ما شاهد حتي يك داستايوسكي، تولستوي، چخوف يا پاسترناك نبوديم.
با چنان ايدئولوژي و اعتقادي، اكثريت قريب باتفاق روشنفكران و رهبران سياسي ما در آن دوران، عكس برگردان امام خميني -يا در شكل خوشبينانه و "پيشرو"- شبيه كيم ايل سونگ، كاسترو يا انورخوجه بودند.
روند مدرنيسم، توسعه و تجدّد ملّی از زمان رضاشاه در ايران آغاز شد و در زمان محمّدرضاشاه اوج بی سابقه اي يافته بود. اين توسعه صنعتي و تحولات اجتماعي، باعث رشد چشم گير طبقهء متوسط و مدرن شهري شده بود و لذا بر اختناق سياسي رژيم هم تأثير گذاشته بود، بطوريكه در سال هاي 56-57، زمينه براي استقرار آزادي و دموكراسي در جامعه فراهم بود، اما روشنفكران و رهبران سياسي ما در آن زمان به چيزي جز "سرنگونی" و "انقلاب" نمي انديشيدند. نميدانم! شايد چيزي بنام "انقلاب اسلامی" لازم بود تا ما را از آن خواب تاريخي، و از آن بي حسیِ ذهنی بيدار كند. دوست شاعرم "اسماعيل خوئی" (كه 25 سال پيش در باره "جنوب شهر" و "ضرورت انقلاب"، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صميمانه گفت:
"ما عشق مان، همانا
ميرابِ كينه بود
ما كينه كاشتيم
و، تا كشت مان ببار نشيند
از خون خويش و مردم
رودي كرديم
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته كه در سينه داشتيم
در چشم خويش و دشمن
دودي كرديم
ما، آرمان هامان را
معناي واقعيت پنداشتيم
ما "بوده" را "نبوده" گرفتيم
و از "نبوده"
ـ البته تنها در قلمرو پندار خويش ـ
"بود"ی كرديم
ما كينه كاشتيم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتيم...
نفرين به ما!
ما، مرگ را سرودي كرديم..."
کاوه: در سراسر اين گفتگو، صراحت و تندی كلام شما -غالباً- متوجه محافل سياسی و روشنفكران ايران بود و تقريباً از كنار استبداد و اختناق رژيم شاه گذشتيد، آيا فكر نمی كنيد كه همين مسئله، شما را مورد انتقاد و اتهام بعضی ها قرار بدهد؟
ميرفطروس: بعيد نيست! "ز جوی خُرد، ماهی خُرد خيزد"! از يک جامعه ايلی-ايدئولوژيک هر كاري ممكن است. دوست فرهيخته از دست رفته ام -دكتر غلامحسين ساعدی- هم بخاطر آزادگي اش در برخورد با گروه هاي سياسي و روشنفكري، مدّت ها مورد انتقاد و حتي اتهام همين آقايان بود. او در جائي مي نويسد: "اتهام، يكي از عوارض عمده و يكي از جوانه هاي سرطانِ آوارگي است، و اين چنين است كه همه در غربت، گوري خيالي براي يكديگر مي كنند... اينجا هر گوشه را نگاه مي كنم، مدعيان نجات ايران جمع شده اند، همه از همگان و يكي از همگان، بدتر و كثافت تر. راستش را بخواهي از همه بريده ام..."... بهرحال بنده خيلي متأسفم كه ادامه اين گفتگو به "سياست محض" كشيده شده. با اينحال مي خواهم بار ديگر از آن فرزانه انديشمند ياد كنم كه گفت: "زندگی، كوتاه است ولی حقيقت، دورتر می رود و بيشتر عمر می كند. بگذار تا حقيقت را بگويم".
در مورد "گذشتن من از كنار استبداد و اختناق رژيم شاه"! خيلي متأسفم كه حرف هايم باعث اين سوء تفاهم شده است. مي دانيد كه ادبيات سياسي 50-60 ساله اخير ما، سرشار از فحش و دشنام و ناسزا به رضاشاه و محمّدرضاشاه است. از اين گذشته، وقتي "صاحب عٍلّه" (يعنی آقای رضا پهلوی) فروتنانه مي گويد كه: "من، دانشجوی منتقد تاريخ معاصر ايران هستم" و يا دولتمردانی -مثل آقاي داريوش همايون- با صراحت و شجاعت و صميميت از استبداد و اشتباهات رژيم گذشته حرف مي زنند، ديگر چه ضرورتي به تكرار مكررات است؟ "جانا! سخن از زبان ما مي گوئي".
اما بنده مگر چه گفته ام؟ بقول سقراط: "جرم من اينست كه در جستجوي حقيقت -و نه در داشتن آن- بي حقيقتي افكار عمومي و روشنفكران و رهبران سياسي ما را نشان داده ام". جرم من اينست كه جامعه روشنفكري ايران را به نگاه تازه اي در تاريخ معاصر ايران فراخوانده ام. جرم من اينست كه بي صداقتي، اشتباه، تنزه طلبي و "سكوت محترمانه" ريش سفيدان سياسي، روشنفكران و مليوني را برملا كرده ام كه هنوز با بادبزنِ خاطرات، غبار "عناصر ضدملّی" را از سر و رويشان مي تكانند. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: مردم ما نه به "رهبر" و "ولي فقيه" نياز دارند، نه به "ظل الله" و "خدايگان" و نه به "روشنفكران" و سازمان هائي كه بدور از اراده و آراي آزادانهء مردم براي ايران و ايرانيان انواع و اقسام حكومت هاي جمهوري يا سلطنت تعيين مي كنند. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: مسائل و مشكلات ميهن ما، تنها و تنها با اراده آزاد و با مشاركت و همبستگي همه ايرانيان حل و فصل خواهد شد. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: ايران، اينک بر هر آرمان و عقيده و انتخابی تقدّم دارد. جرم من اينست كه براي پايان دادن به "شب تاريك وطن"، همه نيروهاي ملي و آزاديخواه را به اتحاد و همبستگي ملي دعوت كرده ام. جرم من اين است كه بعنوان يكي از مخالفان و قربانيان رژيم گذشته، تأكيد كرده ام كه "يک نظام سياسي، همه، ساخته رهبرانش نيست، بلكه مخالفانش نيز در آن سهمي دارند"... اين واقعيت ها ما را بايد بيش از پيش متواضع و فروتن كند. اينكه بعضي از رهبران سياسي و روشنفكران ما هنوز در "كربلاي 28 مرداد" سينه مي زنند، ظاهراً نه از تاريخ گذشته ميهن مان و نه از تاريخ سياسي ملت هاي آزاد شده جهان، چيزي نياموخته اند. اريک اشناک (يكي از رهبران حزب سوسياليست شيلي در زمان آلنده كه پس از سال ها تبعيد، به شيلي بازگشته) مي گويد: "حزب من در حوادثي كه منجر به كودتاي نظامي پينوشه شد و ما از آن آسيب فراوان ديديم، از بازيگران اصلي بود و از اين بابت، پوزش و توبه اي به ملت خود بدهكاريم"... ايكاش رهبران سياسي و روشنفكران تبعيدي ما، كمي از روشنفكران و رهبران تبعيدي شيلي يا اسپانيائي ياد بگيرند!
کاوه: بهعنوان آخرين سئوال: آنچه كه شما در باره همبستگی ملّی گفته ايد، بههرحال اين سئوال را مطرح میكند كه از نظر سياسی، شما خودتان در كجا هستيد؟ يعنی میخواهم بدانم كه چه نظام يا رژيمی را براي آينده ايران مطلوب میدانيد؟
ميرفطروس: واقعيت اينست كه من -الان- بيش از نوع رژيم آينده ايران، نگران اژدهای هزار سری هستم كه بنام جمهوری اسلامی، تمام هستی تاريخی، مادی و معنوی جامعه ما را می بلعد و نابود می كند. بنابراين من چندان در بند "شكل" حكومت نيستم. آنچه كه برای من اهميت دارد، برنامه های توسعه اجتماعی، اقتصادی و سياسی اين يا آن حكومت برای يک جامعه 60 ميليون نفریِ در حال زوال است. هفده سال از استقرار جمهوری اسلامی گذشته است و در اينهمه مدت، سازمان ها و گروه ها و دسته ها و احزاب متعدد ما نه تنها متشكل و همبسته نشدند (حتي در درون خودشان) بلكه هر روز به تعداد اين گروه ها و سازمان ها افزوده شده است. نتيجه اين شده كه امروزه، دهها دوجين سازمان و گروه سياسی كوچک و بزرگ روی دست ما مانده است! اينهمه پراكندگی و پريشانی، نشان دهندهء خصلت ايلی-قبيلهای روان سياسی ماست كه به آن اشاره كرده ام. در گرد و غبار اين چند دستگيری های قبيله ای، آنچه فراموش شده، مردم دربند ما -در داخل ايران- است كه به "مبارزات" رهبران و روشنفكران ما در خارج از كشور، زهرخند مي زنند و خطاب به آنان اين شعر شاعر تيرباران شده آمريكای لاتين را می خوانند:
روزی خواهد آمد كه سادهترين مردم ميهن من
روشنفكران ابتر كشور را استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملّت
ـ به مانند يک بخاری كوچک و تنها ـ
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟
ميرفطروس: من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم. گذشته مبارزاتی مردم آذربايجان، محيط فعال دانشجويی دانشگاه تبريز با روحيه جوان و پرشور من همخوانی بيشتری داشت. دانشگاه تبريز در آن سال ها هنوز در تب "كشته شدن صمد بهرنگی در رودخانه ارس"!! می سوخت و مقاله سراپا دروغ جلال آل احمد، در نشريه "آرش"، مانيفست روشنفكران و دانشجويان شده بود كه ما هم -خواه و ناخواه- از آن دروغِ بزرگ، نيرو می گرفتيم و "گرم" می شديم. آشنايی با بعضی دوستان صمد بهرنگي ـ مثل بهروز دهقاني، عليرضا نابدل و كاظم سعادتي (كه دانشجوي دانشكده ادبيات بود) و خصوصاً آشنايي با استاد شهريار، مفتون اميني، دكتر علي اكبر ترابي و ديگر روشنفكران و شاعران و نويسندگان تبريز، مقدمه انتشار نشريه سهند شد. در كنار اين رفت و آمدها و آشنايي ها، محفل عبدالله واعظ براي من جذبه ديگري داشت. عبدالله واعظ، فرزانه فرهيخته اي بود كه سال هاي جواني خود را در مبارزات حزب توده و بعد، زندان و تبعيد باخته بود. در آن هنگام (سال هاي 48-49) او محفلي براي تدريس مثنوي مولانا ايجاد كرده بود كه در آن، آشناياني از پير و جوان، دختر و پسر، محصل و دانشجو و استاد و شاگرد شركت مي كردند. محفلي بود عميقاً دوستانه، پربار و بي تكلّف. من بسياري از اساتيد عرفان (مثل استاد محمدتقي جعفري و استاد سيدصادق گوهرين) را در آنجا شناختم. حقيقت اينست كه من در آن سال ها اگرچه دستي در محيط مبارزاتي داشتم، اما دل و جانم از محفل عبدالله واعظ مايه مي گرفت. بايد اعتراف كنم كه پس از 25 سال، هنوز هم صداي آرام و آبگونه او، الهام بخش من است.
کاوه: از عرفان و از محفل عبدالله واعظ در تبريز صحبت كرديد. با توجه به رواج درويشی و عرفان در سال های اخير، بنظر شما عناصری از عرفان و تصوف، امروزه می توانند در خدمت فرهنگ دموكراتيک جامعه ما باشند؟
ميرفطروس: عرفان را با درويشي و صوفي گري نبايد يكي گرفت. براي اينكه عرفانِ انسان گرا، اجتماعي، ستم ستيز و فعال با تصوف مردم گريز و تسليم طلب و ضداجتماعي فرق دارد. مي دانيم كه درويشي و صوفي گري، محصول شرايط بسيار دشوار سياسی-اجتماعی است، محصول حملات و هجوم ها و سركوب ها و قتل عام ها و غارت ها و بي ساماني هاي تاريخي و اجتماعي است. بي جهت نيست كه دوره اموي و مغول (با آنهمه كشتارها و قتل عام هايي كه اين دو دوره تاريخي را مشخص مي كنند) اوج تصوف و درويشي بشمار مي رود. در آن شرايط بسيار دشوار، گرايش به فقر و درويشي و تصوف، از يكطرف نمايندع اعتراض طبقات محروم جامعه به اشرافيت و مظالم حكومت ها و قشريت و تعصّب مذهبي حاكم بود. و از طرف ديگر، گرايش به صبر و رضا و تسليم و تصوف، نماينده شكست جامعه در حل تناقضات اجتماعي موجود بود. اگر درويشي و تصوف نوعي حكمت عملي شمرده شود، عرفان ـ برعكس ـ نوعي حكمت نظري بشمار مي رود. بهمين جهت است كه بيشتر عرفاي ما، فيلسوف و حكيم هم بوده اند (از مولانا بگيريد تا حلاج و سهروردي و عين القضات همداني و ديگران). اگر درويشي و تصوف نوعي "فروشدن" و تأمل است، عرفان -برعكس- نوعي "فراشدن" و تحرک است. اگر تصوف و درويشي، "درآميختن" با باورهاي رايج زمانه و "همرنگ جماعت شدن" است، عرفان نوعي "درآويختن" با تعصبات مذهبي زمان است، بي جهت نيست كه در طول تاريخ ايران و اسلام، طريقت (عرفان) غالباً در برابر شريعت (دين و مذهب) قرار مي گيرد.
با اينحال بايد دانست كه در طول تاريخ، عرفان و تصوف فلسفه اي يكدست و يكپارچه نبوده است. صرف نظر از فلسفه "فنا" در عرفان (كه عميقاً ارتجاعي و ضدتجدد است) از نظر اجتماعي، وجود آزادگي و مدارا، مبارزه با قشريت و تعصّب مذهبي، نفي برتري هاي مذهبي و مسلكي و نژادي، تأكيد بر برادري و برابري انسان ها و اينكه: "پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكي است ـ حرم و دير يكي، كعبه و بتخانه يكي است" جنبه هاي مثبتي هستند كه امروزه مي توانند در خدمت فرهنگ دموكراتيک جامعه ما براي ايجاد روحيه تفاهم و تعاون اجتماعي باشند:
آتشي از عشق در جان برفروز!
سربسر ذكر و عبادت را بسوز!
چونكه بي رنگي اسير رنگ شد
موسئي با موسئي در جنگ شد
در "اسرارالتوحيد" (به تصحيح استاد شفيعي كدكني) مي خوانيم كه: روزي شيخ ابوسعيد ابوالخير در گورستان نيشابور جمعي را بر سر مزار مشايخ، در حال مستي و باده گساري و نواختن ديد. ياران شيخ از گستاخي جمع برآشفتند و خواستند آنان را بزنند. شيخ اجازت نداد و چون به نزديک باده خواران رسيد به ايشان گفت: "خدا همچنين كه در اين جهان خوش دلتان مي دارد، در آن جهان نيز خوش دلتان بداراد!"
و يا در جاي ديگري مي خوانيم كه: مردي يهودي نزد شيخ ابوسعيد آمد و خواست تا مسلمان شود. ابوسعيد او را از اين كار منع كرد و گفت: "لازم نيست مسلمان شوي!" عوامِ مردم برآشفتند كه شيخ (ابوسعيد) از مسلمان شدنِ مرد يهودي ممانعت مي كند. ابوسعيد وقتي اصرار آن مرد و ديگران را ديد، از يهودي پرسيد: آيا از مال و جان خويش بري و بيزار شده اي؟ يهودي گفت: آري! شيخ ابوسعيد گفت: اسلام از ديدگاه من همين است و بس. حالا، او را نزد امام ابوحامد اسفرايني ببريد تا لالاي منافقين را به وي بياموزد و منظورش از "لالاي منافقين" همان "لااله الاالله" گفتن بود.
جامعه ما به چنان آزادگي و مدارايي -آنهم در عصر حكومت سياه جمهوري اسلامي- عميقاً نيازمند است. با اينحال بايد تأكيد كنم كه در تبليغ عرفان يا تصوف در جامعه امروز، بايد بسيار محتاط و هوشيار بود.
کاوه: از انتشار نشريه "سهند" در تبريز می گفتيد. در كتاب "نگاهی به نشريات گهگاهی" (تأليف آقاي كاظم سادات اشكوری) از "سهند" بعنوان "جنگی تندرو، و از جهت درج مقالات اجتماعی از جنگ های پربار دهه چهل" ياد شده ...
ميرفطروس: نشريه "سهند" هم بيانگر همان حديث "دست" و "دل" بود. از مقاله عرفانی عبدالله واعظ بگيريد تا مقالاتي در باره ماترياليسم (پله خانف)، از شعر استاد شهريار بگيريد تا اشعار انقلابی خسرو گلسرخی و ناظم حكمت...
کاوه: بعد از انتشار "سهند" چه شد؟
ميرفطروس: بعد از انتشار اولين شماره "سهند" و بدنبال اعتصاب بزرگ 16 آذر 50 در دانشگاه تبريز، من و گروهی از دانشجويان دستگير شديم كه بعد از مدتی بازداشت و شكنجه در "ساواک" و بدنبال يک اعتصاب غذای شديد در زندان تبريز، ما را بعنوان "سرباز صفر" به پادگان نظامی جهرم تبعيد كردند. ما حدود ساعت 4 صبح به پادگان جهرم رسيديم. نكته عجيب و جالب براي همه اين بود كه افسر نگهبان پادگان (سروان منصور چيني) بهنگام تحويل گرفتن "سربازان جديد"، ضمن خواندن اسامي افراد، وقتي به نام من رسيد گفت: "علیِ...؟ نشريهء سهند؟"... همين شناسايي باعث شد تا سروان چيني مرا جزو نفرات گروهان خودش انتخاب بكند. من در مدت خدمت در پادگان جهرم از محبت های اين افسر نجيب و فهميده برخوردار شدم. بعد از 6 ماه، مرا از پادگان نظامي جهرم به يكي از پاسگاه هاي ژاندارمري شهر جيرفت (در كرمان) فرستادند. در اين مدت، انتشار شماره دوم نشريه "سهند" مرا وسوسه می كرد (باتوجه به اينكه صفحات زيادی از "سهند" در تبريز، حروفچينی و غلط گيری شده بود).
کاوه: ولی طبق معرفی نامه كتاب "نگاهی به نشريات گهگاهی" شماره دوم "سهند" در سال 1349 و به روايتي در سال 1345 با نام "شراره های جاويدان: كتاب هنر و ادبيات امروز" منتشر شده، علت اين تغيير اسم و تاريخ انتشار چه بود؟
ميرفطروس: حقيقت اين بود كه در سال های 44- 45 (كه من دانش آموز كلاس يازده ادبي شهرستان لنگرود بودم) مجموعه اي بنام "شراره های جاويدان" تأليف كرده بودم كه آنرا با مقدمه ارزشمندي از استاد محسن هشترودي براي كسب اجازه انتشار، به اداره نگارش (در ساختمان وزارت فرهنگ و هنر، واقع در ميدان بهارستان) داده بودم. پس از 7- 8 ماه نامه اي رسمي (مارک دار) مبني بر اجازه چاپ اين مجموعه صادر شد، اما اقامت من در لنگرود و فرا رسيدن امتحانات و سپس قبولي در كنكور دانشگاه هاي شيراز و تبريز و عزيمت من به اين دو شهر، چاپ و انتشار اين كتاب را بدست فراموشي سپرد. در جيرفت با وسوسه انتشار جلد دوم "سهند"، ناگهان بياد اجازه نامه كتاب "شراره ها" افتادم. بنابراين از پاسگاه ژاندارمري جيرفت فرار كردم، مخفيانه به لنگرود رفتم و اجازه نامه كتاب مذكور را برداشتم. در اين هنگام، انتشارات پويا (در شاه آباد تهران) به همت بهروز مرباغي (كه در تبريز مددكار من در انتشار "سهند" اول بود) پذيرفت كه با توجه به آشنايي اش با صاحب چاپخانه تبريز و با استفاده از اجازه نامه سال 1345، سهند دوم را با نام "شراره هاي جاويدان: كتاب هنر و ادبيات امروز" منتشر كند.
کاوه: زندان دوّم شما در همين زمان بود؟
ميرفطروس: بله! باتوجه به كم و كيف مقالات و اشعار "سهند" دوم و اينكه بهرحال چنان كتابی بدون مجوز چاپ شده بود، من تحت تعقيب ساواک و دادستانی ارتش قرار گرفتم. بعد از دستگيری و بازجويی و تشكيل پرونده، خوشبختانه از زندان تهران به زندان كرمان منتقل شدم...
کاوه: چرا "خوشبختانه"؟!
ميرفطروس: برای اينكه جو زندانهای تهران (اوين و قزل قلعه) در آن زمان، يك جو عميقاً چريكی، تند و مبارزاتی بود. در اين دوران حتی افراد گروه معروفی مانند گروه بيژن جزنی-ضيا ظريفی (كه مطالعاتی در تاريخ و فرهنگ ايران داشتند) مورد تمسخر يا تحريم گروههای افراطی بودند. فضای عمومی زندانها در دست همين گروه های تندرو و افراطی بود كه وجه مشخصهشان ضديت با عناصر روشنفكری، خصوصاً با نويسندگان و هنرمندان بود، مثلاً نويسندهای مثل محمود دولتآبادی بخاطر مجموعه كاراكتر آرام و هنرمندانهاش مورد طعنه و حتی تحريم رفقا بود. همانطوریكه گفتم، صلاحيت و ارزش افراد در زندان نه براساس غنای انديشه و تفكرشان، بلكه براساس "قطر بازو" و تعداد شلاق ها و شكنجههای تحمل شده بود. من در اين زمان، بسيار خسته و تكيده بودم و دنبال فضای آرامی بودم. بههرحال، پس از بازجويیها و تشكيل پرونده، به زندان منطقه خدمتم (در كرمان) منتقل شدم.
کاوه: فكر می كنم زنده ياد حسن ضيا ظريفی (از اعضای برجسته گروه بيژن جزنی) در همين زمان در زندان كرمان بود...
ميرفطروس: بله! همينطوره! امّا ضيا ظريفي مدتي بود كه از بند زندانيان سياسي به بند زندانيان عادي منتقل شده بود...
کاوه: يعنی به بند قاچاقچيان و افراد شرور؟ آيا اين، توطئه ساواک بود؟
ميرفطروس: نه! فكر نمی كنم. واقعيت اينست كه در بخش زندانيان سياسی، حجت الاسلام محمدجواد حجتی كرمانی (از اعضا شبكهء "جمعيت اسلامی" روزگار را بر حسن ضيا ظريفی، سياه كرده بود. بايد بگويم كه ضيا ظريفی، انسانی فرهيخته و بافرهنگ بود. در برخوردهاي عمومي اش بسيار Populaire بود. همين رفتار و منش، او را محبوب و مورد علاقه همه زندانيان (چه مذهبي و چه ماركسيست) كرده بود. اين محبوبيت، باعث حسادت حجّتی كرمانی شده بود. كرماني بودنِ حجتی و آشنايی او با زندانيان و زندانبانان باعث شده بود كه او براي خودش "حق آب و گل" قائل شود. بنابراين، او با آزارها و اذيت های فراوان، كوشيد تا از حضور ضيا ظريفی در بند سياسی ها خلاص شود!
باتوجه به منشِ مردمیِ ضيا ظريفی و باتوجه به تلاش ناموفق گروه جزني در فرار از زندان تهران (كه منجر به تبعيد جزنی و ضيا ظريفی به زندان قم و كرمان شده بود)، ساواك كرمان از انتقال ظريفي به بند عادي ها، هراس داشت، اما ادامه آزارهاي حجت الاسلام حجتی كرماني و در نتيجه، اعتصاب غذای شديد ضيا ظريفی، باعث شد كه ساواک او را به سلول مجردي در بند عادی زندان كرمان منتقل كند.
کاوه: بنابراين شما نتوانستيد او را ببينيد؟
ميرفطروس: ورود من به زندان كرمان بعد از انتقال ضيا ظريفي به بند عادي بود... اما حمام و زمين ورزشِ زندان در بخش عمومي (عادی) قرار داشت و لذا من مي توانستم به بهانه حمام و بازي واليبال به بند عادي رفت و آمد كنم و تقريباً هر روز حسن (ضيا ظريفی) را ببينم. اين برخوردها اگرچه در روزهاي اول با حساسيت مأموران زندان همراه بود، اما بتدريج بصورت عادي و "بی خطر" درآمد.
کاوه: با توجه به اينكه گروه جزنی-ضيا ظريفی بر بخش عظيمی از جنبش چپ ايران تأثير گذاشته بود، شما ضيا ظريفی را (بعنوان يک ماركسيست و يک زندانی سياسی معروف) چگونه ديديد؟
ميرفطروس: والله! فكر می كنم كه در جامعهء ما سياسی بودن، با فرزانگی و فرهيختگی توأم نيست مگر بطور استثنا، بنظر من حسن ضيا ظريفی يكی از همين استثناها بود. من البته بيژن جزنی را از نزديک نديدم، اما آثار هنری (خصوصاً نقاشی هايش)، كتابهايش و خاطراتی كه از او نقل می كنند، همگی مؤيد همين استثنا بودن است. اينكه معروف ترين تابلو نقاشی او (به طول چند متر) "حلّاج" نام دارد، نشان دهنده نحوه نگرش او به هنر و عرفان و تاريخ ايران است. همين جا بگويم كه بيژن جزنیِ متفكّر را در انبوه جزوات و كتابهای ماركسيستی او (كه عموماً در شرايط دشوار زندان نوشته شدند) نمی توان شناخت. بنظر من، اوج كار او همان تز فوق ليسانسش -در باره انقلاب مشروطيت ايران- است. اين رساله تحقيقی كه در سن حدود 25 سالگی، زير نظر استاد غلامحسين صديقی نوشته شد، نمونه ارزشمند يک كار آكادميک، علمی و غيرايدئولوژيک است كه متأسفانه پس از حدود 35 سال هنوز منتشر نشده است.
کاوه: شما خودتان اين "استثنا بودن" را چگونه توضيح می دهيد؟
ميرفطروس: در لحظه مي توانم به دو علت اشاره كنم:
اول اينكه: جزني و ضيا ظريفي هر دو از حوزه فرهنگ (در مفهوم تاريخ، ادبيات و علوم انساني) آمده بودند. جزني دانشجوي دكتراي فلسفه بود و تا آنجا كه من مي دانم قبلاً تاريخ و ادبيات و روانشناسي هم خوانده بود. ضيا ظريفي هم از دانشكده حقوق قضايي آمده بود و با فرهنگ و تاريخ و ادبيات ايران آشنايي داشت. اصلاً يكي از تفاوت هاي بارز گروه هاي قبل و بعد از گروه جزنی-ضيا ظريفی همين خاستگاه فرهنگي بود. از مشروطيت تا بعد از حكومت دكتر مصدق و پيدايش گروه جزنی-ضيا ظريفی (1346) رهبران سياسي ما عموماً از ميان حقوقدانان و ادبا و استادان و دانشجويان علوم سياسي برخاسته بودند. در حاليكه حدود 85% رهبران و اعضا گروه هاي مبارز بعد از گروه جزني (از سال 49 به بعد)، دانشجويان دانشكده هاي فني و پلی تكنيک و صنعتي بودند. كساني كه نه تنها به تاريخ و فرهنگ و ادبيات آشنايي يا علاقه اي نداشتند بلكه ضدّيت با كتاب و فرهنگ و هنر، جزو مزايا و افتخارات شان بود. اين دوره تا انقلاب 57، فقيرترين و تاريک ترين عصر انديشه سياسي در ايران معاصر بود. از اين گذشته، با وارد شدن اين نيروهاي "تكنوكرات" به عرصه سياست، جامعه ما بخشي از ثروت ها و سرمايه ها و استعدادهاي علمي، صنعتي و فني خود را در يک نبرد خونين از دست داد.
دوم اينكه: هم ضيا ظريفي و هم جزني -هر دو- از جنبش ملي دكتر محمّد مصدق (سازمان دانشجويان جبهه ملي) برخاسته بودند و با پشتوانه اي از اخلاق، منش و فرهنگ ملي به ماركسيسم رسيده بودند.
بهرحال آنچه كه در وهله اول در حسن ضيا ظريفي به چشم مي خورد، ادب، اخلاق، نجابت، صميميت و فرهيختگي او بود و بعد، دانسته هاي تئوريك و سياسي او. همين منش ضيا ظريفي باعث شده بود كه پس از انتقال به بند عادي زندان هم مورد توجه و احترام زندانيان معمولي باشد. با توجه به تحصيلات او (حقوق قضايي) او در اين زمان "وكيل الرعايا"ی كساني بود كه بخاطر فقر، بيسوادي و عدم امكانات تعليم و تربيت، مرتكب دزدي، قتل و جنايت شده بودند.
از نظر سياسي، حسن ضيا ظريفي يک سوسياليست ايراني بود. انترناسيوناليسم كمونيستي براي او (برخلاف رهبران حزب توده) قباله كردن نفت شمال يا ديگر منافع ملي ايران بنفع "حزب مادر" (شوروي) نبود. او يك چپ ملي، دموكرات و ميهن پرست بود. هيچ وقت نديدم كه او براي "تحكيم" استدلال هايش از ماركس و لنين "نقل قول" كند. او خلاصه خودش بود، بي كمترين ادعا يا تفاخري (و اين، در آن بلبشوي سياسي ـ ايدئولوژيک، واقعاً يك فضيلت بود). البته ما، در پاره اي موارد نظرگاه هاي مشتركي نداشتيم، اما وجوه مشترك ما در حوزه هاي شعر و ادبيات و تاريخ و فرهنگ ايران، بيشتر بود. غريب بودن ما در زندان كرمان (كه سالي فقط يكي دو بار "ملاقاتي" داشتيم) و خصوصاً همولايتي بودن ما، بر اين نزديكي عاطفي و اعتماد متقابل افزوده بود.
ناگفته نماند كه زندان كرمان بخاطر تعداد انگشتشمار زندانی سياسی، بدور از حساسيتهای شديد ساواک بود. از اين گذشته، اين زندان فاقد "بند سياسیها" بود، بههمين جهت، بند ما، در عين حال، بند "بازداشتیهای موقت" هم بود (كه در عرض 24 ساعت آزاد میشدند). در اين ميان، عوض شدن رئيس زندان و آمدن سرگرد داداشزاده، به كيفيت روابط و مطالعات ما غنای بيشتری بخشيد. سرگرد داداشزاده قبلاً رئيس زندان رشت بود و بهمين جهت ضيا ظريفی را از زندان رشت بخوبی میشناخت. از طرف ديگر: نسبت فاميلی سرگرد داداشزاده با پدرم، بُعد ديگرس به رابطهء "زندانی" و "زندانبان" میداد. از همهء اينها گذشته، داداشزاده شخصاً انسانی نجيب و نيکنَفس بود و از هيچ كمکی در بهبود حال و روز زندانيان سياسی خودداری نمیكرد (همينجا بگويم كه بعد از انقلاب 57، او را "بهجرم سركوب و كشتار تظاهركنندگان در رشت"، دستگير و محكوم به اعدام كرده بودند، اما با شهادت من و ديگر زندانيان سياسیِ كرمان -از جمله حجّتالاسلام محمّدجواد حجّتی كرمانی- در دادگاه انقلاب، او از مرگ حتمی نجات يافت).
با آمدن سرگرد داداش زاده، بتدريج، سيلي از كتاب هاي مختلف كلاسيك و تاريخي بدست ما مي رسيد. ديگر نيازي به "ملاقاتی"ها نبود و ما مي توانستيم از طريق مأمورين زندان، كتاب هاي دلخواه و مورد نياز (و البته مجاز) را تهيه كنيم: از "شاهنامه فردوسی" (چاپ مسكو) گرفته تا "تاريخ بيداري ايرانيان" (ناظم الاسلام كرمانی) و ديگر كتاب های ادبی و تاريخی... من و ضيا ظريفی، يک دورهء كاملِ تاريخ معاصر ايران (از مشروطه تا سياهكل) را با هم مطالعه و گفتگو كرديم. همانطوريكه گفتم ما در پاره ای موارد نظرگاه های مشتركی نداشتيم، مثلاً در باره اصلاحات ارضی، سهيم كردن كارگران در سود كارخانه ها، قوانين مربوط به حقوق زنان و خصوصاً سپاه دانش... حسن (ضيا ظريفی) اصلاحات ارضی و سهيم كردن كارگران در سود كارخانه ها را يک "سياست امپرياليستی در جهت تقويت بورژوازی كمپرادور و سرمايه داری امپرياليستی" ارزيابی می كرد و يا به سپاه دانش بعنوان "عوامل كنترل رژيم در روستاها" نگاه می كرد. من كه تازه از "بيرون" آمده بودم و شايد درک روشن تر و درست تری از تحولات اجتماعی ناشی از رفرم ارضی و اجتماعی رژيم داشتم، با طرح نظر ماركس (در تأئيد استعمار انگليس در هند بعنوان عامل مترقی در نابود كردن "كاست"ها و مناسبات فئودالی جامعه هند) معتقد به حمايت از اصلاحات ارضی و اجتماعی رژيم بودم.
عاطفهء شديد حسن ضيا ظريفی به بيژن (جزنی) برايم عجيب و در عين حال شورانگيز بود. عاطفه ای كه تن به عرفان می زد و مرا بياد دوست جان شيفته ام (شهرام امامی) می انداخت.
همانطور كه گفتم: ضيا ظريفي درک روشني از شعر و ادبيات داشت. او تقريباً تمام شعرهايم را در دفتر كلاسور بزرگش نوشته بود و در لحظات غربت و دلتنگي مي خواند:
بر صخره های ساكت "ليلاكوه"
روزي اگر شقايق سرخی رويد
قلب من است
قلب جوان من
اين عاشق هميشه تبعيدی
اين دربدر
پريشان
خونين...
بر صخره هاي ساكت "ليلاكوه"
با اين عاطفه و علاقه شعري، او مقالة مفصّلي در بارة رابطة شعر و ماركسيسم-لنينيسم نوشته بود تحت عنوان "نامه اي از محبوسي به شاعري" و خصوصاً بر روي ظرايف هنري (واژگان و تصويرسازي هاي شعري) تأكيد فراوان داشت. او همچنين كتاب "سوسياليسم آفريقائي" را ترجمه كرده بود كه در حواشي آن، نظراتش را در باره رفرم ارضي و اجتماعي شاه بيان كرده بود. حسن، علاقه فراواني به حفظ و انتشار اين دو متن داشت و ما هم آن مقاله و ترجمه را از زندان به بيرون فرستاديم.
کاوه: چطور؟!
ميرفطروس: عرض كردم كه بند سياسي زندان كرمان، در عين حال، بند "بازداشتي هاي موقت" هم بود. در يكي از روزها، مرد جنتلمن و شيک پوشي بنام آقاي "مقدم" را آورده بودند كه بخاطر 1500 تومان چک بي محل، زنداني شده بود. من از ادب و نجابت اين مرد خوشم آمده بود و از اينكه براي 1500 تومان چک بي محل، زنداني شده بود، متأثر بودم. نميدانم چرا؟ اما چند ساعت پس از ورودش به زندان، با پرداخت 1500 تومان موجبات آزاديش را فراهم كردم. اين شخص كه عميقاً تحت تأثير اين به اصطلاح "ژست انسانی" من قرار گرفته بود، موقع رفتن از زندان گفت: "آقاي مهندس! هر امري در بيرون داشته باشيد، حاضرم با كمال ميل انجام دهم" به شوخي گفتم: "دست ما كوتاه و خرما بر نخيل، در زندان كه نمي توان سري به خمره زد و لبي تر كرد". (قبلاً با حسن ضيا ظريفي بارها از مشروب فروشي هاي خيابان لاله زار صحبت ها كرده بوديم و واقعاً آرزوي يک بطر شراب ناب روي دل مان سنگيني مي كرد).
روز جمعه (روز ملاقاتي ها) مأمور زندان خبر داد كه ملاقاتي دارم. با تعجب ديدم كه آقاي مقدم، خندان و شيک، مقداري ميوه، شيريني و يک هندوانة بسيار بزرگ آورده است. غروب آن روز در سلولِ حسن ضيا ظريفي، وقتي كارد را در دلِ هندوانه گذاشتيم، ناگهان فواره اي از شراب، فضاي اطاق را پر كرد... آن روز، "ميرزا قاسمیِ" حسن و نوار صداي آشورپور به اين "ضيافت باشكوه" رنگ و بوي شمال داده بود... "مرد شيك پوش" ظاهراً خُمي از شراب ناب را در هندوانه بزرگ، تزريق كرده بود...
بهرحال در يكي از ملاقات ها، من دستنويس ترجمه "سوسياليسم آفريقائی" و نامه مفصّل حسن (در باره شعر و ماركسيسم) را در پاكتي گذاشتم و بوسيله اين شخص با نام "سيمين بامداد"به آدرس كتابفروشي نمونه (روبروي دانشگاه تهران) پست سفارشي كردم. در ملاقات بعدي، وقتي قبضِ رسيد پست سفارشي را از "مرد شيك پوش" گرفتم و به حسن (ضيا ظريفي) نشان دادم، او گوئي به يكي از آرزوهايش رسيده بود.
کاوه: سرنوشت اين دو اثر چه شد؟ چون تا آنجا كه می دانيم نه قبل و نه بعد از انقلاب، خبري از چاپ و انتشار اين دو اثر نيست!
ميرفطروس: بعد از آزادي از زندان، بسراغ كتابفروشي نمونه رفتم كه متأسفانه بسته بود. ظاهراً پس از انتشار كتاب خسرو گلسرخی "شعر سياست و سياست شعر" بوسيلة انتشارات نمونه، مأموران ساواک ضمن هجوم و تعطيل كردن اين انتشاراتي، صاحب آن (دوست عزيز و هنرمندم بيژن اسدي پور) را با خود برده بودند. بقول بيژن اسدي پور، آخرين آثار حسن ضيا ظريفي هم جزو غنائم مأموران ساواک بود.
روزي كه حسن را از كرمان به زندان اوين منتقل مي كردند، او بسيار نگران بود و در جمله كوتاهي بمن گفت: "مرا در مسير يزد به تهران خواهند زد" (يعني خواهند كشت)...
حسن ضيا ظريفي را نه در جاده يزد به تهران بلكه يكسال بعد (1354) او را با بيژن جزني و 7 شقايق ديگر بر تپه هاي اوين بگلوله بستند...
کاوه: می بخشيد! طرح اين سئوال يا پاسخ به آن شايد برای شما تلخ و دل آزار باشد، اما بهرحال مي خواهم بپرسم كه شايعه كشته شدن شما در زندان چه بود؟ خبري كه در آن زمان، هم بوسيله راديو بغداد و هم بوسيله كنفدراسيون دانشجويان خارج از كشور پخش شده بود...
ميرفطروس: مسئله مربوط مي شد به انتشار مجله "سهند". همانطور كه گفتم سهند اول و بعد، سهند دوم با استقبال گسترده روشنفكران و خصوصاً دانشجويان دانشگاه ها روبرو شده بود. بعد از سال 32، اين براي اولين بار بود كه در حوزة دانشجوئي، چنان نشريه اي منتشر شده بود. انتشار "سهند"، از يكطرف الهام بخش نشريات دانشجوئي ديگر در ساير دانشگاه ها شد و از طرف ديگر، انتشار آن (با آن اجازه نامه كذائي كه گفتم) باعث خشم ساواک شده بود. در آن زمان، ساواک با "مصاحبه هاي تلويزيوني" كوشش مي كرد كه چهره هاي معروف سياسي و دانشجوئي را بي اعتبار كند و محافل روشنفكري و خصوصاً دانشجوئي را دچار يأس و سرخوردگي كند و در اين مورد حتي به "موفقيّت"هائي هم نائل شده بود. مصاحبه با تعدادي از نويسندگان و روشنفكران معروف، مصاحبه با پرويز قليچ خاني (قهرمان سابق تيم ملي فوتبال ايران و سردبير كنوني نشريه آرش) و خصوصاً مصاحبه با جعفر كوش آبادي (كه شعر بلند "برخيز كوچک خان!"ش آن روزها در دانشگاه هاي ايران دست بدست مي گشت) از جمله اين "موفقيّت"ها بود. در چنين شرايطي با توجه به انتشار بدون مجوز سهند دوم (با آن اشعار و مقالات نامتعارف) و با توجه به محبوبيت من در ميان دانشجويان (خصوصاً در دانشگاه تبريز) ساواک تصميم گرفت تا اين طعمه چرب و چاق را صيد كند. بنابراين، يک ماه پس از انتشار سهند دوم، من در كرمان دستگير شدم و در بازداشتگاه پادگان نظامي كرمان ـ بطور انفرادي ـ زنداني شدم، اما بازجو، نه يك نفر نظامي، بلكه آقاي "تهرانیِ" (بازجوي معروف ساواک) معروف بود كه از تهران آمده بود و آنقدر عجله داشت كه در اولين مراحل بازجوئي و شكنجه، قصد خودش را آشكار كرد:
ـ "رفيقت -جعفر موش آبادی- را ديدي؟... يا مصاحبة تلويزيوني، يا در زير شكنجه..."
واقعيت اين بود كه من از مكانيسمي كه باعث حضور آن آدم هاي مشهور در "مصاحبه هاي تلويزيوني" مي شد خبري نداشتم. از اين گذشته، با مصاحبه پرويز قليچ خاني و جعفر كوش آبادي (كه هركدام قدرت و هيكلي دو سه برابر من داشتند) من واقعاً خودم را باخته بودم. مسئله براي من، مسئلة مرگ و زندگي بود. وقتي خسته و خونين از بازجوئي به سلولم باز مي گشتم، اين شعر مولانا را زمزمه مي كردم:
پيشِ من اين تن ندارد قيمتي
بي تنِ خويشم فتي بن الفتي
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم ونرگستان من
نگهبانان سلول من، ديپلمه وظيفه هائي بودند كه هر يكي ـ دو ساعت عوض مي شدند. يكي از اين نگهبانان (بنام جمشيدي) ديپلمه وظيفه اي بود اهل سنندج كه ظاهراً مرا مي شناخت و گويا اولين شماره "سهند" را هم خوانده بود. او فهميده بود كه چرا مرا مي برند و مي زنند و بهمين جهت همدلي و همراهي فراواني از خود نشان داد. صداقت و صميميت او (كه با لهجه كردي اش دوچندان مي شد) اعتماد و اطمينان مرا بخود جلب كرد. از او خواستم كه مقداري قرص آسپرين و تعدادي تيغ اصلاح برايم بخرد... من تصميمم را گرفته بودم و مي خواستم كه ساواک را در رسيدن به آن "موفقيت"، ناكام كنم... ساعت 3 يا 4 بعد از نيمه شب، ديپلمه وظيفه (جمشيدي) نگهبان سلول من بود. من پس از خوردن حدود 30 قرص آسپرين، با تيغ، رگ ها و شاهرگ دست ها و گلويم را زدم، حدود 25 بريدگیِ عميق... و بعد...
با شيپور "بيدارباش!" وقتي گروهبان پادگان به داخل سلولم پا گذاشت، جسدم را غرق خون ديد... مرا فوراً به بيمارستان رساندند، در حاليكه فشار خونم به حدود 2 يا 3 رسيده بود... پس از چند روز، با هواپيما مرا به تهران بردند. اول، به زندان اوين و بعد به قزل قلعه. "تهرانی" و ديگر مسئولين ساواک، عصباني بودند و خود را باخته مي ديدند زيرا من (با آن هيكل تكيده و آن بخيه ها و پانسمان هاي روي گلو و دست ها) "آينه دق"ی شده بودم كه "مقام امنيتی" با نگاه به آن، هر بار خشمگين تر مي شد.
فكر مي كنم بعد از فعاليت دانشجويان خارج از كشور و خبر راديو بغداد بود كه مرا براي معالجة قطعي به بيمارستان ارتش (در خيابان پهلوي تهران) منتقل كردند و پس از يك ماه، از آنجا براي محاكمه در دادگاه نظامي به كرمان فرستادند. بهر حال شعر "با حلاج" در كتاب "آوازهاي تبعيدی" اشاره به همين ماجراست:
ما از ستيغ و تيغ
گذشتيم
آري!
مسيح كجاست؟
مسيح كجاست تا كه صادقانه ببيند ـ
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
بي آنكه رحمتي را
ـ يا كمترين نگاهي را حتي ـ
از هيچ ناخدا و خدائي
چشمِ اميد داشته باشيم...
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
باري!
حلاج را ديديم
در شيشه هاي روشنِ صبحي فراز دار
(شوريده جان و
گيسو رها و
خروشان)
و روح آب
ـ چه خونبار! ـ
آوازهاي شهيدش را
در "دجله" مي سرود:
ـ "حق
حق
حق
انالحق"...
ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
ـ باري ـ
بي هيچ ناخدا و
خدائي حتي.
کاوه: از دوران زندان می گفتيد... اصلاً چطور شد كه شما از شعر و سياست به تحقيقات تاريخی رو آورديد؟
ميرفطروس: بعد از دستگيري دوم، من بدنبال فضائي بودم كه بنشينم و با خودم خلوت بكنم و به اصطلاح با خودم "تسويه حساب" بكنم. سئوال اين بود كه بالاخره من كه هستم؟ شاعرم؟ نويسنده ام؟ چريک مبارزم؟ سردبير نشريه ام؟ چه كاره ام؟ زندان كرمان (با توجه به شرايط و امكانات مطالعاتي كه پيش آمده بود) آن "خلوت انس"ی بود كه من توانستم خودم را ارزيابي كنم و در حقيقت خودم را پيدا بكنم. بنابراين، بقول شاهرخ مسكوب مي توان گفت: "زندان، مرا آزاد كرده بود!" با آنچه كه از فضاي روشنفكري و مبارزاتي ايران ديده بودم به اين نتيجه رسيده بودم كه مسئله اساسی جامعه ما يک مسئله فرهنگی است. فكر می كردم كه كار فرهنگی، شرط لازم و اساسیِ هر جنبش موفق سياسی است. به اين ترتيب، تمام كوششها و مطالعاتم را روي تاريخ و تاريخ اجتماعي ايران متمركز كردم. از اين گذشته، فكر میكردم: كساني كه در آزادي رشد نكرده اند، چگونه میتوانند حاملان آزادي و دموكراسي باشند؟ تاريخ مشروطه به اينسو نشان مي داد كه مشروطه خواهان ما به استبداد گرويدند. آزاديخواهان ما، آزادي ديگران را پايمال كردند. حاميان و مدعيان حكومت قانون، بي قانونیها كردند و مسئولان حقوق بشر، نقض حقوق و آزادیهای اوليه مخالفان سياسیشان را ناديده گرفتند...
کاوه: خود همين نمونهها، فكر نمیكنيد كه محصول استبداد و اختناق سياسی حاكم بود؟
ميرفطروس: قبلاً هم گفتيم. مسلماً اختناق و استبداد سياسي، وجود داشت و اين استبداد و اختناق، تأثيرات مخرّب خودش را بر حيات سياسي و فرهنگي جامعه باقي گذاشته بود، اما بهنظر من، اين، همهء واقعيّت نيست! مثلاً به روشنفكران عصر مشروطيت نگاه كنيد. حتماً مي پذيريد كه در آن عصر هم درجه شعور و آگاهي توده های مردم بسيار پائين تر بود، هم امكانات فرهنگیِ روشنفكران جهت آگاهي و آشنائي از تحولات سياسی-اجتماعی جهان كمتر بود، و هم خصوصاً استبداد و اختناق سياسي عصر قاجار، بيشتر و گستردهتر بود. اما مي بينيم كه در اساسي ترين مسائل سياسی-فرهنگی (از جدائي دين و دولت تا نگاه به تاريخ ايران و اسلام، فلسفه سياسي و غيره)، درک روشنفكران انقلاب مشروطه از درک روشنفكران ما در انقلاب 57 جلوتر و پيشرفته تر بود. چرا؟ براي اينكه روشنفكران عصر مشروطه چشمي به تاريخ و فرهنگ ايران داشتند و چشم ديگري به تحولات سياسی-اجتماعی اروپاي بورژوازي، يعني اخذ و اقتباس درست از آنچه كه خودي و بيگانه بود. به همين جهت است كه در انقلاب مشروطيت، شخصيت مرتجع و بانفودی مثل شيخ فضل الله نوری را به جرم "مشروعهطلبی" (يا استقرار حكومت اسلامي) بهدار آويختند، اما در انقلاب 57، روشنفكران ما، خلَفِ همين شيخ فضل الله (يعني آيت الله خميني) را به حكومت رساندند. بهعبارت ديگر، هر قدر كه روشنفكران عصر مشروطه، اهل تفكر و انديشه و تحقيق بودند، روشنفكران ما، در انقلاب 57 -برعکس- اهل تقليد و تكرار و "نقل قول" بودند. طبيعی است كه: "از محقّق تا مقلّد فرق هاست".
کاوه: شما خودتان علت اين سير قهقرائی در تفكر سياسی روشنفكران را در چه می بينيد؟
ميرفطروس: روشنفكری، اساساً با شک آغاز مي شود. روشنفكر واقعی اساساً جوينده، كنجكاو و شجاع است. روشنفكر واقعي با شک در داده های تاريخی-سياسی، خواب ذهنی جامعه را آشفته مي كند. يعني، شک، ماهيت و موضوع متفكر و روشنفكر واقعي است. او با بيدار كردن شک ميكوشد تا پايههای يقين را استوار كند. روشنفكر واقعي در پي وجاهت ملّی نيست. كار او، آزاد كردن حقيقت از زندان مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است، چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد، آزادی، حقيقت ندارد. بنابراين: "دروغ مصلحت آميز به ز راستٍ فتنه انگيز" اساساً با تفكر و اخلاق روشنفكر واقعی، مغاير است. در اين معنا، در قبل از انقلاب 57، ما اساساً متفكر و روشنفكر نداشتيم و يا همانطور كه گفتم: ما به اندازه بيسوادهایمان "روشنفكر" داشتيم.
کاوه: خوب! علّت اين امر چه بود؟
ميرفطروس: بنده، اولين و اساسي ترين علت را در ايدئولوژيک شدن جامعه روشنفكري ايران مي دانم (ايدئولوژيک، هم از نظر ديني و هم از نظر لنيني). جامعه ايدئولوژيک اساساً نمي تواند متفكر و محقق بپروراند. روشنفكر در انقياد و تسليم ايدئولوژيک، از خود سلب تفكر و انديشه مي كند.
در پسِ آينه طوطي صفتش داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو، مي گويد
روشنفكر ايدئولوژيک از داده هاي موجود تاريخی-سياسی فراتر نمي رود بلكه روز به روز در گرداب باورها و فرضيه هاي از پيش داده شده فروتر مي رود. جامعه روشنفكري ما اسير دو مطلق گرائي يا دو بنيادگرائي بود: يكي بنيادگرائي اسلامي و ديگري بنيادگرائي ماركسيستي. وجه مشترک اين دو بنيادگرائي، مقابله با مدرنيسم، تجددگرائي و توسعه اي بود كه در زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضاشاه در ايران رشد كرده بود. يكي، جامعه را بسوي "ناكجاآباد" 1400 سال پيش مي خواند، و ديگري، جامعه را بسوي مدينه فاضله "سوسياليسم واقعاً موجود". بنابراين، همدلي ها و همگامي هاي اين دو نحله ايدئولوژيک در قبل از انقلاب 57، چندان هم عجيب نبود.
ببينيد! در اينهمه سال ها چقدر متون ماركسيستی-لنينيستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجويان ما داده شد! اما حتي يک نفر از ميان متفكران و روشنفكران ما پيدا نشد كه كتاب "نقد خرد ناب" (كانت) را ترجمه كند! چرا؟ براي اينكه كتاب كانت، خواب روحي و آسودگي ذهني روشنفكران ما را برهم مي زد. در چنين شرايط ذهني و سيطره ايدئولوژيک است كه وقتي كتابي مثل "غرب زدگی" (آل احمد) منتشر شد، هيچ كس بضاعت يا جرأت نقد و بررسي آن را نداشت (غير از داريوش آشوري كه بهمين جرم(!!) از طرف روشنفكران آن زمان، بايكوت شده بود) و يا كتاب كوچكي مثل "ماهی سياه كوچولو" نه تنها كتاب باليني آدم هاي 8 ساله تا 80 ساله شد، بلكه عموم روشنفكران شناخته شده و ماركسيست ما از آن، انواع و اقسام تز "مبارزه مسلحانه" و "رهائي ملي" را كشف كردند و "ماهی سياه كوچولو" تبديل به "مانيفست" روشنفكران ما شد... ما هنوز هم در انديشه ها و اخلاقيات ايلی يا ايدئولوژيک بسر مي بريم...
کاوه: وضع شعر و ادبيات در آن زمان چگونه بود؟
ميرفطروس: در آن سال ها همه بر عليه تحولات اجتماعي آن دوران عصيان كرده بوديم بي آنكه خود -سنگي حتی- در ساختمان آن جامعه نوين گذاشته باشيم. همه از رژيم "طلبكار" بوديم، بي آنكه بپرسيم: "آيا خودمان به وظايف و مسئوليت هاي مان عمل مي كنيم"؟ واقعيت اين بود كه رژيم شاه دست به اصلاحات ارضي و اجتماعي مهمي زده بود كه حتي دكتر محمد مصدق هم -از ترس آيت الله كاشاني و فدائيان اسلام- جرأت انجام آنها را نداشت، اما روحيه ايلی-ايدئولوژيک ما و فرهنگ دهاتي سرشت و شهري نماي روشنفكران ما، توان جذب و تحمل مدرنيسم، توسعه و تجدد اجتماعي را نداشت زيرا بقول آل احمد: "آنوقت غرب زدگي ايجاب مي كند كه همين روستاها را بياندازيم زير لگد تراكتورهاي جورواجور... و اين تراكتورها چه مي كنند؟ همه مرزها و سامان های اجدادی را بهم مي زنند".
شعر و ادبيات ما در آن زمان بجاي اينكه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ويرانگر بودند. همه از "شب"(شاه) حرف مي زديم و از "صبح"ی كه با رفتن "شب"(شاه) خواهد آمد. مي خواستيم "شب" (شاه) را بكُشيم اما معلوم نبود كه در پشت دروازه شهر تهران، كدام "انوشيروان عادل" را منتظر نگهداشته بوديم. همه برعليه تحولات اجتماعي آن زمان عصيان كرده بوديم: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئوداليسم و بورژوازی، كارگر و كارفرما، انقلاب و ضدانقلاب، روز و شب به همديگر "كيش" مي دادند بي آنكه "پدران سياسی" ما بكوشند تا بر اين بازي هولناک، نقطهء پايان بگذارند. چشم انداز اجتماعي روشنفكران ما، "حلبي آباد" و "جنوب شهر" بود. شعر و ادبيات ما -اساساً- از اين نواحي "الهام" مي گرفت بي آنكه به رشد قشر عظيم طبقه متوسط جديد شهري (كه در واقع حاميان اصلي آزادي و دموكراسي اند) توجهي كند. همه از "بچه هاي اعماق" سخن مي گفتيم كه (بقول شاملو): "بر جنگل بي بهار مي شكفند / و بر درختان بي ريشه، ميوه مي آورند" بي آنكه بدانيم كه اين "بچه هاي اعماق" ممكن است بسيجي هاي زنجير بدست يا پاسداران سركوبگر باشند. شعر و ادبيات ما از "جنوب شهر" برمي خاست كه بقول اسماعيل خوئي با باران (انقلاب) ويران مي شد:
"جنوب شهر را باران، ويران خواهد كرد
جنوب شهر را باران، ويران خواهد كرد
و من شگفتا! ـ غمگين نمي شوم
سقوط عاطفه هاي لطيف را در خود، بايد، امشب، جشن بگيرم
من، اين زمان، رسا و منفجرم، مثل خشم
و مثل خشم، توانايم
و مي توانم ديوان شعر "حافظ" را بردارم
و برگ برگش را، با دست هاي خويش، پاره پاره كنم
و مي توانم -چون خنجر و پلاسيدن-، لزوم خون و خزان را باورم كنم
و مي توانم در رهگذار باد قد افرازم، و باغي از شكوفه و شبنم را، پرپر كنم
و مي توانم حتي -حتي از نزديک- سر بريدن يک تا هزار بره نوباوه را نظاره كنم
نگاه كن! نگاه كن!
كه گفته است كه ويران شدن تماشائي نيست؟
كه گفته است كه ويران شدن غم انگيز است؟
جنوب شهر ويران خواهد شد
و جاي هيچ غمي نيست
جنوب شهر را آوار آب، ويران خواهد كرد
شمال شهر را ويراني جنوب..."
روشنفكران ما -در آن زمان- حتي با جشن هنر شيراز، جشنواره طوس، بنياد فرهنگ ايران، تالار رودكي و فرهنگسراي نياوران هم ميانه اي نداشتند، در واقع هرچه كه از "بالا" مي آمد، "بو" مي داد و اشرافي و بورژوائي تلقي مي شد.
در اين ميان، "جبههء امتناع روشنفكران و رهبران سياسی"، تمركز بيش از حد قدرت در دست شاه، اشتباهات غيرقابل توجيه رژيم و خصوصاً سلطه جهنمي ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفكران انقلابي را تيزتر مي كرد.
مي خواهم بگويم كه آزادي و دموكراسي -اساساً- در ما نهادي نشده بود. براي اينكه دموكراسی، مقوله ای است تاريخی و محصول رشد و تكامل مناسبات سرمايه داري، و به يک زيرساخت اقتصادی-اجتماعی و حقوقيِ مناسب نياز دارد. دموكراسي، حاصل يک روند تاريخي است كه بدنبال توسعه ملي و تجدد اجتماعي رشد مي كند، نمونه اخيرش كره جنوبي است (با آنهمه كودتاها و اعتراضات دانشجوئي و سركوب ها و سلطه سرمايه داري امپرياليستي و غيره). در يک جامعه فئودالي، سخن گفتن از دموكراسي، تنها يك افسانه سياسي است.
جامعه ايلی-ايدئولوژيک روشنفكري ما، با نفي عوامل رشد دموكراسي، يعني با نفي زيرساخت هاي اقتصاديی-اجتماعی و فرهنگي نظام سرمايه داري گذشته، چگونه مي توانست حامل آزادي، دموكراسي و حقوق بشر باشد؟ چنانكه ديديم، كشورهائي كه كوشيدند تا اين روند تاريخي را به اصطلاح "دور" بزنند (مثل شوروي، كوبا و كشورهاي بلوک شرق) حاصلي جز ناكامي و فروپاشي نديدند. در 70 سال حكومت سوسياليستي در شوروي ما شاهد حتي يك داستايوسكي، تولستوي، چخوف يا پاسترناك نبوديم.
با چنان ايدئولوژي و اعتقادي، اكثريت قريب باتفاق روشنفكران و رهبران سياسي ما در آن دوران، عكس برگردان امام خميني -يا در شكل خوشبينانه و "پيشرو"- شبيه كيم ايل سونگ، كاسترو يا انورخوجه بودند.
روند مدرنيسم، توسعه و تجدّد ملّی از زمان رضاشاه در ايران آغاز شد و در زمان محمّدرضاشاه اوج بی سابقه اي يافته بود. اين توسعه صنعتي و تحولات اجتماعي، باعث رشد چشم گير طبقهء متوسط و مدرن شهري شده بود و لذا بر اختناق سياسي رژيم هم تأثير گذاشته بود، بطوريكه در سال هاي 56-57، زمينه براي استقرار آزادي و دموكراسي در جامعه فراهم بود، اما روشنفكران و رهبران سياسي ما در آن زمان به چيزي جز "سرنگونی" و "انقلاب" نمي انديشيدند. نميدانم! شايد چيزي بنام "انقلاب اسلامی" لازم بود تا ما را از آن خواب تاريخي، و از آن بي حسیِ ذهنی بيدار كند. دوست شاعرم "اسماعيل خوئی" (كه 25 سال پيش در باره "جنوب شهر" و "ضرورت انقلاب"، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صميمانه گفت:
"ما عشق مان، همانا
ميرابِ كينه بود
ما كينه كاشتيم
و، تا كشت مان ببار نشيند
از خون خويش و مردم
رودي كرديم
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته كه در سينه داشتيم
در چشم خويش و دشمن
دودي كرديم
ما، آرمان هامان را
معناي واقعيت پنداشتيم
ما "بوده" را "نبوده" گرفتيم
و از "نبوده"
ـ البته تنها در قلمرو پندار خويش ـ
"بود"ی كرديم
ما كينه كاشتيم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتيم...
نفرين به ما!
ما، مرگ را سرودي كرديم..."
کاوه: در سراسر اين گفتگو، صراحت و تندی كلام شما -غالباً- متوجه محافل سياسی و روشنفكران ايران بود و تقريباً از كنار استبداد و اختناق رژيم شاه گذشتيد، آيا فكر نمی كنيد كه همين مسئله، شما را مورد انتقاد و اتهام بعضی ها قرار بدهد؟
ميرفطروس: بعيد نيست! "ز جوی خُرد، ماهی خُرد خيزد"! از يک جامعه ايلی-ايدئولوژيک هر كاري ممكن است. دوست فرهيخته از دست رفته ام -دكتر غلامحسين ساعدی- هم بخاطر آزادگي اش در برخورد با گروه هاي سياسي و روشنفكري، مدّت ها مورد انتقاد و حتي اتهام همين آقايان بود. او در جائي مي نويسد: "اتهام، يكي از عوارض عمده و يكي از جوانه هاي سرطانِ آوارگي است، و اين چنين است كه همه در غربت، گوري خيالي براي يكديگر مي كنند... اينجا هر گوشه را نگاه مي كنم، مدعيان نجات ايران جمع شده اند، همه از همگان و يكي از همگان، بدتر و كثافت تر. راستش را بخواهي از همه بريده ام..."... بهرحال بنده خيلي متأسفم كه ادامه اين گفتگو به "سياست محض" كشيده شده. با اينحال مي خواهم بار ديگر از آن فرزانه انديشمند ياد كنم كه گفت: "زندگی، كوتاه است ولی حقيقت، دورتر می رود و بيشتر عمر می كند. بگذار تا حقيقت را بگويم".
در مورد "گذشتن من از كنار استبداد و اختناق رژيم شاه"! خيلي متأسفم كه حرف هايم باعث اين سوء تفاهم شده است. مي دانيد كه ادبيات سياسي 50-60 ساله اخير ما، سرشار از فحش و دشنام و ناسزا به رضاشاه و محمّدرضاشاه است. از اين گذشته، وقتي "صاحب عٍلّه" (يعنی آقای رضا پهلوی) فروتنانه مي گويد كه: "من، دانشجوی منتقد تاريخ معاصر ايران هستم" و يا دولتمردانی -مثل آقاي داريوش همايون- با صراحت و شجاعت و صميميت از استبداد و اشتباهات رژيم گذشته حرف مي زنند، ديگر چه ضرورتي به تكرار مكررات است؟ "جانا! سخن از زبان ما مي گوئي".
اما بنده مگر چه گفته ام؟ بقول سقراط: "جرم من اينست كه در جستجوي حقيقت -و نه در داشتن آن- بي حقيقتي افكار عمومي و روشنفكران و رهبران سياسي ما را نشان داده ام". جرم من اينست كه جامعه روشنفكري ايران را به نگاه تازه اي در تاريخ معاصر ايران فراخوانده ام. جرم من اينست كه بي صداقتي، اشتباه، تنزه طلبي و "سكوت محترمانه" ريش سفيدان سياسي، روشنفكران و مليوني را برملا كرده ام كه هنوز با بادبزنِ خاطرات، غبار "عناصر ضدملّی" را از سر و رويشان مي تكانند. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: مردم ما نه به "رهبر" و "ولي فقيه" نياز دارند، نه به "ظل الله" و "خدايگان" و نه به "روشنفكران" و سازمان هائي كه بدور از اراده و آراي آزادانهء مردم براي ايران و ايرانيان انواع و اقسام حكومت هاي جمهوري يا سلطنت تعيين مي كنند. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: مسائل و مشكلات ميهن ما، تنها و تنها با اراده آزاد و با مشاركت و همبستگي همه ايرانيان حل و فصل خواهد شد. جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: ايران، اينک بر هر آرمان و عقيده و انتخابی تقدّم دارد. جرم من اينست كه براي پايان دادن به "شب تاريك وطن"، همه نيروهاي ملي و آزاديخواه را به اتحاد و همبستگي ملي دعوت كرده ام. جرم من اين است كه بعنوان يكي از مخالفان و قربانيان رژيم گذشته، تأكيد كرده ام كه "يک نظام سياسي، همه، ساخته رهبرانش نيست، بلكه مخالفانش نيز در آن سهمي دارند"... اين واقعيت ها ما را بايد بيش از پيش متواضع و فروتن كند. اينكه بعضي از رهبران سياسي و روشنفكران ما هنوز در "كربلاي 28 مرداد" سينه مي زنند، ظاهراً نه از تاريخ گذشته ميهن مان و نه از تاريخ سياسي ملت هاي آزاد شده جهان، چيزي نياموخته اند. اريک اشناک (يكي از رهبران حزب سوسياليست شيلي در زمان آلنده كه پس از سال ها تبعيد، به شيلي بازگشته) مي گويد: "حزب من در حوادثي كه منجر به كودتاي نظامي پينوشه شد و ما از آن آسيب فراوان ديديم، از بازيگران اصلي بود و از اين بابت، پوزش و توبه اي به ملت خود بدهكاريم"... ايكاش رهبران سياسي و روشنفكران تبعيدي ما، كمي از روشنفكران و رهبران تبعيدي شيلي يا اسپانيائي ياد بگيرند!
کاوه: بهعنوان آخرين سئوال: آنچه كه شما در باره همبستگی ملّی گفته ايد، بههرحال اين سئوال را مطرح میكند كه از نظر سياسی، شما خودتان در كجا هستيد؟ يعنی میخواهم بدانم كه چه نظام يا رژيمی را براي آينده ايران مطلوب میدانيد؟
ميرفطروس: واقعيت اينست كه من -الان- بيش از نوع رژيم آينده ايران، نگران اژدهای هزار سری هستم كه بنام جمهوری اسلامی، تمام هستی تاريخی، مادی و معنوی جامعه ما را می بلعد و نابود می كند. بنابراين من چندان در بند "شكل" حكومت نيستم. آنچه كه برای من اهميت دارد، برنامه های توسعه اجتماعی، اقتصادی و سياسی اين يا آن حكومت برای يک جامعه 60 ميليون نفریِ در حال زوال است. هفده سال از استقرار جمهوری اسلامی گذشته است و در اينهمه مدت، سازمان ها و گروه ها و دسته ها و احزاب متعدد ما نه تنها متشكل و همبسته نشدند (حتي در درون خودشان) بلكه هر روز به تعداد اين گروه ها و سازمان ها افزوده شده است. نتيجه اين شده كه امروزه، دهها دوجين سازمان و گروه سياسی كوچک و بزرگ روی دست ما مانده است! اينهمه پراكندگی و پريشانی، نشان دهندهء خصلت ايلی-قبيلهای روان سياسی ماست كه به آن اشاره كرده ام. در گرد و غبار اين چند دستگيری های قبيله ای، آنچه فراموش شده، مردم دربند ما -در داخل ايران- است كه به "مبارزات" رهبران و روشنفكران ما در خارج از كشور، زهرخند مي زنند و خطاب به آنان اين شعر شاعر تيرباران شده آمريكای لاتين را می خوانند:
روزی خواهد آمد كه سادهترين مردم ميهن من
روشنفكران ابتر كشور را استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملّت
ـ به مانند يک بخاری كوچک و تنها ـ
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟
No comments:
Post a Comment