اشاره:
در ميان روشنفكران و محققان ايرانی، علی ميرفطروس از معدود كساني است كه به يمن تلاش و آگاهي خود، كوشيده است تا روايت تازه اي از تاريخ ايران و اسلام بدست دهد. مطالعات او اگرچه بيشتر بر روی ادبيات، عرفان و خصوصاً جنبش هاي اجتماعی ايران بعد از اسلام است(كتاب هاي حلاج، جنبش حروفيه، نهضت پسيخانيان و عمادالدين نسيمي: شاعر و متفكر حروفي)، اما دلبستگی، حساسيت و نگراني ميرفطروس به سرنوشت ايران معاصر، از وي چهره اي سياسی نيز ساخته است. تحليل او در باره بنيادگرائي اسلامي و انقلاب 57(كتاب ديدگاه ها و ملاحظاتي در تاريخ ايران) تحليل تطبيقي وي در باره فاشيسم و توتاليتاريسم در فلسفه سياسي آيت اله خميني، دكتر علي شريعتي و مجاهدين خلق(ملاحظاتي در تاريخ ايران)، نظرات او در باره دكتر محمد مصدق و كودتاي 28 مرداد 32(نشريه راه آزادي، شماره 39) و... نمونه هائي از اين حساسيت، نگراني و روشن بيني سياسي ـ اجتماعي ميرفطروس بشمار مي روند. همين تحليل ها و صداقت ها و شجاعت هاست كه هر يك از كتاب های وی را با استقبال فراوان خوانندگان روبرو ساخته است.
اين مصاحبه، بخشي از گفتگوي بلندي است كه طي آن به مسائلي در باره تاريخ، فرهنگ و سياست در ايران پرداخته شده است.
کاوه: در يک نگاه عمومي به تاريخ ايران، مي بينيم كه جامعه ما دوره هاي كوتاهي رونق شهرها و پيشرفت علوم و فلسفه را طي كرده و در دوره هاي بسيار درازي هم، در ركود و انحطاط بسر برده است، شما اين مسئله را چگونه توضيح مي دهيد؟
ميرفطروس: تاريخ ايران، در مجموع، تاريخ "ايل" هاست نه تاريخ "آل" ها. روند تكاملی جامعه ايران ـ بارها ـ بخاطر حملات ايل های بيابانگرد و عشاير چادرنشين از هم گسسته است. مهم ترين نتيجه اين حملات، تضعيف مناسبات شهر و شهرنشينی و تقويت موقعيّت ايل ها و قبايل مهاجر در ايران بود. در واقع، هجوم های متعدد بيابانگردان و گوسفندچرانان غزنوی، سلجوقی، مغول، غُزّ، تيموريان، آق قويونلوها(گوسفند سفيدها)، قراقوينلوها(گوسفند سياه ها)، صفويه، افشاريه، زنديه و قاجاريه ـ كه بسياری از پادشاهان شان حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند ـ باعث گسست در روند تكاملی جامعه ايران گرديد. به عبارت ديگر: ايران در طول تاريخ خود ـ برخلاف اروپا ـ زير فشار هجوم های ايلات چادرنشين، كمتر روي ثبات و آرامش بخود ديده و آن هنگام كه چنين ثبات و آرامشی در جامعه وجود داشت(مثلاً در عصر سامان يا سامانيان، آل زيار و آل بويه) ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاريخ و فلسفه و ادبيات بوده ايم.
پس از استقرار سياسی يک ايل و سپری شدن دوران آشفتگی و هرج و مرج و پيدايش يک آرامش نسبی در جامعه، هجوم قوم ديگری اين آرامش لرزان را به هم می ريخت و بار ديگر، ظلم و ستم و آشفتگی و ناامنی و قتل و غارت بر جامعه حاكم می شد. مثلاً: پس از حمله محمود و اشرف افغان به اصفهان و سقوط حكومت 240 ساله صفوی ها و بدنبال حمله ايل افشار(نادر افشار) به اين شهر، 33 سال بعد(بسال 1163ه/1755م) سربازان و سپاهيان زند(كه از عشاير لرستان بودند) در حمله به اصفهان بقول مورخين: "دست به تاراج گشودند و سامان 240 ساله خلق اصفهان را برهم زدند".
حكومت ايل ها تا اواخر قرن نوزدهم شكل مسلط حكومت در ايران بود، بهمين جهت تا آغاز قرن بيستم كه اروپا مراحل نويني از تمدن و پيشرفت را تجربه مي كرد، جامعه ايران از علم و پيشرفت و تجدّد و دموكراسی خبري نداشت. مثلاً فتحعلي شاه قاجار در اوايل قرن نوزدهم، طی نامه ای به سفيرش در استانبول، ناآگاهی و بی خبری خود از دنيای غرب(فرنگستان) را چنين ابراز می كرد:
کاوه: با اينهمه حكومت هاي ايلي، ما ـ بعنوان ايراني ـ چگونه توانستيم در طول تاريخ باقي بمانيم؟ از طرف ديگر: ما با تمدن بمعناي مدرن كلمه از چه زماني آشنا شديم؟
ميرفطروس: در تمامت اين قرن ها، نقش سياستمداران و ديوانيان ايراني در دستگاه حكومت تركان، نقشي اساسي بود و در واقع "سياست نامه"ها و "نصيحـة الملوك"ها راه و رسم كشورداری را به مهاجمان بيابانگرد آموخت و در اين مسير طولانی، ايرانيان، تنها با تاريخ و زبان(فارسي) توانستند هويت ملي خودشان را حفظ كنند. در واقع تاريخ و زبان، دو قلعه تسخيرناپذير و پناهگاه مردم ما در حملات و هجوم های اقوام مختلف بود.
از اوايل قرن 19 ميلادی با مداخلات توسعه طلبانه روسيه و انگليس و فرانسه و خصوصاً پس از شكست ايران از روسيه و معاهده هاي ننگين گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهيز به سلاح هاي مدرن و آشنائی با دنياي غرب، نسيم آگاهي و پيشرفت و تمدن جديد در ايران احساس شد و سيستم ايلي ـ استبدادی قاجارها ترک برداشت و انقلاب مشروطيت باعث انكشاف نيروهای نويني در جامعه ايران گرديد.
نكتهء بسيار مهم در بررسي انقلاب مشروطيت اينست كه نشريات سياسي و اجتماعی، شعارهاي مردمي، خواست هاي سياسي و اتحاديه هاي صنفي در اين دوران ـ عموماً ـ داراي خصلتي غيراسلامي بودند. با اينحال بخاطر سلطه مناسبات ايلي ـ فئودالي و تفكيک نشدن اقتصاد شهري از اقتصاد روستائي، فقدان سرمايه داري صنعتي و ادغام منافع فئودال ها و بورژوازي تجاري و ضعف نيروهاي نوين اجتماعي(طبقْ متوسط و پيشه وران شهري و كارگران)، در يک ائتلاف سياسي بين اشراف درباري، بورژوازي تجاري دلال و روحانيت حاكم(يعني با مصالحه بين مشروطه خواهان و مشروعه خواهان) انقلاب مشروطيت نتوانست به هدف هاي اساسي خود در ايجاد تجدد و امنيت ملي، حاكميت قانون، آزادي و دموكراسي توفيق يابد، بنابراين عجيب نيست كه نخستين رؤساي دولت هاي مشروطه، فئودال و از شاهزادگان مستبد قاجار بودند!
کاوه: انقلاب مشروطيت و نقش مهم روشنفكران يا "منورالفكرها"های آن دوران در طرح شعارهای ملّی، لائيک و تجددخواهانه، اين سئوال را مطرح مي كند كه: چرا در انقلاب 57، اين شعارها و خواست هاي اساسي در برنامه اكثر روشنفكران و سازمان هاي سياسي ما غايب بود؟ به عبارت ديگر: اگر انقلاب مشروطيت را يک مرحله مهم و اساسي در تاريخ معاصر ايران بگيريم، حضور و نقش روشنفكران ايران در مرحله های بعدی(دوران رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه تا انقلاب 57) چگونه بود؟ اصلاً چرا هر قدر كه ما از انقلاب مشروطه به انقلاب 57 جلو مي آئيم، عرصه سياست ايران را از روشنفكران آگاه و خصوصاً از رجل سياسی برجسته، خالی تر می بينيم؟
ميرفطروس: بعد از انقلاب مشروطيت و خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57، ما شاهد پيدايش سه دسته روشنفكر بوديم:
دسته اول: روشنفكرانی كه با تكيه بر تاريخ و فرهنگ ايران، اصلاحات فرهنگی و سياست هاي آموزشي و تربيتي و تحولات آرام اجتماعي ـ به سبک اروپا ـ را مد نظر داشتند. اين دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان بلافصل روشنفكران عصر مشروطه(مانند: آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرمانی و ميرزا ملكم خان) بودند، ضمن حمايت آشكار از اصلاحات رضاشاه جهت نوسازی، ايجاد امنيت ملّي و استقرار نهادهاي مدني در جامعه، در واقع هسته فكری ناسيوناليسم دوران رضاشاه را تشكيل می دادند. روشنفكرانی مانند: محمد علی فروغی(ذكاء الملک)، مجيد آهی، مشيرالدوله پيرنيا، محمود افشار، ابراهيم پورداوود، عباس اقبال، سعيد نفيسی، احمد كسروی، عارف قزوينی، علي دشتی، ملک الشعراء بهار... و هسته نويسندگان نشريه "ايرانشهر" و "كاوه"(در برلين آلمان) يعنی: كاظم زاده ايرانشهر، رضازاده شفق و سيد حسن تقی زاده...
دسته دوّم: روشنفكرانی كه تحت تأثير انقلاب شوروي، خواستار تغييرات انقلابی و سوسياليستی در ايران بودند. اين دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان فكري كمونيست های عصر مشروطه(مانند حيدر عمواوغلی، احسان الله خان و سلطان زاده) بودند، بدون توجه به محدوديّت های تاريخی و ظرفيت های فرهنگی مردم و بدون آگاهی از ضرورت ها و اولويّت های اساسی جامعه ايران، با تشكيل گروه "53 نفر" و بعد "حزب توده ايران" به مخالفت با رضاشاه و اصلاحات اجتماعی او پرداختند. حزب توده كه در آغاز، محفلی از فئودال زاده های تحصيل كرده اروپا بود ـ ضمن آرزوی تحقّق ساختمان سوسياليستی(به سبک شوروی) در ايران، تحت تعاليم و توصيه های استالين، مبارزات سياسی را ابتدائآ از زاويه مبارزه با امپرياليسم جهانی(به سركردگی انگليس و بعد آمريكا) آغاز كرد. انترناسيوناليسم حزب توده(كه در خدمت مصالح و منافع دولت شوروي بود) در واقع بر ضد ناسيوناليسم دوره رضاشاه بود و اگر چه براساس تحليل هاي اوليه كمينترن، رضاشاه بعنوان "نماينده بورژوازي پيشرو ايران" بشمار می آمد، امّا بزودی مبارزه با حكومت رضاشاه و مخالفت با رژيم بورژوايي او، سرشت و سرنوشت سياسي روشنفكران چپ ايران را تعيين كرد. حزب توده ـ كه از انسجام ايدئولوژيک و حمايت مالی و تداركاتي دولت شوروی(و خصوصاً استالين) برخوردار بود و با همين امكانات، در جامعه ايران "افكار عمومي" مي ساخت، بتدريج به جريان مسلّط سياسي و روشنفكري ايران تبديل شد و از اين تاريخ، جريان اصيل و ملّی روشنفكری ايران در هجوم تبليغات حزب توده، خاموش و فراموش گرديد.
دسته سوم: با واقعه "سياهكل"(اسفند 49) دوران جديدی در تاريخ روشنفكري ايران بوجود آمد كه نه غناي فرهنگي روشنفكران عصر مشروطيت را داشت و نه مجهز به آگاهي هاي ماركسيستي ـ كمونيستي حزب توده بود. "مبارزه مسلحانه: هم استراتژي، هم تاكتيک" در واقع تير خلاصي بود بر پيكر نيمه جان انديشه و تعقل سياسي در ايران... انهدام گرائي، شهادت طلبي، فقرپرستي، تحقير كتاب و فرهنگ و هنر، مطلق كردن استبداد سياسي رژيم و نفي امكان هرگونه مبارزه صنفي و دموكراتيک، بن بست سياسي ايران را عميق تر ساخت... ديگر، همه بجاي انديشيدن، "نقل قول" مي كردند. سلاح فرهنگ به چاه ويل فرهنگ سلاح سقوط كرد و فولكلور مذهبی خون و شهادت، دليل بر حقانيت مبارزه و جايگزين خرد سياسي گرديد و "شهيد، قلب تاريخ" شد... در اين زمان، حتي گروه ماركسيستي معروفي مانند گروه "جزني ـ ضيا ظريفی" كه تأملي در تاريخ و فرهنگ ايران داشتند ـ بوسيله مناديان افراطي مبارزه مسلحانه، تكفير و تحريم شدند. به اين اعتبار، در اين دوران، ما به اندازه بيسوادهای مان "روشنفكر" داشتيم و رهبري سياسي، ديگر نه احتياجي به تجربه سياسي داشت و نه نيازي به تحصيلات دانشگاهی. صلاحيت رهبران سياسي، تنها با معيار "شكنجه و زندان" ارزيابي مي شد.
تأكيد بر عدالت خواهي و فلسفه شهادت باعث همدلی روشنفكران ماركسيست و شيعی(مجاهدين و هواداران شريعتي) گرديد، شعار "فدائي ـ مجاهد پيوندتان مبارک!" در واقع، بيانگر نوعي وحدت سياسي ـ استراتژيک روشنفكران ماركسيست و مذهبي بود، استراتژی واحدي كه در آن از آزادي و دموكراسي و حقوق بشر سخني نبود و جنبه هاي مثبت فرهنگ و تمدن غرب نيز ـ يكجا ـ نفي و انكار مي گرديد. در اين دوران، مترقي بودن افراد و گروه ها، ابتداء از زاويه مخالفت با شاه و امپرياليسم ارزيابي مي شد، بي آنكه به ماهيت ارتجاعي افكار و عقايد آنان توجه اساسي گردد. اينكه "اكثريت" بزرگترين سازمان سياسي چپ ايران بهنگام انقلاب(يعني سازمان چريكهاي فدائي خلق) با اولين كيش تئوريک حزب توده، مات گرديد و سران و رهبران آن به دامان كيانوري افتادند و ـ بعد ـ هر دوي اين سازمان ماركسيستي، مجذوب شعرهاي ضد امپرياليستي امام خميني شدند، نتيجه همين همدلي و وحدت سياسي ـ استراتژيک بوده است. با اينهمه بايد دانست كه نسل سوم روشنفكران ايران(گروه هاي چريكي) با مبارزه ها و فداكاري هاي حماسي خود، زندگي و آينده بهتري را براي مردم ايران مي خواست اگرچه بخاطر فقدان آگاهي هاي تاريخي و سياسي در دام راديكاليسمی هولناک و ويرانگر گرفتار شد. بقول شاملو:
"عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسار آوازهاي بي هنگام خويش".
کاوه: فكر می كنم كه اختناق و استبداد سياسی شاه، عامل اساسی در گرايش "نسل سوم" به مبارزه مسلّحانه بود و...
ميرفطروس: مسلماًً اختناق و استبداد سياسي رژيم شاه در رشد و رونق اين گرايش، تأثير فراوان داشت، اما واقعيّت اينست كه در آن زمان، عموم روشنفكران ما بوسيله انواع ايدئولوژی های انقلابی(از ماركيسم چينی و كوبائي گرفته تا تشيّع سرخ علوي) مسخ و افسون شده بودند، بهمين جهت در كنار اختناق سياسی، تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگي را نمی ديدند، تحليل های رايج چنان بود كه اختناق سياسی را مخالف و مغاير توسعه اجتماعی می دانستند. طبق اين تحليل ها، با وجود اختناق سياسی، توسعه، تجدد و پيشرفت اجتماعی، دروغ يا غيرممكن بود. با چنين ديدگاهی، روشنفكران ايران در قبل از انقلاب 57، خود را از ديدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نياز می ديدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی راديكاليسم كور، به سهم خود موجب تشديد و گسترش اختناق و استبداد سياسي گرديدند. در واقع اين سخن درست افلاطون كه: "ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد" بوسيله روشنفكران ما ناشنيده ماند. آنان با تشكيل نوعی "جبهه امتناع" و با اعتقاد بر اين باور نادرست كه: "روشنفكران با حكومت نيستند، بر حكومت هستند" هم جامعه و هم رژيم حاكم را از داشتن روشنفكران آگاه و هدايت گر محروم كردند.
کاوه: فكر نمي كنيد كه خود شاه، روشنفكران آگاه و متعهد را برنمي تابيد و حضور آنها را خوش نداشت؟
ميرفطروس: ببينيد! رابطه بين دولت ها و روشنفكران، جاده يكطرفه ای نيست. دولت ها و روشنفكران از هم تأثير می گيرند و بر هم تأثير می گذارند. ماحصل اين كنش ها و واكنش ها، فضای سياسی يک جامعه را مي سازد... از اين گذشته، ما دارای 1900 كيلومتر مرز مشترک با شوروی ها بوديم كه هميشه چشم به منافع ملّی ما داشتند، و بعد، حزب توده كه با يک شبكه سراسری بعنوان عامل شوروی ها در ايران عمل می كرد. خود همين مسئله، هميشه فضاي سياسي ايران را متشنج و پر از سوء ظن و ترديد و توطئه كرده بود و باعث كنش ها و واكنش هاي متقابل رژيم و نيروهاي سياسي جامعه شده بود. علاوه بر اين، در آن زمان "جبهه امتناع روشنفكران"، رژيم را فاقد مشروعيت سياسی ميدانست و لذا هرگونه همكاری و همسوئي با آنرا كفر می دانست.[2] البته بودند روشنفكرانی كه با هوشياری، شجاعت و واقع بينی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژيم از درون معتقد بودند، مانند: دكتر عنايت الله رضا، پرويز نيكخواه، دكتر مهدي بهار(نويسندهء "ميراث خوار استعمار")، داريوش همايون، چنگيز پهلوان و خصوصاً فرزانه ای مانند فيروز شيروانلو(از رهبران برجسته كنفدراسيون دانشجويان ايرانی در خارج از كشور). فيروز شيروانلو پس از جريان سوء قصد به شاه در كاخ مرمر و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزديک از تحولات اجتماعی و توسعه صنعتی ايران، با ترجمه و انتشار كتاب ارزشمند "ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعی"(اثر ارنست فيشر) و تشكيل فرهنگسرای نياوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش "كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان"، فضای نوينی در عرصه فرهنگی و انتشاراتی ايران بوجود آورد كه تأثيرات مثبت آن بر هيچ نويسنده و متفكری پوشيده نيست...
کاوه: در اين تقسيم بندی، روشنفكران "جبهه ملی" را فراموش كرده ايد...
ميرفطروس: جبهه ملّی بنا بر سرشت جبهه ای خود، طيف های فكری و طبقاتی مختلف و حتّی متناقضی را نمايندگی می كرد. بخشي از اين جبهه، توسعه اجتماعي و سيستم پارلماني و مدرن به سبک كشورهای اروپائی را در نظر داشت(مثل دكتر محمّد مصدق و دكتر غلامحسين صديقی) و بخشی هم اقشار بازاری و گرايشهاي اسلامي به اصطلاح "نوين" را نمايندگی مي كرد(مثل مهندس مهدي بازرگان، سحابی، طالقانی و غيره) گروهی هم پائی در جبهه ملّی و دلی با رژيم سلطنتی و دربار داشتند. اين تركيب متفاوت و متناقض با پيشرفت جنبش اجتماعي و راديكال شدّت خواست ها و شعارها، بتدريج دچار تشتت، اختلاف و چنددستگی گرديد. در واقع، قيام ملی 30 تير 1331 در آستانهء كودتای 28 مرداد 32، ديگر از نفس افتاده بود زيرا: نه جبهه ملّی آن جبهه ملّی سابق بود، نه مصدق آن عزم و اراده و نفوذ سياسي سابق را داشت، نه كارگران و توده هاي خروشان 30 تير در كنار مصدق بودند و نه حزب توده(كه شعار سرنگوني سلطنت و استقرار "جمهوری دموكراتيک" از نوع اروپای شرقی را می داد)... بر زمينه اين اختلاف ها و آشفتگی ها و بی تكيه گاهی ها و خصوصآ بی تفاوتی عمومی مردم و اعتماد خوشباورانه مصدق به كمک های آمريكا(خصوصآ ترومن) بود كه كودتای 28 مرداد 32 انجام شد. كودتائي كه بقول دست اندركاران آن: "ارزان ترين و آسان ترين كودتاي جهان" بود.[3]
بهر حال، در دوران مبارزه مسلحانه(سال هاي 49-56) صداي روشنفكران و رهبران جبهه ملّی ديگر بگوش نمی رسيد. اصلآ "نسل سوّم" نه از مصدق و جبهه ملّی و نه از كودتاي 28 مرداد 32 هيچگونه خاطره اي نداشت. در واقع، بعد از 28 مرداد 32، رژيم سلطنتي دچار نوعي بحران مشروعيت گرديد كه با وجود گام هاي مثبت در توسعه اقتصادي ـ صنعتي و رفاه اجتماعي، تا پايان سال 57 ادامه داشت و صد البته، فقدان آزادي هاي سياسي و خصوصآ سلطه جهنمی ساواک بر همه عرصه های سياسی-فرهنگی، اين بحران مشروعيّت را عميق تر مي ساخت. بهر حال، شخصيت های جبهه ملّی در اين سال ها در حالت سكوت و انتظار بودند و اكثرآ در جريان "نهضت آزادی"(مهندس مهدی بازرگان) فعاليّت مي كردند و سرانجام هم ديديم كه اكثر رهبران اين جبهه با امام خمينی و دولت موقت بازرگان، "بيعت" كردند...
کاوه: غير از دكتر غلامحسين صديقي البته؟!...
ميرفطروس: بلی! تنها شخصيّت ممتاز و برجسته جبهه ملّی، دكتر غلامحسين صديقی(وزير كشور مصدق) بود كه در طول اين سال ها به فعاليّت های فرهنگی و تحقيقاتی مشغول بود. او با تأسيس دانشكده علوم اجتماعی و تربيت دانشجويان بسيار، نقش بسيار مهمی در رواج جامعه شناسی و تحقيقات اجتماعی در ايران داشت. در بحران سال 57، صديقی ـ عليرغم مخالفت 25 ساله اش با شاه ـ با او ملاقات كرد و مسئوليّت نخست وزيری شاه را پذيرفت با اين شرط كه "شاه از ايران خارج نشود"(كه با خروج شاه از ايران، نخست وزيری صديقی هم منتفی گرديد). بد نيست اشاره كنم: در شبی كه بسياری از رهبران و مسئولان جبهه ملّی برای شنيدن توضيحات دكتر صديقی در خانه اش جمع شده بودند، عمومآ با تصميم صديقی برای ملاقات با شاه و پذيرفتن نخست وزيری مخالفت كردند. امّا صديقی ضمن تأكيد بر ضرورت اين ملاقات و آينده سياهی كه با استقرار حكومت خمينی در انتظار ايران است، با صدائي لرزان گفت: "روزي خواهد آمد كه شما در مرزهاي بين المللي از آوردن نام ايران و ايراني خجل و شرمسار باشيد."[4] در چنان شرايط بسيار آشفته و حساسی، دكتر شاپور بختيار هم، تنهاتر از آن بود كه بتواند كاری انجام دهد، خصوصآ اينكه با تبليغات اغراق آميز مطبوعات و راديوهای بين المللی(خصوصآ بي.بي.سي) و حضور روزافزون بازرگان و بيعت سنجابی و ديگران، همه زمينه ها برای حكومت آيت الله خمينی آماده شده بود.
کاوه: وجه مشخصه جنبش روشنفكري ايران در اين سال ها، از نظر سياسي، چه بود؟
ميرفطروس: جنبش روشنفكری ايران تا همين چند سال پيش، خصلتی ماركسيستی و ضددموكراسی داشت. در واقع، فلسفه بافی ها، شعارها و برنامه های كلّی(كه اساسآ رونوشتی از برنامه انقلاب شوروی و چين و كوبا بود) جای تفكر و ارائه يک پروژه اجتماعی مبتني بر شرايط واقعی و منافع ملّی ما را گرفته بود. تأكيد سازمان های چپ بر عدالت اجتماعی(تقسيم عادلانه ثروت و دشمنی با اقشار و طبقات دارا) نه تنها جائی براي مفاهيمي چون دموكراسی، آزادي و حقوق بشر باقی نمی گذاشت، بلكه در نظر چپ ايران و بسياری از روشنفكران ديگر، مفاهيمي مانند مليّت، آزادي، دموكراسي، ميهن دوستي و حقوق بشر، مفاهيمي بورژوائی و ليبرالي و لذا مذموم و "بويناك" بودند، همچنانكه هواداران خميني هم شعار مي دادند: "دموكراتيك و ملّی، هر دو فريب خلق اند!"
کاوه: تحولات سال هاي اخير، فكر مي كنم بر روشنفكران ما تأثير اساسي گذاشته است...
ميرفطروس: بله! اين يک واقعيّت خوشحال كننده ای است. امروزه گروه های متعدد و انجمن های مستقلی در اروپا و آمريكا وجود دارند كه موضوع فعاليّت آنها ترويج هنر و فرهنگ ايران و اشاعه دموكراسی و روحيه تفاهم و مدارا مي باشد... با اين حال وقتی می بينيم كه چند تنی از روشنفكران معروف ايران از بايكوت كردن نويسنده فرزانه ای مانند دكتر مصطفی رحيمی حرف مي زنند(بجرم! اينكه او در كتاب "تراژدی قدرت در شاهنامه"، قدرت طلبی و توتاليتاريسم لنينيستی را محكوم كرده است) و يا در همين پاريس ـ در كانونی از نويسندگان تبعيدی ـ وقتی "نويسنده"ای، فرهيختگان و فرزانگان فرهنگ ما(يعنی: خانلری، يارشاطر، ذبيح الله صفا، زرّين كوب و مسكوب) را بباد تهمت و دشنام می گيرد، می توان بسيار متأسف و نااميد بود. چندی پيش، نويسنده ارجمند خانم ناهيد موسوی در مطلب دردآلودی در باره روشنفكران ايران نوشت: "درد جامعه روشنفكری ما را نمی توان با صدای بلند اعلام كرد، چون همانند تُفِ سر بالا خواهد بود، اما انكارش جنايت است..."
کاوه: نظر شما در باره روشنفكران ايران، كمی بدبينانه، مأيوس كننده و حتی متهم كننده و به اصطلاح "كفرآميز" است...
ميرفطروس: شايد! اما همه حقايق بزرگ ـ در آغاز ـ كفرآميز شمرده می شدند. از اين گذشته، من نه تنها ديگران را بلكه خودم را، نسل خودم را هم قضاوت كرده ام. متأسفانه، مسئله اين بود كه بسياری از روشنفكران ما جوهر تحولات اجتماعی و صنعتی آن زمان را درک نمی كردند. بسياری از روشنفكران ما با ذهنيتی مذهبی و با فرهنگ دهاتی سرشت و شهری نمای خود، توسعه صنعتی و تحولات اجتماعی را "غرب زدگی" و "درهم ريختن مرزهای اجدادی" می دانستند(نمونه اش: جلال آل احمد)، و بسياری هم توسعه صنعتی و تجددگرائی رژيم شاه را "طوفان های بنيادكن اعتقادی و اخلاقی" می دانستند و لذا "برای نيرومند شدن در برابر هجوم ارزش های عقلی و مادی و فردی غرب" خود را با حماسه كربلا و روايات اسلامی "واكسينه" می كردند(نمونه اش: دكتر علی شريعتی). بعضي از روشنفكران لائيک هم انقلاب حضرت محمّد را "بزرگترين انقلاب تاريخ بشر" و پيام محمّد را "پيام يک انقلابی كامل عيار زمينی" می دانستند و لذا "بازگشت به سرچشمه" و "برابری و مساوات اسلامی" را توصيه می كردند(نمونه اش: دكتر علی اصغر حاج سيدجوادی).
چپ ايران هم كه از اساس، اختناق سياسی را مغاير توسعه صنعتی و اجتماعی می دانست و لذا اين تحولات را يا نمی ديد و يا به هيچ می گرفت. در حاليكه توسعه صنعتی و تحولات آرام اجتماعی می توانست بر اختناق سياسی تأثير بگذارد و رژيم را از حالت "بسته" به نظامي "باز" و دموكراتيک تبديل كند و يا مبارزات آرام سياسي و فعاليت هاي دموكراتيک روشنفكران مي توانست به تعادل يا تفاهم بين رژيم و مردم كمک كند و از سوق دادن جامعه به يک انقلاب وهم آلود جلوگيری كند(نمونه اش: كره جنوبی و فضای باز سياسی اواخر رژيم شاه).
بهر حال، واقعيّت اينست كه در يكی از فرصت های خوب تاريخ معاصر ايران، ما، مات شده ايم. اين را همه مي دانند اما از ابراز و اظهار آن شرمنده و ناتوانند. بقول تولستوی: "ما بايد از چيزهائي سخن بگوئيم كه همه مي دانند ولي هر كسي را شهامت گفتن آن نيست". بنابراين: بپذيريم و با آگاهی و خصوصآ فروتنی، به آينده بنگريم. كارل پوپر ـ بارها ـ خطر روشنفكران را گوشزده كرده و آلودگي كلام آنان را بسيار بسيار خطرناک تر از آلودگی هوا دانسته است. شعر سهراب سپهری آيا يادتان نيست؟
"ايران، دشت هاي گسترده
مادران خوب
و روشنفكران بد دارد."
با همه اين انتقادات، بنده معتقدم كه در غياب احزاب و سازمان های سياسي و در فقدان آزادی و دموكراسی، اين، باز هم روشنفكرانند كه در تحولات سياسی-اجتماعی ايران كنونی، نقشی اساسی و سازنده خواهند داشت. اين، بار امانتی است كه تاريخ و شرايط حساس ايران بر دوش روشنفكران آگاه و ميهن دوست ما گذاشته است.
کاوه: در قبل و بعد از انقلاب 57، ما چند كتاب تحقيقی در باره اسلام از شما خوانده ايم. در همه اين كتاب ها به ماهيّت ضددموكراتيک اسلام و حكومت اسلامی، اشارات بسياری شده است. در حقيقت، شما از معدود روشنفكران و محققانی هستيد كه در قبل از انقلاب 57 بر اين موضوع تأكيد كرده بوديد. اخيرآ در بعضی تحقيقات تاريخی راجع به انقلاب 57 و ظهور خميني، از "حملهء دوّم اعراب به ايران" صحبت می شود و حتی تأكيد می شود كه: "حمله اعراب در چهارده قرن پيش، با دين اسلام ارتباطی ندارد"...
ميرفطروس: بله! يعني همان حرف عاميانه هميشگي:
اسلام بــــــــذات خـود ندارد عيبي
اين تحقيقات ـ در واقع ـ بجای اشاره به "آمر"(اسلام) به "مأمور"(اعراب) توجه دارند و نوعی كينهء نژادی نسبت به اعراب را تبليغ می كنند. اين محققان توضيح نمی دهند كه كدام ايمان يا ايدئولوژی به اعراب نيرو داد؟ و اساسآ اعراب با الهام از چه اعتقاد و ايمانی به ايران حمله كردند؟ و آنهمه قتل عام ها و خرابی ها و ويرانی ها و غنيمت ها و برده كردن ها براساس كدام دستور ايمانی يا توصيه قرآنی صورت گرفته است؟ از اين ها گذشته، اين محققان، وقايع خونين در كشورهای عربی(خصوصآ الجزاير) را چگونه توضيح مي دهند؟ با "حملهء دوّم اعراب به يک كشور عربی"؟!!!
با اينگونه توجيهات تاريخی است كه جامعه ايران ـ حداقل از انقلاب مشروطيت تا بحال ـ انواع و اقسام اسلام های "راستين" را تجربه كرده است بی آنكه بتواند اسلام را(بعنوان يک مسئله شخصی، خصوصی و وجدانی) از عرصه مناسبات اجتماعی ـ سياسي به زاويهء مساجد و حوزه های دينی سوق دهد. از اين نظر ـ واقعآ ـ متفكران دوره مشروطيّت يكصد سال از محققان و متفكران ما جلوتر بودند.
کاوه: آيا يكپارچه كردن انواع اسلام ها، ما را از درك ويژگي ها و پيام هاي هريك باز نمي دارد؟ مثلا شما فكر نمي كنيد كه اسلام آقاي دكتر عبدالكريم سروش كه اين روزها محور بحث هاي سياسي و مبارزاتي در ايران شده اند، با اسلام متفكران ديگر، تفاوت اساسي داشته باشد؟ حداقل آقاي سروش معتقد به جدائي دين از دولت هستند...
ميرفطروس: بنده در بارهء انواع و اقسام اسلام راستين در كتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران" مفصلآ صحبت كرده ام. در اين كتاب، بطور تطبيقی و مستند نشان داده ام كه وجوه متفاوت يا مشترک انديشه های خمينی، دكتر شريعتی و مجاهدين ـ خصوصآ در باره آزادی و دموكراسی ـ كدام ها هستند. انديشه های آقای سروش هم همان تشيع علوی و اسلام نبوی دكتر علی شريعتی و مجاهدين است با اين تازگی كه پس از تجربه خونين 17 ساله حكومت اسلامی، آقای سروش ـ اينک ـ با احتياط و شرمندگی و تأخير، از "جدائی دين و سياست" حرف مي زنند، با اينحال بايد بدانيم كه اين "موضع گيری" اساسآ براي حفظ و نجات اسلام است نه برای استقرار آزادی و دموكراسی در ايران. متفكرانی مانند آقای سروش اگر بخواهند روزی بين ايران و اسلام و يا بين آزادی و اسلام يكی را انتخاب كنند، آن يک، فكر می كنم اسلام خواهد بود نه ايران و نه آزادی. از اين گذشته، می دانيم كه آقای سروش ـ بعنوان يك فيلسوف و متفكر اسلامی ـ مدّت 17 سال در مهمترين ارگان فرهنگی رژيم(يعنی در شورای انقلاب فرهنگی) برای گسترش "انقلاب فرهنگی" و اسلامی كردن جامعه ايران(خصوصآ در "پاكسازی" دانشگاه ها و مدارس عالی)، نقش فعّال و اساسی داشته اند. در اين همه سال ها، فجايع هولناكی بر ملّت و ميهن ما گذشته است و آقای سروش، بعنوان يک روشنفكر متعهد، كجا بودند؟
کاوه: مي بخشيد كه صحبت تان را قطع مي كنم، نگفتيد كه تفاوت آقاي سروش با ديگر متفكران اسلامي چيست؟
ميرفطروس: تفاوت همانست كه مرحوم دكتر علی شريعتی(يعنی نماينده اسلام مدرن) در توضيح مخالفت های خود با علمای حوزه علميه قم گفته بود، يعنی: اختلاف بر سر شكل بيان و يا بقول دكتر شريعتی: "اختلاف در ظرف های بيانی، شكل و شيوه نشر حقايق ثابت و لايتغير اسلام است". دكتر علی شريعتی ـ بدرستی ـ دريافته بود كه "اگر محتوای اسلام را ـ كه حقايق ثابتی است ـ در شكل و ظرف های بيانی تازه مطرح نكنيم، ظرف و مظروف ـ هر دو ـ نابود می شوند"... از ياد نبريم كه كشمكش ها و اختلافات دكتر شريعتی با آخوندها نيز بسيار تند و خشن بود با اينحال او در ماهيت اين اختلاف تأكيد مي كرد: "اختلاف من با او [آخوند] اختلاف پسر و پدری است در داخل يك خانواده، بنابراين كماكان انتقاد و پيشنهاد مي كنم، اما در برابر بيگانه [يعنی غيراسلامی ها، غيرمذهبی ها، كمونيست ها و كافرها] تسليم محض آنها [ملاها] هستم..." با اين استدلال ها بود كه دكتر علی شريعتی با رنگ كردن عقب مانده ترين آراء اسلامی و تحويل آنها به جوانان مشتاق و پرشور، تأثيرات مخربی بر شعور نسل جوان ما باقی گذاشت. سيّد احمد خمينی در باره نقش دكتر شريعتی در پيدائی انقلاب اسلامی تأكيد مي كرد: "پدرم [آيت الله خمينی] برای مردم و انقلاب اسلامی چيزی نداشته و كاری نكرده، همه از آنِ دكتر شريعتی است."[5]
کاوه: امّا آقای سروش اعتبار عقل و آزادی را مي پذيرند. مثلآ ايشان در مقاله ای بنام "عقل و آزادی" می گويند: "آزادی، اصل است و حتی سابق بر عبوديت است... ما حتی اگر بندگی را قبول داريم برای اينست كه آزادانه بندگي را برگزيده ايم. اگر كسی مجبورانه و به تحميل، بندگی را برگزيده باشد، اين بندگی نيست. بندگی، مسبوق به حرّيت بندگی است. اگر اين بندگی، مسبوق به آن حريّت نباشد ارزشی ندارد..."
ميرفطروس: واقعآ اين عقايد شبه فلسفی يعنی چه؟ ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگير بحث "زيربنا" و "روبنا" و مشغول فلسفه ديالكتيكی "مرغ" و "تخم مرغ" بوديم كه تا چشم باز كرديم ديديم هم "زيربنا" را از دست داديم و هم "روبنا" را. هم "مرغ" را دزديدند و هم "تخم مرغ" را.. پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فريبای آقای دكتر سروش، همان ارزيابی درخشان ماركس در مورد "لوتر" است. شما بجاي "لوتر" نام آقای سروش را بگذاريد ببينيد چه شباهت شگفتی دارند:
امروز وظيفهء ما مبارزه با اين "كشيش درونی"، با اين "طبيعت كشيش گونه" است(فرقی نمي كند از نوع مذهبی يا ماركسيستی و غيره). تا زمانی كه جدائي دين از دولت(حكومت) بوجود نيايد، نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هيچيک ـ به سرانجام نخواهد رسيد. جامعهء ايران، الآن نه به "دين حكومتی" احتياج دارد و نه به "حكومت دينی". بحث اساسی در ايران امروز، بحث "حكومت دموكراتيک دينی" يا "قبض و بسط شريعت" نيست. آنانی كه در داخل و خارج كشور به اين "اختلافات" دل خوش كرده اند، در واقع، ضرورت های اساسی جامعهء ايران در بارهء لزوم لائيسيته، تجدّد، پيشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر را از ياد می برند، آنهم در شرايطی كه بقول مهندس بازرگان: "بسياری از مردم ـ خصوصآ نسل جوان ـ به شعائر و باورهای اسلامی، پشت كرده اند".
ادامه دارد...
افزوده ها و يادداشت ها:
1- مثلآ وقتی عکس افتتاح سد عظيم "دز"(در خوزستان) در نشريات خارجی چاپ شد، بحث بسياری از فعّالين سياسی در خارج از کشور اين بود که: "اين عکس، مونتاژ است و ساختن چنين سد عظيمی در ايران، دروغ تبليغاتی رژيم شاه است!"... بعدها يکی از همين رهبران سياسی -که تحصيلاتش را هم در رشتهء اقتصاد ايران به پايان برده بود- در پاسخ به اين سئوال که: "در دوران 25 سالهء ديکتاتوری محمّدرضا شاه، چند سد بزرگ در ايران ساخته شده؟" به من گفت: "فقط 5 تا!"...ظاهرآ اين استاد اقتصاد از ساختن 30 سد ديگر خبری نداشت!...
وقتی دوست شاعرم(اسماعيل خوئی) می گويد: "ما، بوده را نبوده گرفتيم، و از نبوده -البته در قلمروِ پندارِ خويش- بودی کرديم..." يعنی همين!
2- برای نمونه، نگاه کنيد به خاطرات دکتر منوچهر ثابتيان(از رهبران کنفدراسيون): فصل کتاب، شمارهء 2، بهار 1369، صص 66-82
3- برای آگاهی از اختلافات و دسته بندی های جبههء ملّی از آغاز تا آستانهء کودتای 28 مرداد 1332، نگاه کنيد به: "جنبش ملّی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332"، غلامرضا نجاتی، نشر شرکت انتشار، 1364، صص 224 - 225، 242 و 271 و نيز مقالهء روشنگر همين نويسنده در: آدينه، شمارهء 105، صص 52 - 55 و منابع پايان همين مقاله.
4- نقل به معنا از دوست عزيزم دکتر اميرهوشنگ کشاورز.
5- برای يک بحث تطبيقی در بارهء آراء و عقايد متفکران "اسلام راستين" نگاه کنيد به: "ملاحظاتی در تاريخ ايران"، علی ميرفطروس، چاپ سوّم، انتشارات نيما(آلمان).
در ميان روشنفكران و محققان ايرانی، علی ميرفطروس از معدود كساني است كه به يمن تلاش و آگاهي خود، كوشيده است تا روايت تازه اي از تاريخ ايران و اسلام بدست دهد. مطالعات او اگرچه بيشتر بر روی ادبيات، عرفان و خصوصاً جنبش هاي اجتماعی ايران بعد از اسلام است(كتاب هاي حلاج، جنبش حروفيه، نهضت پسيخانيان و عمادالدين نسيمي: شاعر و متفكر حروفي)، اما دلبستگی، حساسيت و نگراني ميرفطروس به سرنوشت ايران معاصر، از وي چهره اي سياسی نيز ساخته است. تحليل او در باره بنيادگرائي اسلامي و انقلاب 57(كتاب ديدگاه ها و ملاحظاتي در تاريخ ايران) تحليل تطبيقي وي در باره فاشيسم و توتاليتاريسم در فلسفه سياسي آيت اله خميني، دكتر علي شريعتي و مجاهدين خلق(ملاحظاتي در تاريخ ايران)، نظرات او در باره دكتر محمد مصدق و كودتاي 28 مرداد 32(نشريه راه آزادي، شماره 39) و... نمونه هائي از اين حساسيت، نگراني و روشن بيني سياسي ـ اجتماعي ميرفطروس بشمار مي روند. همين تحليل ها و صداقت ها و شجاعت هاست كه هر يك از كتاب های وی را با استقبال فراوان خوانندگان روبرو ساخته است.
اين مصاحبه، بخشي از گفتگوي بلندي است كه طي آن به مسائلي در باره تاريخ، فرهنگ و سياست در ايران پرداخته شده است.
کاوه: در يک نگاه عمومي به تاريخ ايران، مي بينيم كه جامعه ما دوره هاي كوتاهي رونق شهرها و پيشرفت علوم و فلسفه را طي كرده و در دوره هاي بسيار درازي هم، در ركود و انحطاط بسر برده است، شما اين مسئله را چگونه توضيح مي دهيد؟
ميرفطروس: تاريخ ايران، در مجموع، تاريخ "ايل" هاست نه تاريخ "آل" ها. روند تكاملی جامعه ايران ـ بارها ـ بخاطر حملات ايل های بيابانگرد و عشاير چادرنشين از هم گسسته است. مهم ترين نتيجه اين حملات، تضعيف مناسبات شهر و شهرنشينی و تقويت موقعيّت ايل ها و قبايل مهاجر در ايران بود. در واقع، هجوم های متعدد بيابانگردان و گوسفندچرانان غزنوی، سلجوقی، مغول، غُزّ، تيموريان، آق قويونلوها(گوسفند سفيدها)، قراقوينلوها(گوسفند سياه ها)، صفويه، افشاريه، زنديه و قاجاريه ـ كه بسياری از پادشاهان شان حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند ـ باعث گسست در روند تكاملی جامعه ايران گرديد. به عبارت ديگر: ايران در طول تاريخ خود ـ برخلاف اروپا ـ زير فشار هجوم های ايلات چادرنشين، كمتر روي ثبات و آرامش بخود ديده و آن هنگام كه چنين ثبات و آرامشی در جامعه وجود داشت(مثلاً در عصر سامان يا سامانيان، آل زيار و آل بويه) ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاريخ و فلسفه و ادبيات بوده ايم.
پس از استقرار سياسی يک ايل و سپری شدن دوران آشفتگی و هرج و مرج و پيدايش يک آرامش نسبی در جامعه، هجوم قوم ديگری اين آرامش لرزان را به هم می ريخت و بار ديگر، ظلم و ستم و آشفتگی و ناامنی و قتل و غارت بر جامعه حاكم می شد. مثلاً: پس از حمله محمود و اشرف افغان به اصفهان و سقوط حكومت 240 ساله صفوی ها و بدنبال حمله ايل افشار(نادر افشار) به اين شهر، 33 سال بعد(بسال 1163ه/1755م) سربازان و سپاهيان زند(كه از عشاير لرستان بودند) در حمله به اصفهان بقول مورخين: "دست به تاراج گشودند و سامان 240 ساله خلق اصفهان را برهم زدند".
حكومت ايل ها تا اواخر قرن نوزدهم شكل مسلط حكومت در ايران بود، بهمين جهت تا آغاز قرن بيستم كه اروپا مراحل نويني از تمدن و پيشرفت را تجربه مي كرد، جامعه ايران از علم و پيشرفت و تجدّد و دموكراسی خبري نداشت. مثلاً فتحعلي شاه قاجار در اوايل قرن نوزدهم، طی نامه ای به سفيرش در استانبول، ناآگاهی و بی خبری خود از دنيای غرب(فرنگستان) را چنين ابراز می كرد:
سفارت مآبا!
... وسعت ملك فرنگستان چقدر است؟ ثانياً: فرنگستان عبارت از چند ايل نشين يا چادرنشين است؟ خوانين و سركردگان ايشان كيانند؟ آيا فرانسه هم يكي از ايلات فرنگ است؟ بناپارت نام كافري كه خود را پادشاه فرانسه مي داند كيست و چكاره است؟... اينكه مي گويند (مردم انگليس) در جزيره اي ساكنند و ييلاق و قشلاق ندارند راست است يا نه؟ آيا لندن جزئي از انگلستان است يا انگلستان جزئي از لندن؟ احسن طرق براي هدايت فرنگيان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ايشان از اكل ميت و لحم خنزير كدام است؟...
کاوه: با اينهمه حكومت هاي ايلي، ما ـ بعنوان ايراني ـ چگونه توانستيم در طول تاريخ باقي بمانيم؟ از طرف ديگر: ما با تمدن بمعناي مدرن كلمه از چه زماني آشنا شديم؟
ميرفطروس: در تمامت اين قرن ها، نقش سياستمداران و ديوانيان ايراني در دستگاه حكومت تركان، نقشي اساسي بود و در واقع "سياست نامه"ها و "نصيحـة الملوك"ها راه و رسم كشورداری را به مهاجمان بيابانگرد آموخت و در اين مسير طولانی، ايرانيان، تنها با تاريخ و زبان(فارسي) توانستند هويت ملي خودشان را حفظ كنند. در واقع تاريخ و زبان، دو قلعه تسخيرناپذير و پناهگاه مردم ما در حملات و هجوم های اقوام مختلف بود.
از اوايل قرن 19 ميلادی با مداخلات توسعه طلبانه روسيه و انگليس و فرانسه و خصوصاً پس از شكست ايران از روسيه و معاهده هاي ننگين گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهيز به سلاح هاي مدرن و آشنائی با دنياي غرب، نسيم آگاهي و پيشرفت و تمدن جديد در ايران احساس شد و سيستم ايلي ـ استبدادی قاجارها ترک برداشت و انقلاب مشروطيت باعث انكشاف نيروهای نويني در جامعه ايران گرديد.
نكتهء بسيار مهم در بررسي انقلاب مشروطيت اينست كه نشريات سياسي و اجتماعی، شعارهاي مردمي، خواست هاي سياسي و اتحاديه هاي صنفي در اين دوران ـ عموماً ـ داراي خصلتي غيراسلامي بودند. با اينحال بخاطر سلطه مناسبات ايلي ـ فئودالي و تفكيک نشدن اقتصاد شهري از اقتصاد روستائي، فقدان سرمايه داري صنعتي و ادغام منافع فئودال ها و بورژوازي تجاري و ضعف نيروهاي نوين اجتماعي(طبقْ متوسط و پيشه وران شهري و كارگران)، در يک ائتلاف سياسي بين اشراف درباري، بورژوازي تجاري دلال و روحانيت حاكم(يعني با مصالحه بين مشروطه خواهان و مشروعه خواهان) انقلاب مشروطيت نتوانست به هدف هاي اساسي خود در ايجاد تجدد و امنيت ملي، حاكميت قانون، آزادي و دموكراسي توفيق يابد، بنابراين عجيب نيست كه نخستين رؤساي دولت هاي مشروطه، فئودال و از شاهزادگان مستبد قاجار بودند!
کاوه: انقلاب مشروطيت و نقش مهم روشنفكران يا "منورالفكرها"های آن دوران در طرح شعارهای ملّی، لائيک و تجددخواهانه، اين سئوال را مطرح مي كند كه: چرا در انقلاب 57، اين شعارها و خواست هاي اساسي در برنامه اكثر روشنفكران و سازمان هاي سياسي ما غايب بود؟ به عبارت ديگر: اگر انقلاب مشروطيت را يک مرحله مهم و اساسي در تاريخ معاصر ايران بگيريم، حضور و نقش روشنفكران ايران در مرحله های بعدی(دوران رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه تا انقلاب 57) چگونه بود؟ اصلاً چرا هر قدر كه ما از انقلاب مشروطه به انقلاب 57 جلو مي آئيم، عرصه سياست ايران را از روشنفكران آگاه و خصوصاً از رجل سياسی برجسته، خالی تر می بينيم؟
ميرفطروس: بعد از انقلاب مشروطيت و خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57، ما شاهد پيدايش سه دسته روشنفكر بوديم:
دسته اول: روشنفكرانی كه با تكيه بر تاريخ و فرهنگ ايران، اصلاحات فرهنگی و سياست هاي آموزشي و تربيتي و تحولات آرام اجتماعي ـ به سبک اروپا ـ را مد نظر داشتند. اين دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان بلافصل روشنفكران عصر مشروطه(مانند: آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرمانی و ميرزا ملكم خان) بودند، ضمن حمايت آشكار از اصلاحات رضاشاه جهت نوسازی، ايجاد امنيت ملّي و استقرار نهادهاي مدني در جامعه، در واقع هسته فكری ناسيوناليسم دوران رضاشاه را تشكيل می دادند. روشنفكرانی مانند: محمد علی فروغی(ذكاء الملک)، مجيد آهی، مشيرالدوله پيرنيا، محمود افشار، ابراهيم پورداوود، عباس اقبال، سعيد نفيسی، احمد كسروی، عارف قزوينی، علي دشتی، ملک الشعراء بهار... و هسته نويسندگان نشريه "ايرانشهر" و "كاوه"(در برلين آلمان) يعنی: كاظم زاده ايرانشهر، رضازاده شفق و سيد حسن تقی زاده...
دسته دوّم: روشنفكرانی كه تحت تأثير انقلاب شوروي، خواستار تغييرات انقلابی و سوسياليستی در ايران بودند. اين دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان فكري كمونيست های عصر مشروطه(مانند حيدر عمواوغلی، احسان الله خان و سلطان زاده) بودند، بدون توجه به محدوديّت های تاريخی و ظرفيت های فرهنگی مردم و بدون آگاهی از ضرورت ها و اولويّت های اساسی جامعه ايران، با تشكيل گروه "53 نفر" و بعد "حزب توده ايران" به مخالفت با رضاشاه و اصلاحات اجتماعی او پرداختند. حزب توده كه در آغاز، محفلی از فئودال زاده های تحصيل كرده اروپا بود ـ ضمن آرزوی تحقّق ساختمان سوسياليستی(به سبک شوروی) در ايران، تحت تعاليم و توصيه های استالين، مبارزات سياسی را ابتدائآ از زاويه مبارزه با امپرياليسم جهانی(به سركردگی انگليس و بعد آمريكا) آغاز كرد. انترناسيوناليسم حزب توده(كه در خدمت مصالح و منافع دولت شوروي بود) در واقع بر ضد ناسيوناليسم دوره رضاشاه بود و اگر چه براساس تحليل هاي اوليه كمينترن، رضاشاه بعنوان "نماينده بورژوازي پيشرو ايران" بشمار می آمد، امّا بزودی مبارزه با حكومت رضاشاه و مخالفت با رژيم بورژوايي او، سرشت و سرنوشت سياسي روشنفكران چپ ايران را تعيين كرد. حزب توده ـ كه از انسجام ايدئولوژيک و حمايت مالی و تداركاتي دولت شوروی(و خصوصاً استالين) برخوردار بود و با همين امكانات، در جامعه ايران "افكار عمومي" مي ساخت، بتدريج به جريان مسلّط سياسي و روشنفكري ايران تبديل شد و از اين تاريخ، جريان اصيل و ملّی روشنفكری ايران در هجوم تبليغات حزب توده، خاموش و فراموش گرديد.
دسته سوم: با واقعه "سياهكل"(اسفند 49) دوران جديدی در تاريخ روشنفكري ايران بوجود آمد كه نه غناي فرهنگي روشنفكران عصر مشروطيت را داشت و نه مجهز به آگاهي هاي ماركسيستي ـ كمونيستي حزب توده بود. "مبارزه مسلحانه: هم استراتژي، هم تاكتيک" در واقع تير خلاصي بود بر پيكر نيمه جان انديشه و تعقل سياسي در ايران... انهدام گرائي، شهادت طلبي، فقرپرستي، تحقير كتاب و فرهنگ و هنر، مطلق كردن استبداد سياسي رژيم و نفي امكان هرگونه مبارزه صنفي و دموكراتيک، بن بست سياسي ايران را عميق تر ساخت... ديگر، همه بجاي انديشيدن، "نقل قول" مي كردند. سلاح فرهنگ به چاه ويل فرهنگ سلاح سقوط كرد و فولكلور مذهبی خون و شهادت، دليل بر حقانيت مبارزه و جايگزين خرد سياسي گرديد و "شهيد، قلب تاريخ" شد... در اين زمان، حتي گروه ماركسيستي معروفي مانند گروه "جزني ـ ضيا ظريفی" كه تأملي در تاريخ و فرهنگ ايران داشتند ـ بوسيله مناديان افراطي مبارزه مسلحانه، تكفير و تحريم شدند. به اين اعتبار، در اين دوران، ما به اندازه بيسوادهای مان "روشنفكر" داشتيم و رهبري سياسي، ديگر نه احتياجي به تجربه سياسي داشت و نه نيازي به تحصيلات دانشگاهی. صلاحيت رهبران سياسي، تنها با معيار "شكنجه و زندان" ارزيابي مي شد.
تأكيد بر عدالت خواهي و فلسفه شهادت باعث همدلی روشنفكران ماركسيست و شيعی(مجاهدين و هواداران شريعتي) گرديد، شعار "فدائي ـ مجاهد پيوندتان مبارک!" در واقع، بيانگر نوعي وحدت سياسي ـ استراتژيک روشنفكران ماركسيست و مذهبي بود، استراتژی واحدي كه در آن از آزادي و دموكراسي و حقوق بشر سخني نبود و جنبه هاي مثبت فرهنگ و تمدن غرب نيز ـ يكجا ـ نفي و انكار مي گرديد. در اين دوران، مترقي بودن افراد و گروه ها، ابتداء از زاويه مخالفت با شاه و امپرياليسم ارزيابي مي شد، بي آنكه به ماهيت ارتجاعي افكار و عقايد آنان توجه اساسي گردد. اينكه "اكثريت" بزرگترين سازمان سياسي چپ ايران بهنگام انقلاب(يعني سازمان چريكهاي فدائي خلق) با اولين كيش تئوريک حزب توده، مات گرديد و سران و رهبران آن به دامان كيانوري افتادند و ـ بعد ـ هر دوي اين سازمان ماركسيستي، مجذوب شعرهاي ضد امپرياليستي امام خميني شدند، نتيجه همين همدلي و وحدت سياسي ـ استراتژيک بوده است. با اينهمه بايد دانست كه نسل سوم روشنفكران ايران(گروه هاي چريكي) با مبارزه ها و فداكاري هاي حماسي خود، زندگي و آينده بهتري را براي مردم ايران مي خواست اگرچه بخاطر فقدان آگاهي هاي تاريخي و سياسي در دام راديكاليسمی هولناک و ويرانگر گرفتار شد. بقول شاملو:
"عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسار آوازهاي بي هنگام خويش".
کاوه: فكر می كنم كه اختناق و استبداد سياسی شاه، عامل اساسی در گرايش "نسل سوم" به مبارزه مسلّحانه بود و...
ميرفطروس: مسلماًً اختناق و استبداد سياسي رژيم شاه در رشد و رونق اين گرايش، تأثير فراوان داشت، اما واقعيّت اينست كه در آن زمان، عموم روشنفكران ما بوسيله انواع ايدئولوژی های انقلابی(از ماركيسم چينی و كوبائي گرفته تا تشيّع سرخ علوي) مسخ و افسون شده بودند، بهمين جهت در كنار اختناق سياسی، تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگي را نمی ديدند، تحليل های رايج چنان بود كه اختناق سياسی را مخالف و مغاير توسعه اجتماعی می دانستند. طبق اين تحليل ها، با وجود اختناق سياسی، توسعه، تجدد و پيشرفت اجتماعی، دروغ يا غيرممكن بود. با چنين ديدگاهی، روشنفكران ايران در قبل از انقلاب 57، خود را از ديدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نياز می ديدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی راديكاليسم كور، به سهم خود موجب تشديد و گسترش اختناق و استبداد سياسي گرديدند. در واقع اين سخن درست افلاطون كه: "ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد" بوسيله روشنفكران ما ناشنيده ماند. آنان با تشكيل نوعی "جبهه امتناع" و با اعتقاد بر اين باور نادرست كه: "روشنفكران با حكومت نيستند، بر حكومت هستند" هم جامعه و هم رژيم حاكم را از داشتن روشنفكران آگاه و هدايت گر محروم كردند.
کاوه: فكر نمي كنيد كه خود شاه، روشنفكران آگاه و متعهد را برنمي تابيد و حضور آنها را خوش نداشت؟
ميرفطروس: ببينيد! رابطه بين دولت ها و روشنفكران، جاده يكطرفه ای نيست. دولت ها و روشنفكران از هم تأثير می گيرند و بر هم تأثير می گذارند. ماحصل اين كنش ها و واكنش ها، فضای سياسی يک جامعه را مي سازد... از اين گذشته، ما دارای 1900 كيلومتر مرز مشترک با شوروی ها بوديم كه هميشه چشم به منافع ملّی ما داشتند، و بعد، حزب توده كه با يک شبكه سراسری بعنوان عامل شوروی ها در ايران عمل می كرد. خود همين مسئله، هميشه فضاي سياسي ايران را متشنج و پر از سوء ظن و ترديد و توطئه كرده بود و باعث كنش ها و واكنش هاي متقابل رژيم و نيروهاي سياسي جامعه شده بود. علاوه بر اين، در آن زمان "جبهه امتناع روشنفكران"، رژيم را فاقد مشروعيت سياسی ميدانست و لذا هرگونه همكاری و همسوئي با آنرا كفر می دانست.[2] البته بودند روشنفكرانی كه با هوشياری، شجاعت و واقع بينی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژيم از درون معتقد بودند، مانند: دكتر عنايت الله رضا، پرويز نيكخواه، دكتر مهدي بهار(نويسندهء "ميراث خوار استعمار")، داريوش همايون، چنگيز پهلوان و خصوصاً فرزانه ای مانند فيروز شيروانلو(از رهبران برجسته كنفدراسيون دانشجويان ايرانی در خارج از كشور). فيروز شيروانلو پس از جريان سوء قصد به شاه در كاخ مرمر و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزديک از تحولات اجتماعی و توسعه صنعتی ايران، با ترجمه و انتشار كتاب ارزشمند "ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعی"(اثر ارنست فيشر) و تشكيل فرهنگسرای نياوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش "كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان"، فضای نوينی در عرصه فرهنگی و انتشاراتی ايران بوجود آورد كه تأثيرات مثبت آن بر هيچ نويسنده و متفكری پوشيده نيست...
کاوه: در اين تقسيم بندی، روشنفكران "جبهه ملی" را فراموش كرده ايد...
ميرفطروس: جبهه ملّی بنا بر سرشت جبهه ای خود، طيف های فكری و طبقاتی مختلف و حتّی متناقضی را نمايندگی می كرد. بخشي از اين جبهه، توسعه اجتماعي و سيستم پارلماني و مدرن به سبک كشورهای اروپائی را در نظر داشت(مثل دكتر محمّد مصدق و دكتر غلامحسين صديقی) و بخشی هم اقشار بازاری و گرايشهاي اسلامي به اصطلاح "نوين" را نمايندگی مي كرد(مثل مهندس مهدي بازرگان، سحابی، طالقانی و غيره) گروهی هم پائی در جبهه ملّی و دلی با رژيم سلطنتی و دربار داشتند. اين تركيب متفاوت و متناقض با پيشرفت جنبش اجتماعي و راديكال شدّت خواست ها و شعارها، بتدريج دچار تشتت، اختلاف و چنددستگی گرديد. در واقع، قيام ملی 30 تير 1331 در آستانهء كودتای 28 مرداد 32، ديگر از نفس افتاده بود زيرا: نه جبهه ملّی آن جبهه ملّی سابق بود، نه مصدق آن عزم و اراده و نفوذ سياسي سابق را داشت، نه كارگران و توده هاي خروشان 30 تير در كنار مصدق بودند و نه حزب توده(كه شعار سرنگوني سلطنت و استقرار "جمهوری دموكراتيک" از نوع اروپای شرقی را می داد)... بر زمينه اين اختلاف ها و آشفتگی ها و بی تكيه گاهی ها و خصوصآ بی تفاوتی عمومی مردم و اعتماد خوشباورانه مصدق به كمک های آمريكا(خصوصآ ترومن) بود كه كودتای 28 مرداد 32 انجام شد. كودتائي كه بقول دست اندركاران آن: "ارزان ترين و آسان ترين كودتاي جهان" بود.[3]
بهر حال، در دوران مبارزه مسلحانه(سال هاي 49-56) صداي روشنفكران و رهبران جبهه ملّی ديگر بگوش نمی رسيد. اصلآ "نسل سوّم" نه از مصدق و جبهه ملّی و نه از كودتاي 28 مرداد 32 هيچگونه خاطره اي نداشت. در واقع، بعد از 28 مرداد 32، رژيم سلطنتي دچار نوعي بحران مشروعيت گرديد كه با وجود گام هاي مثبت در توسعه اقتصادي ـ صنعتي و رفاه اجتماعي، تا پايان سال 57 ادامه داشت و صد البته، فقدان آزادي هاي سياسي و خصوصآ سلطه جهنمی ساواک بر همه عرصه های سياسی-فرهنگی، اين بحران مشروعيّت را عميق تر مي ساخت. بهر حال، شخصيت های جبهه ملّی در اين سال ها در حالت سكوت و انتظار بودند و اكثرآ در جريان "نهضت آزادی"(مهندس مهدی بازرگان) فعاليّت مي كردند و سرانجام هم ديديم كه اكثر رهبران اين جبهه با امام خمينی و دولت موقت بازرگان، "بيعت" كردند...
کاوه: غير از دكتر غلامحسين صديقي البته؟!...
ميرفطروس: بلی! تنها شخصيّت ممتاز و برجسته جبهه ملّی، دكتر غلامحسين صديقی(وزير كشور مصدق) بود كه در طول اين سال ها به فعاليّت های فرهنگی و تحقيقاتی مشغول بود. او با تأسيس دانشكده علوم اجتماعی و تربيت دانشجويان بسيار، نقش بسيار مهمی در رواج جامعه شناسی و تحقيقات اجتماعی در ايران داشت. در بحران سال 57، صديقی ـ عليرغم مخالفت 25 ساله اش با شاه ـ با او ملاقات كرد و مسئوليّت نخست وزيری شاه را پذيرفت با اين شرط كه "شاه از ايران خارج نشود"(كه با خروج شاه از ايران، نخست وزيری صديقی هم منتفی گرديد). بد نيست اشاره كنم: در شبی كه بسياری از رهبران و مسئولان جبهه ملّی برای شنيدن توضيحات دكتر صديقی در خانه اش جمع شده بودند، عمومآ با تصميم صديقی برای ملاقات با شاه و پذيرفتن نخست وزيری مخالفت كردند. امّا صديقی ضمن تأكيد بر ضرورت اين ملاقات و آينده سياهی كه با استقرار حكومت خمينی در انتظار ايران است، با صدائي لرزان گفت: "روزي خواهد آمد كه شما در مرزهاي بين المللي از آوردن نام ايران و ايراني خجل و شرمسار باشيد."[4] در چنان شرايط بسيار آشفته و حساسی، دكتر شاپور بختيار هم، تنهاتر از آن بود كه بتواند كاری انجام دهد، خصوصآ اينكه با تبليغات اغراق آميز مطبوعات و راديوهای بين المللی(خصوصآ بي.بي.سي) و حضور روزافزون بازرگان و بيعت سنجابی و ديگران، همه زمينه ها برای حكومت آيت الله خمينی آماده شده بود.
کاوه: وجه مشخصه جنبش روشنفكري ايران در اين سال ها، از نظر سياسي، چه بود؟
ميرفطروس: جنبش روشنفكری ايران تا همين چند سال پيش، خصلتی ماركسيستی و ضددموكراسی داشت. در واقع، فلسفه بافی ها، شعارها و برنامه های كلّی(كه اساسآ رونوشتی از برنامه انقلاب شوروی و چين و كوبا بود) جای تفكر و ارائه يک پروژه اجتماعی مبتني بر شرايط واقعی و منافع ملّی ما را گرفته بود. تأكيد سازمان های چپ بر عدالت اجتماعی(تقسيم عادلانه ثروت و دشمنی با اقشار و طبقات دارا) نه تنها جائی براي مفاهيمي چون دموكراسی، آزادي و حقوق بشر باقی نمی گذاشت، بلكه در نظر چپ ايران و بسياری از روشنفكران ديگر، مفاهيمي مانند مليّت، آزادي، دموكراسي، ميهن دوستي و حقوق بشر، مفاهيمي بورژوائی و ليبرالي و لذا مذموم و "بويناك" بودند، همچنانكه هواداران خميني هم شعار مي دادند: "دموكراتيك و ملّی، هر دو فريب خلق اند!"
کاوه: تحولات سال هاي اخير، فكر مي كنم بر روشنفكران ما تأثير اساسي گذاشته است...
ميرفطروس: بله! اين يک واقعيّت خوشحال كننده ای است. امروزه گروه های متعدد و انجمن های مستقلی در اروپا و آمريكا وجود دارند كه موضوع فعاليّت آنها ترويج هنر و فرهنگ ايران و اشاعه دموكراسی و روحيه تفاهم و مدارا مي باشد... با اين حال وقتی می بينيم كه چند تنی از روشنفكران معروف ايران از بايكوت كردن نويسنده فرزانه ای مانند دكتر مصطفی رحيمی حرف مي زنند(بجرم! اينكه او در كتاب "تراژدی قدرت در شاهنامه"، قدرت طلبی و توتاليتاريسم لنينيستی را محكوم كرده است) و يا در همين پاريس ـ در كانونی از نويسندگان تبعيدی ـ وقتی "نويسنده"ای، فرهيختگان و فرزانگان فرهنگ ما(يعنی: خانلری، يارشاطر، ذبيح الله صفا، زرّين كوب و مسكوب) را بباد تهمت و دشنام می گيرد، می توان بسيار متأسف و نااميد بود. چندی پيش، نويسنده ارجمند خانم ناهيد موسوی در مطلب دردآلودی در باره روشنفكران ايران نوشت: "درد جامعه روشنفكری ما را نمی توان با صدای بلند اعلام كرد، چون همانند تُفِ سر بالا خواهد بود، اما انكارش جنايت است..."
کاوه: نظر شما در باره روشنفكران ايران، كمی بدبينانه، مأيوس كننده و حتی متهم كننده و به اصطلاح "كفرآميز" است...
ميرفطروس: شايد! اما همه حقايق بزرگ ـ در آغاز ـ كفرآميز شمرده می شدند. از اين گذشته، من نه تنها ديگران را بلكه خودم را، نسل خودم را هم قضاوت كرده ام. متأسفانه، مسئله اين بود كه بسياری از روشنفكران ما جوهر تحولات اجتماعی و صنعتی آن زمان را درک نمی كردند. بسياری از روشنفكران ما با ذهنيتی مذهبی و با فرهنگ دهاتی سرشت و شهری نمای خود، توسعه صنعتی و تحولات اجتماعی را "غرب زدگی" و "درهم ريختن مرزهای اجدادی" می دانستند(نمونه اش: جلال آل احمد)، و بسياری هم توسعه صنعتی و تجددگرائی رژيم شاه را "طوفان های بنيادكن اعتقادی و اخلاقی" می دانستند و لذا "برای نيرومند شدن در برابر هجوم ارزش های عقلی و مادی و فردی غرب" خود را با حماسه كربلا و روايات اسلامی "واكسينه" می كردند(نمونه اش: دكتر علی شريعتی). بعضي از روشنفكران لائيک هم انقلاب حضرت محمّد را "بزرگترين انقلاب تاريخ بشر" و پيام محمّد را "پيام يک انقلابی كامل عيار زمينی" می دانستند و لذا "بازگشت به سرچشمه" و "برابری و مساوات اسلامی" را توصيه می كردند(نمونه اش: دكتر علی اصغر حاج سيدجوادی).
چپ ايران هم كه از اساس، اختناق سياسی را مغاير توسعه صنعتی و اجتماعی می دانست و لذا اين تحولات را يا نمی ديد و يا به هيچ می گرفت. در حاليكه توسعه صنعتی و تحولات آرام اجتماعی می توانست بر اختناق سياسی تأثير بگذارد و رژيم را از حالت "بسته" به نظامي "باز" و دموكراتيک تبديل كند و يا مبارزات آرام سياسي و فعاليت هاي دموكراتيک روشنفكران مي توانست به تعادل يا تفاهم بين رژيم و مردم كمک كند و از سوق دادن جامعه به يک انقلاب وهم آلود جلوگيری كند(نمونه اش: كره جنوبی و فضای باز سياسی اواخر رژيم شاه).
بهر حال، واقعيّت اينست كه در يكی از فرصت های خوب تاريخ معاصر ايران، ما، مات شده ايم. اين را همه مي دانند اما از ابراز و اظهار آن شرمنده و ناتوانند. بقول تولستوی: "ما بايد از چيزهائي سخن بگوئيم كه همه مي دانند ولي هر كسي را شهامت گفتن آن نيست". بنابراين: بپذيريم و با آگاهی و خصوصآ فروتنی، به آينده بنگريم. كارل پوپر ـ بارها ـ خطر روشنفكران را گوشزده كرده و آلودگي كلام آنان را بسيار بسيار خطرناک تر از آلودگی هوا دانسته است. شعر سهراب سپهری آيا يادتان نيست؟
"ايران، دشت هاي گسترده
مادران خوب
و روشنفكران بد دارد."
با همه اين انتقادات، بنده معتقدم كه در غياب احزاب و سازمان های سياسي و در فقدان آزادی و دموكراسی، اين، باز هم روشنفكرانند كه در تحولات سياسی-اجتماعی ايران كنونی، نقشی اساسی و سازنده خواهند داشت. اين، بار امانتی است كه تاريخ و شرايط حساس ايران بر دوش روشنفكران آگاه و ميهن دوست ما گذاشته است.
کاوه: در قبل و بعد از انقلاب 57، ما چند كتاب تحقيقی در باره اسلام از شما خوانده ايم. در همه اين كتاب ها به ماهيّت ضددموكراتيک اسلام و حكومت اسلامی، اشارات بسياری شده است. در حقيقت، شما از معدود روشنفكران و محققانی هستيد كه در قبل از انقلاب 57 بر اين موضوع تأكيد كرده بوديد. اخيرآ در بعضی تحقيقات تاريخی راجع به انقلاب 57 و ظهور خميني، از "حملهء دوّم اعراب به ايران" صحبت می شود و حتی تأكيد می شود كه: "حمله اعراب در چهارده قرن پيش، با دين اسلام ارتباطی ندارد"...
ميرفطروس: بله! يعني همان حرف عاميانه هميشگي:
هر عيب كه هست از مسلماني ماست
اين تحقيقات ـ در واقع ـ بجای اشاره به "آمر"(اسلام) به "مأمور"(اعراب) توجه دارند و نوعی كينهء نژادی نسبت به اعراب را تبليغ می كنند. اين محققان توضيح نمی دهند كه كدام ايمان يا ايدئولوژی به اعراب نيرو داد؟ و اساسآ اعراب با الهام از چه اعتقاد و ايمانی به ايران حمله كردند؟ و آنهمه قتل عام ها و خرابی ها و ويرانی ها و غنيمت ها و برده كردن ها براساس كدام دستور ايمانی يا توصيه قرآنی صورت گرفته است؟ از اين ها گذشته، اين محققان، وقايع خونين در كشورهای عربی(خصوصآ الجزاير) را چگونه توضيح مي دهند؟ با "حملهء دوّم اعراب به يک كشور عربی"؟!!!
با اينگونه توجيهات تاريخی است كه جامعه ايران ـ حداقل از انقلاب مشروطيت تا بحال ـ انواع و اقسام اسلام های "راستين" را تجربه كرده است بی آنكه بتواند اسلام را(بعنوان يک مسئله شخصی، خصوصی و وجدانی) از عرصه مناسبات اجتماعی ـ سياسي به زاويهء مساجد و حوزه های دينی سوق دهد. از اين نظر ـ واقعآ ـ متفكران دوره مشروطيّت يكصد سال از محققان و متفكران ما جلوتر بودند.
کاوه: آيا يكپارچه كردن انواع اسلام ها، ما را از درك ويژگي ها و پيام هاي هريك باز نمي دارد؟ مثلا شما فكر نمي كنيد كه اسلام آقاي دكتر عبدالكريم سروش كه اين روزها محور بحث هاي سياسي و مبارزاتي در ايران شده اند، با اسلام متفكران ديگر، تفاوت اساسي داشته باشد؟ حداقل آقاي سروش معتقد به جدائي دين از دولت هستند...
ميرفطروس: بنده در بارهء انواع و اقسام اسلام راستين در كتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران" مفصلآ صحبت كرده ام. در اين كتاب، بطور تطبيقی و مستند نشان داده ام كه وجوه متفاوت يا مشترک انديشه های خمينی، دكتر شريعتی و مجاهدين ـ خصوصآ در باره آزادی و دموكراسی ـ كدام ها هستند. انديشه های آقای سروش هم همان تشيع علوی و اسلام نبوی دكتر علی شريعتی و مجاهدين است با اين تازگی كه پس از تجربه خونين 17 ساله حكومت اسلامی، آقای سروش ـ اينک ـ با احتياط و شرمندگی و تأخير، از "جدائی دين و سياست" حرف مي زنند، با اينحال بايد بدانيم كه اين "موضع گيری" اساسآ براي حفظ و نجات اسلام است نه برای استقرار آزادی و دموكراسی در ايران. متفكرانی مانند آقای سروش اگر بخواهند روزی بين ايران و اسلام و يا بين آزادی و اسلام يكی را انتخاب كنند، آن يک، فكر می كنم اسلام خواهد بود نه ايران و نه آزادی. از اين گذشته، می دانيم كه آقای سروش ـ بعنوان يك فيلسوف و متفكر اسلامی ـ مدّت 17 سال در مهمترين ارگان فرهنگی رژيم(يعنی در شورای انقلاب فرهنگی) برای گسترش "انقلاب فرهنگی" و اسلامی كردن جامعه ايران(خصوصآ در "پاكسازی" دانشگاه ها و مدارس عالی)، نقش فعّال و اساسی داشته اند. در اين همه سال ها، فجايع هولناكی بر ملّت و ميهن ما گذشته است و آقای سروش، بعنوان يک روشنفكر متعهد، كجا بودند؟
کاوه: مي بخشيد كه صحبت تان را قطع مي كنم، نگفتيد كه تفاوت آقاي سروش با ديگر متفكران اسلامي چيست؟
ميرفطروس: تفاوت همانست كه مرحوم دكتر علی شريعتی(يعنی نماينده اسلام مدرن) در توضيح مخالفت های خود با علمای حوزه علميه قم گفته بود، يعنی: اختلاف بر سر شكل بيان و يا بقول دكتر شريعتی: "اختلاف در ظرف های بيانی، شكل و شيوه نشر حقايق ثابت و لايتغير اسلام است". دكتر علی شريعتی ـ بدرستی ـ دريافته بود كه "اگر محتوای اسلام را ـ كه حقايق ثابتی است ـ در شكل و ظرف های بيانی تازه مطرح نكنيم، ظرف و مظروف ـ هر دو ـ نابود می شوند"... از ياد نبريم كه كشمكش ها و اختلافات دكتر شريعتی با آخوندها نيز بسيار تند و خشن بود با اينحال او در ماهيت اين اختلاف تأكيد مي كرد: "اختلاف من با او [آخوند] اختلاف پسر و پدری است در داخل يك خانواده، بنابراين كماكان انتقاد و پيشنهاد مي كنم، اما در برابر بيگانه [يعنی غيراسلامی ها، غيرمذهبی ها، كمونيست ها و كافرها] تسليم محض آنها [ملاها] هستم..." با اين استدلال ها بود كه دكتر علی شريعتی با رنگ كردن عقب مانده ترين آراء اسلامی و تحويل آنها به جوانان مشتاق و پرشور، تأثيرات مخربی بر شعور نسل جوان ما باقی گذاشت. سيّد احمد خمينی در باره نقش دكتر شريعتی در پيدائی انقلاب اسلامی تأكيد مي كرد: "پدرم [آيت الله خمينی] برای مردم و انقلاب اسلامی چيزی نداشته و كاری نكرده، همه از آنِ دكتر شريعتی است."[5]
کاوه: امّا آقای سروش اعتبار عقل و آزادی را مي پذيرند. مثلآ ايشان در مقاله ای بنام "عقل و آزادی" می گويند: "آزادی، اصل است و حتی سابق بر عبوديت است... ما حتی اگر بندگی را قبول داريم برای اينست كه آزادانه بندگي را برگزيده ايم. اگر كسی مجبورانه و به تحميل، بندگی را برگزيده باشد، اين بندگی نيست. بندگی، مسبوق به حرّيت بندگی است. اگر اين بندگی، مسبوق به آن حريّت نباشد ارزشی ندارد..."
ميرفطروس: واقعآ اين عقايد شبه فلسفی يعنی چه؟ ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگير بحث "زيربنا" و "روبنا" و مشغول فلسفه ديالكتيكی "مرغ" و "تخم مرغ" بوديم كه تا چشم باز كرديم ديديم هم "زيربنا" را از دست داديم و هم "روبنا" را. هم "مرغ" را دزديدند و هم "تخم مرغ" را.. پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فريبای آقای دكتر سروش، همان ارزيابی درخشان ماركس در مورد "لوتر" است. شما بجاي "لوتر" نام آقای سروش را بگذاريد ببينيد چه شباهت شگفتی دارند:
لوتر (آقاي سروش) بر بندگي خداوند، پيروز شده، زيرا او بندگي از روي ايمان را بجاي آن نشاند. او ايمان به سلطه را در هم كوبيد زيرا كه او سلطه ايمان را تجديد نمود. او كشيش (آخوند) را به عامي تبديل كرد، زيرا كه او عامي را به كشيش (آخوند) مبدل كرد. او انسان را از مذهب گرائي ظاهري آزاد ساخت، زيرا كه او مذهب گرائي را بباطن انسان منتقل نمود. او تن را از زنجيرها رها ساخت زيرا كه او دل را به زنجير كشيد.با اين افكار شبه فلسفی بود كه حزب توده و بسياری از روشنفكران "لائيک" ما ـ در قبل از انقلاب ـ برای جامعهء در حالِ تحوّل ايران، انواع "اسلام رهائی بخش" و "تشيع انقلابی" خلق كردند. ظاهرآ حالا هم داريم اين دور باطل را تكرار می كنيم. حدود يكصد سال پيش فرزانگان انقلاب مشروطيت می گفتند: "ما با رنج های بسيار، اين غول خطرناک(مذهب) را در شيشه كرديم، بر آيندگان است كه با هوشياری و آگاهی نگذارند تا بار ديگر اين غول(مذهب) آزاد شود"... بعد از گذشت يک قرن، واقعآ ما در كجای كار هستيم؟
امروز وظيفهء ما مبارزه با اين "كشيش درونی"، با اين "طبيعت كشيش گونه" است(فرقی نمي كند از نوع مذهبی يا ماركسيستی و غيره). تا زمانی كه جدائي دين از دولت(حكومت) بوجود نيايد، نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هيچيک ـ به سرانجام نخواهد رسيد. جامعهء ايران، الآن نه به "دين حكومتی" احتياج دارد و نه به "حكومت دينی". بحث اساسی در ايران امروز، بحث "حكومت دموكراتيک دينی" يا "قبض و بسط شريعت" نيست. آنانی كه در داخل و خارج كشور به اين "اختلافات" دل خوش كرده اند، در واقع، ضرورت های اساسی جامعهء ايران در بارهء لزوم لائيسيته، تجدّد، پيشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر را از ياد می برند، آنهم در شرايطی كه بقول مهندس بازرگان: "بسياری از مردم ـ خصوصآ نسل جوان ـ به شعائر و باورهای اسلامی، پشت كرده اند".
ادامه دارد...
افزوده ها و يادداشت ها:
1- مثلآ وقتی عکس افتتاح سد عظيم "دز"(در خوزستان) در نشريات خارجی چاپ شد، بحث بسياری از فعّالين سياسی در خارج از کشور اين بود که: "اين عکس، مونتاژ است و ساختن چنين سد عظيمی در ايران، دروغ تبليغاتی رژيم شاه است!"... بعدها يکی از همين رهبران سياسی -که تحصيلاتش را هم در رشتهء اقتصاد ايران به پايان برده بود- در پاسخ به اين سئوال که: "در دوران 25 سالهء ديکتاتوری محمّدرضا شاه، چند سد بزرگ در ايران ساخته شده؟" به من گفت: "فقط 5 تا!"...ظاهرآ اين استاد اقتصاد از ساختن 30 سد ديگر خبری نداشت!...
وقتی دوست شاعرم(اسماعيل خوئی) می گويد: "ما، بوده را نبوده گرفتيم، و از نبوده -البته در قلمروِ پندارِ خويش- بودی کرديم..." يعنی همين!
2- برای نمونه، نگاه کنيد به خاطرات دکتر منوچهر ثابتيان(از رهبران کنفدراسيون): فصل کتاب، شمارهء 2، بهار 1369، صص 66-82
3- برای آگاهی از اختلافات و دسته بندی های جبههء ملّی از آغاز تا آستانهء کودتای 28 مرداد 1332، نگاه کنيد به: "جنبش ملّی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332"، غلامرضا نجاتی، نشر شرکت انتشار، 1364، صص 224 - 225، 242 و 271 و نيز مقالهء روشنگر همين نويسنده در: آدينه، شمارهء 105، صص 52 - 55 و منابع پايان همين مقاله.
4- نقل به معنا از دوست عزيزم دکتر اميرهوشنگ کشاورز.
5- برای يک بحث تطبيقی در بارهء آراء و عقايد متفکران "اسلام راستين" نگاه کنيد به: "ملاحظاتی در تاريخ ايران"، علی ميرفطروس، چاپ سوّم، انتشارات نيما(آلمان).
No comments:
Post a Comment