Wednesday, January 13, 2010

روح جمهوری اسلامی در تنگنا الاهه بقراط

پرسش وسوسه انگیز این است: آیا اگر آیت الله خمینی زنده می بود، امکان می داشت اشغال سفارت آمریکا را اشتباه ارزیابی کند؟ آیا امکان می داشت از برنامه اتمی کوتاه بیاید؟ آیا امکان می داشت مهر تأیید بر رابطه با آمریکا بزند؟ به نظر من پاسخ منفی است. امروز نیز این تفکر آیت الله خمینی و روح انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن است که حتی در صورت واقع گرایی برخی از زمامدارانش، همچنان در برابر آن مقاومت می کند: هم در برابر جامعه و هم در برابر جهان. شکست این مقاومت، به معنای پیروزی گروه های واقع گرای جمهوری اسلامی نیست، بلکه به معنای شکستن جمهوری اسلامی به مثابه چهارچوب یک نظام فکری- سیاسی است.

*****

اوباما در طول کمتر از تنها یک سال، یعنی پیش از آن که یک سال از اقامت رسمی او در کاخ سفید بگذرد، نه تنها به همان نقطه ای رسید که جرج بوش در آن قرار داشت، بلکه آشکارا بخشی از مردم ایران را نه به دلیل مخالفت اش با برنامه اتمی، بلکه به دلیل عدم قاطعیت اش در برابر رژیم ایران به تقابل با خود کشاند. به این ترتیب، اگر بخشی از مردم طرفدار رژیم را که به دلیل برنامه اتمی با اوبامامخالف هستند، بر آن بخش از مردم که در روز سیزده آبان فریاد می زدند: «اوباما! یا با اونا، یا با ما» بیفزاییم، آنگاه خواهیم دید کارنامه اوباما در زمینه سیاست ایران بسی خرابتر از جرج بوش است چرا که اگر جرج بوش خود را در برابر ایرانیان طرفدار رژیم و یا مدافع برنامه اتمی می دید، اوباما علاوه بر آنها، مردم مخالف رژیم را نیز علیه خود برانگیخت! جرج بوش هرگز در برابر یک انتخاب قرار نگرفت. ولی اوباما از همان پیام نوروزی که زیر تأثیر گزارش ها و تحلیل های واهی لابی های رژیم، در آن «رهبر» و مردم را کنار هم قرار داد، خود به دست خویش در برابر یک دو راهی، چه بسا هر دو بن بست، قرار گرفت.

نقطه کور

اوباما نیز تحریم های سی ساله علیه جمهوری اسلامی را تمدید کرد. اوباما نیز در دیدارهای معتدد با رهبران روسیه و چین تلاش کرده و می کند بر سر تحریم های بیشتر علیه حکومت اسلامی به توافق برسد. تفاوت در اینجاست که اگر جرج بوش به دلایل مختلف از محبوبیتی که اوباما هنوز برخوردار است، بی بهره بود، اوباما اما به دلیل همین محبوبیت هنگامی که به همان نقطه ای می رسد که جرج بوش در آن قرار داشت، یعنی نقطه کور در رابطه با جمهوری اسلامی، برای همه بدیهی است که حق با وی است و چاره دیگری جز آنچه او انجام می دهد، باقی نمانده است. ولی چه چیز همه رؤسای جمهور و دولت های آمریکا را از ریگان و جرج بوش پدر و پسر جمهوری خواه تا جیمی کارتر و کلینتون و اوبامای دمکرات سرانجام به یک نقطه مشترک در برابر جمهوری اسلامی می رساند که تحریم و تهدید نظامی از عناصر اصلی آنند؟

تردیدی نیست که بخشی از زمامداران جمهوری اسلامی خواهان برقراری رابطه با آمریکا هستند. این تمایل در میان «اصلاح طلبان» همان اندازه طرفدار دارد که در میان «اصولگرایان». اینکه هر کدام به چه دلیل و باکدام ابزار مایل به پیشبرد چنین سیاستی هستند چندان تفاوتی در واقعیت به وجود نمی آورد. آنچه مهم است این واقعیت است که بخشی که مخالف این رابطه است، از قدرت کمی برخوردار نیست. لیکن در تضادی که به ویژه در سال های اخیر بر سر منافع اقتصادی و منابعی که در اختیار گروه های حاکم است، شکل گرفت و تشدید شد، هر کدام از این گروه ها خود را از پشتیبانی گروه هایی که می توانستند در یک ائتلاف پیدا یا پنهان به یک توافق برسند، محروم ساختند.

روشن است که گروه طرفدار دولت احمدی نژاد و آن گرایشی که «افراطی» خوانده می شود، به دلیل برخورداری از پشتیبانی بیت رهبری و هم چنین روحانیان تندرو، در عمل توانست بیش از دولت های پیشین چه در ظاهر و چه در باطن، با نمایندگان مستقیم و غیرمستقیم و یا دولتی و غیردولتی آمریکا نشست و برخاست داشته باشد بدون آنکه مورد اعتراض گروه های رقیب درون حکومت و «اپوزیسیون قانونی» قرار بگیرد. این رقبا اگر هم حرفی زدند، چیزی بیش از گله و شکوه نبود که چرا کاری را که خود می کنند، بر ما روا نداشتند.

چند سال پیش که هنوز در مورد «اصولگرایان» اصطلاح «محافظه کار» به کار می رفت و بحث «انتخابات» ریاست جمهوری هشتم و نهم و مجلس اسلامی هفتم وهشتم بود، من بارها به این نکته اشاره کردم که اگر قرار باشد رابطه ای با آمریکا برقرار شود، این «محافظه کاران» اجازه نخواهند داد رقبایشان (اصلاح طلب ها) پرچمدار آن شوند و در صورت لزوم خودشان به یک معنی «اصلاح طلب» خواهند شد. منظورم چه آن زمان و چه این زمان این بوده و هست که اگر سیاست و اقدامی تعیین کننده مانند برقراری رابطه با آمریکا در ظرفیت نظام جمهوری اسلامی باشد، هیچ دلیلی ندارد آنهایی که منابع سیاسی و اقتصادی کشور را در دستان خود قبضه کرده اند، اجازه دهند گروه رقیب که آن نیز در دامنه ای محدودتر دستی در سفره بادآورده از انقلاب اسلامی دارد، آن را به نام خود ثبت کند. ولی چرا اگر تلاش «اصلاح طلبان» به دلیل فشار و اخلال گری «محافظه کاران» دیروز و «اصول گرایان» امروز نتوانست به جایی برسد، حال تلاش خود این «اصول گرایان» که «اصلاح طلبان» را نمی توان مانعی بر سر راه آنها در برقراری این رابطه به شمار آورد، به جایی نمی رسد؟!

روح غالب

به ویژه آن هم در شرایطی که جامعه نظر مثبت نسبت به این رابطه دارد. واقعیت این است که یک گروه سوم فکری نیز وجود دارد که از قضا نامی ندارد! شاید از نظر کمّی با هیچ یک از دو گروه «اصول گرا» و «اصلاح طلب» مقایسه پذیر نباشد لیکن قویست. از نظر معنوی قویست. ریشه هایش در اعماق روح و سرشت انقلاب اسلامی تنیده است. این، همان سرشت مشترک «اصول گرایان» و «اصلاح طلبان» هر دو نیز هست که در عمل و در برخورد با واقعیات عریان سیاست خارجی و مناسبات اقتصادی جهان امروز، از یک سو ساییده شده اما از سوی دیگر هر بار روح «امام خمینی» را به شهادت می گیرد تا استدلال کند این رقیب است که به بیراهه می رود واز صراط مستقیم انقلاب اسلامی منحرف شده و باید «توبه» کند و به راه «رهبر کبیر انقلاب» و «بنیانگذار جمهوری اسلامی» و «خط امام» باز گردد.

این گروه سوم، پیام آور روح «امام خمینی» است که هر یک از جمله های معروف او مانند «آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند» و «ما رابطه با آمریکا را می خواهیم چه کنیم؟ قطع شود، به درک!» چنان افسار به گردن «اصلاح طلبان» و «اصول گرایان» هر دو انداخته است که هر خیزی برای برقراری رابطه با آمریکا را ناممکن می سازد. کیفیت این روح که هر یک برای اثبات حقانیت خود احضارش می کنند، تازه مربوط به زمانی است که مشکلی به نام برنامه اتمی وجود نداشت. مسئله تنها بر سر قطع رابطه بود و نه سیاست های حکومت اسلامی به مثابه خطری برای منطقه و جهان. اگر آن قطع رابطه تنها سبب مشکلاتی در رابطه با تأمین سوخت و انرژی برای جهان آزاد شد، ادامه آن اما به یک تهدید جدی تبدیل گشت. از همین رو برقراری این رابطه از نظر جامعه بین المللی تنها زمانی معنا و اهمیت پیدا می کند که با هدف تنش زدایی و کاهش خطرات و تهدیدات ناشی از جمهوری اسلامی، از جمله برنامه اتمی آن باشد.

آن روح غالب اما دست جمهوری اسلامی را بسته است. اگر گله و شکایت، و به عبارت دقیق تر، غرزدن «اصلاح طلبان» را در رابطه با تلاش «اصول گرایان» جهت نزدیکی با آمریکا به شمار نیاوریم و اگر قصد «اصول گرایان» را که فشار تحریم و انزوای فرساینده و مهلک را اگر نه بر روی کشور، دست کم بر روی همان منابع اقتصادی که قبضه کرده اند و هم چنین منابع بودجه دولتی، با تمام وجود احساس می کنند، جدی بگیریم، پس باید دلیلی فراتر از این دو برای رسیدن به نقطه ای وجود داشته باشد که اوباما نیز امروز در آن رانده شده است: تحریم بیشتر و تهدید نظامی.

فشار از سوی همان گروه سوم و یا روح «امام خمینی» را باید در سطوح پایین تر جمهوری اسلامی جست. در ارگان ها و نشریات نهادهایی که به مناسبت حفاظت و حراست از انقلاب اسلامی و نظام تشکیل شده اند و در تمام این سی سال به کار تبلیغ و ترویج سیاسی و ایدئولوژیک «راه امام» مشغول بوده اند. راهی که باید به نابودی اسراییل و آزادی «قدس» بیانجامد. راهی که در آن آمریکا «شیطان بزرگ» و شعار «مرگ بر آمریکا» تابلوی راهنمای آن است. راهی که از بالای سر خاورمیانه دست دوستی زمامداران حکومت اسلامی را به دستان طماع و حیله گر سیاستمدار نحیفی چون هوگو چاوز می رساند.

پرسش وسوسه انگیز اما این است: آیا اگر آیت الله خمینی زنده می بود، امکان می داشت اشغال سفارت آمریکا را اشتباه ارزیابی کند؟ آیا امکان می داشت از برنامه اتمی کوتاه بیاید؟ آیا امکان می داشت مهر تأیید بر رابطه با آمریکا بزند؟ به نظر من پاسخ منفی است. اگر چنین نمی بود، انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن در برابر خودش قرار می گرفت و این در هر حکومت ایدئولوژیک،که جمهوری اسلامی بی تردید یکی از آنهاست، به معنای خودکشی است. چنین تجربه ای را پیش از این حکومت های فاشیست و کمونیست از سر گذرانده اند. آنها نیز هنگامی از میان برداشته شدند که به طمع بقا می خواستند سرشت خود را با «واقعیت» تطبیق بدهند. زمامداران چنین حکومت هایی اما همواره زمانی به فکر تطبیق نظام خود با واقعیت می افتند که بقای آن را در خطر می بینند. تنگنا! تنگنا! امروز نیز این تفکر آیت الله خمینی و روح انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن است که حتی در صورت واقع گرایی برخی از زمامدارانش، همچنان در برابر آن مقاومت می کند: هم در برابر جامعه و هم در برابر جهان. شکست این مقاومت، به معنای پیروزی گروه های واقع گرای جمهوری اسلامی نیست، بلکه به معنای شکستن جمهوری اسلامی به مثابه چهارچوب یک نظام فکری- سیاسی است.

19 نوامبر 2009

No comments:

Post a Comment