Wednesday, January 13, 2010

از "روشنفكرى دينی" به آزادى و دمكراسى راه نيست

اشاره:
استاد دكتر صدرالدين الهى معتقد است: "شجاعت و از روبرو به گذشته نگاه كردن، نعمتى است كه نصيب هر كس نمى شود. ميرفطروس از اين شجاعت به سرحد كمال برخوردار است و اين آن نايافته گوهرى است كه بايد گردن آويز همه متفكران امروز و فرداى ما باشد... اين آقاى ميرفطروس، سرى بريده دارد در تشت تكفير دوستان ديروزش و تنى پاره پاره بر نيزه دشمنانش در همان روزها. در تحليل هاى او، درد بردار كردن بابک و منصور(حلاج) و حسنک(وزير) را احساس مى كنى، با "ابن مقنع" در ديگ تيزاب مى افتى و با "عين القضات همدانى" به آتش و نفت و بوريا دست مى يابى، و در خيل كشتگان بى آواز، خود را هم آواز آنان مى بينى... شايد اشتباه مى كنم، اما آسان نيست كه آدمى در عصر تجديد حيات انديشه دينى در سراسر جهان، در صف ملحدان سربلند تمامى تاريخ بايستد و "گاليله" نباشد كه آهسته بگويد: زمين مى گردد، و "منصور" باشد كه بگويد: "رَكعَتان فِى العشق، لايَصح وضو هُما الا بالدم"(در عشق دو ركعت است كه وضو، آن درست نيايد، الا به خون) ... او در كتاب "ملاحظاتى در تاريخ ايران" ده ويژگى اسلام راستين و توتاليتاريسم را به زبانى ساده چنان برمى شمارد كه هر طفل ابجدخوان فكر سياسى، شباهت هاى بى چون و چرائى ميان هيتلر، موسولينى و استالين و خمينى پيدا مى كند و نيز خيل نظريه پردازان اين رژيم ها را به نيكى باز مى شناسد: از "كيروف" تا "ژدانف" و از "شريعتى" تا "سروش"... برداشتن اين صدا در برهوت ايمان هاى نئوليبرالى، نيازمند جرئتى منصوروار است. اميد آن است كه اين صداى تنها، طنينى جهانتاب پيدا كند، زبان آتشينش در گيرد و او چون شمع به تنهائى نسوزد و آب نشود." ...
پس از گذشت سال ها از نظرات استاد صدرالدّين الهى، اينک مى توان گفت كه آن صداى تنها نه تنها ديگر تنها نيست، بلكه كتاب ها و گفتگوهاى دكتر على ميرفطروس بازتاب گسترده اى در ميان روشنفكران ما داشته و به يمن اين بحث ها و بررسى ها امروزه ما شاهد پيدايش موج نوينى از روشنفكران هستيم كه برخلاف گذشته، نه بر "منافع حزبى" يا "مصالح ايدئولوژيک" بلكه براساس منافع ملى ما به تاريخ و رويدادهاى تاريخى نظر مى كنند. اهميت تاريخى اين بحث ها از جمله در اينست كه زمانى انتشار يافته اند كه بقول منتقدى "كمتر كسى را كشش و جسارت ورود بدان ها بود. چنين عبورى از خط قرمز و سنت شكنى در سنجشگرى تاريخى، خود بدعتى شد براى نويسندگانى كه بعدها مضمون بحث هاى ميرفطروس را محور تحقيقات خويش قرار داده اند"... عقايد و آثار ميرفطروس براى روشنفكران جوامع اسلامى (خصوصا كشورهاى حوزه تاريخ و تمدن ايرانى) نيز الهام بخش و راهگشا بوده و به آنان جهت درك علل و عوامل تاريخى عقب ماندگى هاى كشورشان و شيوه برون رفت از آن، يارى كرده است.
گفتگوى حاضر، فرصت ديگرى است براى پرداختن به دين، سياست و روشنفكرى در ايران "تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد".

نيمروز: آقاى ميرفطروس! يكى از گفتگوهاى شما(حدود ۷-٨ سال پيش) چنين تمام مى شود: "چشم انداز تاريخى بيشتر روشنفكران يا نوانديشان دينى راجع به جامعه مدنى، اساسآ "مدينه النبّى" حضرت محمّد است، همچنان كه نمونه اعلاى حكومت آزاد و دموكراتيک شان، حكومت ۴ ساله حضرت على در ۱۴۰۰ سال پيش است"... رويدادهاى سال هاى اخير، خصوصآ عملكردهاى اصلاح طلبان دينى و تحول تدريجى آنان از "اصلاح طلبى" به "مصلحت طلبى" - در حفظ نظام اسلامى- ، اين نظر شما را تأييد مى كند، با اينحال بعضى از اصلاح طلبان - و از جمله آقاى دكتر عليرضا علوى تبار- هنوز "روشنفكرى دينى را راه بى بديل براى رسيدن به مدرنيته" مى دانند...

ميرفطروس: بله! و حتى يكى از همين "اصلاح طلبان ديروز" و "مصلحت طلبان امروز" مدعى شده كه "روشنفكران غيردينی نمى توانند پرچم‌دار دموكراسى باشند"! نتيجه منطقى اينگونه ادعاها اينست كه گويا تمام دموكراسى هاى اروپائى "دينى" هستند...!!! در هر حال، نكته اى را كه بايد دانست اينكه: اصطلاح "روشنفكر دينى" مانند "روشنفكران ملّى مذهبى" داراى يک تناقض درونى است كه بى توجهى به آن هم به "روشنفكر" آسيب مى زند و هم به "دين"، هم "ملى" را بى اعتبار مى كند و هم "مذهبى" را. پس از سال ها كلّى بافى و آشفته فكرى و توهم زائى، زمان آنست كه در باره مفاهيم، شفاف تر و دقيق تر صحبت كنيم و از غلطيدن به فلسفه بافى هاى گذشته پرهيز كنيم.
آنچه در اوّل مى توان گفت اينست كه "روشنفكرى"(چنانكه از نامش هم پيداست) با فكر و عقل نقّاد و پرسشگر تعريف مى شود، در حاليكه دين جوهر خود را از "ايمان" و "باورهاى يقينى" و از پيش داده شده مى گيرد. به عبارت ديگر: فكر و عقل نقّاد و پرسشگر، پايه اساسى روشنفكرى است در حاليكه دين بخاطر ذات ايمانى و يقينى خويش از تحقيق و عقل پرسشگر و نقاد گريزان است. بقول علماى اسلامى: "من تمنطق، تزندق" يعنى منطق و استدلال منطقى انسان را كافر(زنديق) مى كند! بنابراين: اطلاق "نوانديشان دينى" به دوستان شايد صحيح تر و دقيق تر باشد.

نيمروز: يكى از نمايندگان نوانديشى دينى(آقاى محسن سازگارا) در سخنرانى اخير خود در لندن گفته اند: "روشنفكر كسى است كه مى كوشد به روى شكاف هاى معرفتی جامعه پل بزند" و "روشنفكر دينى كسى است كه بخواهد بين دين و دنياى مدرن پل بزند... و سنت دينى را در كنار آزادى بنشاند و مشكل كنار آمدن با دنياى مدرن را حل كند"... شما آيا با اين تعريف از روشنفكرى موافقيد؟!

ميرفطروس: ببينيد! روشنفكرى محصول دوران جديد انديشه و تفكر انسان است. دورانى كه "عقلانيت انتقادى"، مركز و معيار همه ارزش ها و اعتقادات -خصوصآ اعتقادات دينى- قرار مى گيرد. اين، به هيچ وجه به معناى ضديّت با دين و مذهب نيست بلكه به اين معناست كه "ديانت" تحت نظارت "عقل" قرار مى گيرد و در واقع در پرتو "عقل"، "دين" به حيات معنوى خويش ادامه مى دهد.
می دانيم كه در قبل از انقلاب اسلامى، مرحوم دكتر شريعتى با بازگشت به مذهب(بعنوان يک استراتژى و يک ايمان) و به اسلام(بعنوان يک ايدئولوژى) كوشيد تا در يك "توحيد فكرى" جامعه اى را سازمان دهد كه در آن "جو فكرى مشابه بوجود آيد، جامعه اى كه در همه جاى آن بتوانيم اكسيژن اسلام را تنفس كنيم، جامعه اى كه مذهب بعنوان يك استراتژى، و اسلام بعنوان يک ايدئولوژى، همه عرصه هاى فكرى، فرهنگى، ارزشى، اخلاقى، سياسى و اجتماعى را در بر مى گيرد". دكتر شريعتى با چنان اعتقادى معتقد بود كه: "آزادى، دموكراسى و ليبراليسم غربى، چونان حجاب عصمت بر چهره فاحشه است" يا "آزادى و دموكراسى هديه بورژوازى و لقمه چرب و شيرين مسمومى است كه با صد منت به ما اعطا مى كنند"(براى يک بحث مستند در اين باره نگاه بفرمائيد به: "ملاحظاتى در تاريخ ايران"، چاپ چهارم، بخش سوم).
خوب! با اين افكار و آرمان هاى دكتر شريعتى و به همت "روشنفكران دينى" و "ملّى مذهبى" ما، چنين جامعه اى با انقلاب اسلامى سال ۵۷ مستقر گرديده و الان ۲۵ سال است كه همه ما از بركات و حسنات آن برخورداريم كه "انقلاب فرهنگى"، "پاكسازى دانشگاه ها" و ايجاد "دانشگاه اسلامى" روشنفكران دينى از نمونه هاى آنست، حالا همين دوستان با "قبض و بسط شريعت" و با "چاق و لاغر كردن دين" مى خواهند "سنت دينى را در كنار آزادى بنشانند"!! و به اين ترتيب: "با مشكل دنياى مدرن كنار بيايند"؟!
من فكر مى كنم كه اين دوستان نه با "آزادى و دنياى مدرن" بلكه ابتدا بايد با خودشان كنار بيايند زيرا اينهمه دست و دلبازى فكرى، شايسته يک روشنفكر واقعى نيست. فروتنى و صداقت اخلاقى حكم مى كند كه اين دوستان با نقد روشن و شفاف از گذشته فكرى و ايدئولوژيک خويش، ابتدا به گسست قطعى از "سنت"(سنت فكرى ضد آزادى و ضد تجدّد) برسند و بعد به "روشنفكرى" و راهگشائى براى جهان و جامعه بپردازند.

نيمروز: در مورد دكتر على شريعتى گفته مى شود كه برداشت هاى ضد آزادى و ضد تجددّ از عقايد او، نادرست و يک "توهم زائى" است...

ميرفطروس: بله! اما متولّيان و كليدداران "گنجينه انديشه هاى شريعتى" يک بار هم كه شده توضيح دهند فلسفه وجودى آنهمه عقايد ضد آزادى و ضد تجددّ و حتّى فاشيستى در آثار شريعتى چيست؟ و اساسآ از نظر زمانى(chronologique) آثارى مانند "امت و امامت" و "فاطمه، فاطمه است" را چگونه بايد دوره بندى كرد؟ و مهم تر از همه، نظر اين متوليان نسبت به اينگونه عقايد و آثار چيست؟ دكتر شريعتى در آغاز كتاب "فاطمه، فاطمه است" مدعى است كه "با تكيه اساسى بر اسناد كهن تاريخى... و با خواندن و جمع آورى همه اسناد و اطلاعاتى كه در طول ۱۴ قرن به همه زبان ها و لهجه هاى محلى اسلامى در باره حضرت فاطمه وجود داشت، كتاب "فاطمه، فاطمه است" را تأليف كرده و..."
از متولّيان آثار دكتر شريعتى(كه ظاهرآ به روش علمى و آكادميک هم مجهز هستند) مى توان پرسيد كه اين "اسناد كهن تاريخى" و اين "اطلاعات در طول ۱۴ قرن به همه زبان ها و حتى لهجه هاى محلى اسلامى"(؟) كدام يا كدام ها بوده و اساسآ نظر اين دوستان در باره "فاطمه"(بعنوان سمبلى براى زنان ايران) چيست؟ من فكر مى كنم پاسخ به اين سئوالات خدمتى است كه اين دوستان مى توانند نسبت به خوانندگان آثار دكتر شريعتى انجام دهند و در "توهم زدائى" از عقايد وى همّت كنند. همين جا بگويم كه من در "حسن نيت" و صداقت دكتر على شريعتى، دكتر سروش و ديگران ترديدى ندارم امّا ديده ايم كه جاده جهنم گاهى از مسير "حسن نيت" مى گذرد.
بقول "كارل پوپر" ما بايد عادت دفاع از "مردان بزرگ " را ترک كنيم، چرا كه اين "مردان بزرگ" با حمله به عقل و آزادى، خطاهاى بزرگ مرتكب شده اند. "پوپر" اين دسته از روشنفكران را -كه با انديشه هاى خويش راهگشاى حكومت هاى جبّار بوده اند- "پيامبران دروغين" مى نامد.

نيمروز: بحث اينست كه چرا ما برخلاف مسيحيت نتوانستيم تحولاّت يا رفرم هاى دينى را تجربه كنيم و اساسآ چرا نتوانستيم "لوتر" يا "كالون" و "سنت توماس" خودمان را متولّد كنيم؟

ميرفطروس: همانطوريكه بعضى از محققّان ديگر هم گفته اند: بين مسيحيت و اسلام، تفاوت هاى بنيادينى هست كه طرح مسائلى مانند جدائى دين از دولت، آزادى و دموكراسى را اساسآ غيرممكن مى سازد. از جمله اينكه برخلاف مسيحيت، اسلام دينى است كه تنها با "آخرت" ما كار ندارد بلكه ناظر بر امور دنيائى و اين جهانى ما نيز هست، يعنى برخلاف مسيحيت، اسلام دينى است كه مدّعى حكومت، سازماندهى اجتماعى و تدوين و اجراى قوانين از پيش تصويب شده است. برخلاف مسيحيت، در اسلام امام يا رسول خدا در كنار قدرت حكومتى و حتى همكار و هم پيمان با دولت نيست بلكه خود دولت است. بقول دكتر شريعتى: "امام يا پيغمبر، مسئوليت مستقيم سياست خارجى را داراست و رهبرى مستقيم اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سياست خارجى و اداره امور داخلى جامعه با اوست. يعنى امام يا رسول خدا، هم رهبر دين است، هم رئيس دولت است و هم رئيس حكومت..." با چنين اعتقادى بود كه مرحوم دكتر شريعتى نظريه جدائى دين از دولت را "ساخته قدرت هاى خارجى" مى دانست و ضمن مخالفت با آن، جدائى دين از دولت را "تعبير ديگرى از تفكيك سياست از روحانيت"، بشمار مى آورد. طبيعى است كه در چنين نظامى "پل زدن به آزادى و دنياى مدرن" امرى محال و غيرممكن است. نوانديشان دينى ما فراموش مى كنند كه در اروپا، ظهور مدرنيته و جامعه مدنى با پيكار عليه حاكميت دين و كليسا همراه بود. اين دوستان فراموش مى كنند كه يكى از مظاهر تجددّ(مدرنيته) افسون زدائى از جهان و جامعه است نه نوسازى يا "بهسازى دين" و اسطوره هاى دينى. با اينگونه "روشنفكرى" و "روشنفكران دينى" در اين يكصد سال، ما انواع و اقسام "اسلام راستين"، "اسلام نبوى" و "تشيّع علوى" را تجربه كرده ايم بى آنكه بتوانيم از اين فلاكت تاريخى و از اين مذلّت مذهبى فرهنگى رهائى يابيم.
من فكر مى كنم كه بدون نقد شجاعانه از گذشته فكرى خويش و بدون گسست قطعى از سنت هاى ايدئولوژيک(چه دينى و چه لنينى) روشنفكران ما قادر به پل زدن بسوى آزادى، دموكراسى و تجددّ نخواهند بود. كسانى كه ديروز با تأويل و تفسيرهاى خودسرانه، از آيات قرآن، سوسياليسم و جامعه بى طبقه توحيدى استنتاج كردند و امروز با ابزار "هرمنوتيک" مى خواهند از دل يک دين تمام خواه و توتاليتر، "مردم سالارى دينى" يا "حكومت دموكراتيک دينى" استخراج كنند در واقع هم به مردم سالارى ضربه مى زنند و هم به دموكراسى و تجددّ ملّى. از بطن عقيم يک دين تمام خواه و عقل ستيز، هيچ فكر و متفكّرى زاده نشد و نخواهد شد، هم از اين روست كه بقول دكتر عبدالكريم سروش: "تمدّن اسلامى اساسآ "فقيه پرور" بوده نه "فيلسوف پرور" و فرهنگساز"! ...

نيمروز: آنچه كه شما در تعريف روشنفكر و روشنفكری گفته ايد(يعنی ضرورت فكر و عقل نقّاد)، اين سئوال را پيش می كشد كه پس می توان هر "فيلسوف عقلی" را روشنفكر دانست؟ می خواهم بگويم كه اين تعريف، چندان كامل نيست!

ميرفطروس: تعريف من اساساً معطوف بود به ذات و جوهر روشنفكری(در تضادّ با آنچه كه "روشنفكر دينی" ناميده مي شود) يعنی اهميـّت "عقلِ نقّاد" و اولويـّت آن بر "ايمان و تعبـّدِ دينی". وظيفه روشنفكر اساساً فرهنگ‌سازی است، يعنی ايجاد ذهنيـّتی است كه بر بستر آن بتوان آينده و نيک‌بختی انسان را تأمين كرد. پس بی‌جا نيست اگر "آينده‌نگری" را نيز جزو مؤلّفه‌های اساسی روشنفكر و روشنفكری به‌حساب آوريم. "آينده‌نگری"(به تعبير ادوارد سعيد) به اين معنا كه با تحقيق و نقد گذشته و بررسی حال، ضمن برقراركردن رابطه منطقی با آينده، بتوان مصالح نيک‌بختی جامعه را فراهم كرد.
"روشنفكران دينی"یِ ما كه "عقل" را همساز و همطراز "دين" می خواهند، در شكل مترقّی و متعالی خود سرانجام به "مولوی" می رسند كه قرن ها پيش با همه علاقه و احترامش به "انديشه"(ای برادر! تو همه انديشه ای...) سرانجام، دنيا را "مردار" و علم و عقل را "آخور"ی می دانست زيبنده "اُشتران":

خُرده كاری هایِ علم هندسه
يا نجوم و علم طب و فلسفه
اينهمه، علمِ بنایِ آخورست
كه عمادِ بودِ گاو و اُشترست

و آيا شگفت‌انگيز است كه آقای دكتر عبدالكريم سروش نيز(با آن عشق عارفانه اش به مولوی) ضمن خوار شمردن "خِردِ علمی" و عقل و علم و تكنولوژی(مانند دكتر سيد حسين نصر) معتقد می شود كه «علم و تكنولوژی نمی توانند برای ما عزّت بياورند لذا بايد به دين تمسِک جُست»؟
"روشنفكران دينی"ی ما كه از "مردم سالاری دينی" يا "دموكراسی دينی" و "حقوق بشر اسلامی" صحبت می كنند در واقع از ماهيـّت تبعيض آميز عقايد خويش غافل اند چرا كه گستره جهانشمول حقوق بشر را به "دينی" و "غيردينی"، "اسلامی" و "غيراسلامی" تقسيم می كنند و سرانجام به آن نتيجه فاجعه بار می رسند كه امروز در ايران به "خودی" و "غيرخودی" معروف است.
من فكر می كنم كه بزرگ‌ترين خدمت اين دوستان(خصوصاً حجت الاسلام كديور و اشكوری) به دين و روحانيت اين خواهد بود كه ضمن تأكيد بر "بازگشت روحانيت به حوزه" نظرات خويش را در باره حجاب، برابری جنسی(برابری زنان و مردان) و خصوصاً منشور حقوق بشر(بعنوان اصول جهانشمول) ابراز نمايند... اين سنّتِ خون و شهادت و عاشورا قرن هاست كه راه هرگونه تعقّل و تعادل روحی را از جامعه ما سلب كرده است، بنابراين: برای رسيدن به آزادی و جامعه مدنی، ابتداء بايد از اين "جغرافيای خون و جنون" گريخت!

نيمروز: مسئله ای كه در تاريخ روشنفكری ايران وجود دارد، مسئله آميختگی "سياست" با "روشنفكری" است. اين مسئله با آنچه كه شما از "ذهنيـّت سازی" و "فرهنگ سازی" توسط روشنفكران گفته ايد، كمی مغاير است...

ميرفطروس: در كشورهائی كه هنوز نهادهای مستقل مدنی شكل نگرفته و تقسيم كار اجتماعی چندانی هم در آن ها صورت نگرفته، معمولاً روشنفكری با سياست آميخته است، با اينحال بايد تأكيد كرد كه وظيفه اصلی روشنفكر ايجاد فضاهای ذهنی مناسب برای تعالی و نيک‌بختی جامعه است. به‌عبارت ديگر: وظيفه روشنفكر "فرهنگ سازی" است نه "سياست بازی"! او عهده دار مهندسیِ فكری و مديريـّت ذهنی جامعه است. مثلاً روشنفكران عصر مشروطيت اساساً در پی قدرت(يعنی كسب قدرت سياسی) نبودند بلكه بيشتر به‌دنبال ايجاد ذهنيـّت عقلانی و بسترسازی برای استقرار جامعه مدنی بودند، به‌عبارت ديگر: آنها به‌جای ايجاد حزب و سازمان سياسی به‌دنبال ايجاد مدرسه و دانشگاه و گسترش سواد و فرهنگ بودند.
از مشروطيت به‌بعد، با تأسيس حزب كمونيست در ايران و خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57، "سياست" در ايران به "ايدئولوژی" بدل شد و ايمان حزبی(ايدئولوژيک) جای "ايمان مذهبی" را گرفت و بدين ترتيب: هم "فرديـّت انسان"(بعنوان عنصری آزاد و مستقل)، هم عقل نقّاد و پرسشگر، و هم منافع ملّی ما در تعلّقات حزبی و مصالح ايدئولوژيک رنگ باختند. به‌همين جهت در سراسر اين دوران تا انقلاب 57 ما به‌جای روشنفكر و متفكّر -عموماً- "ايدئولوگ" داشتيم.

نيمروز: ولی می‌دانيم كه بسياری از روشنفكران يا بقول شما "فرهنگ سازان" دوره رضاشاهی از سياستمداران برجسته آن دوره هم بودند، مثلاً محمّد علی فروغی(ذكاء الملک) و...

ميرفطروس: بله، كاملاً! ولی بايد عرض كنم كه محمّد علی فروغی و ديگران از بازماندگان و تربيت شدگان مكتب مشروطيت بودند. آنان با پائی در فرهنگ و تاريخ و تمدّن ايران و با پای ديگری در تاريخ و فلسفه و تمدّن غرب، رو به‌سوی آينده جامعه مدنی و استقرار تجدّد در ايران داشتند. اين همان دورانی است كه "سياست" هنوز به‌معنای "تدبير مدرن" و آئين كشورداری بود و با سياست به‌معنای فريب و دسيسه و نيرنگ تفاوت داشت. به‌همين جهت است كه يكی از ويژگی‌های روشنفكران و سياستمداران آن دوره اين بود كه فضل و فضيلت را با هم داشتند. نمونه‌اش همين محمّد علی فروغی كه ضمن اينكه استاد مسلّم زبان و ادب پارسی بود و صاحب "آئين سخنوری"، تصحيح گلستان، تصحيح بوستان، تصحيح غزليات سعدی و رباعيات خيام و گزيده شاهنامه فردوسی و نيز نويسنده صدها مقاله ادبی و فرهنگی بود، با فلسفه غرب نيز آشنائی عميق داشت به‌طوری‌كه "سير حكمت در اروپا"یِ او پس از گذشت 70 سال اينک جزو كلاسيک‌های ادبيات فلسفی در ايران است. او حتّی در علم هيأت(نجوم)، فيزيک و شيمی نيز دست داشت و حدود 100 سال پيش اوّلين كتاب را در علم اقتصاد - به‌نام "اصول علم ثروت ملل"- تأليف كرد كه هنوز از اعتبار علمی برخوردار است... اين از فضل محمّد علی فروغی.
از نظر فضيلت هم بايد گفت كه محمّد علی فروغی نمونه درخشانی از نجابت، اخلاق و ميهن‌دوستی يک روشنفكر سياستمدار بود. در اين‌باره كافی است بدانيم كه پس از "غائله بهلول" در اعتراض به كشف حجاب و جريان مسجد گوهرشاد در مشهد(بسال 1314شمسی)، محمّد ولی خان اسدی(استاندار و نايب التوليه آستان قدس رضوی) به اتهام كوتاهی و قصور در خدمت به دستور رضاشاه دستگير و اعدام گرديد و پسر محمّد ولی خان اسدی(علی اكبر اسدی) هم كه داماد محمّد علی فروغی(نخست وزير وقت) بود، دستگير و زندانی شد. در چنين شرايط و احوالی، فروغی كوشيد تا در نزد رضاشاه برای آزادی دامادش "شفاعت" كند، امّا در يک عصبيـّت افسارگسيخته، رضاشاه، محمّد علی فروغی را نيز مورد توهين و توبيخ قرار داد و با گفتن "زن ريش دار! برو گم شو!"، باعث عزل و انزوای سياسی محمّد علی فروغی گرديد. مطالعه دوران عزلت، عسرت و پريشانی فروغی، واقعاً هر انسان آزاده ای را متأثر و منقلب می سازد(در اين باره نگاه بفرمائيد به كتاب "ذكاء الملک فروغی و شهريور 1320"، نوشته دكتر باقر عاملی). با اينهمه، در "روز واقعه"(در سوّم شهريور 1320) پس از حمله ارتش متفقين به ايران و كناره گيری تحميلی رضاشاه و تبعيد وی، محمّد علی فروغی، برخلاف بسياری از روشنفكران و سياستمداران ما(در انقلاب 57) به‌جای شعار "تا شاه كفن نشود، اين وطن، وطن نشود!" با اصالت و نجابتی استثنائی و با همه كدورتی كه از رضاشاه در دل داشت، تقاضای وی را برای نخست وزيری و سرپرستی امور كشور پذيرفت و عليرغم نقشه انگليسی‌ها برای الغاء سلطنت و استقرار جمهوری و حتی عليرغم پيشنهاد پُست رياست جمهوری به فروغی، وی استقلال و حفظ تماميت ارضی ايران و در يک كلام: منافع ملّی ايران را بر منافع فردی خويش ترجيح داد و با سياستی آگاهانه در آن لحظات حساس تاريخی و در شرايطی كه كشور در اشغال بيگانگان بود و خطر تجزيه ايران می رفت، توانست كشتی طوفان زده ايران را به ساحل نجات و عافيت برساند. چنين فضل و فضيلتی را ما آخرين بار تنها از شادروان دكتر غلامحسين صديقی(وزير كشور دولت مصدق) شاهد بوديم كه عليرغم كدورت و مخالفت 25 ساله اش با محمّد رضاشاه و با وجود مخالفت‌های عموم سران و رهبران "جبهه ملّی" در آستانه انقلاب 57، با شاه ملاقات كرد و پيشنهاد نخست وزيری وی را پذيرفت و...

نيمروز: با اينحال، چرا نسل‌های بعدی از حضور و وجود شخصيّت‌هائی مانند فروغی بی خبر ماندند؟

ميرفطروس: بطوريكه در جای ديگری هم گفته ام: من، مهم‌ترين عامل را در ايدئولوژيک شدن فضای فرهنگی جامعه ايران می‌دانم. به‌عبارت ديگر: انترناسيوناليسم حزب توده و اعتبار رهبران فكری آن، زمانی می‌توانست در بين جوانان ما "اعتبار" يابد كه نقيض آن -يعنی ناسيوناليست‌ها و فرهنگسازانی مانند فروغی، تقی‌زاده، پورداوود و ديگران، "بی اعتبار" شوند و اينچنين بود كه با تبليغات حزب توده و اقمار آن، نسل‌های آينده از شناخت شخصيت‌های ملّی ما، بی خبر و محروم ماندند. مثلاً وقتی به "كانون نويسندگان ايران"(يعنی جغرافيای روشنفكری ايران) نگاه كنيم و تحوّلات آنرا بررسی كنيم می‌بينيم كه كانون نويسندگان هم به‌جای توليد فرهنگ و ذهنيّت سازنده، عموماً سياست و ايدئولوژی توليد كرده است. بقول سهراب سپهری:
"من قطاری ديدم
كه سياست می‌بُرد
و چه خالی می‌رفت!"

بسياری از نويسندگان و روشنفكران ما هنوز در فضای سياسی - ايدئولوژيک قبل از انقلاب نفس می كشند. حدود 10-12 سال پيش، در جلسه كانون نويسندگان ايران(در پاريس) در پاسخ به يک "نويسنده و شاعر انقلابی"(كه ضمن توهين به دكتر ناتل خانلری، او را "عامل سركوب و سانسور رژيم شاه"!! ناميده بود) گفتم: «آقا! يكی از افتخارات رژيم شاه اين بايد باشد كه دكتر ناتل خانلری، وزير فرهنگش بود نه آل احمد و امثال او» ... و سپس جلسه را ترک كردم و از كانون نويسندگان استعفا دادم!
رويدادها و تحولات سياسی در ايران(از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامی) نشان می‌دهند كه برخلاف نظر "مستشارالدوله"، مشكل اساسی جامعه ما تنها "يک كلمه"(يعنی قانون) نيست، بلكه مشكل اساسی ما يک مشكل معرفتی و فرهنگی است. به‌همين جهت است كه بارها ديده ايم مشروطه خواهان ما به استبداد گرويدند و آزاديخواهان ما(و از جمله مسئولان "كميته حقوق بشر" در ايران) آزادی مخالفان خويش را پايمال كرده اند... ما هنوز نتوانسته ايم به نقد گذشته و بازشناسی حال و آينده دست بيابيم و در اين آشفتگی فكری است كه دكّه‌های احزاب و سازمان‌های سياسی(كه در بقدرت رسيدن آيت اله خمينی و استقرار جمهوری اسلامی نقش اساسی داشته اند) با شبكه هائی از سايت‌ها و نشريات رنگارنگ، هنوز "افكار عمومی" می سازند...

نيمروز: سال ها پيش شما در باره "روشنفكران دينی" گفتيد كه «اين روشنفكران با استفاده از مفاهيم مدرن غربی به بيان انديشه های شان می پردازند...» ظاهراً هنوز هم ما با چنين مسئله ای روبرو هستيم؟!

ميرفطروس: "روشنفكران دينی" ما(اگر اين اصطلاح بی معنا نباشد!) بر بستر اصطلاحات علوم جديد و مكاتب جامعه شناسی غربی(و اساساً غيردينی) مفهوم سازی می كنند. در واقع آنان برای پاسخ دادن به مسائل و مشكلات نظری خود، از بسياری مفاهيم جامعه شناسی و فلسفه غرب اقتباس می كنند، چيزی كه من حدود 16-17 سال پيش آنرا "استسلام"(يعنی اسلامی كردن مفاهيم غربی) ناميده ام. كار اين "استسلام" به آنجا رسيده بود كه مرحوم دكتر شريعتی در يک خودپسندی آزاردهنده مدعی شد: «اين ما نيستيم كه تازه اين حرفها را از ماركسيست ها و متفكران غربی گرفته باشيم، بلكه اين، ماركسيست ها و متفكران غربی هستند كه اين حرف ها را تازه از اسلام گرفته اند...»!!!(برای نمونه ای از اين ادعاها نگاه بفرمائيد به كتاب "جهت گيری طبقاتی در اسلام"، دكتر علی شريعتی؛ "مالكيت، كار و سرمايه از ديدگاه اسلام"، دكتر حبيب اله پيمان) ظاهراً دوستانی كه «روشنفكری دينی را "راه بی بديل" برای رسيدن به دموكراسی و مدرنيته» می دانند، هنوز به "استسلام" مفاهيم غيردينی غرب مشغول اند!
كسانی كه با وجود 25 سال تجربه خونين و هولناک حكومت اسلامی، پاسخی به مسائل امروز ما نداشته اند، شگفتا كه اينک "نامه ای برای فردا" می نويسند!! "روشنفكران دينی" ما با اينگونه شبيه سازی ها و مفهوم سازی های غيرعلمی، راه اشتباهات هولناک ديگر را هموار می كنند چرا كه از بطن يک دستگاه دينی ذاتاً عقيم، فقط "مرده" بدنيا می آيد! اينگونه طفيلی گری فكری و سوء استفاده از مفاهيم مدرن غربی همانطور كه ديده ايم نه به نفع اسلام است و نه به نفع استقرار تجدّد و جامعه مدنی در ايران.
آنچه كه به بحث قبلی ما -در تفاوت ذاتی مسيحيت و اسلام- بايد اضافه كنم اينست كه "پروتستانتيسم مسيحی" با آزاد كردن فرد از "وجدان گناهكار"، انسان را به "شهروند آزاد" بدل كرد و با پرورش فرد آزاد و مستقل از دولت و دين، زمينه جامعه مدنی را هموار ساخت در حاليكه "پروتستانتيسم اسلامی" با اضمحلال "فرد" در مفاهيمی مانند شهادت و ايثار، اساساً رشد و پرورش "فرد آزاد" را غيرممكن می سازد، چرا كه بقول دكتر شريعتی: «شهيد، قلب تاريخ است»!

نيمروز: در اين اواخر توجه به تاريخ و تاريخ نويسي در ايران، افزايش يافته بطوريكه كتب تاريخی و خصوصاً خاطرات سياستمداران و دولتمردان رژيم گذشته، از استقبال خوبی برخوردار است. نظر شما -بعنوان يک محقّق تاريخ- در باره اين تحقيقات و كتاب های تاريخی چيست؟

ميرفطروس: اين عنايت به تاريخ و تحقيقات تاريخی، پديده اميدواركننده ای است كه می توان آن را به فال نيک گرفت. بهر حال در اين 25 سال گذشته، ملّت ما يكی از سياه ترين و خونبارترين دوره های تاريخ خويش را تجربه كرده است و می خواهد بداند كه راز اينهمه سياهی ها و ناكامی ها و عقب ماندگی ها در چيست؟ بی جهت نيست كه تاريخ را "دريچه ای برای نگاه كردن به آينده" نيز تعريف كرده اند.
ارزش كتاب ها و تحقيقات تاريخی منتشر شده، البته يكدست نيست. بسياری از اين كتاب ها بيشتر نوعی "كتابسازی" است تا يک تحقيق علمی و منصفانه امّا در كنار اين ها، تحقيقاتی وجود دارند كه بسيار ارزشمنداند(مانند كتاب های دكتر عباس ميلانی، دكتر سيّد جواد طباطبايی، دكتر محمّد محمّدی ملايری و ديگران).
خاطرات دولتمردان و رجال سياسی ايران هم از اهميت فراوان برخوردارند. اين خاطرات از آنجائيكه مشاهدات عينی نويسندگان آن هستند، به‌عنوان "اسناد دست اوّل" می توانند مورد استفاده محقّقان تاريخ معاصر باشند. اين خاطرات و روايت ها، وقتی كه در كنار ديگر خاطرات و روايت ها قرار بگيرند، مصالح واقعی تدوين تاريخ معاصر ايران را فراهم می سازند.

نيمروز: آخرين كتابی كه شما خودتان در اين اواخر خوانده ايد، چه بود؟

ميرفطروس: در اين اواخر كتاب "يادمانده ها، از بر باد رفته ها"(خاطرات سياسی و اجتماعی دكتر محمّد حسين موسوی) را تمام كرده ام. اين كتاب، ضمن يک بررسی اجمالی از ظهور رضاشاه و تحولات ايران در آن دوره(خصوصاً در شهر تبريز) اساساً به تحولات سياسی ايران در 20 سال قبل از انقلاب و خصوصاً به علل پيدايش حزب مردم، حزب ايران نوين و حزب رستاخيز و دلايل شكست يا ناكامی آنها پرداخته و از اين زاويه به رويدادهای منجر به انقلاب 57 و ظهور خمينی نظر كرده است. برای من اين كتاب از سه منظر واجد اهميت است: اوّل اينكه، نويسنده -به عنوان يک آذربايجانی وطن دوست- از آغاز نوجوانی ضمن علاقه به زبان ترکی، معتقد به ترويج و گسترش زبان فارسی(به‌عنوان زبان ملّی و سرتاسری همه اقوام ايرانی) بوده و برای اين منظور از همان آغاز جوانی به همّت افراد خانواده اش به تأسيس "كانون دانش پژوه" و ترويج و تدريس زبان فارسی در تبريز پرداخت.
دوم: نويسنده با آگاهی، ايراندوستی و بضاعت خويش از يک خانواده متوسط شهری و از مسند قضاوت دادگستری تا عالی‌ترين مقامات اداری و سياسی كشور(يعنی نمايندگی منتخب مردم آذربايجان در مجلس سنا و شورا، و سپس به قائم مقامی حزب مردم و رستاخيز) می رسد و اين، نشانه باز بودن نظام سياسی-اداری ايران در آن دوره برای پيمودن سلسله مراتب سياسی و ارتقاء اجتماعی می تواند باشد(سلسله مراتبی كه اقوام مختلف ايرانی خصوصاً آذری ها در آن حضور فعال داشته اند).
سوم: استقلال رأی و منش سياسی نويسنده كه اخلاق و انصاف و ايراندوستی خود را فدای جلوه های ظاهرفريب و گذرای زندگی سياسی نكرده است. ملاقات نويسنده با ارتشبد حسين فردوست، رئيس "دفتر ويژه شاهنشاهی" بسيار تأمل برانگيز است و شايد پرتوی باشد بر آنچه كه چند سال بعد به‌عنوان "انقلاب اسلامی"- تومار حيات رژيم سلطنتی را درهم پيچيد. به‌روايت دكتر موسوی: «ارتشبد فردوست -معروف به "چشم شاه"- آنچنان قدرتی داشت كه حتی سپهبد نصيری(رئيس ساواک) نيز بی اراده او آب نمی خورد. فردوست، مردی بود كوتاه قد و چاق و تا حدودی گنگ و منگ، لباسش غيرمرتب و حتی كثيف بود.» در نخستين ملاقات دكتر موسوی با فردوست، دو چيز نظرش را جلب ميكند: «يكی باقيمانده غذای خشک شده بر روی يقه كتش و ديگری، تخت كفشش كه كنده شده بود...» نويسنده با حيرت اين سئوال اساسی را مطرح می كند: «آدمی كه قدرت ديدن حتی لكّه بزرگ روی كتش را هم ندارد چگونه می تواند "چشم شاه" باشد و بازرسی دقيق مسائل و حل مشكلات مملكتی را بر عهده داشته باشد؟!»
دكتر محمّد حسين موسوی از چگونگی پيدايش فكر "تک حزبی"(حزب رستاخيز) اطلاعات جالبی بدست می دهد و آنرا ساخته و پرداخته شخص اميرعباس هويدا می داند. او از كم كاری ها و بی تفاوتی های مسئولان دولتی(خصوصاً دكتر جمشيد آموزگار) در برخورد با رويدادهای سال های 56-57 سخن می گويد، بی تفاوتی هائی كه حاصل آن حضور روزافزون روحانيون، بازگشت خمينی و استقرار حكومت اسلامی در ايران بود.
خواندن خاطرات سياسی-اجتماعی دكتر محمّد حسين موسوی اين باور را در خواننده تقويت می كند كه برخلاف تصور رايج، عرصه سياست رژيم گذشته چندان هم از زنان و مردان آگاه، دلسوز، شايسته و ميهن پرست خالی نبوده... و دكتر محمد حسين موسوی يكی از آن مردان بود.

نيمروز: شما در بحثی بنام "تاريخ در ادبيات"، ادبيات و خصوصاً شعر فارسی را يكی از منابع تاريخ اجتماعی ايران قلمداد كرده ايد، می خواهم بپرسم كه اهميت اين مسئله، چقدر است؟

ميرفطروس: با توجه به حملات متعدد و هجوم های ويرانگر قبايل بيابانگرد، شهر و شهرنشينی در ايران بارها- دچار آسيب های اساسي شد. از جمله اينكه با ويرانی و آتش زدن كتابخانه ها و قتل عام يا فرار دانشمندان و مورّخان، جامعه ما بارها دچار انقطاع يا گسست تاريخی گرديد، مثلاً در سال 1589 ميلادی در حمله ازبک های مهاجم به شهرهاي خراسان به گواهی قاضی احمد قمی: «ازبک ها چندين هزار كتاب را در آب ريختند و از جمله "حوض شاهی" را از كتاب و اسناد تاريخی، انباشتند...» يا در همين 80 سال پيش(به سال 1920 ميلادی) در حمله اشرار نايب حسين كاشی به كتابخانه شهر طبس تمام كتب خطی نفيس اين كتابخانه در آتش سوخت. اين كتابخانه بيش از 800 سال سابقه تاريخی داشت و دارای حدود هشت هزار جلد كتاب نفيس خطی بود.
در برابر اينگونه حملات و هجوم های ويرانگر، شعر ما، همواره حافظه تاريخی ملّت ما بود كه بخاطر خصلت شفاهی و نقل سينه به سينه، توانست از گذشته به آينده، حافظ و حافظه بخشی از تاريخ و فرهنگ ملّی ما باشد. به همين جهت است كه گفته ام: در شعر پارسی ما، تاريخ ايران نفس می كشد. نمونه اش همين "شاهنامه فردوسی"... آنهمه شادی، شادخواری، ستايش شراب، رقص، خنياگری، زن، زيبائی، لذّت جوئی و اميد به زندگی كه سراسر شعر كلاسيک ايران را پوشانده، در واقع بازگو كننده باورها و آئين ها و سنت های باستانی نياكان ماست كه روح اسلام از آن متنفر و بيزار است. بی جهت نيست كه نخستين كوزه شراب جهان را(از 5200 سال پيش از ميلاد) در دامنه های زاگروس(در غرب ايران) يافته اند! با چنين باوری است كه حافظ می گويد:
"بر سر تربت من، بی می و مطرب منشين!
تا ببويت ز لحد، رقص كنان برخيزم"
و يا:
"مهل كه روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به ميكده بر، در خم شراب انداز"
و يا:
"می خور به بانگ چنگ و مخور غصه، ور كسی
گويد ترا كه باده مخور! گو: «هوالغفور»"

اين باورها وقتی كه توسط يک شاعر بی پروا و خوش گذران ايرانی الاصل بنام "ابونواس" به شعر عرب وارد می شود به يک "بدعت خطرناک ضد اسلامی" تعبير می شود چرا كه بقول ابونواس: «اگر شراب حرام است، چه باک؟ نه آنست كه لذّت، همه در حرام است؟»
در يک مقايسه تطبيقی می توان گفت كه: انديشه ها و آئين های ايرانيان پيش از اسلام(لذّت جوئی، شادی، شادخواری و اميد به زندگی) به باور انديشمندان "عصر روشنگری"(Lumieres) نزديک است در حاليكه انديشه های عصر اسلامی(ترک دنيا، زُهد، تعبـّد و خوار شمردن زن و زندگی) به دوران "قرون وسطای اروپا "(moyen-age) همانند است.
اين مسئله "تاريخ در ادبيات" حتی در شعر معاصر ما نيز حضور دارد مثلاً از خلال شعرهای بزرگ ترين شاعر روزگار ما (احمد شاملو) می توان بسياری از رويدادها و لحظات تاريخ معاصر ايران را ملاحظه كرد. مثلاً آنجا كه حافظ می گويد:
"ببانگ چنگ مخور می! كه محتسب تيز است"
و يا:
"به عقل نوش كه ايام، فتنه انگيز است."
و يا:
"كه همچو چشم صراحي، زمانه خون ريز است."
شاملو، شرايط سياه سياسی-مذهبی زمانه ما را چنين تصوير می كند:
"دهانت را می بويند
مبادا كه گفته باشی دوستت می دارم.
دلت را می بويند
و عشق را كنار تيرک راهبند
تازيانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد."
تجربه های خونين و حوادث هولناک سال های اخير، چشم انداز مناسبی است تا ما به تاريخ اجتماعی و ادبی ايران بهتر بنگريم و با آگاهی از شرايط دشوار و سركوب و قتل عام دگرانديشان، به راز و رمز مفاهيم به اصطلاح عرفانی در تاريخ ادبيات خود آگاه تر شويم.

نيمروز: اين "آينده نگری" كه شما از مشخصات اصلی روشنفكر می دانيد ظاهراً با روشنفكر و روشنفكری ما چندان سنخيتی ندارد، مثلاً نگاهی به بحث های رايج روشنفكران ما(حداقل در خارج از كشور) نشان می دهد كه آنها حتی در يک مورد هم طرحی برای آينده ايران ندارند...

ميرفطروس: فكر می كنم همينطور باشد! در واقع ما مردمی هستيم كه غالباً آينده را فدای گذشته ناشاد خويش می كنيم و در اين مسير، همه داده ها و دستاوردهای مثبت گذشته، همه راه ها و پل ها را هم خراب می كنيم. "انقلاب شكوهمند اسلامی" -در واقع- دستاورد همين بی اعتنائی ها و عدم آينده نگری روشنفكران ما است. اسارت در زندان ذهن های گذشته روشنفكران ما را وقتی با كرامت، مدارا و آينده نگری روشنفكران آفريقای جنوبی و اسپانيائی(حتی كمونيست های شان) مقايسه می كنيم، می بينيم كه "تفاوت ره از كجاست تا به كجا"! آنها با آينده نگری و مدارا، بر زمينه يک گذشته عميقاً خونبار، آفريقای جنوبی و اسپانيای نوينی می سازند و ما -امّا- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه های مردگان "الهام" می گيريم. در واقع برای بسياری از روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشته تلخ و ناشاد است، بی آنكه با فروتنی بپذيريم كه ما(اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشته ناشاد، سهم فراوانی داشته ايم. چندی پيش يكی از سروران منسوب به "جبهه ملّی" می گفت: «اگر قرار است كه باز حكومت پهلوی باز گردد، من در كنار همين جمهوری اسلامی خواهم ماند!»... اينگونه بی پروائی و مسئوليت گريزی در انديشيدن به آينده ايران واقعاً تأسف بار است. در باره رضاشاه و مصدق و محمّد رضاشاه و 28 مرداد و "انقلاب شكوهمند اسلامی"، می توان نوشت(و فراوان هم بايد نوشت) امّا احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتّحاد و همبستگی ملّی به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامی است.
در اين 25 سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه ما را تاراج كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم ما را به تباهی كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان ما را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه، "جوانی" را در جامعه ما كشته است. نه تنها زنان و دختران ما را سركوب كرده، بلكه "دختری" و "حس زن بودن" را در جامعه ما نابود كرده است... در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياری از روشنفكران و سروران سياسی ما(خصوصاً در خارج از كشور) با طرح "شبه مسئله"ها، مسئله اساسی -يعنی اتحاد و همبستگی برای رهائی ملی- را فراموش كرده اند.

نيمروز: شما خودتان به اين آينده، چطور نگاه می کنيد؟

ميرفطروس: ببينيد! برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نه رژيم سلطنتی، بلكه در اين لحظه، برايم تنها ايران مطرح است. من در آرزوی ايجاد فضای دموكراتيک و آزادی هستم كه در آن هر شهروند ايرانی، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسی دلخواهش را(چه سلطنت، چه جمهوری) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط جمهوری اسلامی. دموكراسی را "ورزش فروتنی" خوانده اند، بنابراين: بر همه ماست كه بدور از تنگ نظری های سياسی موجود، با فروتنی و براساس فوری ترين خواست ملّت مان، در يک اتّحاد ملّی، شعار "انجام رفراندوم برای تعيين نوع نظام" را به اصلی ترين و محوری ترين شعار مبارزاتی خويش بدل كنيم وگرنه "روشنفكران دينی" ما طرح هاي هولناک تازه ای را برای جامعه ما تدارک می بينند. مثلاً يكی از همين "روشنفكران دينی"(يعنی آقای دكتر صادق زيباكلام) اخيراً در مصاحبه ای با كيهان تهران ضمن حملات شديد به مخالفان رفسنجانی و كشف "كرامات" او، ادعا كرده كه «سلول ها، ژن ها و كروموزوم های هاشمی رفسنجای، اصلاح طلب هستند» و... پيام اين حرف ها، روشن تر از آنست كه لازم به توضيح باشد و بقول معروف: "تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل"!
سال ها پيش به نقل از يک شاعر تيرباران شده آمريكای لاتينی گفته بودم:
"روزی خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من
روشنفكران ابترِ كشور را
استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملت به مانند يک بخاری كوچک و تنها
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟"
اميدوارم كه رهبران سياسی و روشنفكران ما -در اين لحظات حساس تاريخی- مصداق "روشنفكران ابتر كشور" نباشند ...





No comments:

Post a Comment