Tuesday, January 12, 2010

خاطراتي از شاهرخ

خاطراتي از شاهرخ*

حسن کامشاد

«جوان که بودم مي خواستم دنيا را عوض کنم. نشد دنيا مرا عوض کرد.»
«من در زندگي هرگز دنبال آساني نبوده ام چون هيچ چيز زيباي ارزيدني آسان نيست.»
«آدم بايد کار را جدي بگيرد و خودش را برعکس به جدّ نگيرد.»
«مشکل من: نه مي توانم دنيا را عوض کنم، نه اين را که هست بپذيرم.»
«اگرفردوسي نبود زندگي من چقدر فقير تر بود. يادش روشنايي و بلندي است.»
«مرگ ماهي سياه ريزه اي است که در جوي تاريک رگ ها تنم را دور مي زند.»
«مرگ تنهايي است بدون احساس تنهايي.»

«ايران عزيزم، ايران جاهل ظالم، ايران کوه هاي بلند، بيابان هاي سوخته و آفتاب وحشي و رفتگان و ماندگان عزيز، دلم برايت تنگ شده؛ اي بي وفاي ناکس دور! با اين بيداد تبهکاران واي به حال آيندگان.»


* * *


سابقه آشنايي من و شاهرخ بر مي گردد به حدود 63 سال پيش. ما بار نخست در زمين ورزش به هم برخورديم- و "برخورد" اصطلاح درست و دقيقي است: او جزء تيم فوتبال دبيرستان سعدي اصفهان بود و من عصو تيم دبيرستان ادب؛ و اين دو مدرسه از ديرباز رقيب سرسخت يکديگر بودند و در ميدان هاي ورزشي با هم مصاف مي دادند. شاهرخ فوتباليست خوبي بود. عضو تيم فوتبال اصفهان هم شد. دو سال‌بعد هردو به‌شش متوسطه تنهارشته ادبي‌شهر اصفهان در دبيرستان صارميه رفتيم و باهم همکلاس شديم. شادروان مصطفي رحيمي هم در اين کلاس بود. ما سه نفر انشانويسان"برجسته"، کلاس بوديم و پس از قرائت انشاي هريک عده اي معين از شاگردان براي افاضات يکي از ما دست مي زدند و آقاي معلم هم معمولاً به به و چَه چَه مي گفت . اما در حالي که انشاي آن دو اصيل و با فکر بود نوشته من اقتباس- «سرقت ادبي»- بود. همه را از رُمان هاي ح.م. حميد و ترجمه هاي آبکي لامارتين و شاتوبريان و ديگر عاشق پيشگان (که آن روزها در ميان جوانان فراوان خريدار داشت) عاريه مي گرفتم.

روزي، همان اوايل سال، پس از کلاس انشاء هنگام زنگ تفريح در حياط مدرسه کسي از پشت دستي به شانه ام زد، برگشتم شاهرخ مسکوب بود. شاهرخ بي مقدمه و بي رودرواسي گفت: «اين مهملات چيست روي کاغذ مي آوري و نشخوارهاي قلابي و بي ارزش رمانتيک هاي فرانسوي را به خورد معلم جاهل و شاگردان کلاس مي دهي. چرا به جاي اينها کتاب حسابي نمي خواني؟»
من که نمي خواستم خود را از تک و تا بيندازم، گفتم «مثلاً؟»
گفت «بهت ميگم. . . اول به من بگو پول نقد چقدر داري؟»
با تعجب ولي صادقانه گفتم «پنج ريال.»
گفت «همين؟» «يک تومان هم در خانه دارم.»
گفت «فردا همه را همراهت بيار.»

و رفت سراغ يکي از بچه هاي کلاس که پسر مردي فاضل و مشهور بود و پدرش صاحب امتياز و سردبير مجله معروفي در اصفهان، من حرف هاي آنها را نشنيدم، ولي فردا که با 15 ريال وجه نقد آمدم شاهرخ آن را گرفت و به پسرک داد و کتابي با خود آورد. اينتاريخ بيهقي بود و به من گفت «تو پنج ريال ديگر بابت اين کتاب به اين آقا بدهکاري. هروقت پول پيدا کردي به او بده.» اين کتاب را من هنوز دارم، درنخستين صفحه‌اش مُهرکتابخانه سردبير نامدار به‌چشم مي خورد.

عصر رفتيم منزل شاهرخ سرجوبشاه. مرا به مادر و دو خواهرش معرفي کرد و نشستيم به خواندن تاريخ بيهقي که معلوم بود شاهرخ با آن آشناست چون اشکالات مرا به سادگي رفع و رجوع مي کرد. سپس پول بيشتري به پسر ناخلف و دريافت سياست نامه،شاهنامه، خمسه نظامي و امثالهم از کتابخانه ابوي. بعضي روزها مي رفتيم خانه ما و آنجا مشغول خواندن و درس و فحص مي شديم. و به اين ترتيب ما شديم دوست نزديک.

شاهرخ به اصفهان دلبستگي خاصي داشت، غم او در غربت اين اواخر اغلب به صورت يادآوري ايام گذشته درآن شهر بروز مي کرد. نخستين خاطره هاي من از او گردش و پياده روي هاي کنار زاينده رود و "پيک نيک" هاي جمعه ها با جمعي از ياران آن دوران در بيشه جعفرآباد است. بسيار جوان بوديم و روز همه به بازي و شيطنت مي گذشت. با اين وصف تأثير شگفت اين روزها بر روح حساس شاهرخ پايدار و ژرف بود و در ساليان بعد نوشته هايي پديد آورد که به نظر من در نثر نويسيِ فارسي کم نظير است:

صبح زود رفتيم به بيشه جعفرآباد... شبنم بود و مه برآمده از خاک خيس، شبدر، علف هرز، سبزه، آسمان سبز، کبود، آبي فيروزه اي و آب روشن شفاف و ريگ هاي شسته کف رودخانه و چنار و سنجد و توت و درخت هاي خودرو و صبح و هواي باز و نورِ نودميده نارس، به طعم و طراوت خوشه انگور به سينه تاک يا خيار خوابيده توي جاليز، و بوي خنک تازگي و آب و روئيدن گياه، بوئي که از اولين خاطره هاي من، خاطره همان روز اول رسيدن به اصفهان بود و باز پس از پنجاه سال يک بار ديگر فضاي شينه را پر مي کرد؛ بوي تُرد و نازک، روان تر از آب و مواج مثل حرير در دست باد. صبح دمبدم در نور نفس تازه مي کرد. کبوده هاي به هم فشرده در طلب نور تنه لاغرشان را به بالا کشيده بودند، سرپنجه هاي نازکشان در نسيم مي‌لرزيد.


روزها در راه، جلد دوم، ص501


باري، وقتي از سدّ کنکور دانشکده حقوق گذشتيم، در پايان تعطيلات تابستان سال 1324، با کله پُرباد رهسپار تهران شديم. اتوبوس همه شب در راه ناهموار و پردست انداز ناليد و گرد و خاک کرد و عاقبت سپيده صبح ما را خسته و کوفته به قم رساند. آن روزها مي بايست از قم اتوبوس ديگري به تهران گرفت. چون عجله داشتيم بار و بنه به کول دوان دوان خود را به گاراژ مسافربر تهران رسانديم تا با اولين اتوبوس حرکت کنيم. عباس آقا گاراژ دار که از لوطيان سرشناس محل بود- و ما هر سفر اسير و گرفتار او- گفت «به موقع رسيديد: چند مسافرِ ديگر تکميل مي شويم و به سلامت راه مي افتيد.» بليت گرفتيم و در گوشه اي نشستيم به چرتيدن. ظهر شد و هنوز عباس آقا مي گفت چند مسافر ديگر و به سلامت. . . تنگ غروب ديگر حوصله من سر رفت. شروع کردم به داد و فرياد زدن و نمي دانم چه گفتم که به عباس آقا، لابد جلو همقطاران، برخورد. با هيکل تنومندش از پشت ميز برخاست، پيش آمد، يقه مرا گرفت، چند سيلي و يک تي پا و من نقش زمين. . . هِي مي گفتم با دانشجوي دانشگاه اين طور رفتار نمي کنند ولي ظاهراً هيچکس براي دانشجوي دانشگاه سبزي خُرد نمي کرد. حالم که کمي جا آمد از شاهرخ پرسيدم تو چرا ساکت نشستي؛ بدون آنکه خود را از تک و تا بيندازد لبخند شيطنت آميز هميشگي اش بر لب گفت: «مي خواستم سرد و گرم روزگار را بچشي. . . به علاوه مي داني که جد اندر جد من کاشي اند!»
ورودمان به تهران را از زبان شاهرخ بشنويد:

شهريور ماه بود که من و حسن از اصفهان آمديم تا در تهران جايي پيدا کنيم و زندگي دانشجويي را شروع کنيم. اول رفتيم به مسافرخانه اي در سه راه امين حضور. تنها جايي بود که من مي دانستم، حسن همين را هم نمي دانست. مسافرخانه يک رديف اطاق بود مشرف برخيابان، زيرش هم يک رديف مغازه بود، آهنگري و نوشت افزار فروشي و نجاري و بقالي. . . اطاق ما دو تخت داشت و يک زيلو. از ميز و صندلي خبري نبود. وقتي بساط ناهار را کف اطاق پهن مي کرديم از توي خيابان پيدا بود و چون ناهار هميشه نان و پنير و هندوانه بود حسن اصرار داشت که پشت به خيابان بنشيند و سفره پنهان بماند. مي ترسيد که رهگذران سفره فقيرانه ما را ببينند و به حيثيت و حُسن شهرتمان بربخورد. آخر او آن وقت ها در هواي روزنامه نگاري و سياستمداري بود و از روز ورود به تهران خودش را براي وجاهت ملّي آماده مي کرد.

«يادداشت هاي چاپ نشده» ،25/1/43


روزي پنج تومان کرايه اتاق مي داديم و روزي چهار پنج تومان هم خورد و خوراکمان مي شد و اين کمرشکن بود. پس راه افتاديم در کوچه هاي اطراف دانشگاه به دنبال يک اتاق و پس از مدتي سرگرداني سرانجام در منزل يک مادام آشوري، به ماهي پنجاه تومان کرايه، رحل اقامت افکنديم. رختخواب و مختصر اثاثيه‌اي از اصفهان با خود برده بوديم، رختخواب ها را کف اتاق گوش تا گوش پهن کرديم و در يکسال و چند ماهي که آن جا بوديم اينها همچنان کف اتاق گسترده بود. اتاق ميز و صندلي نداشت، روي دوشک ها تکيه به ديوار مي نشستيم و مي‌خوانديم و احياناً مي نوشتيم. مادام خود در طبقه بالا مي زيست. درکنار اتاق ما خانواده اي ارمني، مادر و پسر و دختري، به سر مي بردند. اين دو اتاق را، که گويا مهمانخانه و ناهار خوري خانه بود، دري سرتاسري با پنجره‌هاي شيشه اي و پرده توري از هم جدا مي کرد. دختر همسايه همسن و سال ما اما بي بهره از وجاهت بود، هرچند در چشم ما حوري بهشتي مي نمود. گرامافوني داشت با سه تا صفحه: لکومپارسيتا، لِمنتوگيتانو و نينا. نام خود دخترک هم از قضا نينا بود. دختر وقت و بي وقت اين سه صفحه را مي نواخت. به محض آنکه صداي نغمه نينا برمي خاست شاهرخ مثل فنر از جا مي پريد، شق و رق مي ايستاد، دو دستش را بالا مي آورد، ژِست "دانس" به خودش مي گرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمي داشت و ضمن ترقّص با وجناتي مضحک همنواي صفحه گرامافون بلند بلند مي خواند نينا. . . نينا. و گاه هم مرا به زور بلند مي کرد، دست در کمرم مي انداخت و با قيافه جدي مي رقصيد.

سال ها بعد در يک مجلس مهماني خانم ميانه سالي سراغ من آمد، سلام کرد و گفت مرا مي شناسيد؟ نمي شناختم. گفت من نينا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شب ها، دختر گوشه پرده توري را کنار مي زده و رقص و دلقکي شاهرخ را تماشا مي کرده، گفت من عاشق دوستتان هستم، اوحالا کجاست؟ گفتم خانم ديگرنجيب و سر به زير شده، به درد نمي خورد.

شاهرخ وسواس کفش داشت، عاشق کفش خوب بود، کفش هايش هميشه برق مي زد، هروقت به لندن مي آمد و خيابان مي رفتيم، در پشت هر مغازه کفش فروشي بي اختيار به تماشا مي ايستاد. در طول بيش از شصت سال دوستي مان يکبار با من قهر کرد. در سال هاي دانشجويي پس از مدتها انتظار مادرش پولي فرستاد و شاهرخ کفشي به قول خودش "دو تخته" و آلامد خريد. اين کفش خيلي عزيز بود و اولين باري که آن را پوشيد باهم رفتيم سينما. با دقت و احتياط از کنار گِل و لاي کوچه ها مي گذشت و يک جا که حواسش جاي ديگر بود، به سرم زد هُلش دادم وسط گِلها. به زحمت بيرون آمد، تا مچ پايش پر از لجن بود، کفش هاي نازنين از سکه افتاده بود. پشيماني و پوزش خواهي من سودي نداشت. کنار خيابان اسلامبول در دالاني يک واکسي بود. کفش ها را واکس زد و خاموش رفتيم سينما. وقتي بيرون آمديم باران مي باريد! زيرسقفي ايستاد. هرچه اصرار کردم برويم ديروقت است با عصبانيت گفت کفش هايم گِلي مي شود، مي ايستم تا باران بند آيد. بالاخره باران بند آمد و راه افتاديم. فصل پاييز بود و برگ هاي درخت ها سطح پياده رو را پوشانده بود، و شاهرخ تصادفاً پا گذاشت توي چاله اي پاي يک درخت. کفش ها دوباره گِلي شد، بي حرکت همان جا ميان آبها ايستاد و قهقه خنديد، از کفش ها دل بُريد، با من آشتي کرد و بدون دلواپسي خرامان خرامان رفتيم به خانه مادام. در مقابل:

يکبار هم حسن با من قهر کرد. من براي يافتن چيزي چمدان او را به هم مي ريختم. نامه اي از مادرش که سال پيش مرده بود به او يافتم. از روي شوخي و بي مزگي و علي رغم اصرار و التماس حسن پاره اش کردم، هيچ نمي فهميدم چه غلطي مي کنم حسن رنجيد و سه چهار روزي با من قهر بود و بعد خواه ناخواه آشتي کرديم. جز اين چيزي پيش نيامد و روزهايي که باهم سرکرديم با شادي و خوشي گذشت.

روزها در راه 25/1/43


سال بعد رفتيم به کوي دانشگاه دراميرآباد. چشم و گوشمان قدري باز شده بود و تحت تأثير محيط متشنج روز و تبليغات دامنه دار دست چپي، کم کم تمايلات سياسي پيدا مي کرديم. شاهرخ خيلي زودتر از من به حزب توده پيوست و از آن پس پيوسته کتاب هاي مارکسيستي مي خواند و بحث و مشاجره عقيدتي مي کرد. سال دوم دانشکده حقوق روز امتحان کتبي حقوق مدني من و او چنان سرگرم بحث و بگو مگو بوديم که آخرين اتوبوس کوي را به دانشگاه از دست داديم. تمام راه را نفس نفس زنان دويديم ولي دير رسيديم، به جلسه راهمان ندادند و هر دو در آن درس تجديدي شديم. پس از گرفتن ليسانس، شاهرخ بيشتر به خاطر فعاليت هاي حزبي در تهران ماند، دبير ادبيات دبيرستان مروي شد و من رفتم خوزستان و شرکت نفت.

شاهرخ پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصي تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود. گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام. تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم. وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد. ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.» خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.» من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!» گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.» شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!» راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!» من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...» شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت. در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد». مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله فربان»! و راننده تا شيراز يک ريز برايمان رجز خواند.

سال بعد من درامتحان بورس تحصيلي فولبرايت شرکت کردم، قبول شدم و شاد و شنگول از دوسالي که در دانشگاه هاي امريکا خواهم گذراند و دست کم انگليسي خواهم آموخت، نامه اي به شاهرخ نوشتم. پاسخ او، پاسخي که بعدها خودش «چکشي- انقلابي» خواند، نقطه عطف ديگري در زندگي من بود، چنان تکانم داد که اثراتش هرگز محو نشد. آن روزها من در مسجد سليمان بودم، در چادري که شرکت نفت به ليسانسيه هاي مجرد مي داد زندگي مي کردم. يادم مي آيد در تپه هاي اطراف افتان و خيزان مي رفتم، نامه شاهرخ را مي خواندم و باز مي خواندم و اشک مي ريختم. اين ايامي بود که در محوطه دانشگاه تهران به جان شاه سوء قصد شده بود و چند نفر از دوستان نزديک ما را به اتهام آشنايي با سوء قصد کننده، ناصر فخرآرايي، بازداشت کرده بودند. شاهرخ از اين دوستان که اينک بي شک زير شکنجه بودند، از خودش، از فعاليت هاي حزبي اش، از مردم ستمديده ايران و از اوضاع و احوال زمان نوشته بود و پرسيده بود «در اين گيرو دار آقا مي خواهند بروند امريکا چه غلطي بکنند؟ مي خواهي انگليسي ياد بگيري يا عيش و نوش کني؟» و به دنبالش انتقادي شديد از بي قيدي و بي خيالي من. مدتي گريستم، اوراق فولبرايت را پاره کردم، رفتم عضو حزب توده شدم.!

نامه بعدي شاهرخ همراه با کتابي انگليسي بود: Citizen Tom Paine. نوشته بود به جاي رفتن به ينگه دنيا بشين و اين کتاب را ترجمه کن، بيشتر انگليسي ياد مي گيري- اين کار را کردم و چنين شد که بنده شدم مترجم.!

اوضاع زمان، به نظر خودمان، بروفق مراد بود. دولت ملي مصدق در برابر دربار و مخالفان داخلي هر روز موفقيت هاي تازه به دست مي آورد. حزب توده به ظاهر غيرقانوني ولي در حقيقت در نهايت قدرت و فعاليت بود. ستيز مصدق و شاه در نيمه دوم مرداد 1332 به اوج رسيد و شاه از کشور گريخت. روز 28 مرداد من و شاهرخ، بي خبر از همه جا، تمام روز در اصفهان پرسه زديم. طرف هاي غروب شاد و شنگول، بي خيال، خيابان چهار باغ را مي پيموديم. شاهرخ براي کارهاي حزبي به اصفهان آمده بود و من براي ديدن خانواده و گذراندن مرخصي تابستان. طبق معمول دلقکي مي کرديم و مي خنديديم وليچار مي گفتيم. ناگهان تعدادي کاميون پشت سرهم از دور پيدا شد. بلند گو داشتند و مرتب شعار مي دادند و گروهي پسربچه و سرباز و روستايي سوار برآنها مي رقصيدند وفرياد مي کشيدند: «زنده‌باد شاه!»، «مرده باد مصدق!»، «مرگ برتوده اي خائن!» چند تا از پسران پولدارهاي شهر، منسوبان همسر اول شاهرخ، هم در ميان رقصندگان کاميون ها بودند. بُهتمان زده بود، هنوز سر درنمي آورديم چه مي گذرد. کاميون پشت کاميون مي آمد؛ همان شعارها را پخش مي کرد و انبوهي مردم به دنبال آنها مي دويدند و ما مات و متحير ميخکوب ايستاده بوديم و تماشا مي کرديم. ناگهان صدايي از ميان جمعيت شاهرخ را خواند. روگردانديم، حسن آقا راننده کاشفي پدر زن شاهرخ بود که تصادقاً از آنجا مي گذشت و چشمش به ما افتاده بود. دست شاهرخ را با عجله گرفت و او را به زور به کوچه مجاور کشاند و بدون آنکه حرفي بزند دوان دوان ما را به اتومبيل خود رساند. از صحنه که دور شديم رو به شاهرخ گفت «آقا، از جونتون سير شده ايد؟ اگر کسي ميون جمعيت شما را مي شناخت، تيکه بزرگ بدنتون گوشتون بود» و افزود « آقا مِگه نيمي دونيد کودتا شده شاه برگشته!» وقتي به خانه کاشفي رسيديم همه دلواپس شاهرخ بودند. آقاي کاشفي پيشاپيش اتومبيل کرايه اي خبر کرده بود، شاهرخ را بي معطلي سوار کردند و فرستادند به تهران.

***


شاهرخ اندکي پس از وقايع 28 مرداد به زندان افتاد و چهار سال در بند بود. اين سال ها من در خارج بودم ولي از راه نامه هاي مادرش و برادر جوانم که مدتي با خانواده شاهرخ مي زيست از حال و احوال هم با خبر بوديم وگاه به وسيله آنها کتابي مي خواست و از انگليس برايش مي فرستادم. وقتي در 1339 به ايران برگشتم آزاد شده بود. در همان هفته هاي اول بازگشت نامه اي برايم رسيد که به ديدن آقاي حسين علا وزير دربار بروم. حيرت زده رفتم. معلوم شد استاد انگليسي راهنماي من در کيمبريج همکلاسي علا بوده و با هم دوستي ديرين دارند و جناب پروفسور بدون آنکه چيزي به من بگويد شرحي در مناقب من به علا نوشته: پرسيد مي خواهي چه کني گفتم قرار است به شرکت نفت برگردم. گفت نه دست نگهدار تا من با اعليحضرت صحبت کنم، از وجود امثال شما بايد بهتر استفاده شود. شب که شاهرخ به منزل ما آمد جريان را برايش تعريف کردم. سري تکان داد و پوزخندي زد. همين و بس. فردا سحرگاه به منزل ما آمد و بي درنگ گفت «من ديشب تا صبح نخوابيده ام و آمده ام تکليفم را با تو معلوم کنم. تو اگر درباري هستي و مي خواهي از اطرافيان اعليحضرت همايوني شوي که خدا حافظ. مرا با تو ديگر کاري نيست. اگر مي خواهي در جرگه ما باشي سرت را بينداز زير و برو شرکت نفت سرِ کارت.» و من سرم را انداختم زير و رفتم سرکارم. و بار ديگر شاهرخ مسير زندگي ام را تغيير داد. منظورم ذکر پايمردي شاهرخ در دوستي است که سر هر بزنگاه به داد من مي رسيد. شاهرخ چراغ راهنماي زندگي من بود.

شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهاني شرکتي، شرکت «گونيا»، تشکيل داده بودند. عصر ها از اداره به دفتر آنها مي رفتم، گپ مي زديم و چاي و قهوه مي خورديم. شرکت رونقي نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه هاي دولتي پول آنها را نمي دادند، ندانم کاري شرکا هم مزيد برعلت شده بود. با اين حال يکي از پيمان کاران رقيب که آنها را موي دماغ خود مي ديد، شوخي جدي، يکي از دو سرکش "گِ" تابلو "گونيا" را تراشيده بود. مدتي گذشت، يک روز به شاهرخ که مديرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمي کنيد اين مايه آبروريزي است. با حاضر جوابي هميشگي اش گفت «چه مانع دارد، شايد به اين وسيله کمي مشتري پيدا کنيم، و عدو شود سبب خير. . .»

مشتري پيدا نشد و دکان را تخته کردند. شاهرخ سپس رفت در شرکت ريالکو کار گرفت. اين شرکت عمدتاً متعلق به مصطفي فاتح بود. يادم مي آيد من و شاهرخ و يکي دو نفر ديگر از دوستان اصفهاني که همه فاتح را از پيش مي شناختيم صبح هاي جمعه به خانه او نزديک ميدان بهارستان مي رفتيم، در کتابخانه درندشت او مي نشستيم و تاظهر از تاريخ و ادبيات و سياست وکتاب و جز اينها حرف مي زديم و گاه موسيقي مي شنيديم. فاتح، به اصطلاح امروزي ها، مرد فرهيخته اي بود، اما صحبت سياست روز و اوضاع مملکت که پيش مي آمد چنان به شاه و اطرافيانش مي تاخت که ما جوانان توده اي انقلابي "سابق" لرزه برانداممان مي افتاد. اطلاعاتش در باره بزرگان حکومت و آنچه در پشت پرده مي گذشت فوق العاده بود و چشم و گوش ما را حسابي باز کرد. بالاخره هم مأموران سازمان امنيت به خانه اش ريختند وکتابخانه کم نظيرش را با خود بردند و در اين ميان دست نوشته جلد دوم پنجاه سال نفت ايران نيز ناپديد شد. فاتح بقيه عمرش را در خارج زيست و در غربت مُرد. شاهرخ هم ديري نپاييد که از کارخانه داري و سر و کله زدن روزانه با کارگران و مشکلات آنها به تنگ آمد. شرکت ريالکو را ترک کرد و به دعوت دوستي کارمند سازمان برنامه شد با اين شرط که پيش از ظهرها با او کاري نداشته باشند. از آن پس صبح ها درِ اتاقش را از تو قفل مي کرد. مي خواند و مي نوشت وگاه باخ مي شنيد.

شاهرخ پس از وقايع مجارستان و بويژه افشاگري هاي خروشچف در 1956 در باره حنايت هاي استالين به کل از حزب توده و فعاليت سياسي بريد. و پس از انقلاب اسلامي 25 سال در خارج، در پاريس، زيست، 12 سال آخر را در پستوي يک دکان. تا چند سال پيش صبح تا ظهر پشت پيشخوان اين دکان مي ايستاد و دکانداري مي کرد و بعد از ظهر و شامگاه به خواندن و نوشتن مي پرداخت و اين، به قول نويسنده اي ارجمند در محتوايي ديگر، «ستمي برما و بر فرهنگ ما» بود.

پنج سال پيش در سفري به پاريس شبي در پستوي اين دکان نشسته بوديم. شنگول و سر حال بوديم. اين روزهايي بود که شاهرخ غرق خواندن مارسل پروست بود. دفترچه اي آورد و گفت مي خواهم چيزي برايت بخوانم و شروع کرد و خواند و خواند تا رسيد به:

خيال مي کرد زندگي بازي شيريني است که فردايي ندارد؛ شقايق وحشي، بنفشه نوشکفته بود. از کجا مي دانست که تند بادهاي ريشه کن پشت کوه و کمر دزدانه کمين کرده اند. هنوز صداي سوخته و غريبانه قمر را نشنيده بود که مي‌خواند:
«موسم گل دوره حُسن يک دو روزي است در زمانه/اي به دل آرايي به عالم فسانه»
چقدر پدرم اين تصنيف را دوست داشت و گاه و بيگاه براي خودش زمزمه مي کرد. شايد او هم زيبايي را افسانه اي مي دانست که عمري به کوتاهي رؤيا دارد و تا بيدار شوي رفته است. از نا پايداري اين دمِ دلپذير اما گريزان نيست که پريشان و از خود بي خود مي شويم- آنگاه که بيماري بال هايش را باز مي کند و مانند کلاغي دزد برنهال تن مي نشيند؟. . . جان رنجور به سَبُکي دود مي شود و ثقل خاک تني را که مأواي زيبايي است فرو مي کشد تا به زمين بدوزد و غبارش را به باد بسپارد . . . پيش از آن پيروزي مرگ را ديده بودم، برپيکر پدرم و برادرم ايستاده بود، دست درازش چون دشنه اي قلب ستاره را مي شکافت و مادرم در ظلمت خاک سرنگون مي شد. . . روزها همچنان که مي گذرند فراموشي را در خود دارند و آن را مانند مِهي، غباري خاکستري در راه جا مي گذارند... گاه رفتگان سال هاي مرده زنده تر از زندگان مي نمايند و گاه آينده هنوز نيامده را هم اکنون مي بينيم. و طاقت ديدن نداشتم. پُر از شِکوه و شکايت بودم. از خدا گله داشتم يا از عمر بي‌وفا نمي دانم. . .

در اينجا ايستاد. اشک از چشم هايش سرازير بود. گفت ديگر نمي توانم بخوانم. حالا تو بخوان. خواندم و همسفر او در خواب شدم. کمي بعد من هم به هق هق افتادم. اينها خاطرات (این خاطرات بعدها با عنوان شعر در خواب در سال 1377، در پاریس انتشار یافت) نوجواني ما در اصفهان بود، و اشک هردومان اشک شوق يادآوري روزهاي شاد جواني، روزهاي سرزندگي و سبکبالي. در مقايسه دو دوران عمر و دوستي در جاي ديگر مي نويسد:

حسن سه شنبه آمد و امروز صبح رفت. چندروزي با هم بوديم و به قول غزاله من عشق روزگار را کردم. . . چه تفاوتي است ميان روزهايي که با حسن در چهارباغ قدم مي زديم و اين روزها که با هم درکنار «سِن» راه مي رفتيم. تفاوت درمکان را نمي گويم؛ که پرسيدن ندارد. حتي تفاوت در زمان توجه مرا برنمي انگيزد. آن سال فلان بود و اين سالِ بهمان. آن وقت بيست ساله بوديم و حالا هفتاد... تفاوت در حال نفساني، کيفيتِ روح دو نفر را مي گويم در رابطه دوستانه... که البته زمان با سيري پنجاه ساله در تحول و دگرگوني آن دست داشته، بستر اين تحول بوده و هرآزمون روزانه اين رابطه را در تن خود پرورده و باز در تن به ثمر رسانده، مثل زني که نطفه را در زهدان بگيرد و به دنيا بياورد. ولي در اينجا توجه من به نقش زمان در ساختن و پرداختن اين رابطه نيست بلکه در اين است که پس از ساخت و پرداخت حالا اين رابطه، اين که هست چه کيفيتي دارد؟ دو جاني که در غفلت شاد جواني به هم برخوردند و در بازار دراز و آشفته، سرپوشيده و نيمه تاريک که به زندگي ما بي شباهت نيست، همراه شدند حالا همديگر را چه جور در مي يابند، در سکوت، در نگاه، شوخي ها با تک مضراب هاي گاه و بيگاه براي وارونه جلوه دادن چيزي که هست و کاستن از شدت آن، هم‌گفتن و هم وانمودن که نمي گوييم، يا نگفتني گويا يا کنايه اي رفيقانه؟ ديروز که به حسن تلفن کردم گفتم باز هم که دور و برما مي پلکي، گفت از بدشانسي يک عمر است که سرگردانيم. اين رابطه چه سرشتي دارد؟ دوستي کلمه يا مفهوم گنگ، گسترده و مبهمي است که حال هاي نفساني بسياري را در بر مي گيرد. اين نه کافي است نه گويا. شايد اگر پروست بود مي توانست بنويسد. اين کار به او مي پردازد و بس.

روزها در راه، جلد دوم، صص 620-621.


در يکي از سفرهايش به لندن در پارک با هم قدم مي زديم، شوخي جدي گفتم بدم نمي آيد قبل از تو بميرم و تو يکي از آن سوگنامه هاي گذايي که در مرگ هوشنگ مافي وسهراب سپهري وامير جهانبگلو نوشتي براي من بنويسي. . . در بازگشتش به پاريس دريادداشت 8/7/94 مي نويسد:

از لندن برگشته ام، هنوز برنگشته دلم براي حسن تنگ شده. از بس مهرباني هردوشان خوب است، زن و شوهر. ولي دوستي با حسن خصوصيت ديگري دارد. چنان عميق است که انگار از عمر پنجاه ساله اش(از1323) قديمي تر است، انگار ريشه در تاريخ دارد. به زمان هاي دور گشته، به سال هاي دراز پيش از تولد ما باز مي گردد؛ به اصفهان دوره ملکشاه و خواجه نظام الملک، به مسجد جمعه و بازار، به روزگاري که ناصرخسرو از آن مي گذشت و مردم جِي و شهرستان را سياحت مي کرد يا نمي کرد. نمي دانم چرا؟ شايد براي مدرسه صارميه پشت بازار باشد و محله نو و گود لرها يا سرجوبشاه و خانه هاي ما در دل همان فضا و پيدايش دوستي ما در حال و هوا همان عهد که هنوزچيزي از آن- مانند يادِ آوازي يا طعم آب گوارا و خنگي در خاطره- باقي مانده است.
هواپيما تأخير داشت و يک ساعت به انتظار گذشت و فکر و خيال هاي پريشان که اگر از بخت بد بزند و حسن زودتر از من گرفتار عزرائيل شود تکليف من چه خواهد شد، چه مي شوم. . . انتظار با اين فکر ها گذشت و گاه و بيگاه چند فحش به خودم چاشني اين ترسِ از بلاي نيامده مي شد. فحش به مردک ابلهي که از ترس آينده، بي خبري، غافلگيري و ابهامي که درآن است، براي ناراحت کردن خودش عجله دارد. شاهرخ واقعاً خر غريبي است.

وقتي نخستين بار در 1996 معلوم شد "پلاکت" هاي خون شاهرخ زياد است و احتمال سرطان مي رود، احساس اولش براي غزاله دخترش بود و احساس دوم «نقشه هاي چندين ساله و دو سه کار نا تمام، از جمله اداي دِين به مادرم، فردوسي ومرتضي.» دو دِين آخر را در واپسين ساليان عمر ادا کرد: ارمغان مور، دريافتش از شاهنامه (که پس از مرگش انتشار يافت) و کتاب مرتضي کيوان که در 1382 در تهران منتشر شد، و دِين اول، در قبال مادرش - «که مي داني او را بيش از دوست داشتن مي پرستيدم»- در دفترهاي منتشر نشده روزانه نويسي هايش به نحو شايان ادا شده است. اميدوارم روزي به چاپ برسد.

بيماري جدي شاهرخ از حدود هفت ماه پيش از مرگش شروع شد. کسالتش راتنبلي‌مغز استخوان (Myelodisplasie) تشخيص دادند که ظاهراً بيماري نوظهوري است. چندي بعد ناچار هر هفته بيمارستان مي رفت و خون جديد به او تزريق مي کردند. روزهايِ بلافاصله پس از تزريق معمولاً سرحال بود، روزهاي آخر هفته قوايش تحليل مي رفت. آخرين باري که براي تزريق خون به بيمارستان رفت چون تب شديد داشت بستري اش کردند. از قضا من تازه به تهران رفته بودم که اطلاع دادند حالش بحراني است. خودم را به پاريس رساندم و چون نزديکانش نمي خواستند وخامت حالش را دريابد تظاهر به اين کردم که سفرم به تهران عقب افتاد و چند روزي در لندن بيکار بودم گفتم سري به شما بزنم. گفت خوب کردي باهات خيلي کار دارم. دو سه روز اول که حالش بهتر بود بيشتر حرف هايش را زد، همه در مورد کارها و نوشته هايش: آنچه چاپ نشده و پراکنده برجاي مانده، تحقيقات ديني اش، بقيه خاطراتش که درروزها در راه به چاپ نرسيده، نامه هايش و شعرهاي ايام جواني اش که همه مي رساند ازوضع حالش به خوبي آگاه است. نگران آخرين کتابش بود که بيش از نيمي از آن را تصحيح نکرده بود. از من خواست بقيه اش را بازخواني و آماده چاپ کنم و به ناشر برسانم.(این نوشته به نام ارمغان مور، جستاری در شاهنامه، چند ماه پس از مرگش از سوی نشر نی در تهران انتشار یافت) مقدار زيادي از يادداشت هايش در مورد شاهنامه بلااستفاده مانده است. گفت مجلدات شاهنامه بروخيم را در ايام جواني و شاهنامه چاپ مسکو را در سال هاي بعدي مفصل حاشيه نويسي کرده است. سفارش کرد اولي را که نزد پسرش اردشير در اصفهان است و دومي را که در اتاق کار خودش است و نيز يادداشت هاي وسيع و پراکنده اش را در طول ساليان درباره شاهنامه در مشورت با دو تن از دوستان دانشگاهي اش که نام برد در اختيار دانشگاه معتبري بگذارم. گفت مقايسه حاشيه نويسي هاي اين دو متن دگرگوني ديدگاه و سير تحول فکري او را طي ساليان در باره شاهنامه و فردوسي به دست مي دهد و شايد روزي کسي همت به اين کار گمارد.

***
شاهرخ آدم بسيار شوخي بود، بيش از هرکس به خودش مي خنديد. در حاضر جوابي کم نظير بود. من و او عمري يکديگر را دست انداختيم و به ريش هم خنديديم. روز دومي که در بيمارستان به ديدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پايين پانسمان کرده بودند. گفتم اين چيست؟ گفت ديشب مي خواستند سِرُم ها را که مدتي است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند، هرچه گشتند نتوانستند رگي پيدا کنند و دستم را به کل مجروح کردند. گفتم «چرا به آنها نگفتي: «من رگ ندارم!»، لبخندي زد و گفت «آخه، حسن، همه چيز را که نمي شود به همه کس گفت. . . هم خودت را لو مي دهي هم دوستانت را.»

شاهرخ در روزهاي آخر کسي را نمي پذيرفت. خوش نداشت دوستانش درآن حالت او را ببينند. داريوش شايگان که در آن روزها در پاريس بود، مي خواست به ديدارش بيايد. از شاهرخ پرسيدم رضايت داد. وقتي داريوش وارد اتاق شد چشم هاي او بسته بود. چشم هايش را نيمي گشود و لبخندي زد. داريوش پيش رفت. دست او را دو دستي گرفت، تعظيم کرد، دستش را بوسيد و اشک در چشم، عقب عقب، هق هق کنان، از اتاق بيرون رفت.

شاهرخ عادت روزانه نويسي را از ايام جواني داشت. هرجا مي رفت هميشه دفترچه اي همراه داشت و در هر فرصت چند خطي قلم مي زد. در سال هاي اخير لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. ساير نوشته هايش را با کامپيوتر ماشين نويسي مي کرد. آخرين دفترچه اي که در اتاقش يافتم دوصفحه نوشته بيشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.

صفحه اول مربوط به داروو درمانش بود، و سؤالاتي که ظاهراً مي خواسته از دکترش بکند. و در صفحه دوم دفترچه فقط يک مصرع شعر درج شده بود، که شايد آخرين اثرخامه شاهرخ باشد، نوشته بود:
«عشق داغي است که تا مرگ نيايد نرود»

شاهرخ روز سه شبه 23 فروردين ساعت سه و نیم بامداد در بيمارستان کوشن در پاريس درگذشت و پیکرش هفته بعد در تهران در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد. یادش پایدار و گرامی باد!

No comments:

Post a Comment