Tuesday, January 12, 2010

روشنفکران ِ آل احمد، رهبری روحانیت و تأدیب نیما یوشیج

روشنفکران ِ آل احمد، رهبری روحانیت و تأدیب نیما یوشیج
به مناسبت چهلمین سال خاموشی «زبانِ سرخ ِ» روشنفکری ایران «جلال آل قلم»*


بتول عزیزپور


• بی زاری آل احمد، گل سر سبد و زبان ِ سرخ روشنفکری سال های چهل ایران از «دیوار عجم» [ایران] که نباید زیر آن خوابید، و با این همه، با رندی این «دیوار» را مِلک طِلق و قلمرو حکومت روحانیت شیعه می دانست، به اندازه ای ریشه دار بود که تو گویی سعد وقّاص است که از موالیان عجم (ایرانیان) سخن می راند. ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
شنبه ۴ مهر ۱٣٨٨ - ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۹




هژده شهریور ماه امسال سالگرد خاموشی جلال آل احمد بود. چهل سال پیش سخن گوی نسل سوم روشنفکری ایران از سخن فرو ماند. جلال آل احمد در آذرماه 1302 در اسالم در شهرستان تالش‌از توابع استان گیلان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد . پدر او معمم بود ولی وی ظاهراً لباس پدر پیشه نکرد و در دانشسرای ادبیات تهران، ادبیات فارسی خواند و در اوائل سال های بیست خورشیدی به حزب توده ایران پیوست و پس از ماجرای آذربایجان به همراه خلیل ملکی و یاران او از حزب توده کناره گرفت.
ویژگی آرمانی نسل سوم روشنفکر ان ایران که جلال آل احمد یکی از آن ها وشاید پُر سر و صداترین آنان در پهنهء سخن بود، عمدتاً در دو کُد خلاصه و با آن خوانده می شد: سوسیالیسم و اسلام گرایی که رهبری گرایش دوم به ریش سفیدی جلال آل احمد و قلم و قدم او پیشروی می کرد و پس از وی خرقه رهبری این نگرش به علی شریعتی رسید. جوهر اصلی اسلام گرایی این دو تن، که در آن سال ها یکی پس از دیگری به تبلیغ و ترویج بی امان آن در میان لایه های درس خواندهء جامعه ایران دست زده بودند، بی زاری از غرب و فرهنگ مدرن بود که در اصل میوهء عصر روشنائی و روشنگری در اروپا است.
جلال آل احمد دو اثر خود را مشخصاً به نگرش یاد شده، یعنی غرب زدگی، اختصاص داد. کتاب های در خدمت و خیانت روشنفکران و غرب زدگی که اثر دوم، یعنی کتاب غرب‌زدگی ، به ویژه، با استقبال روح الله خمینی مواجه شد؛ چنان که آل احمد توانست در مراسم درگذشت پدرش با پیشوای آرمانی خود و رهبر آینده انقلاب اسلامی روح الله خمینی دیدار ی داشته باشد. آل احمد همچنین خود را از خانوادهء جبههء ملی ایران می دانست و در این رابطه کتاب سرگذشت کندوها ی او تلویحاً به کودتا و شکست جبهه ملی اشاره دارد.

جامعه روشنفکری ایران جلال آل احمد را با زبان سرخش می شناسد و می‌شناخت و موجب افتخارش بود. آل احمد تشیّع ایرانی را در اصل نوعی روشنفکری می‌دانست که عالِم صاحب فتوا « در غیابِ امان زمان مکلف است با توجه به مقتضیات روز» بر زمینه نص قرآن و متن سنت و در مرحلهء سوم با تکیه به عقل و منطق رأی بدهد و تکلیف، عادات و آدابِ مذهبی و معاملات و عقود مردم را معین کند. ارزیابی آل‌احمد از حدود «روشنفکری در قلمرو روحانیت» شیعه آن «نطفه‌ای از قیام» بود که می‌بایست در مقابل حکومت، که در «متن تشیع مندرج» است رخ می نمود. آل احمد معتقد بود «هر کجا روحانیت و روشنفکری زمان» باهم و در پی هم می‌روند، در «مبارزهء اجتماعی بُردی هست و پیشرفتی و قدمی به سوی تکامل و تحول».
« جلال آل قلم » دومین زادگاه روشنفکری ایران را پس از اشرافیت، روحانیت ایران می‌دانست؛ بنا براین می نوشت روحانیان به نیابت از امام معصوم دعوی جانشنی حکام وقت را دارند. یعنی « اصالتاً و وکالتاً [به] نوعی رقیب حُکامند». سپس قیام هایی را که توسط و به رهبری روحانیت [شیعه] در مقابل حکام وقت روی داده بود و آل احمد تکرار و تواتر آن ها را «نوعی حرکت» روحانیت می دانست که سمت و سوی «روشنفکری» دارد بر می شمرد. وی مخالفت با کشف حجاب را در زمرهء «نوعی حرکت» روشنفکرانهء روحانیت می دانست که با شکست مواجه شد. البته زندگی به او اجازه نداد تا پیروزی روحانیت را در این حرکت «روشنفکرانه» و حرکات روشنفکرانه تر کنونی آن ها را به چشم خود ببیند!!

آل احمد نقش روحانیت را در «سه واقعهء سیاسی و اجتماعی» ایران در دوره قاجار و پس از آن ، یعنی ماجرای تحریم تنباکو، نهضت مشروطه و نهضت ملی شدن نفت اساسی می دانست و در این باره می گوید« به تصدیق همهء مورخان، سهم اعظم بُرد و باخت را روحانیت به دوش کشیده است». او که مردم عادی را حتی در آداب « طهارت و نجاسات محتاج راهنمایی» روحانیون می دانست، محاسن و معایب «انتظار فرج موعود [ظهور امام زمان]» و مسئلهء جانشیی امام معصوم را به عنوان یک مسئلهء اجتماعی، برمی شمرد، و از جمله یکی از معایب اصل «انتظار شیعیان» را « بی تکلیفی مردم در انتخاب جانشین امام، یعنی مجتهد اَعلم جامع‌الشرایط » می دید و محاسن‌اش را، البته،« تمکین نکردن از اولوالامر». چرا که به گفته آل احمد در نگاه مردم شیعه « در غیاب معصوم که تنها فرد لایق حکومت است» همهء حُکام زمان غاصب اند. همچنین آل احمد تأکید می کرد «انتظار فرج موعود» برای دینداران شعیه یعنی انتظار روزی که دنیا پُر از عدل و داد خواهد شد، نه تنها برای ایران، بلکه به عنوان ایده آل و الگویی برای همه مردم جهان.
آل احمد بر این نظر بود که به علت همین معایب و محاسن ِ «انتظار فرج موعود [ظهور امام زمان]» است که ما « گاهی میرزای شیرازی را داریم، و گاهی شیخ شهید نوری را و گاهی هم حضرت خمینی را». که البته قیام ِ «این‌حضرت» [منظور روح الله خمینی] را، بیشتر، در مقابله با انحصارهای بین‌المللی می‌دانست. و کشته شدن حسنعلی منصور نخست وزیر وقت از دید این نویسنده جان دادن « در راه غرب زدگی » بود.

آل احمد بر این باور پای می فشرد که همهء شیعیان ایران، از جمله خود نویسنده، یعنی جلال آل احمد، منتظر امام زمانند و می‌ گفت«همه منتظر امام زمانند. یعنی همه منتظریم و حقّ هم داریم». او منتظران امام را شامل « 90 درصد اهالی غیور مملکت [ایران]» می پنداشت که دولت وقت را «عمله ظلم» می دانستند و غاصب حقّ امام زمان که آل احمد او را« اعلاحضرت ولی عصر عجله الله تعالی فرجه»می نامید و قلم ذوق زده اش اعلام می کرد « 90 درصد اهالی غیور مملکت ایران جشن ولادتِ امام زمان اعلاحضرت ولی عصر را در پانزده شعبان چنان با شکوه بر پا می دارند که جشن نوروز از حسد دِق کند». آل احمد ِ روشنفکر، خود ستیزی ، از خود بیگانگی و تفرقه افکنی را تا آن جا پیش می برد که در هر گوشه و کنار در پی نکته ای بود تا باران رحمت صدر اسلام و هجوم اعراب به ایران را چون نعمتی برای ایرانیان قدرنشناس بیش از پیش به اثبات برساند! چنان که به خواننده در کتاب غرب زدگی یاد آوری می کند که : « هنوز در بوشهر و بندر عبّاس مَثَل ِ رایج است که « زیر دیوار عجم نباید خوابید».

آل احمد با افسوس دستآوردهای غرب، از جمله «ساخت و پرداخت و صدور عِلم» را موجب انزوا و بریدگی روحانیت تشیّع از کل روحانیت اسلام و دلیل بی پناهی بین‌المللی وی می دانست که موجب ‌شدند او، یعنی روحانیّت « روز به روز بیشتر در لاک خود فرو بخزد و از حوزهء عمل و عکس‌ العمل داخلی نیز اخراج شود».
« جلال آل قلم » روحانیون شیعه را مستحق حکومت کردن می دانست؛ چرا که بر این عقیده بود که آن ها از یک سو، حافظ «نظم آسمان هستند» و از دیگر سو، از مالیات شرعی که « مالِ الله» است و مردم به رضا و رغبت پرداخت می کنند بهره مند هستند. بنا بر این، از قِبَل این مالیات شرعی و پاسداری از حفاظت نظم آسمان و« 90 در صد از اهالی غیور مملکت»، که خود نویسنده هم در بین ِ آنان است و همگی منتظر ظهور امام زمان هستند، می باشد که روحانیت « با تمام تأسیساتش از مدرسه و مسجد و زیارتگاه» قرن ها است که دایرمانده؛ لاجرم حکومت کردن روحانیت، به زعم آل احمد، « زیر دیوار عجم »، که منظور همین کشور ایران ِ خودمان باشد هم، از آن ِ آن ها یعنی روحانیون است!

آل احمد از این که در عالم تشیّع اجتهاد و فتوا وجود دارد نتیجه می گیرد که «تشیّع خود در اصل نوعی روشنفکری» است. از این رو برای « روشنفکری امروزی» که شرط لازمش «حمل بار امانت» است» چنین تعریفی را می پذیرد: روشنفکر یعنی« تنها طبقهء [لایهء[ واقعاً انقلابی و تنها طبقهء [لایهء]همیشه انقلابی». که از نگاه او البته به هیچ طبقه ای تعلق ندارد!! و تنها برای « یک نیاز ذهنی» می جنگد!! سپس اضافه می کند « مبارزینی که امروز در کوهستان ها و جنگل های گوشه و کنار دنیا می جنگند، همه ریشهء روشنفکری دارند و به خاطر هیچ طبقه ای نمی جنگند، و هیچ طبقه ای هم پشتیبانشان نیست».
بنا بر این تعریف چنین استنباط می شود که روشنفکران برای « جامعه بی طبقه توحیدی» که بعدها روی زبان ها افتاد می جنگیدند و می جنگند. چنان که نویسنده بر این باور بود که « روشنفکران در شرایط مختلف اقتصادی اجتماعی به قصد برقراری حکومت عدل قیام می کنند و تابع شرایط زمانی و مکانی خود نیستند.». سپس این قسط و عدل خواهی و قیام ذهنی نویسندهء بی طبقه بر تمام روشنفکران سه قاره ( البته به جز قاره امریکا یا شیطان بزرگ کنونی) از آسیا تا افریقا و اروپا تسری می یابد. به گونه ای که انقلابی گری روشنفکران بی هدف که برای « یک نیاز ذهنی» می جنگند بر دیگر طبقاتِ مبارز برتری و پیشی می گیرد.
او معتقد بود« فرق روشنفکر با پرولتاریا در همین است که پرولتاریا می ماند[ منظور در جا می‌زند] اما روشنفکر پیش می رود». آل احمد برای خواننده روشن نمی کند این پیشروی تا کجاست و سرانجام در چه زمان و مکانی قیام های پی در پی روشنفکر ِ مورد نظر او به بار خواهد نشست؟! و اگر این « نیاز ذهنی»، به گفته آل احمد، و به سبک ایرانی به بار نشست، نتیجه اش همین خواهد که اکنون شاهد آن هستیم یعنی: چند میلیون فراری و چندین ده میلیون ایرانی دیگر که در بندِ خانگی گرفتار هستند ؟ آیا وعدهء خوش ِ روشنفکران « جلال آل قلم » و 90 درصدر مردم غیور چشم به راهِ «ظهور فرج موعود [ظهور امام زمان]» همین بود؟

آل احمد هواخواهِ گونه ای از روشنفکری است که ناله اش «سرد» نباشد و شرط « حمل بار امانت» را دارا باشد؛ که البته وزن، اندازه، مشخصات و مختصات ِ این شرط دشوار را روشن نمی کند. او در « دسته بندی» ِ سر هم بسته ای که در این باره می کند روحانیت شیعه را روشنفکر و محمد تقی بهار را، از جمله، غرب زده می نامد! آل احمد نقطه آغاز غرب زدگی ما را درست از آن روزی می داند که ما« امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگ‌داشت شهیدان قناعت ورزیدیم»؛ درنتیجه خطاب به ما می گوید نباید «دربان گورستان باقی بمانیم»، بلکه و در واقع، می بایست خود گورستان شد. گورستانی که آل احمد می‌خواهد بر پا شود برای دستیابی به چه هدفی است؟ برای مقابله فرهنگی با غرب دستکم. چرا که مبارزه صنعتی و تکنولوژیکی، و به گفته آل احمد مبارزه با « ماشین» از مقولهء حرّافی و من آنم که... نیست. از این رو، در این عرصه نمی توان تنها با حرف های صد من یک غاز با حریف مقابله کرد، چه رسد به آن که آل احمد بخواهد آن « 90 درصد»اش را روانه میدان نبرد با تکنولوژی غرب بکند.
منطقاً در کُنه ِ هدفِ مبارزهء فرهنگی آل احمد مقولهء عِلم و دستآوردهای آن جایی ندارد. روشنفکری که اعتقاد داشت نود در صد از مردم برای انجام پیش پا افتاده ترین نیازهایشان چشم و گوششان به دهان حافظان «نظم آسمان» است؛ با چنین لشکری چگونه می توانست این مرمان را به مبارزه با غول «ماشین» غرب گُسیل بدارد؟ پس بهتر آن که دون کیشوت وار مردم محتاجِ راهنمای ِ «آداب...» به رهبری و با راهنمایی آل احمد و جانشینان او برای مبارزهء فرهنگی بسیج گردند! تازه ای کاش آل احمد به درستی روشن می کرد، منهای تشویق این «مردم محتاج راهنمایی آداب...» به شهادت طلبی، معنا و منظور شعار« مقابلهء فرهنگی با غرب» او دقیقاً چیست؟
آل احمد بیش از هفتصد صفحه در توجیه این نظریه نوشته است. حقیقتاً در این حجم انبوه جز تناقض گویی واز این شاخه به آن شاخه پریدن وسر دادن ِ شعارهای تو خالی و گاه خنده دار، دریغ ازیک حرف حساب، دریغ از یک تحلیل روشن، که به کار« مقابله فرهنگی با غرب»، به گفتهء او، بیاید. و تازه با کدام دستمایه، با کدام فرهنگ؛ فرهنگی که آل احمد، حاملانش را «حتی در طهارت و نجاسات محتاج راهنمایی [روحانیون]» می بیند؟

البته آل احمد سوای حرفه اش که « مقابلهء فرهنگی با غرب» بود به ویژگی های دیگر هم با چیره دستی آراسته بود. یکی از این ویژگی ها یقه این و آن را گرفتن و سلب آزادی اهل قلمی بود که پایی و جایی در طریقت او و هم فکرانش اش نداشتند. آل احمد متر و میزان دینی در دست به نقد دیدگاه و حتا احوالات فردی اهل قلم می رفت، تا دیدگاه آنان را حد شرعی بزند و احوالات شخصی آنان را نقد فردی بکند. و در این راهِ ثواب از هیچ حیله و ترفندی نسبت به خاطیان، و به ویژه برای به صراط مستقیم کشیدن اشان، چشم نمی پوشید. یکی از این خاطیان نیما یوشبج بود.
آل احمد در سال 1332 با نام مستعار کدخدا رستم نامه‌ای آمرانه و عِتاب آمیز خطاب به نیما یوشیج می نویسد و او را به «بوی قدرت شنیدن» متهم می کند.
او شنیده است که نیما یوشیج، به همراه جمعی از استادان دانشگاه‌ها پای اعلامیه‌ای را، که در واقع در رابطه با تهیه مقدمات مسافرت آن‌ها به فستیوال بخارست بود ، امضاء نهاده‌است. در میان امضاء کنندگان نامه دوستان دیگر آل احمد از جمله محمود تفضلی، صادق چوبک و بامشاد نیز دیده می شدند. آل احمد اما از امضاء نهادن نیما یوشیج در پای آن نامه به خشم آمده، نیما را با ملک الشعرا بهار مقایسه کرده به هر دو می تازد، که چرا به زعم او «این دو سر پیری فریب خورده اند». او در ترجیع بند نامه خود با عنوان « دوست پیر شده ام آقای نیما» خطاب به نیما، ضمن آسمان و ریسمان به هم بافتن و به کار بردن واژگانی نظیر مراسم حجّ و کعبه و سنگ آن و اِعراف و مذهب و مومن و بنی امیه و بنی عبّاس و مسلمانان و لنین و اسلام و آندره ژید و... در پایان با طنز ویژه خود و با صغرا کبرا چیدن‌های معمول و اصطلاحات ی که زینت‌بخش همیشگی عبارت‌هایش بود به شاعر گوشزد می‌کند که: «شما همه در فستیوال بخارست، هر چه را که دارید، باید به حساب تشکیلات دمکراتیک مملکت خود بپردازید. فراموش نکنید که در آن جا چیزی را به حساب ملت ایران از شما نمی‌پذیرند. یعنی نفهم‌ترین آن‌ها هم می‌دانند که حساب شما از حساب ملت جداست. این را همه به خاطر بسپارید. و به خوبی و خوشی و سلامت به این سفر بروید» .

ا مّا نیما به نام مستعار و رویه تزویرآمیز آل احمد پی برده، در پاسخ به او و نامهء سرزنش آمیز اش چنین می‌نویسد: «دوست جوان من، من شما را به هر لباسی که در بیائید می‌شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می‌دارید بوقلمون ها را پیش انداخته می‌خواهید به من بگوئید که کدخدا رستم هستید . ولی شما او نیستید . من می‌دانم شما جلال آل‌احمد هستید که به این صورت در آمده‌اید.»، و آنجا که آل‌احمد با زبان طنز، نیما را «دوست پیر شده‌ام آقای نیما!» می‌نامد، شاعر پاسخ می‌دهد : « اما من بی‌نهایت پیر شده‌ام، هر چه سعی می‌کنم تمام این سطور نام هء شما را بخوانم، قادر نیستم. جوان‌ها هم با من به پیری رسیده‌اند، عقل از سرشان به در رفته است. خون از روی زمین بجای دود بلند می‌شود. مردم لخت و گرسنه‌اند. خود جوان ها هم. چشم ها در کاس هء سر دو می‌زند. به آن ها می‌گوئید: اسلحه بردارید. یکدیگر را هدف کنید. می‌گویند: جنگمان نمی‌آید. با همه بی‌عقلی می‌پرسند چرا؟ می‌گوئید لااقل با هم کینه داشته باشید.». نیما ادامه می‌دهد که سی سال پیش هم هء این حرف‌ها را مضمون شعرهای خود قرار می‌داده و فکر می‌کرده چرا مردم بجان یکدیگر می‌افتند: «مگر این همه نصایح که دیگران کرده‌اند برای این که مردم روبراه بشوند چیزی از کیس هء آن ها کم آمده است؟ اما مثل این که ، چیزی هست که شما می‌دانید و دیگران نمی‌دانند. مگر در عالمی که شما زندگی می‌کنید دانستن انحصاری است برای خود ِ شما. یا آن هائی که عقلشان بجاست حسدشان پا بر جاتر است... حس می‌کنم که دیوانگانْ عا لَ م ِ خوشی دارند. هرچه که دلشان می‌خواهد برایشان مهی ّ ا است. اما حالا فکر می‌کنم مگر هم هء آسیاها با آب می‌گردند. مگر ممکن است همه مثل شما فکر کنند. این چه اصراری است که من دارم از آتش، یخ درست کنم. شما دو شاخ تیز آورده به من می‌دهید که به سرم نصب کرده، حمله کنم... خدایان عیلامی و سومری هم شاخ داشتند. اما خدائی و بزرگی این نیست که بجای این که به مصرف آفریدن برسد، به مصرف قطع نسل بندگان برسد. چطور است که علامات توانائی در زمان ما فقط اسباب خرابی است.». نیما خطاب به آل‌احمد می‌گوید: اما من اینقدر در نتیج هء سن زیاد خرفت و کودن شده‌ام که هر قدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید، استادی شما به هدر رفته ؛ البته یاد نخواهم گرفت. و چنین ادامه می دهد: «عقلی که یک مورچه به کار می‌برد و او را از گرداب می‌راند، به مراتب در نزد امثال ما ترجیح دارد بر عقل فیلسوف عالیمقامی که با عقل و فلسفه‌اش خودش و مردم را به گرداب می‌اندازد» .
تصویر و تصور آل احمد از غرب چیست که امثال ملک الشعرا بهار تا نیما یوشیج را در پهنهء قلم، به « زدگی»
در آن متهم می‌کرد؟ او از غرب چه می دانست و غربی که می بایست به مبارزه با آن برخاست چگونه لُولُویی بود؟ غرب ِ مورد نظر او در دو کتاب یاد شده بیش از هر چیز، غرب مسیحی است که « هم چون گربه ای» در اتاقی حبس شده بود. تا این که در قرون وسطا در مقابل قدرت ممالک اسلامی در خطر نیستی قرار گرفت. پس ناگزیر شد دست و پای خود را جمع کند.
از چه تاریخی این « گربه» ترس خوردهء مسیحی یعنی غرب و « طعنه زن به جهاد اسلامی » به گفته وی، که از دو سه سمت در مقابل قدرت اسلام در خطر نیستی قرار گرفته بود « به سختی بیدار شد»؟ آل احمد پاسخ می دهد از اواخر قرن ششم هجری / دوازده میلادی. بنا بر تائیدات « جلال آل قلم » این « گربهء محبوس» مسیحی پس از جنگ های صلیبی و پس از پنج شش قرن، تبدیل به « خداوند سرمایه و فن و معرفت» و سپس زمام دار صنعت و ماشین و تکنولوژی می شود. بنا بر این نویسنده برای پس راندن غرب مسیحی و دستآوردهایش صَلا سر می دهد که « آیا تاکنون نوبت آن نرسیده که ما [ مسلمانان] نیز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نیستی کنیم و برخیزیم و سنگر بگیریم و به تعرّضی بپردازیم ». آرمان گرائی دین محور آل احمد، حتا یورش مغولان بیابان نشین به ایران را که در اثر بی کفایتی و نابخردی سلطان مسلمان، و لابد متمدن از نگاه آل احمد، محمد خوارزمشاه، رخ داد؛ حملهء «مغولان با سیمای نیمه مسیحی » و نوادگان آن ها به «عالَم اسلام» می‌ انگارد که هم‌ دست با « زمینه سازی های مسیحیت در بیابان های دور» و هم‌ آهنگ با مارکوپولو، که نویسنده او را « سفیر پاپ » می‌ نامد، ممالک اسلامی را مورد تعرّض قرار دادند [!!] تا شاید عاقبت « پشت این پهلوان [ منظوردین اسلام] را به خاک برسانند». بنا بر تصور نویسنده روشنفکر ما دلیل حمله مغول به ایران، یورش «مغولان با سیمای نیمه مسیحی » و دسیسه سازی های مسیحیان برای حمله به «عالَم اسلام» و شکستن «پشت پهلوان ِ» اسلام بود و نه چیز دیگر!
از این روست که با حسرت و درست تر با حسادت می نویسد نه از آتش ویرانی مغول و نه از کشتار تیمور هرگز « جرقّه ای به دامن عالَم مسیحیّت نرسید». « جلال آل قلم » که از « نرسیدن جرقه ای به دامان جهان مسیحیت» که همان جهان غرب باشد بسیار ناخرسند است، انسان را به عنوان فردی مستقل از مسائل وجدانی، انسان بشمار نمی آورد؛ چرا که در مقایسه ای دیگر، از این که در نبرد چالدران خون نزدیک به پانصد هزار مسلمان، از دو سو، به زمین ریخت به شدّت متأثر است. از نگاه او لابد اگر این تعداد انسان از مسیحیان یا هر دین دیگر قتل عام می شدند باکی نبود. او از مورخان « ریش و سبیل دار» هم گله مند است که از سیاستِ تفرقه دینی دفاع می کنند؛ چرا که خود ِ او در این که ایران، ولایتی از ولایات خلافت مسلمان عثمانی باشد چندان ایرادی نمی‌بیند و می‌ نویسد: « شاید راست باشد که اگر عثمانیان پیروز می شدند یا اگر صفویان در زیر لوای تشیّع، سازِ جداگانه ای نمی نواختند، ما اکنون ولایتی از ولایات عثمانی بودیم. ولی مگر نه این است که اکنون ولایتی از ولایات دست نشانده ی غربیم؟»، و برای توجیه نظر خود، زیستن در زیر لوایِ خلافت اسلام را پیش چشم ما می آورد، وبا تکیه بر این یاد آوری با سرافرازی می نویسد: « از ابتدای نهضت اسلام تا شش هفت قرن بعد، [ما] همین صورت را داشتیم »؛ یعنی « ولایتی از ولایات خلافت بغداد بودیم».

این سخنان از قلم نویسندهء مدعی روشنفکری که ادعای ملی گرایی اش هم کم نبود، و گل سرسبد روشنفکران ِ زمان خود بود تراویده است نه از زبان ِ زمام دارانِ سی سال اخیر ایران.
با مخاطب قرار دادن روح آن مرحوم باید پرسید آیا جداً باید به سخن مدعیان و عَلمداران و خود انگاران سپهر ِ اهل ِ قلم و دوات ایران اعتماد کرد و برای ناخوانده ها و نادانسته ها و احساسات تهی از اندیشه و انگاره های خطرناک آن ها ارزشی قائل بود؟ آیا اگر نویسنده ای هم چون جلال آل احمد، بر منبر و تخت حکومت کنندگان کنونی تکیه زده بود، ما اکنون تعداد کم تری افراد گریخته از زخم فتاوی ِ روشنفکران تخت مند، که منتقدان را از هم اکنون، « خواجگان حرمسرا» نام می گذارند، این جای و آن جای در کُنج ُ انزوا خزیده می دیدیم؟

آل احمد برای تأئید سخن خود با استناد به نوشتهء «رُنه گروسه»**، روابط دربار اصفهان با غرب در دوران صفویه را به « شاخی در جیب ما نهادن» تعبیر کرده می گوید « چه بلاها که به سر شرق آمد... و چه کم خونی مزمنی را از آن دوران [دوران ارتباط ایران با غرب] به ارث برده ایم».
آل احمد از این که هلاکوی مغول در سال 657 هجری خلیفهء عباسی بغداد را سیاست کرد و درست یک سال پیش از قتل خلیفهء بغداد به فرمان هلاکو، سعدی شیرازی، که بدون اطلاع از آینده و نا آگاه از وقوع قتل خلیفه که در یک سال بعد اتّفاق افتاد، سُروده بود: در آن ساعت که ما را وقت خوش بود / زهجرت شش صد و و پنجاه و شش بود، تشر می زند و شاعر را مورد سرزنش قرار داده می گوید: «کِرم در خودِ درخت جا کرده». سرزنش آل احمد به سعدی به این معنا است که سعدی می بایست عِلم ِ غیب می دانست و از سال آینده خبر می داشت که خلیفه مسلمین در سال 657 هجری به فرمان هلاکو به قتل خواهد رسید و از سرودن چنین بیتی که موجب رنجش نویسندهء روشنفکر در هفتصد و اندی سال بعد خواهد شد صرف نظر کرده، سیاه پوش می شد تا جلال آل احمد دچار «آه و اَسفِ گذشته» نشود!! خود باختگی و دیکتاتوری اهل ِ قلم و دوات از این آشکارتر؟

بی زاری آل احمد، گل سر سبد و زبان ِ سرخ روشنفکری سال های چهل ایران از « دیوار عجم » [ایران] که نباید زیر آن خوابید، و با این همه، با رندی این «دیوار» را مِلک طِلق و قلمرو حکومت روحانیت شیعه می دانست، به اندازه ای ریشه دار بود که تو گویی سعد وقّاص است که از موالیان عجم (ایرانیان) سخن می راند. شرح بندگی و بردگی ما بر قلم او چنین به ثبت رسیده است: «اهل مداین تیسفون نان و خرما به دست در کوچه ها به پیشواز اعرابی ایستاده بودند که به غارت کاخ شاهی و فرش « بهارستان» می رفتند». بعد روشنفکر کم حافظه، « جلال آل قلم » به نیابت و در دفاع از مهاجمان غارت کننده تیسفون و با فراموش کردن عبارت خود در شرح ورود سپاه اسلام به تیسفون و غارت گری ایشان می نویسد« سلام اسلامی صلح جویانه ترین شعاری است که دینی در عالم داشته». سپس با به سخره گرفتن ایستادگی ایرانیان می گوید: « بگذریم که رستم فرّخزادی بود که از فر و سیت ِ ساسانی و سُنّت متحجّر زردشتی دفاعی مذبوح کرد» و شهادت می دهد « اسلام پیش از آن که به مقابله ی ما بیاید این ما بودیم که دعوتش کردیم».
اکنون در چهل سالگی خاموشی نویسنده ای که تا لحظه چشم فرو بستن از جهان، به همراه آن 90 درصد ایرانی فرضی خود، که در«انتظار فرج موعود» نشسته بودند این پرسش برجاست: به راستی و در این روزگار چند درصدِ دیگر به خیل آنان افزوده شده است که احتمالاً خُسبیدن « زیر ِ دیوار عجم» را دوست نمی دارند؟

شهریور 1388

* در این نوشته از کتاب های زیر بَهره بُردم:

- در خدمت و خیانت روشنفکران ، متن کامل و منقح و سانسور نشده، جلال آل احمد، انتشارات رواق، تهران 1356.
- غرب زدگی ، جلال آل احمد، انتشارات فردوس، چاپ نهم، تهران 1384.
- نامه ها ، از مجموعهء آثار نیما یوشیج، گِرد آوری، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز با نظارت شراگیم یوشیج، از انتشارات دفترهای زمانه، چاپ اول، تهران 1368.
- نیما چشم جلال بود ، آثاری از جلال آل احمد/ نیما یوشیج، زیر نظر شمس آل احمد، پژوهش و ویرایش: مصطفی زمانی نیا، کتاب سیامک با همکاری نشر میترا، چاپ نخست، تهران- بهار 1376.

René Grousset, La face del.’ Asie., éd. Payot, paris 1962 . * *

No comments:

Post a Comment