از سقوط رضاشاه (1320) تا 28 مرداد 32، فضای فرهنگی- ادبی ایران بطور شگفت انگیزی در انحصار یا انقیاد آموزش های «رئالیسم سوسیالیستیِ» حزب توده بود که طی آن « استالین، دوست و آموزگار هنرمندان» بشمار می رفت. در چنان فضائی، بخش بزرگی از شاعران و نویسندگان ایران در تدارک «آخرین نبرد» (اسماعیل شاهرودی)، ساده دلانه، معتقد بودند:
«در نهفتِ پردهء شب
دختر خورشید
نرم می بافد
دامنِ رقاصهء صبح طلائی را» 1
با رویداد 28 مرداد 32 و درهم شکستن شبکه های سیاسی - نظامی حزب توده، انبوهی از شاعران و نویسندگان توده ای به «مرداب های الکل» پیوستند و در «زمستانِ» یک نهیلیسم سیاسی- فلسفی، به سان اخوان ثالث، «کتیبه» نویسِ شک ها و شکست ها و پوچی ها گردیدند.
بخش کوچکی از شاعران و نویسندگان توده ای- امّا- پس از گذراندن «تجربه های همه تلخ» کوشیدند تا بقول «شرنگ»: «اجاق شعلهء خورشید» را روشن نگه دارند: محمّد عاصمی (شرنگ)، محمود پایندهء لنگرودی، نصرت الله نوحیان (نوح)، محمد کلانتری (پیروز) و ... در شمار این شاعران و نویسندگان بودند. هفته نامهء « امید ایران» - به مدیریّت علی اکبر صفی پور- سنگر و سایه بان این دسته از شاعران و نویسندگان در بعد از 28 مرداد بود که به سردبیری محمّد عاصمی، اعتبار و اقبال فراوانی یافت و من - در کتابفروشی پدرم ودربيان او- هر هفته، « امید ایران» را با گزارش منظوم همولایتی نجیب و فرهیخته مان - محمود پایندهء لنگرودی - دنبال می کردم که به شیوهء «چلنگر» (محمد علی افراشته) از مسائل سیاسی- اجتماعیِ روز، دادِ سخن می داد:
همه هفته برای خلق بیدار
کند «امید ایران» بحث اخبار
عاصمی، خود دربارهء این دوره از فعالیّت های مطبوعاتی اش - بدرستی- معتقد بود: «راستی و شرف و آزادگی، مایه و سرمایهء کار و پندار و کردار ما بود».
***
در سال های دبیرستان بود که با چهرهء هنری محمّد عاصمی بیشتر آشنا شدم، شبی که به همّت داوود جوادی (دبیرادبیات و دانش آموختهء دانشکدهء هنرهای دراماتیک) شعرِ « اشک هنرپیشه»ی محمّد عاصمی با دکلمهء زیباترین دخترِ شهرما - سیما ملماسی- سالن دبیرستان عفّت لنگرود را به لرزه در آورده بود:
- «می پذیرم!
می پذیرم اینهمه احساس را
با تمام قلب
امّا کودک من مُرد».
تناقض تراژیک و دردناکی بود: از یکطرف، تماشاچیان- با احساسات پرشور خویش- خبرِ « مرگ کودک» را جلوه ای از بازی های دلقکانهء هنرپیشه می پنداشتند، و از طرف دیگر: اندوه و اشک هنرپیشه ای که در غریو شادی ها و احساسات صمیمانهء حاضران، نادیده می ماند و پَرپَر می شد.
در کتابفروشی پدر بود که « سیما جانِ» محمّد عاصمی را یافتم: شعله ای بر جانِ جوان و پرشور تا مرزهای عاطفه و عشق و عصیان ... کتابی کوچک و کم حجم، با نثری شورانگيز و آرمان های بزرگ و انسانی:
- « سیما جان!
حق با تُست. من همیشه تنهایم، امّا تنهائی های من، تنها نیستند. در دنیای تنهائی خود، شور و غوغائی دارم.
این سکوت و خاموشی، طوفان می زاید. در ابرهای سیاه، رعد می غُرّد و برق، می خندد. من هم مدت هاست که ابرآلودم، امّا تو خوب می دانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گل های سرخ عشق و امید خواهد رویاند.
سیما جان!
بخند! بخندیم! زیرا شبِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهائی ها را باید به غوغائی شورانگیز بدل کرد...»
در تب و تاب های آن جانِ جوان و پرشور بود که در بهار 1349، اولین شمارهء نشریهء دانشجوئی «سهند» را در تبریز منتشر کردم که بقولی: «چون بُمبی درمحافل روشنفکری ایران، منتشر شد» 2
ارسال نسخه ای از «سهند» برای عاصمی (در جمهوری فدرال آلمان) و پاسخ گرم او، آغاز دوستی های دیرپا گردید و شگفتا که او - در این اواخر و با توجه به بیماری اش- پس از چهل سال، همان نسخهء سهند را «برای مصون ماندن از تطاول زمان» برای من فرستاده است، با ذکر این بیت پُرمعنا:
مـا نمانیم و عـکس مـا مانَد
گردش روزگار برعکس است!
***
با انقلاب اسلامی و در گریزهای ناگزیر از چنگ گزمه ها و گزندها، وقتی مجبور به جلای وطن شدم، در سال 1984 محمّد عاصمی را در پاریس دیدار کردم که بخاطر گرفتاری های کاری، بین مونیخ و پاریس در رفت و آمد بود. در آن زمان، من و همسر و دختر کوچکم در اطاقکی چندمتری زندگی می کردیم و بی هیچ «پشتوانه» ای، در جستجوی آپارتمان مناسبی بودیم. دیدار عاصمی فرصتی بود تاشاید او «گره از کارِ فروبستهء ما بگشاید!» و ... اینچنین بود که محمّد عاصمی - با نجابتی استثنائی- آپارتمان تمیز و دو اطاقهء خود را - با تمام وسایل و لوازم- در اختیار ما گذاشت و ...
در گرمای مرداد ماه 1984، آن« شور و شراره های 28 مردادی»، دیگر در عاصمی آشکار نبود. او با مهاجرت به آلمان (1962) و انتشار مجلهء «کاوه»، سنگ اش را با حزب توده واکرده و با شجاعتی کاوه وار، در برابر حزب، قد برافراشته بود و همین امر، باعث شد تا شدیدترین و زهرآمیزترین تبلیغات حزب توده، نصیب عاصمی گردد، با اینحال، بخاطر اخلاق و سلوک انسانی عاصمی، بزودی بسیاری از برجستگان حزب توده (مانند احسان طبری، عبدالحسین نوشین، بزرگ علوی و دیگران) مجلهء «کاوه» را جایگاه شایسته ای برای چاپ و انتشار آثار فرهنگی خود یافتند.
عاصمی، مجلهء «کاوه» را تداوم راه و کار سید حسن تقی زاده و محمد علی جمالزاده در «کاوهء برلین» می دانست و کوشش داشت تا «کاوه»، آینهء تمام نمای تاریخ و فرهنگ و ادب ایران باشد، از این رو، خیلی زود مورد توجّهء نویسندگانی مانند جمالزاده، پرویز ناتل خانلری، بزرگ علوی،فروغ فرخزاد، نادر نادرپور، احمد شاملو، اخوان ثالث، علی دشتی، محمود تفضّلی، علینقی منزوی،سياوش كسرايى،هوشنگ ابتهاج، سعیدی سیرجانی وديگران قرار گرفت. بخش آلمانی مجلهء «کاوه» در شناساندن شعر و فرهنگ و ادبیات ایران در آلمان و اطریش، نقش فراوان داشت. به عبارت دیگر: همّت 46 سالهء عاصمی در انتشار «کاوه»، تشکیل کلاس های زبان فارسی در مونیخ و ایراد سخنرانی های بی شمار دربارهء تاریخ و ادبیات و فرهنگ ایران، نشانهء عشق دیرپا و لایزال عاصمی به ایران بود. او در صدمین شمارهء مجلهء «کاوه» در اشاره ای شاعرانه به «باخت»اش در انتشار کاوه،با استناد به سخن مولوی نوشت:
«خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بـه نماند هیچش، الاّ هـوس قمــارِ دیگر
آیا کاوهء آهنگر، قیام خود را در دوران های دور، جز با «قمارِ معنا» آغازید؟ ... حلاّج ها و در دوران خودمان، سید احمد کسروی ها، سعیدی سیرجانی ها، قماربازان معنا نبوده اند که جان خود را باخته اند؟ ... و آیا در این سده - کارِ کاوهء برلین، که از راهِ «کلمه» و بسیار محدود آغاز شد، محصول همّت قماربازانی چون سید حسن تقی زاده و سید محمد علی جمالزاده در«قمارِ معنا» نبود؟ ... و آیا اقبال من بلند نبود که «قمار»ی اینچنین نصیب من شد تا شرفِ باختی پرافتخار را برعهده بگیرم و شمارهء سد را بر پیشانی این بازی مرگ و زندگی بنشانم؟ ...» .
حافظهء قوی و سرشار عاصمی در يادآورى وسخن گفتن از رجال سياسى، شاعران،نويسندگان وهنرمندان برجستهءمعاصر- براستی- حافظهء تاریخی، ادبی و هنریِ روزگار ما بود. در سفرهای مشترک مان به بلژیک، مادرید و ... - که به همّتِ «زندهء بیدار»، منوچهر فرهنگی میسّر شد - از ا و خواسته بودم تا خاطراتش را بنویسد، امّا او این کار را به سفرِ من به مونیخ و ضبط آن خاطرات در گفتگوئی حضوری ،مشروط کرده بود.دریغا! دریغا!:
-« ناگه شنوی خبر، که آن جام شکست»
***
دکتر محمّد عاصمی، شاعر، نویسنده، سخنور، هنرمند تئاتر، مترجم و روزنامه نگارِ ادیب ، فرهنگمرد فروتنى بود که ایراندوستی، حُسن سلوک، سلامت نفس، شوخ طبعی و وفاداری به آزادگی و آرمان های شریف انسانی را با هم داشت. بنابراین: چنین مردی بقول ابوالفضل بیهقی:
- « با چندین خصال ستوده، مردی، تمام بود» 3
پاريس،16دسامبر2009
http://www.mirfetros.com
زیرنویس ها:
1- شعر شبگیر، از: هـ - الف. سایه
2- تاریخ تحلیلی شعر نو، محمّد شمس لنگرودی، ج 4، نشر مرکز، تهران، 1381، ص21
3- تاریخ بیهقی، به تصحیح علی اکبر فیاض، چاپ دوّم، دانشگاه مشهد، 1356، ص 479
No comments:
Post a Comment