شعرهاى شمالى |
|
١
مى آيد
با پاى پينه
از ميانهء شاليزار
با بازوانى شعله ور
ـ از كار ـ
با دست هائى ـ
كه در حريق تطاول و تاول
مى سوزد
مى آيد
بيل بلندش
بر دوش
و با لبى
ـ خاموش ـ
بذرِ زمزمه اى را
بر جاده هاى قريه
مى افشاند
٢
مى آيد
اندوهوار و پريشان
ـ از باغ هاى چاى ـ
با چشمى از چمن
با دامنى پر از عطر نارنج هاى كال
گويى كه گونه هاى ساده ى گلگونش
خورشيدهاى خفته و خاموشند
مى آيد
زنبيل زردِ چائى او
بر سر
در جامه اى پُر از پولك
آوازهاى كوهى
مى خواند...
٣
مى آيد
از موج هاى تلاطم و طوفان
با قايقش
ـ شكسته ـ
با«تور» خود
ـ تهى ـ
(در يك غروبِ غربتِ غمبار)
مى آيد
فانوس خُرد و خُامش او
در دست
اندوه باستانى او
بر دوش
(در فكر بچه هاى خود است ماهيگير)
٤
مى آيم
از سرزمين سبزِ تبارم
از بافه هاى برنج و
از خوشه هاى رنج
از سرزمين حماسه و ماسه
از قريه هاى غبار آلود
از شهر هاىِ روشن باران ـ
مى آيم
با دستى از شكوه و شعف
خالى
با قلبى از خشونت و خون
سرشار
خشمى به سينه مى كُنَدم
فرياد...
لنگرود ـ ١٣٥٤
No comments:
Post a Comment