Tuesday, January 12, 2010

از: شعرهاى شمالى



از:
شعرهاى شمالى


١

مى آيد

با پاى پينه

از ميانهء شاليزار

با بازوانى شعله ور

ـ از كار ـ

با دست هائى ـ

كه در حريق تطاول و تاول

مى سوزد

مى آيد

بيل بلندش

بر دوش

و با لبى

ـ خاموش ـ

بذرِ زمزمه اى را

بر جاده هاى قريه

مى افشاند

٢

مى آيد

اندوهوار و پريشان

ـ از باغ هاى چاى ـ

با چشمى از چمن

با دامنى پر از عطر نارنج هاى كال

گويى كه گونه هاى ساده ى گلگونش

خورشيدهاى خفته و خاموشند

مى آيد

زنبيل زردِ چائى او

بر سر

در جامه اى پُر از پولك

آوازهاى كوهى

مى خواند...

٣

مى آيد

از موج هاى تلاطم و طوفان

با قايقش

ـ شكسته ـ

با«تور» خود

ـ تهى ـ

(در يك غروبِ غربتِ غمبار)

مى آيد

فانوس خُرد و خُامش او

در دست

اندوه باستانى او

بر دوش

(در فكر بچه هاى خود است ماهيگير)

٤

مى آيم

از سرزمين سبزِ تبارم

از بافه هاى برنج و

از خوشه هاى رنج

از سرزمين حماسه و ماسه

از قريه هاى غبار آلود

از شهر هاىِ روشن باران ـ

مى آيم

با دستى از شكوه و شعف

خالى

با قلبى از خشونت و خون

سرشار

خشمى به سينه مى كُنَدم

فرياد...

لنگرود ـ ١٣٥٤

No comments:

Post a Comment