ما میراثخوار ِ یک تاریخ عَصَبی و عصبانی هستیم!
*میرفطروس بدنبال یک «تاریخ ملّی» است و کوشش می کند تا نقاط خاکستریِ تاریخ و شخصیّتهای تاریخی را نیز بهدیده بگیرد. در متن چنین چشماندازی است که او با عموم بازیگران اصلی تاریخ معاصر ایران، «همدلی و مرافقت» دارد: از رضاشاه و محمد رضا شاه و قوامالسلطنه و دکتر مصدّق تا آیت الله کاشانی و حسین مکّی و دکتر مظفّر بقائی و سرلشکر زاهدی و ...
* برخلاف نظرِ دکتر آرامش دوستدار، تاریخ ایران، چندان هم تاریخِ «امتناع تفکّر» نبوده بلکه بیشتر، تاریخِ «انقطاع تفکّر» بوده است ... مسئلهی اساسی این است که بعد از آن «رنسانس»، چرا و چگونه ما به «دینخوئی» و به این عقبماندگی یا مذلّت تاریخی دچار شدهایم؟
* مهمترین نتایج این حملات و حکومتهای قبیلهای، فروپاشی مناسبات شهرنشینی، تولید ترس و تقیّه و نهادینه کردنِ هراس سیاسی - مذهبی و سرانجام، تثبیتِ «عصبیّت» و اخلاقیّات ایلی – قبیلهای در جامعهی ایران بود. این گذشتهی ایلی – قبیلهای ضمن اینكه بر بخش بزرگى از فرهنگ و آگاهى ملّى ما تأثیر داشته، در عرصهی پراتیك اجتماعى نیز چگونگى رفتار اجتماعى و روحیهی سیاسی – فرهنگى ما را شکل داده است.
* * *
اشاره:
داستایوسکی میگوید:
«قدمی تازه برداشتن
کلامی تازه گفتن
این است آنچه که عوام از آن میهراسند.»
علی میرفطروس با حضوری چهل ساله در فضای روشنفکری ایران، کوشیده است تا در حدِ توان خود، رسالت روشنفکرانهاش را در ارتقای آگاهی و انتقال تجربیّات تاریخیِ گذشتگان، ایفا کند. از نشریهی دانشجوئیِ «سهند» (تبریز، بهار 1349) و کتاب معروفِ «حلّاج» (تهران، اردیبهشت 1357) ... تا آخرین کتاب او: «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» (کانادا، 2008)، میرفطروس - اساساً - در هیأت یک نویسنده و محقّقِ «متفاوت» جلوه میکند.
او در تحقیقات اخیر خویش بدنبال ناگفتههائی است که با جوهرِ تحقیق (یعنی حقیقتگوئی) بخوانَد. میرفطروس با استناد به سخن تولستوى معتقد است: «ما باید از چیزهائى سخن بگوئیم كه همه مىدانند ولى هر كس را شهامت گفتن آن نیست.» این امر در جامعهای که از «ابلیس بودن» تا «قدّیس بودن» راهی نیست، بیتردید، شجاعت فراوانی را طلب میکند و چه بسا گوینده را با انتقادات فراوان و عموماً جعلآمیز روبرو سازد. بهگفتهی دکتر صدرالدین الهی: «شـجاعت و از روبرو به گذشـته نگاه کردن، نعمتیسـت که نصیب هرکس نمیشود. میرفطروس از آن شـجاعت به سـرحدِّ کمال برخوردارسـت و این، آن نایافته گوهریسـت که باید گردنآویزِ همهی متفکران امروز و فردای ما باشد ... برداشـتن این صدا در برهوت ایمانهای نئولیبرالی، نیازمند جرئتی منصوروار است. امید آن است که این صدای تنها، طنینی جهانتاب پیدا کند، زبان آتشینش درگیرد و او چون شـمع به تنهایی نسـوزد و آب نشـود ...» چنین است که پژوهشهای روشنگرانهی میرفطروس، افق تازهای پدید آورده و باعث پیدایش موج نوینی در نگاهِ شجاعانه و منصفانه به تاریخ ایران شده است، هم از این روست که من- سالها پیش – در مقالهای در نقدِ بوف کورِ صادق هدایت، علی میرفطروس را «برای همنسلانم، چونان چراغِ هدایت» نامیدهام ... میرفطروس با شور مخاطبانش کاری ندارد بلکه شعور آنان را به چالش می کشد تا آن را به آگاهی و آگاهی ملّی ارتقا دهد، با این امید که رهبران سیاسی و روشنفکران ما ضمن آزادی از اسارتِ در گذشته، «تقویم» را به «تاریخ» بدَل سازند. با چنین چشماندازی است که میرفطروس میگوید: «اگر میخواهیم که آیندهی دموکراسی و جامعهی مدنی در ایران به گذشتهی پـُراشتباه و بیافتخارِ اکثرِ رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما نبازد، باید شجاعانه و بیپروا به چهرهی «حقیقتِ تلخ» نگریست و از آن، چیزها آموخت. این گذشتهی پـُر اشتباه و بیافتخار باید همهی ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات میهنمان هوشیارتر سازد، با این امید که از بازتولید و تکرارِ ایدئولوژیهای خِرَدگریز و تجدّدستیز جلوگیری شود.»
میرفطروس با زبان فارسی، پیوندی عاشقانه دارد و آن را «شیرازهی وجودی ملّتِ ما» میداند «که در هجوم همهی توفانهای تاریخی، باعث تداوم فرهنگ و ادبیّات و حیات تاریخی ما و انتقال آن به آینده شده است.»
ویژگی دیگری که سلوکِ فرهنگی میرفطروس را ممتاز میکند، گوشهگیری یا انزوای آگاهانهی وی است. گوئی که او در «خلوت اُنسِ» خویش به آینده مینگرد و هنوز این شعرِ نیما را از مقدّمهی کوتاه کتاب «حلّاج» (اردیبهشت 1357)، زمزمه میکند:
«صبح وقتی که هوا روشن شد
همه کس خواهند دانست و بجا خواهند آوَرد مرا
که در این پهنهور آب
به چه ره رفتم و از بهرِ چهام بود عذاب؟»
میرفطروس بدنبال یک «تاریخ ملّی» است و کوشش می کند تا نقاط خاکستریِ تاریخ و شخصیّتهای تاریخی را نیز بهدیده بگیرد. در متن چنین چشماندازی است که او با عموم بازیگران اصلی تاریخ معاصر ایران، «همدلی و مرافقت» دارد (از رضاشاه و محمد رضا شاه و قوامالسلطنه و دکتر مصدّق تا آیت الله کاشانی و حسین مکّی و دکتر مظفّر بقائی و سرلشکر زاهدی و ...). کتاب «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» نمونهی برجستهای از این «همدلی و مرافقت» است.
با انتشار کتاب اخیر میرفطروس، پژوهشهای موجود دربارهی دکتر مصدّق و خصوصاً رویداد 28 اَمرداد 32 را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: پژوهشهای پیش از «آسیبشناسی یک شکست»، و پژوهشهای پس از آن. این کتاب را میتوان «حادثه»ای در تحقیقات تاریخیِ سالهای اخیر بشمار آورد. استقبال گسترده از کتاب و تجدید چاپ آن در مدّتی بسیار کوتاه، میتواند نشانهای از همین «حادثه» باشد.
میرفطروس، در سالهای 1347-1357 در دانشگاههای شیراز، تبریز، تهران و سرانجام، دانشکدهی حقوق دانشگاه ملّی به تحصیل پرداخت و در 1362 برای ادامهی تحصیلات عالی به پاریس عزیمت کرد. در سال 1992 به همّت استاد احسان یارشاطر، میرفطروس به یکی از برجستهترین ایرانشناسان فرانسوی (پروفسور ژان کالمار) معرّفی شد و او با همین استاد در مدرسهی مطالعات عالیّهی دانشگاه سوربن پاریس، دورهی «D.E.A» (کارشناسی ارشد) را گذراند (1995)، در پایان همین سال، موضوع رسالهی دکترای میرفطروس با نام «جنبشهای اجتماعی ایران در قرنهای 15-16 میلادی: جنبش حروفیان و نهضت پسیخانیان» توسّط پروفسور ژان کالمار تأئید شد ولی این رساله، به علّت «مشکلات جانشکار» و در نتیجه، کوچهای اجباریِ میرفطروس، فرصت ارائه و دفاع نیافت، انتشار «کتابشناسی و نقد منابعِ جنبش حروفیان» به زبان فرانسه (1994) و نشر فارسیِ بخش دیگری از این رساله، با نام «عمادالدّین نسیمی؛ شاعر حروفی» (چاپ اوّل: 1992، چاپ چهارم: 2009) در 220 صفحه، غنای علمی و ارزشهای آکادمیک این رسالهی دانشگاهی را عیان میکند.
از میرفطروس تا حال بیش از 10 کتاب تاریخی – تحقیقی منتشر شده که عموماً به چاپهای متعدّد رسیدهاند. بخاطر ارجگزاری به این کوششها و پژوهشهای تاریخی، در سال 2004، دانشگاه «American Global University» به علی میرفطروس، درجهی «دکترای افتخاری» اهداء کرده است.
انتشار چاپ دوّم کتاب «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» (شرکت کتاب، آمریکا، پائیز 2008)، فرصتی است تا با میرفطروس دربارهی تاریخ، تاریخنویسی و سیاست در ایران معاصر گفتوگو کنیم.
مسعود لقمان
* * *
مسعود لقمان: از کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران» (1988) تا کتابهای اخیر، بیش از 20 سال، دو مفهوم، محورِ اساسی دیدگاه شما دربارهی تاریخ اجتماعی ایران است: یکی مفهوم «عصَبیّت» است و دیگری موضوعِ «هجوم ایلات و حکومت درازمدّت قبایل مختلف در ایران» .... میخواهم از مفهوم «عصَبیّت» آغاز کنیم؛ شما در بخشی از کتاب اخیرتان نوشتهاید: «ما میراثخوارِ یک تاریخ عَصَبی و عصبانی هستیم و چه بسا که حال و آینده را فدای این عَصَبیّتِ ویرانساز کردهایم. تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران – عموماً – بازتاب این عصَبیّتها و عصبانیّتهاست.» ... میخواهم بدانم که این «عصَبیّت» چیست؟ و چه نقشی در تحوّلات سیاسی- اجتماعی ایران داشته است؟
علی میرفطروس: مفهوم «عصَبیّت» از «ابنخلدون»، متفکّر بزرگ تونسی در قرن 14 میلادی است که زنده یاد دکتر امیرحسین آریانپور او را «پیشاهنگ جامعهشناسی» نامیده است. ابنخلدون، «عصَبیّت» را منشاءِ دولتها یا قدرتهای قبیلهای میداند، قدرتهائی که ریشه در بادیهنشینی دارند و ضمن ستیز با مظاهر شهر و شهرنشینی، از طریق تهاجم و تاراج، روزگار میگذرانند و بقول ابوالفضل بیهقی: «بیابان، ایشان را پدر و مادر است، چنانکه ما را شهرها... .» به نظر ابن خلدون: « عصَبیّت» باعث پیدایش نوعی اتّحاد، همبستگی و خویشاوندی در قبیله میشود و با نوعی«همپیمانی» و «ولاء»، موجب بندگی و اطاعت مردم از رئیس قبیله – بعنوان سلطان یا خدایگان – میگردد، در نتیجه: «فرد» و «حقوق فردی» در قبیله (جمع) مستحیل یا مضمحل میشود.
یکی از ویژگیهای ذاتیِ عصَبیّت این است که باعث تمرکز قدرت در دست یک «فرمانروای خودکامه و مطلق العنان»میشود، در اینجا، دیگر نه «عقل» و نه «عدالت» اهمیّت چندانی ندارند، بلکه «حفظ و حراست از قدرت رئیس قبیله»، امری مرکزی یا محوری بشمار میرود. نگاهى به «سیاستنامه»ها (از «سیاستنامه»ى خواجه نظام الملك تا «سلوكالملوك» روزبهان شیرازى) نشان مىدهد كه در طول تاریخ ایران، مردم (و حتّى وزراء، اشراف و بازرگانان) جزو ِ رعایاى سلطان (یا رئیس قبیله) بودند كه هیچ «حق»ى نداشتند، جز وظیفه و تكلیف در اطاعت از اوامرِ سلطان، چرا كه بقول ابن خلدون و خواجه نظامالملك: «رعیّت، رمه، و پادشاه، شبانِ رعیّت است.» این امر، بتدریج، فرهنگِ «شبان ـ رمگى» را در جامعهی ایران، تقویت و تثبیت كرد. (اصطلاح «شبان ـ رمگى» از زندهیاد محمّد مختارى است.)
در تاریخ معاصر، چنین جامعهای خود را به شکل «جامعهی تودهوار» (Société de mass) نشان میدهد، جامعهای که بخاطر فقدان طبقات اجتماعی و نبودِ احزاب سیاسیِ واقعی و ریشهدار، رهبران سیاسی با ایدئولوژىها و آرمانهای وهمآمیز (چه دینی و چه لنینی) بعنوانِ «پدر ملّت» یا «پیشوا»، جاى «رئیس قبیله» را میگیرند و «كیشِ شخصیّت» در ستایش از «پیشوا» یا «رهبرِ فرهمند» (charismatique)، جایگزین اطاعت و ستایش از «فرمانروای قبیله» میشود. نتیجه اینكه: «فردِ مستقل» به «عنصرى سازمانى» و «طبقات» به «تودهی بیشکل» و «ملّت» به «اُمّت» تنزّل مییابد و ...
با این توضیحات، اگر بدانیم که بیش از 1000 سال از تاریخ 1400سالهی ایران بعد از اسلام، در هجومها و حملات قبایل بیابانگرد و استیلای حکومتهای ایلی و قبیلهای گذشته است، آنگاه میتوانیم مفهوم «عصَبیّت» را برای تبیین تاریخ سیاسی – اجتماعی ایران بکار گیریم. به نظر من: تاریخ اجتماعى ایران را نمىتوان فهمید مگر اینكه ابتدا نقش هجومهای متعدّد و استیلای حکومتهای 1000 سالهی ایلی– قبیلهای بر ایران فهم و درك شود. جامعهی ما این هجومها و استیلای حکومتهای قبیلهای را تا آغاز قرن بیستم (یعنی تا پایان حکومت قاجارها) تجربه کرده است. تنها از دوران رضاشاه است که این «سیستمِ ایل- قبیلهای» تَرَک برداشت و ایران، وارد دوران نوینی شد.
لقمان: در بارهی علل عقب ماندگی جامعهی ایران، نظرات متعدّدی ابراز شده، مثلاً دکتر سیّد جواد طباطبائی در کتاب «دیباچهای بر نظریّهی انحطاط ایران» می گوید: «آغاز دورهی انحطاط ایران با اوج زوال اندیشه هم زمان بود...» ولذا او چنین وانمود میکند که «نقش عاملِ اندیشه در انحطاط ایران از دیگر عوامل، اساسیتر است» (صص411 و 461) ... از طرف دیگر، دکتر آرامش دوستدار، «دینخوئی» را در عامل انحطاط و عقبماندگی ما میداند. در حالی که شما هجوم قبایل مختلف و استقرارِ درازمدّت حکومتهای قبیلهای در ایران را عُمده میکنید. میخواهم بپرسم که در بُعد سیاسی – فرهنگی، تأثیر این حملات و حکومتهای ایلی چه بود؟
میرفطروس: من فکر میکنم که کتاب دکتر جواد طباطبائی مهمترین و جدّیترین کتاب دربارهی علل انحطاط اندیشهی سیاسی در ایران است (هرچند که طباطبائی با فروتنی آن را فقط «طرح» یا «دیباچه»ای در اینباره میداند). طباطبائی، هرچند که گاه، به نتایج شوم حملات قبایل چادرنشین به ایران اشاره میکند و مثلاً هجوم تُرکان سلجوقی را «خُسوف فکر و فلسفه در ایران» میداند، ولی در نهایت، انحطاط اندیشهی سیاسی را عامل اصلی عقبماندگیهای جامعهی ایران تلقّی میکند، در حالیکه دکتر آرامش دوستدار، مسئلهی «دینخوئی» را عامل اصلی انحطاط و عقبماندگی ما میداند. دکتر دوستدار بیآنکه به علل تاریخی یا عوامل اجتماعیِ استمرار «دینخوئی» در تاریخ ایران اشاره کند، تا آنجا پیش میرود که گوئی، ایرانیها (برخلاف یونانیها) «از جنس دیگر»اند که تاریخ و فرهنگشان - اساساً - «با امتناع تفکّر» آغاز میشود و لذا، ظرفیّت اندیشیدن، درک و دریافت مسائل فلسفی را ندارند! ... با اینحال، هم دکتر طباطبائی و هم دکتر دوستدار، با عُمده کردن عاملِ فرهنگ (اندیشهی سیاسی و دینخوئی) نسبت به نتایج مرگبارِ حملات و هجومهای پی در پیِ قبایل بیابانگرد به ایران، غفلت میکنند. به عبارت دیگر: هر دوی آنان به جای عوامل، عوارض را مورد توجّه قراردادهاند ... با این مقدّمه، باید بگویم:
در بُعد سیاسی، تسلسل و تکرار این حملات و حکومتهای قبیلهای، باعث شد تا مفهوم «دولت»، به معنای اروپائی، هیچگاه در ایران شکل نگیرد. به همین جهت، اگر دولت در اروپا تبلور نوعی توافق و تفاهم عمومی یا «قرارداد اجتماعی» برای پایان دادن به هرج و مرج و جنگ داخلی بود و مظهر عقلانیّت و عدالت بشمار میرفت، در ایران، امّا، دولت، خود مظهر جنگ داخلی و باعث بروز هرج و مرج و ناامنی بود و لذا، مظهر بیعقلی و بیعدالتی به شمار میرفت.
در بُعد اجتماعی، یکی از نتایج استمرار اینگونه حکومتها، عدمِ رشد و بلوغِ «فرد»، «حقوق فردی» و مفهوم «شهروند آزاد» و در نتیجه: ادامه و استمرارِ «اقتدارگرائی» (چه سیاسی و چه دینی) بود، بهمین جهت در تاریخ ایران تا دوران معاصر، اقتدارگرائی سیاسی در کنار اقتدارگرائی دینی به حیات خود ادامه داده و اندیشهی اساسیِ دوران روشنگریِ کانت، مبنی بر «گُسست از نابالغیِ خودخواستهی انسان» هیچگاه در ایران امکان تحقّق نیافته است ...
در بُعد فرهنگی، یکی از نتایج این حملات و حکومتهای ایلی – قبیلهای، گُسست و انقطاع در تاریخ و تاریخنویسی در ایران و در نتیجه: انقطاع در آگاهی ملّی ایرانیان بود، بطوری که با هر حمله و هُجومی، ما مجبور شدیم که از «صفر» آغاز کنیم؛ بیهیچ خاطرهای از گذشته؛ بیهیج دورنمائی از آینده ... در چنین شرایطی است که ابوریحان بیرونی دربارهی نتایج شوم ِحملهی سردار عرب، «قُتیبة بن مُسلم» به بخارا، سمرقند و خوارزم (که از مراکز مهمّ علم، دانش و فرهنگ در قرن هشتم میلادی بودند) مینویسد: «اخبار و اوضاعِ مردم خراسان و خوارزم، مخفی و مستور ماند ... و اهل خوارزم، اُمّی (بیسواد) ماندند و در مواردی که مورد نیاز آنان بود، تنها به محفوظات خویش استناد کردند.»
بهمین جهت - همانطور که محقّقان دیگر نیز تأکید کردهاند – در ایران، ما فاقد «دورهبندیهای تاریخی» به سبک اروپا هستیم و آنچه که امروزه بعنوان «قرون وسطی» یا «دورهی رنسانس» مینامیم، بیشتر، مَجازی است و با دورهبندیهای تاریخ اروپا، همخوانی ندارد. بعنوان مثال: دوران سامانیان (در قرن 10میلادی) را «عصر طلائی» یا «دورهی رنسانسِ فکر، فلسفه و فرهنگ ایران » مینامند. در این دوره، کوشش دانشمندان و فلاسفهی برجستهای مانند: زکریای رازی، کوشیار گیلانی، ابوبکر کرَجَی، ابنسینا، فارابی، ابوریحان بیرونی، خوارزمی، ابوسلیمان سجستانی (سیستانی)، فیروز طبیب زرتشتی و ... باعث رواجِ علم، عقلگرائی، انسانگرائی و موجب رونق بحثهای فلسفی شد. جالب اینکه مجالس بحث این فلاسفه و دانشوران چنان دوستانه، صمیمانه، آزاد و باز بود که پیروان ادیان یا آئینهای دیگر (مانند مانویها، زرتشتیها، مسیحیها و یهودیها) هم در آنها شرکت میکردند.
از طرف دیگر: به همّت مورّخانی مانند بلعمی، جریر طبری، ابنمِسکویه، مسعودی، دینوری و ... تاریخنویسی عقلانی نیز رونق یافت، تاریخنویسیای که ضمن داشتن گرایشهای ایراندوستانه (خصوصاً در ابوحنیفهی دینوری) پیدایش جهان و وقایع تاریخی را نه بر اساس باورهای دینی یا تئولوژیک بلکه – عموماً - بر اساس عقل، مورد توجّه قرار داد.
در این دوره، جغرافیانویسان بزرگی مانند اصطخری، ابن مِسکویه و ابوریحان بیرونی، کشف و شناخت جهان را مورد توجّه قرار دادند، بطوریکه بیرونی کتاب «تحقیقِ ماللهِند» (تحقیقی دربارهی هندوستان) را نوشت و کتابنویسی و کتابداری اهمیّت فراوان یافت، آنچنان که فهرست کتابخانهی نوح سامانی را 10 جلد نوشتهاند. این کتابخانه دارای انواع کتب فلسفی، ریاضیات، نجوم و غیره بود.
سامانیان، با بزرگداشت آئینهای باستانیِ ایرانیان، باعث قوام غرور ملّی و رشد و شکوفائی «حسّ ملّی» در ایران شدند. تثبیت و تقویتِ زبان فارسی و ترویج آن بعنوان زبان ملّی و مشترکِ همهی اقوام ایرانی، در این دوره، شکل آشکاری بخود گرفت و دقیقاً در همین زمان است که نخستین شاهنامه - بعنوان سندِ هویّت ملّی و تاریخیِ ایرانیان - توسط دقیقی توسی به نظم کشیده شد.
رشد شهرنشینی، نوعی زندگی عُرفی (جدا از شریعت و مذهب) را پدید آورد و شعرهای طرَبناک شاعرانی چون رودکی سمرقندی، ابوشکور بلخی و ... رواج موسیقی، مجالس طرب و بزم و نشاط، نشانهی حسِّ شادی، شادخواری و لذّتجوئیهای توبهناپذیر، و نمایندهی علاقه به زندگیِ این جهانی (در مقابله با سنّت عزاداری، مرثیه و زاری) بود. در همین زمان است که نخستین زنِ شاعر بنام «رابعهی قزداری» چهره مینماید.
عرفان ایرانی نیز در این دوره (مثلاً در شعرها و اندیشههای ابوسعید ابوالخیر) با تأکید بر یگانگیِ همهی ادیان و مذاهب، مُبشّرِ مُدارا و یگانگیِ همهی انسانها - جدا از هر رنگ، مذهب، ملّت و نژاد – بود (در اروپا چنین مدارا یا تعاملی را ما فقط در 500 – 600 سال بعد، یعنی در قرون 15 و 16 میلادی، در اندیشههای آراسموس و اسپینوزا ملاحظه میکنیم) ... به عبارت دیگر: در عصر «رنسانس ایرانی» (قرن 10 میلادی)، جوامع اروپائی، در دوران ظلمانیِ قرون وسطی دست و پا میزدند و علم، فکر، فلسفه و فرهنگ، همه در خدمت کلیسا و یا به تعبیری «دربان کلیسا» بودند.
می خواهم بگویم که برخلاف نظرِ دکتر آرامش دوستدار، تاریخ ایران، چندان هم تاریخِ «امتناع تفکّر» نبوده بلکه بیشتر، تاریخِ «انقطاع تفکّر» بوده است ... مسئلهی اساسی این است که بعد از آن «رنسانس»، چرا و چگونه ما به «دینخوئی» و به این عقبماندگی یا مذلّت تاریخی دچار شدهایم؟
مهمترین نتایج این حملات و حکومت های قبیله ای، فروپاشی مناسبات شهرنشینی، تولید ترس و تقیّه و نهادینه کردنِ هراس سیاسی - مذهبی و سرانجام، تثبیتِ «عصبیّت» و اخلاقیّات ایلی – قبیلهای در جامعهی ایران بود. این گذشتهی ایلی – قبیلهای ضمن اینكه بر بخش بزرگى از فرهنگ و آگاهى ملّى ما تأثیر داشته، در عرصهی پراتیك اجتماعى نیز چگونگى رفتار اجتماعى و روحیهی سیاسی – فرهنگى ما را شکل داده است.
در جامعهی ما از «فضیلت» تا «رذیلت» راهی نیست!
* در جامعهی ما از «فضیلت» تا «رذیلت» و از «مخالفت» تا «دشمنی» راهی نیست و لذا، «انتقاد» تا حدّ «انتقام» تنزّل مییابد. از اینرو؛ هم «تودهی عوام» و هم؛ «عوام تودهای» هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه و دشنام و عوامفریبی توسّل میجویند!
* پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدّت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم، بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سیاسی ما نتوانستند از آزادیهای سیاسیِ موجود، استفادهی درست و شایستهای کنند.
* بیش از 80 سال تاریخ و روایتهای تاریخیِ ما زیر سلطهی تبلیغات و تفسیرهای حزب توده بود، ویژگی اصلی اینگونه تفسیرها، تحریف حوادث یا تخریب شخصیّتهای سیاسی است.
لقمان: با این توضیح فکر میکنید که مثلاً، تبلورِ چنان «عصبیّت» یا فرهنگ و رفتاری در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدّق، چگونه بود؟
میرفطروس: یکی از ویژگیهای ذاتیِ «عصَبیّت»، خشونت و پرخاش نسبت به «دیگران» است، این «دیگران» میتواند آئینها و اندیشههای «غیرِ خودی» باشد یا یک «مدّعیِ سیاسیِ دیگر». از این رو، جامعه در کشاکشهای دائمی و کشمکشهای ویرانگرِ مدّعیّان، از عصبیّتی به عصبیّتی دیگر و یا از خشونتی به خشونتی دیگر پرتاب میشود ... تبلور عینی چنین شرایطی، به تعبیر دکتر کاتوزیان، یک «جامعهی کلنگی» است، جامعهای که در آن، «کلنگ» جای «مهندسیِ آرام اجتماعی» را میگیرد. چنین جامعهای بخاطر بیثباتیهای سیاسی و بیسامانیهای اجتماعی- اساساً – جامعهای است بیثبات، سیّال و غیرمتمرکز، بهمین جهت، در چنین جامعهای از«فضیلت» تا «رذیلت» و از «مخالفت» تا «دشمنی» راهی نیست و «حذف رقیب» جایِ «جذب رقیب» را میگیرد و لذا: «انتقاد» تا حدّ «انتقام» تنزّل مییابد، از اینرو؛ هم «تودهی عوام» و هم؛ «عوام تودهای» هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه و دشنام و عوامفریبی توسّل میجویند و فریاد میزنند: حوالهی سرِ دشمن؛ به «سنگِخاره» کنم!
رهبران سیاسی و روشنفکران چنین جامعهای، عموماً، در «لحظه» زندگی میکنند و لذا فاقد آیندهنگری و برنامهریزیهای درازمدّت هستند و عموماً، منافع ملّی، تحت الشعاعِ مطامع شخصی یا مصالح سیاسی - ایدئولوژیک قرار میگیرد و ... اینچنین است که در شرایط حسّاس و سرنوشتساز، حتّی روشنفکران و «رجُل سیاسی» نیز با «فرهنگ کلنگی»، تیشه به ریشه میزنند و همراه با عقبماندهترین اقشار جامعه، فریاد میکشند: «دیگی که برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ بجوشد» یا: «غرقاش کن! من هم روش!»... دوران پُر آشوبِ ملّی شدن صنعت نفت و حکومت 28 ماههی دکتر مصدّق، یکی از نمونههای جالب چنین جامعهای بود... در اینباره، کافی است که به مباحثات مجلس و منازعات روزنامهها، احزاب و شخصیّتهای سیاسی این دوران نگاه کنیم تا مفهوم «عصبیّت» و «جامعهی کلنگی» را بهتر و روشنتر دریابیم. مثلاً: میدانیم که پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدّت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم، بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سیاسی ما نتوانستند از آزادیهای سیاسیِ موجود، استفادهی درست و شایستهای کنند. نگاهی به نشریات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامهنگاران معروفی مانند محمّد مسعود، کریم پور شیرازی و حتّی دکتر حسین فاطمی (در باختر امروز) نشان میدهد که رهبران سیاسی و روزنامهنگاران آن زمان، پروندهسازی، توهین، تهدید و حذف مخالفان سیاسیشان را با ادب، اخلاق و مدارای سیاسی، عوضی گرفته بودند. رحیم زهتابفر، روزنامهنگارِ معروف زمان مصدّق، در خاطراتش، از «عفّت قلم» در آن عصر چنین یاد می کند: «بعد از شهریور 1320، روزنامهها یکی پس از دیگری راه افتادند، البته و صد البتّه، خطِّ همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم، جای چاقو و نیزه و چماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامهای در چهار صفحه، دو صفحه، حتّی بهصورت اعلامیه بهاندازهی یک کف دست میبود، خود را مجاز دانست به حیثیت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هر که قلم را تیزتر و فحش را رکیکتر و افراد مورد حمله را از شخصیتهای سرشناستر انتخاب میکرد، از معروفیت بیشتری برخوردار میشد. تا جایی که محمد مسعود، برای سرِ قوامالسلطنه یک میلیون جایزه گذاشت! و روزنامهی دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرک! و عکس! دربارهی آلودگی به فحشا خانوادههای مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشر ساخت. بلبشوی عجیبی بهنام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت. روزنامهای بنام «ادیب» با یک خورجین فحش در سرمقالهی خود نوشت: «... متاسفانه، عفت قلم اجازه نمیدهد که به این مادر ... و زن... بگویم که... .»
طبیعی است که در جامعهای که احساسات و عواطف سیاسی، عقل و اندیشهی سالم را مضروب میکرد، آنگونه روزنامهها و جنجالهای به اصطلاح سیاسی، میتوانست برای اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.
لقمان: دربارهی دورانِ ملّی شدن نفت و وقایع سالهایِ آغازین دههی 30، کتابهای زیادی منتشر شده است. شما چه خلائی دیدید که بر آن شدید این کتاب را بنویسید؟
میرفطروس: حقیقت این است که با تأمّلی در تاریخ معاصر ایران، هر پژوهشگر ِمُنصفی از آنهمه تحریف حوادث، تخریب و زشت نمودنِ شخصیّتهای برجسته، دچار شگفتی و حیرت میشود، شاید شعر استاد شهریار - با تغییر کوچکی – بیانگرِ همین حیرت و تأسّف باشد:
(تاریخِ) ما، برای جهالت فزودن است
مأمور ِزشت کردن و زیبا نمودن است
لقمان: خوب! شما علّت یا علل این «زشت کردن و زیبا نمودن» را از چه؟ و یا در چه چیز میدانید؟
میرفطروس: به این مسئله از زوایای مختلفی میتوان پاسخ داد، ولی من میخواهم در اینجا به وجه سیاسی – ایدئولوژیکِ مسئله تأکید کنم، همان چیزی که «مولوی» از آن بعنوان «شیشهی کبود» یاد کرده است. در اینباره کافی است بدانیم که بیش از 80 سال تاریخ و روایتهای تاریخیِ ما زیر سلطهی تبلیغات و تفسیرهای حزب توده بود، ویژگی اصلی اینگونه تفسیرها، تحریف حوادث یا تخریب شخصیّتهای سیاسی است. بر این امر، اگر تفسیرهای «ملّیها» و «ملّی – مذهبیها» را نیز اضافه کنیم، میبینیم که هر حزب، سازمان و گروهی، «تاریخ«ِ خودش را دارد! بهمین جهت، به اندازهی احزاب، سازمانها و گروههای سیاسی در ایران، ما «تاریخ» و «روایتهای تاریخی» داریم. این امر، تجلّی دیگری از رسوبات آن فرهنگِ ایلی- قبیلهای است که اشاره کردهام.
لقمان: چنانکه در کتابتان هم آمده، شما در یک خانوادهی مصدقی بزرگ شدهاید و زندهیاد پدرتان از
دوستداران مصدّق بود...
میرفطروس: بله! کاملاً! مرحوم پدرم (حاج سید محمّدرضا میرفطروس) از دوستداران
دکتر مصدّق و از معتمدین معروف شهر بود و گاهگاه، کارت تشکّری را که مصدق
(بخاطر کمک پدرم در خرید «اوراق قرضهی دولتی») برای او فرستاده بود، یواشکی به
«رُخ»ِ ما میکشید. پدرم به رضاشاه ارادت فوقالعادهای داشت و وقتی میخواست
که از مدارا و همبستگی ملّی حرف بزند، به بیرون مغازهی کتابفروشیاش اشاره
میکرد و می گفت: «ببین پسرم! روبروی مغازهی ما «موسیو پطرُسِ ارمنی» است
که با «مادام پطرُس»، بزرگترین مغازهی عرقفروشی شهر را دارند. سمتِ چپِ
مغازهی ما هم آقای «عبدالله یوسفی» است که بهائی و نمایندهی شرکت
«پپسی کولا»ست. من هم که حاج سیّد محمّدرضا هستم، ولی میبینی که
چه روابط انسانی و خوبی با هم داریم و حتّی در بانکها، سُفتهی وامهای
همدیگر را ضمانت میکنیم... اینها جزوِ دستآوردهای دوران رضاشاه است.
رضاشاه ما را آدم کرده است...
لقمان: بنابراین میتوان گفت که با این زمینهی مصدّقی، کتاب «آسیب شناسی یک شکست» را نوشتید؟
میرفطروس: البتّه این به معنای آن نیست که من آن زمان یا بعداً، «مصدّقی» بودم، ابداً! آن زمان ما فکر میکردیم که جبههی ملّی و عقاید دکتر مصدّق، پاسخگوی نیازهای جامعهی ما نیست. شاید هم تحت تأثیر عقاید خلیل ملکی، فکر میکردیم که «رهبران جبههی ملّی، حتّی در سطح قرن نوردهم نیز نیستند ولذا آشنائی و پیوندی با مسائل اساسی جامعهی ایران ندارند»... نشریهی دانشجوئی «سهند» (تبریز، بهار 1349) بازتاب حال و هوای فکری من در آن سالهاست: از مصاحبه با دکتر مصطفی رحیمی بگیرید که مانند خلیل ملکی از «سوسیالیسم انسانی» صحبت میکرد تا مقالهی عرفانی عبدالله واعظ (که در مکتبش مثنوی مولانا می خواندیم)، یا تکنگاریِ «شاملو ها» از غلامحسین ساعدی، و مقالهی «ادبیّات جهان و مفهوم آزادی»، از دکتر رضا براهنی... و یا مقالهی «ابن خلدون: پیشاهنگ جامعهشناسی» از دکتر امیرحسین آریانپور... دقیقاً از این زمان بود که من با ابن خلدون و نظریّهی «عصبیّت» او آشنا شدم.
لقمان: شما در آن زمان چند سال داشتید؟
میرفطروس: فکر میکنم حدود 20-22سالم بود!
لقمان: چیزی که خیلی عجیب است شمارگان این نشریه است، در شناسنامهی «سهند» شمارگان3000 نسخه نوشته شده! این رقم با توجّه به شرایط 40 سال پیش، خیلی زیاد است!
میرفطروس: بله! کاملاً! شاید به همین جهت بود که یکی از پژوهشگران ادبی در اینباره نوشته است: «سهند، چون بُمبی در فضای دانشجوئی و روشنفکریِ ایران، منفجر گردید!»
لقمان: پرسشی که برای من، نویسندگان و خوانندگان «روزنامک» مطرح میشود این است که برخوردِ روشنفکران پانترکیست با شمای غیرآذربایجانی (یا فارس!) که نشریهای در حوزهی آذربایجان، آنهم بنام «سهند» منتشر میکردید، چگونه بود؟
میرفطروس: شما نخستین شمارهی «سهند» را که باز میکنید، شعر زیبای «سهند» از «چای اوغلو» به ترجمهی خوب محمّدحسین صدیق را میبینید. تقریباً همهی روشنفکرانِ معروف آذری در «سهند» مطلب داشتند، با نام خودشان یا با نام مستعار. مثلاً: شاعر فرهیخته مفتون امینی، بهرام حقپرست، حبیب ساهر، زندهیاد بهروز دهقانی (برادر خانم اشرف دهقانی) با نام مستعار «ب.د.مراد»، مرتضی نگاهی و دیگران مطلب داده بودند. بنابراین: من اصلاً چیزی بنام «پانتُرکیست» در آن زمان احساس نکردم...
چیزی که در تکمیل «منحنیِ فکریِ» من درآن سالها، حتماً باید اشاره کنم، این است که بعدها، در فضای تبآلود مبارزات چریکی، مدّتی کوتاه و ناپایدار به تفکّرات تند کشیده شدم، امّا خیلی زود خودم را پیدا کردم. دیدم که من مردِ فعالیّتهای تند و تیز نیستم. با اینحال، از نیکبختی من بود که در همهی این سالها، باوجود روابط دوستانه با عزیزانی مانند سیاوش کسرائی، محمود اعتمادزاده (ب.آذین) و سایر شاعران، نویسندگان و روزنامهنگاران ِتودهای، خوشبختانه، من هیچ گرایشی به سمت حزب توده نیافتم. از این گذشته، حس میکردم که مشکل جامعهی ما، اساساً یک مشکل فرهنگی است. بعد از انتشار جلد دوم «سهند»، در زندان کرمان (1352) بود که به لطف افسری شریف و بسیار نجیب، بنام «سرگرد داداشزاده» ما توانستیم بهترین کتابهای ادبیات کلاسیک ایران و خصوصاً کتابهای مربوط به جنبش مشروطیّت را مطالعه کنیم. این، یکی از بهترین شانسهای زندگی من بود. در خلوت زندان کرمان بود که من به تحقیق دربارهی تاریخ ایران کشیده شدم، کتاب «حلّاج» در واقع محصول این دوره از جوانی من است ... بنابراین، بقول شاهرخ مسکوب: «زندان مرا آزاد کرد!» (درباره این دوره نگاه بفرمائید به کتاب «گفتگوها»، 1998، آلمان، صص92 - 95).
لقمان: برگردیم به زمینهها یا علل تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست»...
میرفطروس: بله! با آن مقدّمات و زمینههای مطالعاتی، نقطهی حرکت من در تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست» از این پرسشها آغاز شد:
- چرا پس از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز ما نتوانستهایم به یک روایت نسبتاً منصفانه از شخصیّتها و رویدادهای دوران دکتر مصدّق برسیم؟
- چرا و چگونه حکومت کوتاه دکتر مصدّق و رویداد 28 مرداد 32 بیش از نیم قرن، فضای سیاسی و ذهنیّت عقلانی رهبران سیاسی و روشنفکران ایران را در اسارت و اِشغال خود دارد؟
- چرا عموم روشنفکران و رهبران سیاسی ما با یک نهیلیسم سیاسیِ ویرانساز، ضمن «ندیدن» یا انکارِ 57 سال سازندگیِ عصر پهلویها و انتقال جامعهی ایران از دوران ایلی- قبیلهایِ قاجارها به یک «دولت – ملّت مدرن»، تحوّلات مهمّ اجتماعی این دوران را (با همهی ضعفهای آن) در زیر سایهی حکومت 28 ماهه و پُرآشوب و فقرِ دکتر مصدّق قرار میدهند؟
- آیا چگونه میتوان بسیاری از بانیان و بنیانگذاران «جبههی ملّی» که در ملّی کردن صنعت نفت، نقش اساسی و حتّی تعیین کننده داشتهاند (از حسین مکّی و مظفّر بقائی بگیرید تا آیتالله کاشانی و دیگران) را با گردشِ قلمی، «خائن» و «خود فروش» یا «مرتد» نامید؟
- اساساً، جایگاهِ «منافع ملّی» در بررسی مواضع و عملکردهای شخصیّتهای سیاسی این دوران، کجاست؟
- مهمتر از همه: نقش ساختار سیاسی یا بافتار فرهنگیِ جامعه در شکست و ناکامی این یا آن شخصیّت سیاسی چیست؟
- با توجّه به اینکه سازمان «C.I.A» حدود 48 سال، با صرف هزینههای بسیار و با امکانات و تدارکات و تلاشهای فراوان، نتوانست حکومت کوچکی مانند حکومت کمونیستی فیدل کاسترو را سرنگون کند، چگونه ممکن است که این سازمان در آغاز تأسیس خود در بیش از نیم قرن پیش، با کمترین تجربه و یا با کمترین هزینهی مالی و امکانات نظامی و تدارکاتی، توسّط چند لات و اوباش (مانند شعبان بیمُخ) توانست یک حکومت ملّی و مردمی را سرنگون سازد؟ آیا این، خود، نوعی توهین به شعور، توان و ارادهی هواداران دکتر مصدّق نیست؟
اینها، و دهها سئوال دیگر، مسائلی هستند که ذهن نقّاد و پرسشگرِ هر پژوهشگرِ کنجکاوی را به خود مشغول میکنند، همینها، بقول شما، آن «خلاء»ای بود که مرا به تحقیق و بررسیِ دوران دکتر محمّد مصدّق کشاند.
مصدّق، مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش!
* هدف من، پرداختن به ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود، بلکه هدف، تنها ارائهی «طرحی کوتاه» از آسیبشناسی اندیشه و عملِ سیاسی در ایران معاصر با توجّه به کارنامهی سیاسی دکتر مصدّق بود.
* دکتر مصدّق – اساساً – مردِ میدانهای بیخطر یا کمخطر بود، این امر، هم، ناشی از تربیت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بیمار او، و هم، محصول خصلت اصلاحطلبانهی دکتر مصدّق بود.
* محاکمهی ناروا و شتابزدهی مصدّق (آنهم در یک دادگاه نظامی) چنان تأثیری بر حافظهی سیاسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه: از مصدّق یک شهید ساخته شد و سرچشمهی دردسرهای جدّی در آینده گردید ...
لقمان: اصولاً چرا نام «آسیبشناسی» را برای کتابتان برگزیدهاید؟ میرفطروس: آسیبشناسی یا «پاتولوژی» (Pathology) به شاخهای از علم پزشکی گفته میشود که بدنبال شناخت علل و عوامل بروزِ بیماری است. در حوزهی تحقیقات تاریخی، آسیبشناسی ارتباط تنگاتنگی با جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی دارد. به عبارت دیگر: در اینجا، آسیبشناسی، شناخت درست علل شکستها یا عوامل ناکامیها برای پیشگیری از تولید و تکرار آنهاست. بهمین دلیل، آسیبشناسی برخورد مُشفقانه و منصفانه با عوامل عارضه است و با نفی و انکار، تفاوت دارد، چیزی که در کتاب، از آن بعنوان «همدلی و مرافقت» یاد شده است. لقمان: کمی از روش پژوهشیتان در کتاب «آسیبشناسی یک شکست» بگوئید: میرفطروس: در آغاز بگویم که «آسیبشناسی یک شکست»، تاریخ نگاری محض نیست، بلکه این کتاب با نوعی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیز همراه است. از این گذشته، چنانکه در دیباچهی کتاب نیز گفتهام، من مطلب یا مأخذ تازهای دربارهی این دوران «کشف» نکردهام، زیرا منابع اساسی دربارهی این دوران، قبلاً از سوی محقّقانِ بسیاری مورد استفاده و بررسی قرار گرفتهاند. از طرف دیگر: هدف من، تکرارِ ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود و از همین رو، در اینباره، تنها به نگاه گذرای تاریخی (Aperçu Historique) بسنده کردهام. هدف اساسی من، ارائهی طرحی کوتاه از آسیبشناسی اندیشه و عملِ سیاسی در ایران معاصر با توجّه به کارنامهی سیاسی دکتر مصدّق بود. هدف دیگر من، بیشتر، مخاطبان جوان بود که نه فرصت مطالعات درازدامن یا وقتگیر را دارند و نه امکان دسترسی به منابع و مآخذ دست اوّل را، به همین جهت، مانند دکتر جلال متینی، با آنکه کتابهای دست اوّلی مانند «پُرسشهای بیپاسخ» (خاطرات مهندس احمد زیرکزاده) در دسترس من بودند، برای رعایت اخلاقِ تحقیق و «تقدّم فضل» یا «فضل تقدّم»، در اینباره نیز به کتاب پُرارجِ دکتر موحّد ارجاع دادهام... امّا، هدف اصلی یا محوری کتاب، پرداختن به رویدادهای 25 تا 28 مرداد 32 بود که مهمترین و در عین حال، مبهمترین بخش در تاریخ این دوران بشمار میرود. همین مسئله است که کتاب کوچک مرا از کتابهای دکتر موحّد، دکتر متینی و دیگران جدا میکند. به عبارت دیگر: من با وارونه کردن «مخروط سُنّتی 28 مرداد»، کوشیدم تا از «قاعده» (بسترِ اجتماعی و مردمی) به مسئله نگاه کنم. از این گذشته، در بررسیهای رایج، به محدودیّتها و ممکنات دولتمردان و یا به انگیزههای پنهان و آشکار سیاستمداران این زمان در میانِ «دو سنگ آسیاب» (یعنی: دو قدرت استعماری روس و انگلیس) توجّهی شایستهای نشده است، بهمین جهت، دولتمردان و سیاستمداران این عصر، یا «فراماسون» بشمار میروند و یا «وابسته به انگلیس»، از مشیرالدّوله و رضاشاه و قوام السلطنه بگیرید تا محمّدعلی فروغی، ساعدِ مراغهای، آیتالله کاشانی، سرلشکر زاهدی و دیگران... (یادم میآید که در نوجوانی، مجلّهای بنام «رنگین کمان»، به سردبیری دکتر میمندینژاد، را مطالعه میکردم که با عکسی از داخل کلاهِ دکتر مصدّق، میخواست ثابت کند که او «ساخت انگلیس» است!). · دکتر مصدّق، «سیاستمداری هنرمند» یا «هنرمندی سیاستمدار» بود
عکس از Dmitri Kessel، مجله Life
برای شناخت شخصیّت واقعیِ دکتر مصدّق، من سخنرانیها، نامهها و عکسهای متعدّدِ مصدّق (از دوران کودکی تا نخستوزیری و سپس، محاکمهی او در دادگاه نظامی) را دیده و بررسی کردهام. پس از بررسی این اسناد و عکسها، اوّلین مسئلهای که برایم برجسته شد این بود که دکتر مصدّق، «سیاستمداری هنرمند» یا «هنرمندی سیاستمدار» بود. مهندس زیرکزاده (یکی از صمیمیترین و نزدیکترین یاران دکتر مصدّق) در یادآوری گوشهای از «هنرِ دکتر مصدّق» مینویسد: «دکتر مصدّق در تغییر قیافه دادن، مهارت خاصّی دارد، به موقع، خود را به کَری میزند، عصبانی میشود یا قاه قاه میخندد، حتّی اگر بخواهد حالش بهم میخورَد، مریض میشود و غش میکند. روزی مصدّق به من گفت: نخستوزیرِ مملکتی حقیر و فقیر و بیچاره، باید ضعیف و رنجور بنظر بیاید و از این هنر در پیش بردنِ مقاصد سیاسی خود استفاده کند.» (موحّد، ج2، ص 886) نمونهی دیگری از این «هنر»، حضور دکتر مصدّق در دادگاه نظامی بود (دادگاهی که با وجود ناروا بودنش، بسیار آزاد و علنی برگزار شده بود)... این «هنر»، شناخت و درک شخصیّت واقعی دکتر مصدّق را پیچیده و گاه دشوار میکند.
· خلیل ملکی: ...رهبران نهضت [جبهه ملی]، مانند موارد گذشته، حتّی عوامفریب هم نبودند بلكه فریفتهی تمام و كمالِ عوام بودند. متأسفانه سران جبههی ملّی، در عمل، نشان دادند كه مردانی نیستند كه در جریانهای سیاسی، آگاهانه دخالت كنند و با تدبیر و موقعشناسی، از فرصتها استفاده كنند. آنها نشان دادند كه هدفشان محبوبالقلوب بودنِ صِرف است نه اقدام و خدمت اجتماعی كه محبوبیـّت تاریخی بیاورد. آنان در سنگر راحتِ منفیبافی موضع گرفتند...
لقمان: شرایط «جبههی ملّی» در این زمان چگونه بود؟
میرفطروس: اساساً «جبههی ملّی»، بخاطر خصلت جبههای و سرشت متناقض و متنافر خود، بقول سعدی، گروهی بود «به ظاهر جمع و در باطن پریشان» و از اینرو، توانِ حکومت کردن و مدیریّت کشور را نداشت، شاید بهمین جهت بود که مصدّق پس از رسیدن به قدرت، تقریباً جبههی ملّی را رها کرد و برای سازماندهی آن - بعنوان یک «سازمان سیاسیِ منسجم و کارآمد»- کوششی نکرد. بقولِ خلیل ملکی: «دکتر مصدّق به احزاب عقیده نداشت و حتّی خود را مافوق جبههی ملّی و احزاب اعلام کرده بود و موقع انتخابات (دورهی هفدهم مجلس شورای ملّی)، موجب شد که جبههی ملّی بکلّی تعطیل گردید، و پس از آن، من اصطلاحِ «نهضت ملّی» را جانشین «جبهه ی ملّی - که دیگر نبود- کردم» (نامههای خلیل ملکی، 415). ملکی در نامهی دیگری مینویسد: «یکی از اعضای شورای مرکزی جبههی ملّی [دوم] به من گفت: این هیأت حاکمه، احمق است، اگر حکومت را خودشان به دست ما بسپارند، در مدّت دو روز، اختلاف و نفاق را به جائی میرسانیم که ناچار از بین میرویم... رهبران جبههی ملّی [دوم] حتّی در سطح قرن نوزدهم نیز نیستند» (نامهها، صص122 و 125). پس از 30 تیر 1331 تا 28مرداد 32 نیز این عدم کارائی در مدیریت و ادارهی کشور را میتوان در دو دورهی دیگرِ تاریخ جبههی ملّی، مشاهده کرد:
در سال 1339 نیز محمّدرضا شاه، رهبران «جبههی ملّی» را به تشکیل دولت، فراخواند. این دعوت پس از ملاقات زندهیاد خلیل ملکی با شاه بود. خلیل ملکی – با وجود رنجها و مرارتهای بعد از 28 مرداد، در صدد نوعی «آشتی و تفاهم ملّی» برای سازندگی و توسعهی ملّی بود، و لذا در سال 1339 ضمن ملاقات با شاه، مانند یک سیاستمدار شجاع و شریف، کوشید تا نقطه نظرات «نهضت ملّی» را با شاه در میان نهد. در این ملاقات، شاه تأکید کرد: «برای من چه فرق میكند... حال كه مردم، صالحها و سنجابیها را میخواهند، من حرفی ندارم. من از آنها فقط دو اطمینان میخواهم؛ اولاً وضع خود را رسماً نسبت به احترام به قانون اساسی (كه منظور ایشان احترام به مقام سلطنت بود) اعلام كنند؛ ثانیاً وضع خود را نسبت به حزب توده مشخّص سازند. البتّه مطلب سومی هم هست كه اختلافی در آن نخواهد بود و آن رشد اقتصادی است كه لازمهی استقلال كشور است. در صورتی كه این دو مطلب روشن شود، برای من [شاه] صالحها با دیگران فرق ندارند» (نامهها، ص78)... خلیل ملکی یادآور می شود که «من این مطلب را به آقایان [جبهه ملّی] اطلاع دادم، ولی در آن روزها بازارِ منفیبافیِ مطلق، رواج داشت و رهبران نهضت، مانند موارد گذشته، حتّی عوامفریب هم نبودند بلكه فریفتهی تمام و كمالِ عوام بودند. متأسفانه سران جبههی ملّی، در عمل، نشان دادند كه مردانی نیستند كه در جریانهای سیاسی، آگاهانه دخالت كنند و با تدبیر و موقعشناسی، از فرصتها استفاده كنند. آنها نشان دادند كه هدفشان محبوبالقلوب بودنِ صِرف است نه اقدام و خدمت اجتماعی كه محبوبیـّت تاریخی بیاورد. آنان در سنگر راحتِ منفیبافی موضع گرفتند.» (نامهها، ص 78)
با چنان «سنگرِ راحتِ منفیبافی» و «فریفتهی تمام و كمالِ عوام شدن» بود که در دورهی سوم (در رویدادهای سال 57) نیز پذیرفتن مقام نخستوزیری توسّط دکتر غلامحسین صدیقی و سپس، دکتر شاهپور بختیار، با طوفانی از تهمت و توهین و تهدید و افترای رهبران جبههی ملّی روبرو شد. مهندس هوشنگ کردستانی (عضو شورای مرکزی جبههی ملّی که در زمان انقلاب، جزو «گروه اقلیّت»، هوادار صدیقی و بختیار بود) روایت میکند: شبی كه بسیاری از رهبران جبههی ملّی (که عموماً با تصمیم صدیقی برای ملاقات با شاه و پذیرفتن نخست وزیری، مخالف بودند) برای شنیدن توضیحات دكتر صدیقی در خانهاش جمع شدند، دکتر صدیقی ضمن تأكید بر ضرورت ملاقات با شاه و پذیرفتن مقام نخست وزیری، ازآیندهی سیاهی كه در انتظار ایران است، چنین یاد کرد: «اگر من دارای وجاهت ملّی هستم، نمیخواهم این وجاهت ملّی را با خود به گور برَم... بدانید که با طرد و نفی مقام نخستوزیری از طرف ما، روزی خواهد آمد كه شما در مرزهای بینالمللی از آوردن نام ایران و ایرانی، خجل و شرمسار باشید.»
بدین ترتیب: در یک فرصتسوزی ِتاریخی دیگر، جبههی ملّی ایران با «تُف بر چهرهی خودفروختهی بختیارِ خائن و فریبکار»، در بیانیّهها و «بشارتنامه»های خویش از طلوعِ «خورشید» (آیتالله خمینی) چنین استقبال کرد: «اینک مردی میآید مردآسا، که قطره قطرهی خون دردکشیدگان وطن، در تنِ او جاری است و چکّهچکّهی خون شهیدان، از قلب او فرو چکیده است. مردی که خاطرهی رنج یک ملّت است و مژدهی رهاییِ همهی ملّتها از رنج... ابَرمردِ زندهی تاریخ میآید. مردی که همه، عزمِ راسخ است و همه، ارادهی پولادین... مردی چنین، دو بار نمیآید، در تمام طول حیات انسان، تنها همین یکبار است که خورشید از غرب به شرق میآید، خورشیدی که امانتِ شرق بود نزدِ غرب...» (برای روایتی از انقلاب اسلامی، به اینجا و اینجا نگاه کنید).
لقمان: ولی در مسئلهی نفت و زمان دکتر مصدّق، با آن پایگاه عظیم ملّی و مردمی، فکر میکنم که همهی شرایط برای قدرتگیری جبههی ملّی آماده بود:
میرفطروس: در مسئلهی نفت، مصدّق که رضاشاه، رزمآرا و دیگران را به «خیانت» و «سازش» متهم کرده بود، پس از رسیدن به حکومت، با فهرست بلند بالایی از مشکلات داخلی و خارجی، بزودی فهمید که محدودیّتها و مشکلات کار و خصوصاً دشواریهای درگیر شدن با ابَرقدرتی مانند انگلیس، بیش از آن است که فکر میکرد، از این رو، در اوایل حکومتش، با انواع بهانهها وِ بحرانهای مصنوعی، کوشید تا از زیرِ بارِ مسائل و مشکلات، شانه خالی کند: طرح ناگهانی و غیرمنتظرهی کسب اختیارات وزارت جنگ (دفاع) از شاه و مخالفت شاه با این پیشنهاد و در نتیجه، استعفای محرمانهی مصدّق از نخستوزیری، آنهم در اوج مبارزه با دولت انگلیس و ملّی کردن صنعت نفت (25 تیرماه 1331) و یا: تهدید و فشار به مجلس برای گرفتن اختیارات شش ماهه و بعد، یک ساله و سپس طرحِ لوایح مسئلهساز (مانند قانون مطبوعات و...) یا بهانهگیریها و بحرانسازیهای تازهی مصدّق در کِشدادنِ مسئلهی نفت و طرح توقّعات غیرممکن (که بقول دکتر محمّد علی موحّد: «باعث فروپاشی جهان غرب و ساختار امتیازات در سراسر جهان میشد») و خصوصاً ردِّ پیشنهاد مطلوب بانک جهانی، انجام رفراندم غیرقانونی و غیردموکراتیک برای انحلال مجلس، مریضی یا تمارض طولانیِ وی، انجام امور مملکتی از بسترِ بیماری و از درونِ تختخواب و... همه و همه، نشانههائی از فرافکنیهای دکتر مصدّق برای فرار از مسئولیّتهای سنگین و دشوار بود. گفتنی است که در ماجرای استعفای محرمانهی مصدّق در 25 تیر 31 - برخلاف عرف معمول - مصدّق نه تنها استعفای خود را از طریق رادیو به آگاهی مردم نرساند بلکه – حتّی - با نزدیکترین یارانش در جبههی ملّی نیز مشورتی نکرده بود. در این ماجرا، مصدّق با خلوتنشینی و بستنِ در به روی یاران نزدیکش، عملاً مسئولیّتهای حسّاس خویش در نهضت ملّی را رها کرده بود، آنچنان که اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آیتالله کاشانی در حرکت 30 تیر نمیبود، چه بسا که با ادامهی نخست وزیری قوامالسلطنه، مسئلهی نفت و در نتیجه، سرنوشت سیاسی دکتر مصدّق و حوادث مربوط به 28 مرداد 32، طورِ دیگری رقم میخُورد.
|
لقمان: شما در بخشِ «نقش و نقشهی دیگرِ مصدّق در 28 مرداد»، چنین نوشته اید که «دکتر مصدّق پس از دیدار با هندرسون (سفیر آمریکا)، ضمن خالی کردن میدان در روز 28مرداد 32، انتصاب خواهرزادهی خود (سرتیپ محمّد دفتری) به سِمتِ رئیس شهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامی تهران، و با فراخواندن هواداران خود برای تَرک تهران یا ماندن در خانههایشان در روز 28 مرداد، و یا با عدم درخواست کمکِ مردمی از طریق رادیو، کوشید تا ایران را از یک جنگ داخلی برَهانَد و یا از افتادن ایران به چنگِ سپاه رزمدیدهی تودهایها جلوگیری کند... » در حالیکه جملهی طنز آمیز مصدّق به شاه مبنی بر اینکه «حزب توده، حتّی یك تفنگ هم نداشت... » نتیجهگیری شما را دچار تناقض میکند. دفاعیّات دکتر مصدّق در دادگاه نظامی هم، چنین چیزی را تأئید نمیکند. شما این تناقض را چطور توجیه میکنید؟
میرفطروس: این مسئله در کتاب - بیشتر - به صورت یک فرضیّه یا سئوال مطرح شده و بهمین جهت با کلماتی مانند «شاید»، «آیا» و «گویا» همراه است. فرضیهی تازهای که کتابِ کوچک مرا از تحقیقات پژوهشگران دیگر، جدا میکند، خصوصاً دربارهی رویداد 28 مرداد 32... امّا این «تناقض نمائی»، ناشی از «هنرِ مصدّق» بوده که به آن اشاره کردهام. بعبارت دیگر: آن«تناقض» یا «تناقضنمائی»، محصول مواضع یا سرشتِ سیّال و شخصیّتِ متلوّنِ دکتر مصدّق در لحظات حسّاس است، با این توضیح که دکتر مصدّق – اساساً – مردِ میدانهای بیخطر یا کم خطر بود، این امر، هم، ناشی از تربیت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بیمار او، و هم، محصول خصلت اصلاحطلبانهی دکتر مصدّق بود. او برخلافِ برخی «مخالفخوانیهای انقلابی» و عصَبیّتها و عصبانیّتهایش (مثلاً تهدید به قتل رزمآرا در مجلس شورای ملّی و...) – اساساً – مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش، به همین جهت، در شرایط حسّاس و انقلابی، یا راهیِ سفرِ اروپا شد (مثلاً در هنگامهی خونین انقلاب مشروطیّت) و یا با خالی کردن میدان، خلوتگُزینی و بستنِ در به روی یاران نزدیکش را پیشه کرد (مثلاً در شورش 30 تیر 1331). مصدّق تا وقتی که در اقلیّت یا در اپوزیسیون بود، شهامت فراوانی برای انتقاد و مخالفت داشت، امّا وقتی به حکومت رسید، فهمید که مسائل و مشکلات جامعهی ایران را نمیتوان با شعار و «مخالفخوانی» برطرف کرد. او پس از تسخیر قدرت سیاسی، بعنوان قدرتمندترین نخستوزیرِ تمام تاریخ مشروطیّت جلوه کرد، امّا با درک مشکلات موجود، بزودی دریافت که به قول ابوالفضل بیهقی: «پهنای کار چیست؟»، به همین جهت، من، فصل مربوط به مسئلهی نفت را با این شعر حافظ آغاز کردهام: «...که عشق، آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکلها.» به نظر من، داوریِ روزنامهنگار و نویسندهی معروف، ساندرا مککی، دربارهی شخصیّت و روحیّهی دکتر مصدّق، بسیار درست است: «مصدّق، شجاعت بینظیری برای چالش و مخالفت داشت، ولی به نحوِ غمانگیزی فاقدِ توانِ ساختن بود.»
من فکر میکنم که بزرگترین اشتباه شاه یا سرلشکر زاهدی بعد از 28 مرداد، محاکمهی ناروا و شتابزدهی دکتر مصدّق، آنهم در یک دادگاه نظامی بود. در آن زمان، مصدّق هنوز بخشی از عاطفه و افکار عمومی را با خود داشت. او در عاطفه و احساسات مردم، هنوز نمادی از پاکدامنی و مبارزه علیه استعمار انگلیس بود و لذا لازم بود که پس از تسلیم شدنِ مصدّق به مقامات دولتی در 29 مرداد 32، برخورد احترامآمیز و دوستانهی سرلشکر زاهدی (که از طرف دولت مصدّق، تحت تعقیب و اعدام بود!) نسبت به مصدّق و یارانش ادامه مییافت، خصوصاً که شاه نیز سه ماه پیش از 28 مرداد، طی پیامی در 14 مه 1953 [24 اردیبهشت 1332] ضمن مخالفت با کودتا و تأکید برکناری مصدّق از راه قانونی، به هندرسون گفته بود: « ...با زندانی کردن مصدّق یا تبعید وی و یا حتّی مرگ او بدست بلوائیانِ تهران، از مصدّق یک شهید ساخته خواهد شد و سرچشمهی دردسرهای جدّی در آینده خواهد شد... .»
در 29 مرداد، پس از اینکه مصدّق و یارانش، خود را به فرمانداری نظامی تهران تسلیم کردند، بقول دکتر غلامحسین صدیقی (وزیر کشور دکتر مصدّق و یارِ صدیق او تا آخرین لحظه): «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی «پیش آمد و به آقای دکتر مصدّق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسّفم که شما را در اینجا میبینم، حالا بفرمائید در اطاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمائید»... سپس (زاهدی) رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلاً بفرمائید یک چائی میل کنید تا بعداً»... و با ما دست داد و ما به راه افتادیم... از پلّکان پائین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ [که در 25 مرداد توسط مصدّق دستگیر و زندانی شده بود] بازوی آقای دکتر مصدّق را گرفته بود، هنگامی که خواستیم سوار ماشین شویم، شخصی با صدای بلند، بر ضدّ ما شروع به سخنگوئی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تَشَر (خطاب به شعار دهنده) گفت: خفه شو! پدر سوخته!... سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر (مصدّق) را به اطاق رسانید، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایان هر چه می خواهید بفرمائید بیاورند» و بعد رو به من کرد و گفت: «با آقای دکتر (صدیقی) هم که قوم و خویش هستیم!»... سرتیپ فولادوند به من (صدیقی) گفت: شما چه می خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُستوشو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری [که در شب 25 مرداد بخاطر ابلاغ فرمانِ شاه در عزل مصدّق، توسّط یکی از افسران وابسته به حزب توده، دستگیر و زندانی شده بود] گفت: هر چه بخواهید، خودم برای جنابعالی فراهم میکنم هر چند با وجود سابقهی قدیم، شما می خواستید مرا بکُشید!... .»
باقر عاقلی، در ضمن رویدادهای 29 مرداد 32 در اینباره نوشته است: «سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق به باشگاه (افسران) از او استقبال بعمل آورد و مصدّق هم به او تبریک گفت.»
حسامالدّین دولتآبادی در خاطراتش مینویسد: «دکتر مصدّق به سرلشکر زاهدی گفت: من اینجا اسیر هستم و شما امیر. زاهدی جواب داد: شما اینجا میهمان هستید.»
دریغا که این ادب و احترامِ اولیّه نسبت به دکتر مصدّق، بزودی در عصبیّتهای سیاسیِ پیروزمندان، فراموش شد و محاکمهی ناروا و شتابزدهی مصدّق (آنهم در یک دادگاه نظامی) چنان تأثیری بر حافظهی سیاسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه: از مصدّق یک شهید ساخته شد و سرچشمهی دردسرهای جدّی در آینده گردید...
مصدّق که در مبارزه با استعمار انگلیس، «قهرمان ملل شرق» لقب یافته بود، بیتردید میخواست که آبرومندانه یا مانند یک قهرمان، صحنه را ترک کند، بنابراین: پس از آنهمه مبارزات و سوداهای سیاسی و حسّاسیّت به «حفظ وجاهت ملّی»اش، اگر مصدّق در دادگاه نظامی (که از نظر او غیرمنتظره بود) علّتِ انفعال و عدم مقاومت و ناپایداریاش در 28مرداد را فاش میکرد، طبیعی بود که نه آبرومندانه صحنهی سیاست را ترک میکرد و نه -اساساً - قهرمان میشد... همانطور که گفتم: اینها مسائل انسانی، شخصیـّتی و روانشناختی هستند كه با توجـّه به پیری، بیماری و تنهائی دكتر مصدّق در آن لحظات حسـّاس و سرنوشتساز، میتوانستند بر عزم و ارادهی وی تأثیری قاطع داشته باشند...
با توجّه بقول عموم صاحبنظران، مبنی بر اینکه: هر پنج واحدِ ارتش - مستقر در پادگانهای تهران - در 28 مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند و «نیروهای هوادار کودتا، بطور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند»... یک بار دیگر «پازل»ی را که فرضیّهی کتاب بر آن استوار است، مرور میکنیم:
«۲۸ مرداد»: قیام؟، کودتا؟ یا...
* مهندس زیرک زاده (از نزدیکترین یاران دکتر مصدّق در تمام لحظات 28 مرداد) ضمن اشاره به انفعال حیرتانگیزِ دکتر مصدّق در روز 28 مرداد، تأکید میکند: «مصدّق، نقشهی خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد... .»
* گزارش سفارت آمریکا در روز 28 مرداد: « رهبری جمعیّت، دستِ شخصیها است نه نیروهای نظامی. در ضمن، شرکتکنندگان هم از نوع معمول چاقوکش و عربدهجو - که معمولاً در تظاهرات اخیر مشاهده میشد - نبودند. به نظر میرسید که اینها از اقشار و طبقات مختلف و مرکّب از کارگر، کارمند، دکّان دار، کاسب و دانشجو باشند... نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلکه شاهیها هم از این موفقیّتِ آسان و سریع - که تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته - در شگفت هستند... .»
.»
میرفطروس: ...با توجّه بقول عموم صاحبنظران، مبنی بر اینکه: هر پنج واحدِ ارتش - مستقر در پادگانهای تهران - در 28 مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند و «نیروهای هوادار کودتا، بطور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند»... یک بار دیگر «پازل»ی را که فرضیّهی کتاب بر آن استوار است، مرور میکنیم:
1- از هفتهها پیش از 28 مرداد، حزب توده در یک کارزارِ گستردهی تبلیغاتی توسط روزنامهها، نشریّات، سازمانها و سندیکاهای وابسته به حزب، هشدار میداد که کودتائی در حال وقوع است و حتّی اسامی افسران کودتاچی، ازجمله سرهنگ نصیری را اعلام کرده بود!
2 – با اینحال، مصدّق به دوستانش تأکید کرده بود: «تمام نیروهای نظامی در اختیار ماست، هر کس کودتا کند با لگد او را بیرون میکنم.»،
3 – در آن هنگامهی آشوب و آشفتگی، تبلیغات گستردهی حزب توده به شکلدهیِ «توهّم کودتا» در ذهن مصدّق کمک فراوان کرد که سرانجام، این توهّم، خود را بهنگام دریافت فرمان عزل نخستوزیری در شب 25 مرداد، نشان داد. دستگیری سرهنگ نصیری توسّط یکی از اعضای سازمان افسران حزب توده و سپس، توقیف دیگرِ «کودتاچیان» و انحلال گارد شاهنشاهی، پیامد چنین توهّمی بود!
4 - در شامگاه 27 مرداد، دکتر مصدّق با هندرسون (سفیر آمریکا) ملاقات محرمانه داشت. در این ملاقات، هندرسون ضمن اشاره به قدرت روزافزون حزب توده و عزل وی توسّط شاه، به مصدّق تأکید کرد که: دولت آمریکا دیگر دولتِ وی را به رسمیّت نمیشناسد، بلکه سرلشکر زاهدی را نخستوزیر قانونی ایران میداند،
5 - مصدّق با عصبانیّت به هندرسون پاسخ داد که «تا آخرین لحظه، مقاومت خواهد کرد حتّی اگر تانکهای آمریکائی و انگلیسی از روی جنازهاش رد شوند»... امّا چند لحظه بعد، بدستور دکتر مصدّق، خیابانهای تهران از حضور تظاهرکنندگان ضدسلطنتی، پاکسازی شدند!
6 - بر این اساس، به روایت دکتر مصدّق، «در عصر 27 مرداد، دستورِ اکید دادم هر کس حرف از جمهوری بزند او را تعقیب کنند و نظر این بود که از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی درخواست شود هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند... چون كه تغییر رژیم، موجب ترقّی ملّت نمیشود... .»،
7 - مصدّق در همین روز (27 مرداد)، نامهی حمایتآمیز آیتالله کاشانی به وی (برای مقابله با هرگونه کودتا) را ردّ کرد و در پاسخی کوتاه و حتّی مغرورانه به آیتالله کاشانی، تأکید کرد: «اینجانب، مستظهر به پشتیبانی ملّت هستم.»،
8 – امّا برای روز 28 مرداد، مصدّق از «ملّت» و هواداران خود خواست تا از تهران خارج شوند و یا در خانههایشان بمانند و از انجام هرگونه تحرّک و تظاهراتی خودداری کنند. این درحالی بود که بدنبال «توهّم کودتا» در شب 25 مرداد، سرهنگ نصیری و عموم «کودتاچیان» در زندان بودند و سرلشکر زاهدی نیز متواری و مخفی بود،
9- با چنان تغییر سیاستی، در صبح 28 مرداد، مصدّق ضمن خالی کردن میدان، با وجود مخالفتِ دکتر حسین فاطمی، سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد ارتش مصدّق) و دیگران و تأکید آنان بر وابستگی سرتیپ دفتری به کودتاچیان، خواهرزادهی خود (سرتیپ محمّد دفتری) را به سِمتِ رئیس شهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامی تهران منصوب کرد،
10 - با وجود اصرار و پافشاری دکتر حسین فاطمی و دیگران، مصدّق در صبح 28 مرداد از درخواست کمکِ مردمی توسّط رادیو خودداری کرد،
11 - مصدّق در صبح 28 مرداد، نه تنها از حزب توده درخواستِ کمک نکرد، بلکه از پذیرفتن پیشنهاد دکتر حسین فاطمی مبنی بر توزیع سلاح بین هواداران حزب توده برای سرکوب کودتاچیان، خودداری کرد و ظاهراً، در برابرِ ردِّ این پیشنهادات بود که دکتر فاطمی خطاب به مصدّق فریاد کشید: «این پیرمرد، آخر همهی ما را به کشتن میدهد...»،
12 - مهندس زیرکزاده (یکی از صمیمیترین و نزدیکترین یاران مصدّق که در تمام لحظات 28 مرداد در کنار مصدّق بود) ضمن اشاره به انفعال حیرتانگیزِ دکتر مصدّق در روز 28 مرداد، تأکید میکند: «مصدّق، نقشهی خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد... .»
بنابراین: آیا خالی کردن میدان و «نقش و نقشهی دیگر ِ مصدّق در روز 28 مرداد»، نشانهی دور اندیشی مصدّق برای جلوگیری از یک جنگ داخلی بود؟ جنگ و آشوبی که با توجّه به توان حیرتانگیزِ سازمان افسران حزب توده، چه بسا ایران را نصیبِ حزب توده و اتحاد جماهیر شوروی میکرد؟ و... اینها مسائل انسانی، شخصیـّتی و روانشناختی هستند كه با توجـّه به پیری، بیماری و تنهائی دكتر مصدّق در آن لحظات حسـّاس و سرنوشتساز، میتوانستند بر عزم و ارادهی وی تأثیری قاطع داشته باشند. امروزه، با فرونشستن غبار کینهها و کدورتها، میتوان به این سئوالها اندیشید و زوایای تازهای از حوادث پُر رمز و رازِ این دوره را شناخت.
لقمان: نکتهای که دربارهی نامهی آیتالله کاشانی وجود دارد، این است که گفته میشود «این نامه جعلی است و لذا سندیّتی ندارد»، شما خودتان در اینباره چه فکر میکنید؟
میرفطروس: من فکر میکنم که این هم نمونهای از فرافکنی ماست تا بارِ شکستها و اشتباهاتمان را بردوش این و آن بیاندازیم. همانطور که گفتید دربارهی این نامه جنجالهای فراوانی شده، ولی تا آنجا که من دیدهام این نامه دارای اصالت است، خصوصاً که حامل یا بَرَندهی این نامه، آقای دکتر حسن سالمی، هنوز زندهاند...
لقمان: یعنی شخصاً این نامه را دیدهاید؟
میرفطروس: بله! من فتوکپی این نامه را دیدهام و اصالت این نامه را به خط آیتالله کاشانی تأئید میکنم. از این گذشته، محقّقان دیگر (از جمله دکتر کاتوزیان) نیز اصالت این نامه را تأئید کردهاند.
لقمان: از این نکته که بگذریم، باورِ رایج دربارهی 28 امرداد، دو درکِ متفاوت و متضاد است: «قیام ملّی» و «کودتا»...
میرفطروس: ببینید! بقول دکتر سنجابی (وزیر فرهنگ دکتر مصدّق) پایگاه اجتماعی دکتر مصدّق در آستانهی 28 مرداد 32 در مقایسه با 30 تیر 31، بسیار بسیار ضعیف شده بود، زیرا، نه تنها «جبههی ملّی»، دیگر آن جبههی ملّیِ یک سال پیش نبود، بلکه انشعابها و تفرقههای گسترده، باعث شده بود تا اکثرِ یاران برجستهی مصدّق (مانند آیتالله کاشانی، حسین مکّی، دکتر بقائی و...) به صفِ مخالفان وی بپیوندند. این شخصیّتها، در واقع، پایگاه ملّی و مردمی دکتر مصدّق را «تضمین» میکردند و لذا با انشعاب یا مخالفت آنان با سیاستهای مصدّق، خود بخود، جبههی دکتر مصدّق، ضعیف و ضعیفتر شده بود و بقول خلیل ملکی: چیزی بنام «جبههی ملّی»،دیگر وجود نداشت. مُنتها، مصدّق بر اثر خانهنشینی و رتق و فتق امور مملکتی از «بستر بیماری»، درک روشنی از فروپاشی نیروهایش نداشت، بهمین جهت در پاسخی کوتاه (و حتّی مغرورانه) به آیتالله کاشانی، هنوز خیال میکرد که «مستظهر به پشتیبانی ملّت» است. در این بیخبری، مصدّق بجای مشورت با افراد دلسوز و معتدلی مانند دکتر غلامحسین صدیقی (وزیر کشور)، به کسانی مانند دکتر حسین فاطمی دل بسته بود که سوداهای دیگری در سر داشتند.
در رابطه با کارگران، کارمندان و خصوصاً معلّمان (که در آن زمان قدرت بسیج و حرکتهای اعتراضی سازمان یافتهای داشتند) کافی است بدانیم که مدّتی پیش از 28 مرداد 32، مصدّق به هندرسون (سفیر آمریکا در ایران) گفته بود: «... فقر و آشوب در سراسر کشور، گسترده است. معلّمین مدارس، حقوق ماهیانهای به مبلغ یکصد تومان = معادل 25 دلار، دریافت میکنند، این مبلغ - بدشواری - هزینهی پرداخت اجارهی یک اطاق را در ماه کفایت میکند...» طبیعی بود که این کارگران، کارمندان و معلّمان، پس از ماهها سکوت و صبوری- با کِش یافتن مذاکرات بیفرجام نفت و انشعابات و اختلافات موجود در جبههی ملّی - بتدریج دلسرد، ناامید و بیتفاوت شوند و یا به مخالفان خاموش مصدّق تبدیل گردند... رویداد 28 مرداد، دقیقاً در چنین شرایطی بوجود آمد، رویداد غیرمنتظره و شگفتانگیزی که (با توجّه به انفعال حیرتانگیز دکتر مصدّق و نقش و نقشهی دیگرِ او در روز 28 مرداد) شاید برای مصدّق نیز «خوشایند» بود تا از مسئلهی نفت و مشکلات عظیم اقتصادی – اجتماعیِ موجود، «آبرومندانه» بدَر آید. در اینباره کافی است که سخن مصدّق را در آخرین لحظات بیاد آوریم؛ بهروایت احسان نراقی: «دکتر صدیقی تعریف میکرد: وقتی خانهی دکتر مصدّق را غارت کردند، وی (دکتر صدیقی) به اتّفاق دکتر مصدّق و دکتر شایگان میروند از دیوار بالا، روی پُشت بام همسایه در گوشهای مینشینند. دکتر شایگان میگوید: «بد شد!»، مصدّق یک مرتبه از جا میپرَد و میگوید: چی بد شد!؟ بایستیم این ارازل و اوباش ما را در مجلس ساقط کنند؟ در حالی که حالا دو ابَرقدرت ما را ساقط کردند، خیلی هم خوب شد! چی چی بد شد؟!»
اگر بپذیریم كه «حقیقت، آنست كه دشمن نیز بر آن گواهی دهد»، گزارش بابك امیر خسروی ـ بعنوان عضو کمیتهی حزب توده و از دشمنان سرسخت محمدرضا شاه ـ دارای ارزش و اهمیـّت فراوان خواهد بود. امیرخسروی در گزارش دقیق و مفصّل خود، یادآور میشود:
-«برای روز 28 مرداد، نه كودتائی برنامهریزی شده بود، و نه اساساً دشمنان نهضت ملّی پس از شكست كودتای 25 مرداد قادر به اجرای برنامهای بودند كه بتوانند حكومت ملّی مصدّق را در چنین فاصلهی زمانی كوتاهی براندازند... پژوهشگرانی كه [كودتای] 28 مرداد را سلسلهی عملیـّات برنامهریزی شدهای میدانند كه گویا «مستر روزولت» پس از شكست كودتای 25 مرداد طـّراحی نموده بود، رویدادهای مختلف روز 28 مرداد را اقداماتی بههمپیوسته و طبق نقشه قبلی تلقّی میكنند. عمق فاجعه در این است كه واقعیـّت غیر از این بود.
پافشاری من بر این نكته كه [كودتای] 28 مرداد، اقدامی از پیش برنامهریزی شده نبود، چالش صرف روشنفكری نیست. بلكه تلاش در جهت ارائهی تصویری از واقعیـّت است كه به گمان من، بیشتر به حقیقت نزدیك است.» (نگاه بفرمائید به: آسیبشناسی یک شکست، چاپ دوم، صص 322-342).
بابک امیرخسروی
(عکس از اختر قاسمی)یادآوری میکنم که پس از انتشار کتاب «آسیبشناسی...»، آقای بابک امیرخسروی در تماس تلفنی با نگارنده، ضمن تأئید مجدّدِ روایت بالا دربارهی 28مرداد، از اینکه بخاطر «محدودیّتهای سیاسی - سازمانی» در برخی موارد از واژهی «کودتا» استفاده کرده بودند، اظهار تأسّف نمودند.
بنابراین: با توجّه به روایتهای شاهدان عینی و گزارشهای مستندِ مندرج در کتابِ «آسیبشناسی ...»، من رویداد 28 مرداد را نه «قیام ملّی» و نه «کودتا»، بلکه تظاهراتی خودجوش میدانم که بزودی و بطور شگفتانگیزی به «آتشی خرمنسوز» بدَل گردید... به گزارش سفارت آمریکا در تهران (که با گزارش «ویلبر» مأمور سازمان «سیا» در تهران و با روایت دقیق بابک امیرخسروی، عضو کمیتهی مرکزی حزب توده، و دیگرِ روایات شاهدان عینی در صحنهی 28 مرداد، همخوانی دارد) در روز 28 مرداد: « تظاهرکنندگان در مقیاس کوچکی از بازار به راه میافتند، ولی این شعلهی اوّلیّه، بطور شگفتانگیزی گُسترش یافت و بزودی به آتشِ خرمن سوزِ عظیمی تبدیل میشود که در طول روز، تمام تهران را فرا میگیرد. نیروهای انتظامی که برای پراکندن مردم فرستاده می شوند، از فرمان حمله به جمعیّت ،سر باز میزنند و حتّی بعضی از آنها به تظاهرکنندگان میپیوندند... از مرکز شهر، انبوه جمعیّتِ هیجانزده، هر چه ماشین و کامیون بود در اختیار میگیرند و به شمال شهر میشتابند و رادیو تـهران را محاصره میکنند. کارکنان سفارتخانه (آمریکا) در طی این جریان فرصت خوبی داشتند که از نزدیک نوع تظاهرکنندگان را بسنجند. اینها بیشتر غیرنظامی بودند که در میانشان تعدادی از نیروهای انتظامیِ مسلّح نیز مشاهده میشدند. ولی بهر حال به نظر میرسید که رهبری جمعیّت، دستِ شخصیها است نه نیروهای نظامی. در ضمن، شرکت کنندگان هم از نوع معمول چاقوکش و عربده جو - که معمولاً در تظاهرات اخیر مشاهده میشد - نبودند. به نظر میرسید که اینها از اقشار و طبقات مختلف و مرکّب از کارگر، کارمند، دکّاندار، کاسب و دانشجو باشند ... نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلکه شاهیها هم از این موفقیّتِ آسان و سریع - که تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته - در شگفت هستند... .»
مسئلهی مهمّی که من در این اواخر شنیدهام و در شناخت ماهیّت رویداد 28 مرداد 32 اهمیّت دارد، این است که به روایت آقای عبدالرضا انصاری (دولتمرد رژیم پیشین و معاون «ادارهی اصل چهار» در زمان مصدّق): «در روز 28 مرداد گروهی از زنانِ کارمندان بلندپایهی سفارت آمریکا، ازجمله خانم ویلیام وارن (William Warne)، رئیس ادارهی «اصل چهار»، همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند: خانم عزّت سود آور، خانم ناصر (رئیس وقت بانک ملّی)، خانم مبصّر (شهردار تهران) و... که در یک انجمن خیریّه فعالیّت میکردند، طبق معمول، در سالن بانک ملّی جلسه داشتند»... این امر، نشان میدهد که هیچیک از کارمندان بلند پایهی سفارت آمریکا، حتّی تصوّری از وقوع «کودتا» نداشتند، چه در غیر این صورت، مسئولین سفارت آمریکا، با توجّه به حسّاس بودن اوضاع و احتمال وقوع حوادث ناگوار در روز 28 مرداد، از رفتن این زنان آمریکائی به جلسهی مذکور، ممانعت میکردند و... .
بنابراین: جدا از نامگذاریهای رایج سیاسی، در واقع، برای درک 28 مرداد، ابتدا به روانشناسی مردم عادیِ تهران و سپس، به انفعال عجیب و سئوالانگیز و یا «نقش و نقشهی دیگرِ دکتر مصدّق در روز 28 مرداد»، باید توجّه کرد.
دکتر هوشنگ امیراحمدی در حال هدیه دادن به خانم مادلین آلبرایت (عکس از تارنمای دکتر امیراحمدی)
لقمان: با اینهمه، شما عذرخواهی خانم «مادلین آلبرایت» (وزیر امور خارجهی سابق آمریکا) دربارهی 28 امرداد 32 را چگونه توضیح میدهید؟
میرفطروس: خیلی عجیب است که دوستان ما «اسناد و گزارشهای دست اوّل» از قهرمانان اصلی در صحنهی 28 مرداد را کنار میگذارند و به این سخنان مصحلتآمیز و دیپلماتیک، ارزشِ «سند بسیار مهم تاریخی»!! میدهند... دربارهی این سخنان اوّلاً: باید بدانیم که در تاریخ دیپلماسی آمریکا، ما از این «تعارفات» یا «مصلحتها و مصالحهها»، فراوان دیدهایم. دوم اینکه: آن سخن در جلسهای به همّت آقای دکتر هوشنگ امیراحمدی (معمارِ خستگیناپذیر بهبود روابط جمهوری اسلامی و آمریکا) صورت گرفته بود و موضع رسمی دولت آمریکا نبود. سوم و مهمتر از همه اینکه: در این جلسه، خانم آلبرایت، اساساً، هیچگونه «عذرخواهی»( apologize) دربارهی 28 مرداد ابراز نکرده بود. برای آگاهی از متن سخنرانی خانم آلبرایت به «اینجا» و «اینجا» نگاه کنید.
بنابراین: مسئلهی «عذرخواهی خانم آلبرایت»، بیشتر تعبیر یا تبلیغ شخصیِ فرد یا افرادی بوده تا در نزد مراکز قدرت در ایران، چنین وانمود کنند که: «در سال 2000 من خانم آلبرایت را آوردم تا از ملّت ایران به خاطر کودتای 28 مرداد 1332 عذرخواهی کند»!! به «اینجا» نگاه کنید.
خلیل ملكی: «تقصیر از خودِ ما بود»
* باید دو مسئله را از یکدیگر تفکیک کرد: یکی طرح آمریکائی- انگلیسی برای سرکوب حزب توده و سرنگون کردن دولت مصدّق، و دیگری: مخالفت پایدار شاه با کودتا و تمایل او برای برکناری مصدّق از طریق قانونی.
* پیگیری آزادیخواهی از دوران مصدّق تا انقلاب 57، نشان میدهد که اصولاً، مسئلهی آزادی در فلسفهی سیاسی روشنفکران و رهبران سیاسی ایران، جائی نداشته است. به عبارت دیگر: در سراسر این دوران، مخالفان نیز در نفی آزادی، دموکراسی و پایمال کردن حقوق دگراندیشان، دست کمی از دولتهای حاکم نداشتهاند. بنابراین: نه تنها مصدّق، بلکه فکر میکنم حتّی «منتسکیو» (با «روح القونین»اش) هم اگر در ایران حکومت میکرد، نمیتوانست آزادی، دموکراسی و جامعهی مدنی را در ایران برقرار کند!
مسعود لقمان: به نظر دکتر آبراهامیان: «عبور یک شتر از سوراخ سوزن، آسانتر از دسترسی یك
تاریخنگار به آرشیو سازمان سیا دربارهی رویداد 28مرداد 32 است.» میخواهم بدانم که با توجّه
به اینکه در سالهای اخیر، اسناد بسیاری از کودتاهای معروف، منتشر شدهاند، به نظر شما چرا
سازمان «سیا» تمام پروندههای مربوط به سرنگونی دولت دکتر مصدّق و رویدادهای منجر به
28مرداد را نابود ساخته است؟
علی میرفطروس: سئوال بسیار مهمّی است. شما میدانید که در اواخر دههی
1980 «جیمز وولسی» -رئیس وقتِ «سازمان سیا»- خبر داده بود که: سیا،
اسناد مربوط به کودتا در گوآتمالا و کوبا و نیز اسناد مربوط به رویداد 28 مرداد
32 را منتشر میکند و... سپس، «جان دویچ» -رئیس جدید «سازمان سیا»-
برای انتشار هرچه سریعتر این اسناد، بودجهی بررسی، تنظیم، طبقهبندی
و انتشار این اسناد را از یک میلیارد دلار به دو میلیارد دلار افزایش داد و برای
بررسی و تنظیم و طبقهبندی این اسناد، بسیاری از استادان و کارشناسان
تاریخ را نیز به کمک طلبید، امّا پس از گذشت سه سال، درسال 1992 روزنامهی
«هرالد تریبیون» از قول «رابرت گیتس» -رئیس جدید سازمان سیا- گزارش داد
که: «تمام اسناد مربوط به رویداد 28 مرداد 32، در اوایل دههی 1960 از بین
رفتهاند و تقریباً سندی برای انتشار وجود ندارد و...»!
با این مقدّمه، من هم، مانند برخی دیگر از پژوهشگران، معتقدم که شکست
سازمان «سیا» در خلیج خوکها برای سرنگون کردن حکومت فیدل کاسترو
(در آوریل1961) و خطرِ حذف بودجهی لازمِ سازمان «سیا»، باعث جعل یک
پیروزی خیالی از طرف مسئولان سازمان «سیا» شد. از طرف دیگر، جعل
این پیروزی خیالی، دستِ سازمان «سیا» را در برابر رقیب خود (سازمان
اطّلاعات انگلیس) باز میگذاشت و دولت آمریکا را قهرمان یا برندهی اصلی
این ماجرا قلمداد میکرد... بنابراین: من فکر میکنم که در آرشیو سازمان
«سیا»، اصلاً چیزی موجود نبوده و نیست تا بخواهند آن را «فاش» کنند،
وگرنه پس از گذشت 50 سال، ادّعای «نابود شدن اسناد سازمان سیا»
میتواند فقط یادآورِ قصّهی «کوهی که موش زائید»، باشد!... ناگفته نماند
که کتاب «ضدّکودتا» نوشتهی «کرمیت روزولت» 24 سال پس از رویداد 28
مرداد 32 نوشته شده و سرشار از خیالبافی و لاف و گزافهائی است که
حتّی مورد قبول دوستداران دکتر مصدّق (مانند سرهنگ غلامرضا نجاتی) هم
نیست!
لقمان: در بررسی اسناد دوران حکومت دکتر مصدّق، شما چرا به اسناد مهمّ وزارت امورخارجه
انگلیس، عنایتی نداشتهاید؟
میرفطروس: ماهیّت اسناد وزارت امور خارجه انگلیس، بسیار شناختهتر از آن است که بتوانند پایه یا مایهی شناخت دکتر مصدّق شوند، چرا که این اسناد، سرشار از کینه و نفرت به مصدّق، و همراه با نوعی وارونهنمائی از حقایقاند و بقول سعدی:
تو ای نیک بخت! این نه شکل من است
ولیکن قلم در کفِ دشمن است
برای نمونه کافیست اشاره کنم که در همین گزارشها از جمله آمده است که
مصدّق در دیدار با مقامات انگلیسی از آنان پرسیده بود که: «آیا نمیتوان از
لولههای نفتی، بجای نفت، آب آشامیدنیِ مردم شهر را عبور داد؟»... خوب!
هدف این گزارش، روشن است و میخواهد بگوید که مصدّق آنقدر ناآگاه بود
که فرق لولهی نفت و لولهی آب آشامیدنی را نمیدانسته است!!... از این
دیدگاه، من سعی کردهام که اساساً به اسناد وزارت خارجهی آمریکا و خصوصاً
به گزارشهای هندرسون (سفیر آمریکا در ایران) استناد کنم که در آغاز، نوعی
همدلی با جنبش ضدّاستعماری مردم ایران علیه انگلیس داشتند، آنچنانکه
دکتر فاطمی در سرمقالهی روزنامهی «باختر» (10 مردادِ 1328) با تیترِ درشت،
تأکید کرده بود که: «آمریکا باید ایران را از این مرگ و فنا نجات دهد»، از
این گذشته، هندرسون روابط بسیار دوستانه و حتّی محرمانهای با مصدّق
داشت آنچنانکه برخی اسناد مهمّ و محرمانهی دولتی ایران توسط هندرسون
ترجمه شده بود!... هندرسون – بعدها – با سرسختیِ دکتر مصدّق در رابطه
با حلّ مسئلهی نفت، از مصدّق فاصله گرفت و در گزارشی به وزارت
امورخارجهی آمریکا، تأکید کرد: «تا وقتی مصدّق بر سرِ کار است، هیچ
امیدی برای حلّ مسئلهی نفت وجود ندارد.»
لقمان: براساس اسناد وزارت امورخارجهی امریکا (که شما به تفصیل در کتاب خودتان آوردهاید)، چرا شاه با کودتا علیه مصدّق مخالف بود؟
میرفطروس: اجازه بدهید که پاسخِ این سئوال را با استناد به سخن یکی از دوستداران صدیق و مُنصف دکتر مصدّق بدهم. دکتر محمّدعلی موحّد- بدرستی – مینویسد: «شاه، حتّی در آن ایّام که تیرگیِ روابط او و مصدّق به بالاترین درجه رسیده بود، با روی کار آوردن زاهدی از راه کودتای نظامی مخالفت مینمود و حل مسئلـهی نفت را به دستِ مصدّق، ترجیح میداد. شاه به هیچ وجه دلِ خوشی از دکتر مصدّق نداشت و برای برکناری او دقیقهشماری میکرد، امّا، چنین میاندیشید که با اقدام به کودتا، یکبار که رسم شد، تاج و تخت او همواره در معرض تهدید قرار خواهد گرفت.»
لقمان: طرح عملیّات «آژاکس» یا درستتر بگویم «ت.پ.آژاکس» ناظر بر چه فعالیتّی بود؟
میرفطروس: خیلی خوشحالم که شما به اسم کامل این طرح اشاره کردهاید، برای اینکه متأسفانه در ادبیّات سازمانهای چپ و خصوصاً جبههی ملّی، این کلمه، عموماً بطور ناقص (آژاکس) بکار میرود و بههمین جهت، هدف اصلی این طرح یا عملیّات مورد غفلت قرار گرفته، در حالیکه این طرح، همانطور که در اسناد« سازمان سیا» آمده، «T.P.AJAX» نام داشته است. هدف کلّی این طرح، سرنگونی دولت مصدّق، و هدف اصلیِ آن، درهم شکستن نیروهای «T.P») (Tudeh Party بود، نیروهائی که بابک امیرخسروی (عضو کمیته مرکزی حزب توده) از آن بعنوان «سپاه عظیم و رزمدیدهی تودهایها» یاد کرده است. طرح «ت.پ.آژاکس» -اساساً- یک طرح کودکانه بود تا یک طرح کودتا، چرا که از نظر سازمانی و تدارکاتی، هیچیک از عناصر اجزائیِ آن، دقیق و درست تنظیم نشده بود. از این گذشته، شاه با این طرح، مخالفت بود چراکه -طبق اسناد موجود- شاه معتقد بود که «مصدّق باید از طریق قانونی برکنار شود، نه توسّط یک کودتا.»
بنابراین: در اینجا باید دو مسئله را از یکدیگر تفکیک کرد: یکی طرح آمریکائی-انگلیسی برای سرکوب حزب توده و سرنگون کردن دولت مصدّق بود، و دیگری: مخالفت شاه با کودتا و تمایل او برای برکناری مصدّق از طریق قانونی. با توجّه به مخالفتهای پایدار شاه با کودتا، انحلال غیرقانونی مجلس توسّط مصدّق، عاملی بود که طرح عملیّات «ت.پ.آژاکس» را عملاً مُنتفی ساخت و باعث صدور فرمانِ عزل مصدّق توسّط شاه شد.
لقمان: شما مهمترین عللِ ناکامی یا شکستِ مصدّق را در چه میدانید؟
میرفطروس: بطوریکه در کتاب هم گفتهام: رویدادهای منجر به 28 مرداد 32، مجموعــهی وقایع كوچك و بزرگی بودند كه در مدّت دو سال، بسان جویبارهائی به هم پیوستند و سپس، چونان سیلابی خروشان، دولت مصدّق را فرو بردند. بنابراین: بنظر من، عامل «تك علّتی» (دست خارجی) در آسیبشناسی شكست دكتر مصدّق، بسیار گمراه كننده است بلكه در اینباره، ضمن توجـّه به ضعفها و اشتباهات دکتر مصدّق، به ساختار اجتماعی و توسعه نیافتگی سیاسی جامعه و نیز به ماهیـّت متناقض، متنافر و شكنندهی بنیانگذاران «جبهــه ملّی» باید توجـّه داشت. بقول زنده یاد، خلیل ملكی: «اگر ما پس از پیروزی [در ملّی كردن صنعت نفت] شكست خوردیم، تقصیر از خودِ ما بود ... .»
لقمان: در این میان، سیاسی کردنِ مسئلهی نفت از سوی مصدّق چه پیامدهائی بدنبال داشته است؟
میرفطروس: استفاده از نفت، بعنوان یک سلاح سیاسی، عواقب بسیار ناگواری بدنبال داشته است، ازجمله اینکه هشت ماه پس از تهدید به قتل رزمآرا توسط دکتر مصدّق، او توسّط فدائیان اسلام به قتل رسید... دکتر مصدّق و مشاوران نزدیکش، فاقد آگاهی و اطلاع از بازارهای نفت و مناسبات بینالمللی بودند و چنین وانمود میکردند که «اروپائیها برای خرید نفت ایران، مانند دکّان نانوائی، صف کشیدهاند و منتظر خرید نفت ایران هستند!»... این سیاست نادرست و بیاطّلاعی، با توجّه به اقتصاد ورشکستهی ایران و تکیهی دکتر مصدّق به وامها و کمکهای مالی آمریکا، در درازمدّت میتوانست دولت مصدّق را با چالشهای اقتصادی و بحرانهای سیاسی- اجتماعی فراوانی روبرو کند. از این گذشته، استقلال خواهیِ مصدّق، آزادیخواهیِ وی را تحتالشعاع قرار داده بود و لذا: تحقیر مجلس و تهدید مجلسیان، ارائهی لوایح مسئلهساز، کسب اختیارات غیرقانونی و فوقالعادهی شش ماهه و سپس یک ساله، استقرار حکومت نظامی، و سرانجام همهپرسی برای انحلال مجلس هفدهم و... همه و همه، در سایهی این «استقلال خواهی» انجام شده بود، بطوری که مصدّق معتقد بود: «هر کس مخالف دولتِ او باشد، مخالف ملّی کردن نفت است»... پیگیری آزادیخواهی از دوران مصدّق تا انقلاب 57، نشان میدهد که اصولاً، مسئلهی آزادی در دستگاه مفهومی و فلسفهی سیاسی روشنفکران و رهبران سیاسی ایران، جائی نداشته است. به عبارت دیگر: در سراسر این دوران، مخالفان نیز در نفی آزادی، دموکراسی و پایمال کردن حقوق دگراندیشان، دست کمی از دولتهای حاکم نداشتهاند.
لقمان: یعنی شما معتقدید که اگر رویداد 28 امرداد نبود، حتّی مصدّق هم نمیتوانست آزادی، دمکراسی و جامعهی مدنی را در ایران برقرار کند؟
میرفطروس: کاملاً! نه تنها مصدّق، بلکه فکر میکنم حتّی «منتسکیو» (با «روح القونین»اش) هم اگر در ایران حکومت میکرد، نمیتوانست آزادی، دموکراسی و جامعهی مدنی را در ایران برقرار کند! چرا؟ برای اینکه اینها، پدیدههای تاریخی هستند و محصول دورهای مشخّص از تاریخ اندیشهی انسانیاند. در اروپا پیدایش آزادی، دموکراسی و جامعهی مدنی با انقلاب صنعتی انگلستان و رشد و رونق علم، فلسفه، اقتصاد و اندیشه همراه بود... آیا ما، در دوران مصدّق، چنین تحوّلاتی را داشتهایم؟!
لقمان: این مسئلهی «قربانی کردن آزادی در پای درخت استقلال»، موردِ اشارهی برخی از پژوهشگران، از جمله دکتر ماشاالله آجودانی در کتاب «مشروطه ایرانی» است. شما این مسئله را چگونه میبینید؟
میرفطروس: برخلاف نظر این دوستان، آنچه که ما، در دوران مشروطیّت میبینیم، عموماً، «حُریّت» در مفهوم اسلامی بود نه آزادی و دموکراسی به مفهوم امروزی یا اروپائی آن، زیرا که با آن مناسبات ایلی – قبیلهای، اساساً، اندیشیدن به آزادی یا استقرار دموکراسی به معنای امروزی، محال و غیر ممکن بود. تقلیل مفاهیم و تنزّل آن به مفاهیم اسلامی هم بیشتر، نه «از سرِ تقلّب و تزویر»، بلکه اساساً، ناشی از التقاط فکری و سطح نازلِ فرهنگ و فلسفهی سیاسی در آن زمان بود، بقول معروف: «از کوزه برون همان تراود که در اوست»... از این گذشته، با توجّه به سلطهی دو غولِ استبدادِ سیاسی و مذهبی، جنبشی که میخواست به یک جنبش تودهای تبدیل گردد و از حمایت بازاریها و روحانیّون «منوّرالفکر» نیز برخوردار شود، مجبور بود تا شعارهای خویش را «برای پسندِ عامّهی مردم»، تقلیل دهد، گوئی که آن خواستها و شعارها، مباینتی با روح اسلام ندارند!
لقمان: امّا نگاهی به اسناد انقلاب مشروطیّت، مثلاً در آثار دکتر فریدون آدمیّت، نشان میدهد که مفاهیمی مانند آزادی و دموکراسی (به معنای مدرن و اروپائی) در جنبش مشروطیّت وجود داشته است...
میرفطروس: فکر نمیکنم!
خودِ آثار زندهیاد فریدون آدمیّت (مثلاً کتاب «فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیّت ایران») بروشنی نشان میدهند که این مفاهیم، بیشتر، «عاریتی» یا «وارداتی» بوده و عموماً از سوی روشنفکران روسی، ارمنی و آذریِ مقیم قفقاز، وارد ایران شده بودند و جدا از چند محفل روشنفکریِ رادیکال و لائیک، اساساً، پایه و پایگاهی در میان تودههای مردم نداشتند و... اصلاً در جامعهای که فاقد ساختارِ مدرن اجتماعی و مناسبات نوین شهری بود و 95 درصد مردم آن بیسواد بودند، این مفاهیم اروپائی، چگونه میتوانستند در جامعه نفوذ کنند یا پایگاه اجتماعی داشته باشند؟
لقمان: این مفاهیم آزادی و استقلال در نزدِ سیاستمداران بعدی، مثلاً، در نزد محمّدعلی فروغی چگونه بود؟
میرفطروس: من فکر میکنم که هر نسل یا دورهای با فرزانگان و فرهیختگانش اعتبار مییابد. از این دیدگاه، به جرأت میتوان گفت که دورهی رضاشاهی با حضور شخصیّت فرهیختهای مانند محمّدعلی فروغی، جلوه و جلال مییابد ... به نظر من، هم از نظر فلسفهی سیاسی و هم از نظر بینش تاریخی، شخصیّتی مانند محمّدعلی فروغی قابل مقایسه با هیچیک از سیاستمداران برجستهی این دوران نیست، چرا که فروغی، اساساً، حلّ مشکلات جامعهی ایران را بطور تاریخی میدید، همان شیوهای که پوپر آن را «مهندسی تدریجی اجتماعی» مینامد، بهمین جهت، در نظر فروغی، ترقّی، تجدّد و توسعهی ملّی، اهمیِّت درجهی اوّل داشت. در نظر او: باسواد کردن افراد جامعه، گسترش مدارسِ غیردینی، جدائی دین از دولت و تأسیس نهادهای مدرنِ مدنی (مانند دادگستری، دانشگاه و حضور زنان در عرصههای احتماعی و...) زمینهسازِ آگاهی و استقرار آزادیهای سیاسی بشمار میرفت... کافیست که جامعهی کنونی پاکستان یا افغانستان و درگیریها و کشمکشهای روزمرّهی قبایل و «جنگسالاران» در این دو کشور را با جامعهی ایلی – قبیلهای اوایل ظهور رضاشاه را بیاد بیاوریم تا ببینیم که دولتمردان و روشنفکران برجستهای مانند محمّدعلی فروغی چرا و چگونه با اصلاحات اجتماعی رضاشاه همدل و همراه شدند و با «سنگ روی سنگ گذاشتن»، گام بگام، بدنبال ساختن ایرانی مدرن و آزاد از تعلّقات قرون وسطائی بودند. به کلامی دیگر: محمّدعلی فروغی و دیگران، در پیِ «ملّتسازی» و «فرهنگسازی» بودند نه درگیرِ «سیاستبازی» و... در اینباره، کافی است که به نامهی فروغی از کنفرانس پاریس (1920) اشاره کنیم. این کنفرانس، علیه قرارداد 1919 وثوقالدوله و برای استیفای حقوق ایران از دولت انگلیس و خاتمه دادن به استیلای این کشور بر ایران تشکیل شده بود و فروغی (به همراه هیأتی از دولت ایران) روانهی این کنفرانس شده بود، امّا بر اثر بیلیاقتی و زدو بندهای رجال سیاسی ایران، از حضور فروغی و هیأت همراهِ وی در این کنفرانس جلوگیری کردند!... نامهی محمّدعلی فروغی نه تنها «رنجنامه»ای علیه بیلیاقتیِ دولتمردان ایران است، بلکه ادّعانامهای است علیه اجحافات دولت انگلیس. در این نامه، شیوهی فروغی در مقابله با دولت انگلیس (برخلاف شیوهی دکتر مصدّق) شیوهی یک سیاستمدار دوراندیش، واقعگرا، بدور از عصَبّیت و احساسات است:
- «... ایران نه دولت دارد و نه ملّت. جماعتی که قدرت دارند و کاری از دستشان ساخته است، مصلحت خودشان را در این ترتیبِ حالیه میپندارند، باقی هم که خوابند... اگر ایران ملّتی داشت و افکاری بود، اوضاع خارجی از امروز بهتر، متصوّر نمیشد. با همهی قدرتی که انگلیس دارد و امروز یکّهمردِ میدان سیاست است، با ایران هیچ کار نمیتواند بکند... فقط کاری که انگلیس میتواند بکند همین است که خودِ ما ایرانیها را به جان هم انداخته، پوست یکدیگر را بکَنیم ... البته من میگویم با انگلیس نباید عداوت بورزند، برعکس، عقیدهی من این است که نهایت جدّ را باید داشته باشیم با انگلیس دوست باشیم... اما این مستلزم آن نیست که ایران در مقابل انگلیس «کالمیّت بین یدی الغَسّال» [مانند جنازهای در دست غسّال] باشد. من این فقره را کتباً و شفاهاً به انگلیسیها گفتهام و میگویم... اما چه فایده؟!، یک دست بیصداست. ملّت ایران باید صدا داشته باشد. ایران باید ملّت داشته باشد... میگویند اگر خلافِ میل انگلیس رفتار کنیم فرضاً اِعمال قوّهی قهریّه نکند، اِعمال نفوذ و دسیسه میکند. ملّت را منقلب ساخته، اسباب تجزیهی آن را فراهم میکند... کسی نمیگوید خلاف میل انگلیس رفتار بکنید، فقط مطلب در حدّ تسلیم نسبت به انگلیس، که لازم نیست ما خودمان برویم به او التماس بکنیم که بیا قلّاده به گردنِ ما بگذار... اگر با انگلیس مساعدت کنیم، با ما مساعدت میکند. خیلی خوب هم مساعدت میکند. مقصود از مساعدتِ ما با او چیست؟ آیا تسلیم محض است. والله خودِ انگلیس هم به این اندازه که حالا [بر اثر بیلیاقتی دولتمردان ایران] پیشرفت دارد، امیدوار و مترتّب نبود... ایران باید وجود داشته باشد تا بر وجودش اثر مترتّب شود. وجود داشتن، افکار عامّه است. وجودِ افکار عامّه، بسته به این است که جماعتی ولو قلیل باشند، از روی بیغرضی در خیرِ مملکت کار بکنند و متّفق باشند. اما افسوس... .»
|
دربارهی فضل محمّدعلی فروغی، همین بس که بدانیم: او استاد مُسلّم زبان
و ادب پارسی بود و مؤلّف یا مصحّح آثاری مانند: آئین سخنوری، گلستان و
بوستان سعدی، غزلیات سعدی، رباعیات خیام، گزیده شاهنامه فردوسی و
نویسندهی صدها مقالهی ادبی و فرهنگی بود. فروغی به حقوق و فلسفهی
غرب نیز آشنائی عمیق داشت بهطوری كه «رسالهی حقوق اساسی»
و «سیرِ حكمت در اروپا»یِ او پس از گذشت حدود 80 سال اینک جزو
كلاسیکهای حقوق و فلسفه در ایران بشمار میروند. او حتّی در علم هیأت
(نجوم)، فیزیک و شیمی نیز دست داشت و حدود 100 سال پیش اوّلین كتاب
در علم اقتصاد، بهنام «اصول علم ثروت ملل» را تألیف كرد كه هنوز از اعتبار
علمی برخوردار است... این از فضل محمّدعلی فروغی.
از نظر فضیلت هم باید گفت كه فروغی نمونهی درخشانی از نجابت، اخلاق
و میهندوستی یک روشنفكر سیاستمدار بود. یک نمونه از فضیلت استثنائی
فروغی این بود که پس از «غائلهی بهلول» در اعتراض به كشف حجاب و
جریان مسجد گوهرشاد در مشهد (بسال 1314شمسی)، محمّدولیخان
اسدی (استاندار و نایب التولیه آستان قدس رضوی) به اتهام «كوتاهی و
قصور در خدمت» به دستور رضاشاه، دستگیر و فوراً اعدام شد. پسر
محمّدولیخان اسدی (علیاكبر اسدی) هم که داماد محمدعلی فروغی
(نخستوزیر وقت) بود، دستگیر و زندانی شد. در چنین شرایط و احوال
پریشانی، با اصرار و تظلمخواهیِ دخترش، فروغی كوشید تا در نزدِ رضاشاه
برای آزادی داماد بیگناهش، «شفاعت» كند، امّا رضاشاه، در
یک عصبیـّتِ ناروا، فروغی را نیز مورد توهین، توبیخ و تهدید قرار داد و با
گفتنِ «زنِ ریشدار! برو گم شو!»، باعث عزل و انزوای سیاسی فروغی
شد... مطالعهی دوران عزلت، عُسرت و پریشانی فروغی، واقعاً هر انسان
آزادهای را متأثر و منقلب میسازد، با این حال، در «روز واقعه» (یعنی: پس
از حملهی ارتشهای متّفقین به ایران و اخراج و تبعید رضاشاه)، فروغی با
نجابت و فضیلتی استثنائی و با همهی كدورتهایش، تقاضای رضاشاه را
برای نخست وزیری و سرپرستی امور آشفتهی ایران پذیرفت و باوجود
نقشهی انگلیسیها برای الغاء سلطنت پهلوی و استقرار جمهوری و حتّی
علیرغم پیشنهاد پُست ریاست جمهوری به فروغی، وی استقلال و حفظ
تمامیت ارضی ایران و در یک كلام: منافع ملّی ایران را بر منافع فردی خویش
ترجیح داد و با درایت و دوراندیشیِ استثنائی، توانست كشتیِ طوفان زدهی
ایران را به ساحل نجات و عافیت برساند...
نگاهِ مادرانه به تاریخ! (1)
* بعد از 28 مرداد 32 و شکست یا ناکامی حزب توده در استقرارِ «ایرانستان»ِ وابسته به شوروی، زرّادخانههای حزب توده، در یک کارزار تبلیغاتی عظیم و گسترده، باعث انسداد سیاسی و فکریِ جامعهی روشنفکری ایران شد، بطوریکه همه، بجای فکر کردن، «نقل قول» میکردند. در واقع از این زمان، ما با «تعطیل تاریخ» روبرو شدهایم!
* خلیل ملکی، بعنوان یک اندیشمند شریف و یک آذربایجانیِ ایراندوست، هیچگاه در دامِ «تجزیهطلبانان فرقه»ای گرفتار نشد و مانند حسین کاظمزاده ایرانشهر، احمد کسروی، تقی ارانی، سید حسن تقیزاده، امیرخیزی و دیگران معتقد به یکپارچگی و حفظ تمامیّت ارضی ایران و استفاده از زبان فارسی در مدارس آذربایجان (بعنوان زبان ملّی و مشترک همهی اقوام ایرانی) بود.
* هدف اساسی من، رسیدن به یک روایت «نزدیک به حقیقت» بود و امیدوار بودم که چنین کتابی بتواند دربارهی مهمترین، مبهمترین و پُرمناقشهترین رویداد تاریخ معاصر ایران، ما را به یک درک ملّی و مشترک از تاریخ معاصر ایران برساند... ایکاش دوستانِ «ادیب» و «برومندِ» ما، همّت کنند و با اسناد و ادب و استدلال، به تزِ اصلی یا کلیدی کتابم، دربارهی «نقش و نقشهی دکتر مصدّق در روز 28 مرداد» پاسخ دهند.
***
اشاره:
کتاب «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» و گفتوگوی «روزنامک» با علی میرفطروس، بازتاب گستردهای در محافل سیاسی و روشنفکری ما داشته و چنانکه پیشبینی میشد، واکنشهای فراوانی را دامن زده است.
میرفطروس، در «آسیبشناسی یک شکست» و نیز در سراسرِ این گفتوگو، بر صراحت و شجاعت اخلاقی یک روشنفکر واقعی، وفادار ماند، مسئلهای که به قول استاد صدرالدین الهی: «آن نایافته گوهری که باید گردنآویزِ همهی متفکّران امروز و فردای ما باشد»... او در بازخوانی تاریخ معاصر ایران، بسیاری از«تقیّهها» و «خط قرمزهای سنّتی» را پشت سر گذاشته و روایت تازهای دربارهی رویدادها و شخصیّتهای سیاسی تاریخ معاصر ارائه داده و ما را به داشتن یک «تاریخ ملّی» فراخوانده است. میرفطروس، داشتن این «تاریخ ملّی» را محصولِ «نگاهِ مادرانه به تاریخ و شخصیّتهای سیاسی این دوران» میداند، به همین جهت است که او، هم به آیتالله کاشانی و دکتر بقائی و حسین مکّی، هم به رضاشاه و محمّدرضا شاه، و هم به قوامالسلطنه و دکتر مصدّق و دیگران، به دیدهی انصاف و عدالت نگریسته است. این انصاف و اعتدال باعث شده تا میرفطروس در برخی موارد نظرات نویسندگانی مانند دکتر محمّدعلی موحّد را نیز مورد تردید و نقد قرار دهد، از جمله ردّ ِ نظر دکتر موحّد در انتساب دکتر حسین فاطمی به همکاری با انگلیسیها.
میرفطروس رویداد 28 مرداد 32 را «نه کودتا و نه قیام ملّی» میداند و در اینباره، نظر تازهای دارد که بسیار بدیع و قابل تأمّل است. با این دیدگاه تازه است که در آغاز این گفتوگو نوشتهایم: «با انتشار کتاب «آسیبشناسی یک شکست»، پژوهشهای موجود دربارهی دکتر مصدّق و خصوصاً رویداد ۲۸ اَمرداد ۳۲ را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: پژوهشهای پیش از «آسیبشناسی یک شکست»، و پژوهشهای پس از آن.»
در اینجا ضمن انتشار بخش ششم این گفتوگو، یادآور میشویم که ترجمهی انگلیسی کتاب «دکتر مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» در دست انجام و انتشار است و متن کامل این گفتوگو نیز در کتاب «نقدها و نگاهها» چاپ و منتشر خواهد شد.
مسعود لقمان: شما در کتابتان، خلیل ملکی را نیز سیاستمداری صاحبفضل و فضلیت و «اندیشمندی تنها» معرفی کردهاید، شما در ملکی چه فضیلتی دیدید که اینهمه به او بها دادهاید؟
علی میرفطروس: چنانکه دربارهی محمّدعلی فروغی گفتهام، این مسئلهی «فضل» و «فضیلت» یکی از دغدغههای فکری من در بررسی شخصیّتهای این دوران بود. شاید به این جهت که من – اساساً - نگاه «اخلاقی» به سیاست دارم و معتقدم آنجا که اخلاق نباشد، سیاست به جهنّمی بیبازگشت ختم میشود... شاید یکی از علل شکست دکتر مصدّق و یا - خصوصاً - یکی از علل انقلاب 57 ، فقدان اخلاق و آیندهنگری در میان رهبران سیاسی و روشنفکران ما بود.
متأسّفانه در نزد عموم رهبران سیاسی این دوران، سیاست با «سیّاسی» (به معنای حیله و نیرنگ) همراه بود و این امرِ ناهنجار، آنچنان گسترده بود که بررسی زندگی بسیاری از رجُل سیاسیِ معروف، هر پژوهشگر مُنصفی را «شرمنده» میکند. در واقع هرقدر که از مشروطیّت به این سو میآئیم، وجود این«فضل» و «فضیلت» را در نزدِ رجُل سیاسیِ ما، کمرنگ و کمرنگتر میبینیم و چنانکه گفتهام در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت کوتاه دکتر مصدّق، بسیاری از رجل سیاسی ما از «فضیلت» به«رذیلت» و از «مخالفت» به «دشمنی» یا «حذف رقیب» سقوط میکنند. در این میان، من، محمّدعلی فروغی، دکتر غلامحسین صدیقی (وزیر کشور دولت دکتر مصدّق) و بعد، تا حدود زیادی، خلیل ملکی را بخاطرِ داشتنِ توأمانِ این «فضل» و «فضیلت»، چهرههائی درخشان و استثنائی یافتهام... وجه مشخّصهی این سه شخصیّت، اخلاقگرائی در سیاست و خصوصاً فرهنگسازی بود، نه سیاستبازی و شاید بهمین جهت است که در چرخهی پُر پیچ و تابِ سیاست ایران، نتوانستند «کامیاب» شوند. شاید آلبر کامو حقّ داشت که میگفت: «هنرمندان راستین، فاتحان سیاسی خوبی نخواهند بود، زیرا که عاجزند». خلیل ملکی یکی از این «هنرمندان راستین» بود که به گفتهی یکی از یارانش (دکتر همایون کاتوزیان): «در عُمر ِ خود، یک کلمه دروغ نگفته بود.»... با چنین اخلاق و منشی، خلیل ملکی یکی از مظلومترین چهرههای سیاسی تاریخ معاصر ایران است، کسی که در «حمّام فین حزب توده» چنان رگ زده شد که آگاهی از عقاید او هنور نیز جزوِ «ممنوعهها» بشمار میرود. کافیست که به نامه یا رنجنامهی ملکی به دوست دیرینش (عبدالحسین نوشین) نگاه کنیم تا با تنهائیِ عظیم ملکی در برابرِ زرّادخانهی دروغپردازِ حزب توده و با رنج و شکنجهای بزرگش در مقابل «بروتوسهای وطنی» آشنا شویم:
- «من ،همواره عادت کردهام که از بروتوسها از پشت خنجر بخورم.»
خلیل ملکی از این نظر هم ممتاز بود که بعنوان یک اندیشمند شریف و یک آذربایجانیِ ایراندوست، هیچگاه در دام «تجزیهطلبانان فرقه»ای گرفتار نشد و لذا، در آشوبها و جداسریهای آن دوران، مانند بسیارانی دیگر، در برابرِ رهبران «فرقهی دموکرات آذربایجان» قد علَم کرد. او شدیداً معتقد به یکپارچگی و حفظ تمامیّت ارضی ایران بود و مانند حسین کاظمزاده ایرانشهر، احمد کسروی، تقی ارانی، سید حسن تقیزاده، امیرخیزی و دیگران، به استفاده از زبان فارسی در مدارس آذربایجان (بعنوان زبان ملّی و مشترک همهی اقوام ایرانی) اصرار داشت. ملکی، حوزهی عملِ خود را جامعهی ایران میدانست و لذا بسیاری از تئوریهای وارداتی را قابل تحقّق در ایران نمیدانست. از اینرو: او با اینکه یک مارکسیستِ معتقد بود، امّا به «سوسیالیسم ایرانی» اعتقاد داشت، سوسیالیسمی که از درون تاریخ و فرهنگ ایران بجوشد و منافع ملّی ایران را قربانی مصالح یا منافع اردوگاه شوروی نکند. از این دیدگاه است که گروهی، ملکی را یک «مارکسیست ملّی» نامیدهاند.
|
میرفطروس: با نگاهی به تاریخ معاصر ایران، میبینیم که رقابتهای سیاسی، عموماً معطوف به «حذف رقیب» از صحنه ی سیاست بود آنچنانکه «ترور شخصیّت» و حتّی ترور فیزیکیِ مخالفان، امری «مباح» و موجّه بشمار میرفت. از همین رو، ترور رزمآرا یا هژیر و دیگران،با تأئید و شادمانی عموم سران و رهبران جبههی ملّی، همراه بود. با این خصلتِ «حذف رقیب» است که شخصیّت برجستهای مانند حسین مکّی، یک شَبه، از «سرباز فداکار وطن» به جایگاهِ «سرباز خطاکار وطن» سقوط میکند، درحالیکه میدانیم او بهمراه دکتر مظفّر بقائی و آیتالله کاشانی در ملّی کردن صنعت نفت، نقشی اساسی و گاه، تعیینکننده داشت!
قوامالسلطنه نیز مانند دکتر مصدّق، فرزند زمانهی خود بود؛ با ضعفها و قدرتهای خاصّ خود، امّا در یک نگاه کُلّی میتوان گفت که قوامالسلطنه، سیاستمداری واقعگرا یا پراگماتیست بود و درک درستتری از جهان و جامعه داشت. هر دوی آنان از درونِ دربارِ قاجار برخاسته بودند امّا مصدّق، همواره، احمدشاه قاجار را «پادشاه جوانبخت، وطنپرست و دموکرات» مینامید و از آغاز، حکومت پهلوی را «ساخته و پرداختهی انگلیسیها» میدانست، بیآنکه یادآور شود که پادشاهان قاجار، خود، ساخته و پرداخته و بازیچهی دستِ کدام قدرت خارجی بودند؟ او هیچگاه از بیلیاقتی قاجارها در از دست دادن شهرهای شمال شرقی ایران و از 17 شهر قفقاز سخنی نگفت... از این گذشته، تعلّق خاطر قوامالسلطنه به منافع ملّی باعث شده بود تا او – برخلاف مصدّق – دغدغهی زیادی برای «حفظ وجاهت ملّیِ» خود نداشته باشد، بهمین جهت، قوام در شرایط حسّاس و دشوار، مردِ میدانهای پُرخطر بود، در اینباره کافی است که جرأت و جسارت او را در پایان دادن به غائلهی آذربایجان و پیشبُرد درستِ مذاکره با روسها و خصوصاً با شخصِ استالین و در نتیجه، رهائی آذربایجان را بخاطر آوریم، مذاکراتی که حتّی دکتر مصدّق نیز از کاردانی، لیاقت و سیاستورزیِ قوامالسلطنه، ستایش کرده بود!
لقمان: شما در بررسی دوران مصدّق و آسیبشناسی شکستِ وی، کوشیدهاید تا میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، پُل بزنید، محور یا محورهای این «پُل» چه مفاهیمیاند؟ و اصولاً ما چگونه از یک «انقلاب مشروطه» به یک «انقلاب مشروعه» گذر کردهایم؟
میرفطروس: فکر میکنم که پایههای اصلی این «پُل»، عامل ساختاری و توسعهنیافتگی سیاسی - فرهنگی جامعه بود. به عبارت دیگر: با وجود فداکاریها و مبارزات روشنفکران لائیک در انقلاب مشروطیّت (مانند: میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، میرزا یحیی اسکندری، میرزا محمّدعلی خان تربیت، حیدرخان عمواوغلی و سیّدحسن تقیزاده و دیگران) در ارتقای شعارها و خواستهای جنبش مشروطیّت، آن ضعفهای ساختاری که باعث مصالحه بین مشروطهطلبان و مشروعهخواهان و در نتیجه: موجب ناکامی بسیاری از آرمانهای جنبش مشروطیّت شده بودند، در سراسر دوران مصدّق تا انقلاب 57 نیز ادامه یافتند. در واقع، ساختار سنّتی جامعه و التقاط اندیشههای ملّی و مذهبی در عرصههای سیاسی، تحقّق بسیاری از شعارهای عُرفی روشنفکران لائیک را محدود یا غیرممکن میکرد و مصدّق مجبور بود تا برای تحقّقِ ملّی کردن صنعت نفت، از این نیروهای مذهبی استفاده کند... بهمین جهت در پایان کتاب اشاره کردهام: «روندها و رویدادهای سیاسی در ایران (از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی) نشان میدهند که بر خلاف نظر «مستشارالدوله»، مشکل جامعهی ما، «یک کلمه» (یعنی قانون) نیست، بلکه مشکل اساسی، یک مشکل ساختاری، معرفتی و فرهنگی است و بهمین اعتبار، نیازمند مهندسی اجتماعی تدریجی (به تعبیر پوپر) و مستلزم یک پیکار تاریخی و درازمدّت است.»
لقمان: چرا شما اینهمه روی «تاریخ ملّی» تأکید میکنید؟ اساساً چگونه ما میتوانیم بر این گذشتهی عصبی و ناشاد فائق شویم و تاریخمان را بسترِ آشتی و تفاهم ملّی بسازیم؟ وچرا روشنفکران ما نمیخواهند «گذشته» را به «تاریخ» تبدیل کنند؟
میرفطروس: برای ملّتهای آزاد و پیشرفته، تاریخ، همانند آینهی اتومبیل جهتِ نگاه کردن به عقب (گذشته) برای رفتن به جلو (آینده) است (این تشبیه زیبا را مدیون دوستم، مهندس مازیار قویدل هستم)، درحالیکه در نزدِ ما، تاریخ به معنای اسارت در گذشته میباشد، بهمین جهت است که پس از گذشت بیش از 50 سال، ما هنوز نتوانستهایم به یک توافق یا آشتی ملّی دربارهی رویداد 28 مرداد برسیم. روشن است که جامعهی مدنی، اساساً، تبلور یک جامعهی ملّی است و یکی از مؤلّفههای اصلی جامعهی ملّی هم، داشتن تفاهم ملّی روی حوادث و شخصیّتهای مهمّ سیاسی یا تاریخی است. اینکه پس از گذشت بیش از 50 سال، ما هنوز نتوانستهایم «تقویم» (گذشته) را به «تاریخ» بدَل کنیم، نشانهی آنست که چقدر ما از پایهها و مایههای اصلی جامعهی مدنی دوریم!... این «قبیله گرائی» و نداشتنِ یک درک ملّی و مشترک از تاریخ معاصر، سرچشمهی بسیاری از رویدادهای مهمّ در تاریخ معاصر و خصوصاً یکی از علل اساسی وقوع «انقلاب شکوهمند اسلامی» است!
در واقع، بعد از 28 مرداد 32 و شکست یا ناکامی حزب توده در استقرارِ «ایرانستان»ِ وابسته به شوروی، زرّادخانههای تئوریک حزب توده، در یک کارزارِ تبلیغاتی عظیم و گسترده، باعث انسداد سیاسی و فکریِ جامعهی روشنفکری ایران شد، بطوریکه «عقل نقّاد» به «عقل نقّال» سقوط کرد و همه بجای فکر کردن، «نقل قول» میکردند. در واقع از این زمان، ما با «تعطیل تاریخ» روبرو شدهایم، آنچنانکه روایتهای حزب توده دربارهی رویدادها و شخصیّتهای سیاسی این دوران، حافظهی روشنفکران و رهبران سیاسی ما را اِشغال کرد... بسیاری از دوستان ما، در جبههی ملّی، نیز (بیآنکه خود بخواهند) از این روایتهای حزب توده، تغذیه کردند و میکنند. همگامی و همراهیِ «بشارتنامه نویسانِ جبههی ملّی» در «انقلاب شکوهمند اسلامی»، ناشی از همین «همدلی» و درک مشترکشان از تاریخ معاصر ایران بود...
همانطور که در دیباچهی کتاب اشاره کرده ام:«عرصــهی تحقیقات تاریخی، عرصــهی نسبیـّتها، احتمالات و امكانات است و لذا نگارنده كوشيده تا بجای پيشداوری و طرح «نظرات قطعی و حتمی»، با طرح سئوالاتی، خواننده را به داوری و تأمل فراخوانَد. همچنين، نگارنده بدنبال يك بررسی جامع و گسترده از ماجرای ملّی شدن صنعت نفت و شخصيـّتهای سياسی دوران مورد بحث نيست، كمبودها و كاستیهای احتمالی كتاب، هم از اين روست... مفهوم «آسيبشناسی» ـ اساساً ـ ناظر بر ضعفها، نارسائیها و اشتباهات است، از اين رو، نويسنده ضمن احترام عميق به شخصيـّتهای ممتاز تاريخ معاصر ايران، در تحليل خود، از مدح و ثناهای رايج سياسی پرهيز كرده است. به نظر نگارنده: هم رضاشاه، هم محمدرضا شاه، هم قوامالسلطنه و هم مصدّق، در بلندپروازیهای مغرورانــهی خويش، ايران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند، هر چندكه سرانجام، هر يك ـ چونان عقابی بلندپرواز ـ در فضای تنگ محدوديـّتها، ضعفها و اشتباهات، پَر سوختند و «پَرپَر» زدند...»(آسیبشناسی...، ص 25). بنابراین امیدوارم است که دوستان و خصوصاً دوستان جوان و دانشجوی من، با آرامش و اندیشه و مدارا به مطالب و مستندات کتاب «آسیبشناسی...» بنگرند تا اشتباهات ایرانسوز «بشارتنامه نویسانِ طلبکار» را تکرار نکنند. همانطور که در کتاب گفتهام: «پس از گذشت بيش از 50 سال، «28 مرداد 32» را (به هر نامی كه بناميم) بعنوان يك «گذشته»، بايد به «تاريخ» تبديل كرد و آن را «موضوع» مطالعات و تحقيقات منصفانه قرار داد. از ياد نبريم كه ملّتهائی چون اسپانيائیها، شيليائیها و آفريقایجنوبیها، تاريخ معاصرشان بسيار بسيار خونبارتر و ناشادتر از تاريخ معاصر ماست، امّا آنان ـ با بلندنظری، آگاهی و چشـمپـوشی (نه فراموشی) و با نگاه به آينده ـ كوشيدند تا بر گذشتــــهی عـَصَبی و ناشاد خويش فائق آيند و تاريخشان را عامل همبستگی، آشتی و تفاهم ملّی سازند.»(آسیب شناسی...، ص 32).
|
لقمان: شما در کتاب « دکتر محمّدمصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» با نوعی ساختارشکنیِ میشل فوکوئی، باورهای به اصطلاح «مُسلّم» و تابوهای رایج سیاسی را به چالش گرفتهاید و شکستهاید. گفتوگوی شما با «روزنامک» هم درهمین راستا بود و بهمین جهت، بازتاب گستردهای درمحافل سیاسی و روشنفکری ما داشته و چنانکه پیشبینی میشد، مناظرههای فراوانی را دامن زده است. شما خودتان دربارهی این «واکنش»ها چه فکر میکنید؟
میرفطروس: در «تذکرةالاولیا» آمده است: «شربتی را که ما از برای حوصلهی پیلان ساخته باشیم، در سینهی موران نتوان ریخت»...
من بسیار بسیار منتظر و مشتاق بودم تا نظرات دوستان، خصوصاً دوستان «جبههی ملّی» را، در نقد یا ردّ ِ فرضیّه یا تزِ اصلی کتاب (دربارهی «نقش و نقشهی دکتر مصدّق در روز 28 مرداد») بخوانم و از آنها در تصحیح نظراتم استفاده کنم، امّا متأسفم که چیزی جز پرخاش و عصبیّت و اتّهام و توهین و تحریفِ نوشتههایم ندیدهام. این امر، نشانهی دیگری از توسعهنیافتگی ذهنی و فقدان عقلانیّت و اخلاق در عرصهی مباحثات سیاسی در ایران است، چیزی که یکی از دیپلماتهای خارجی مقیم ایران در زمان مصدّق نیز، به درستی، به آن اشاره کرده است: «مباحثات سیاسی در ایران، چیزی جز خشم و هیاهوی ذهنهای توسعه نیافته نیست!»(آسیب شناسی...، ص 18).
حوادث خونین و آوارهای سهمگین سالهای اخیر، این دوستان را باید فروتن یا فروتنتر سازد تا بار دیگر، «مخالفت» را با «دشمنی» اشتباه نکنند و به یاد داشته باشند: بسیاری از فرهیختگان و فرزانگانی که در غوغای «روشنفکران عوام» یا «عوامان روشنفکر» سوختهاند (مانند خلیل ملکی)، ایران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند... من در دیباچهی کتاب (ص 34)، از همهی منتقدان کتابم صمیمانه سپاسگزاری کردهام، هرچند، افرادی هم هستند که با آوازهگریهای مشکوک خویش، همچنان به «آسیبرسانی به حافظهی تاریخی» ادامه میدهند، افرادی که «با کینههای شیطانی/ به دنبال«بُردن» هستند/ در بازیِ سنگینی/ که دیری ست/ آن را «باخته»اند...»(1)
ماکس پلانک (Max Planck) میگويد:
- در فيزيک وقتی نظریهی جديدی عرضه میشود، معمولاً مخالفانی دارد. امّا اين نظريّه، سرانجام قبول عام میيابد، نه به اين سبب که مخالفان، مُجاب شدهاند، بلکه به آن سبب که آنان پير شدهاند و مُردهاند»...
هدف اساسی من در تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست»، رسیدن به یک روایت «نزدیک به حقیقت» بود و امیدوار بودم که چنین کتابی بتواند ما را دربارهی مهمترین،مبهمترین و پُرمناقشهترین رویداد تاریخ معاصر ایران، به یک درک ملّی و مشترک برساند... ایکاش دوستانِ «ادیب» و «برومند» ما، همّت کنند و با اسناد و ادب و استدلال، به تزِ اصلی یا کلیدی کتابم، دربارهی«نقش و نقشهی دکتر مصدّق در روز 28 مرداد» پاسخ دهند.
ادامه دارد
پانویس:
1- برای پاسخهائی چند به چنین افرادی، نگاه کنید به: (1)، (2)، (3)، (4) و (5)
نگاهِ مادرانه به تاریخ! (2)
* با تغییر نسلها و دستیابی به اسناد و مدارک تازه، تفسیر تاریخ و رویدادهای تاریخی نیز، تغییر میکند. اینکه میگویند: «هر تاریخی، تاریخ معاصر است» به همین معنا است.
* « نگاه مادرانه» به شخصیّتهای تاریخ معاصر، ما را از «قدّیسسازی» یا «ابلیسسازی»های رایج دربارهی این یا آن شخصیّت سیاسی، دور میکند و موجب آشتی و تقویت تفاهم ملّی میشود.
* طرح کودتای آمریکا و انگلیس علیه دولت دکتر مصدّق، امری مُسلّم و انکارناپذیر است، امّا مخالفت پایدار شاه با کودتا و خصوصاً انحلال مجلس توسط مصدّق، عملاً طرح کودتا را به نفع صدور فرمان عزل مصدّق، منتفی ساخت!
لقمان: از کتاب معروف «حلّاج» و رسالهی دانشگاهیِ «عمادالدّین نسیمی» تا کتاب «تاریخ در ادبیّات» و «آسیبشناسی یک شکست»، راهِ دراز و متفاوتیست. شما این «تفاوتها» را چگونه بیان میکنید؟... چرا اینک «آسیب شناسی یک شکست»؟
میرفطروس: حقیقت این است که من با نوشتن، ابتدا به خواستها و نیازهای درونی یا
شخصی خودم پاسخ میدهم، خواستها و نیازهائی که عموماً بسترِ اجتماعی یا
تاریخی دارند. مثلاً در کتاب «تاریخ در ادبیّات» من رنج و شکنجهای دوران تبعید یا
مهاجرت را در زندگی و عقاید و اشعار سه شاعر برجسته (یعنی: انوری ابیوردی،
ناصرخسرو قبادیانی و صائب تبریزی) نشان دادهام... کتاب «آسیبشناسی یک
شکست» هم با همین دغدغهها و دریغها تألیف شده است. سالها فکر میکردم
که چرا دوران دو سالهی حکومت دکتر مصدّق و خصوصاً رویداد 28 مرداد 32،
اینهمه بر روان سیاسی یا روحیّهی فرهنگی ما سنگینی میکند؟ چرا پس از
گذشت بیش از 50 سال، هنوز ما نتوانستهایم که این «گذشته» را به «تاریخ»
تبدیل کنیم؟ و از این طریق چرا نتوانستهایم به یک درک ملّی و مشترک از تاریخ
و شخصیّتهای تاریخ معاصرمان برسیم؟ و... در کتابهای «حلّاج»، «عمادالدّین
نسیمی» و غیره نیز من با انگیزهها و پرسشهای مشخّصی روبرو بودم...
لقمان: بطوری که اشاره شد، حسِ «همدلی و مرافقت» دربارهی شخصیـّتهای این دوران، در کتاب اخیر شما چشمگیر است. گوئی همه از یک مادر - بنام ایران - زاده شدهاند. ظاهراً با چنین درکی است که شما، هم به رضاشاه و محمّدرضا شاه، هم به قوام السلطنه و دکتر مصدّق، و هم به آیت الله کاشانی و دکتر بقائی و حسین مکّی و دیگران، به دیدهی انصاف و «مرافقت» نگریستهاید. این اعتقاد، حتّی در طرحِ پشت جلد کتاب نیز ( به صورت یک صلیب)، خود را نشان میدهد...
میرفطروس: اساساً، با تغییر نسلها و دستیابی به اسناد و مدارک تازه، تفسیر تاریخ و رویدادهای تاریخی نیز، تغییر میکند. این که میگویند: «هر تاریخی، تاریخ معاصر است» به همین معنا است... از این گذشته، افراط و تفریط در ارزیابیِ کارنامهی سیاستمردان معاصر، باعث آشفتگیهای فراوان در شناخت آنان شده است، در حالیکه در ارزیابیهای منصفانه، به وجه غالب یا عُمدهی شخصیّتها باید توجه کرد و در موضعگیریهای دولتمردان این دوران، تفاوت «منافع ملّی» و «مصالح شخصی» را باید در نظر داشت. بعنوان مثال: من موضعگیریهای دکتر مظفّر بقائی، حسین مکّی و آیتالله کاشانی در مسئلهی نفت و سپس، ایجاد اختلاف و انشعاب در جبههی ملّی آن زمان را نمیتوانم بخاطر «منافع شخصی»ی این یا آن توجیه کنم و آنان را «مرتد» یا «خائن» بخوانم. این یک سهلانگاری نظری و آسانترین راه برای به اصطلاح تحلیلِ حوادث این دوران است، در حالیکه میدانیم که مثلاً حسین مکّی در آغاز، نزدیکترین فرد به دکتر مصدّق بود، آنچنانکه بقول دکتر سنجابی: «مصدّق، مکّی را مثل فرزندش عزیز می داشت». در جریان ملّی شدن صنعت نفت، مکّی را «سرباز فداکار وطن» نامیدند و استقبال مردم بهنگام بازگشت او از سفر آمریکا، آنچنان بود که شهر تهران یکپارچه تعطیل شد... و یا دربارهی دکتر مظفّر بقائی میدانیم که او یک ضدانگلیسی پُرشور و یک ضدتودهایِ آشتیناپذیر بود، هنرِ سخنوری و بیباکی سیاسی و نفوذ اجتماعی دکتر بقائی، او را به یکی از ستونهای اصلی جنبش ملّی شدن صنعت نفت بدَل ساخته بود، ولی بعدها، بقائی از مصدّق جدا شد و یکی از مخالفان سرسخت او گردید. دو علّت اصلیِ اختلاف دکتر بقائی با مصدّق: یکی مماشات دکتر مصدّق با حزب کمونیست و غیرقانونی توده بود، و دوم، مخالفت دکتر بقائی با همراه کردن دکتر احمد متیندفتری (داماد مصدّق) در هیأت اعزامی ایران به آمریکا بود، زیرا که طبق یکی از اسناد «خانهی سدّان»، دکتر متیندفتری، عامل انگلیسیها بشمار میرفت. این سند در فروردینماه 1331 در روزنامهی «شاهد» (ارگان حزب زحمتکشان دکتر بقائی) منتشر شد و باعث غوغای سیاسی فراوانی گردید. با این حال، مصدّق، دکتر متیندفتری را جزو هیأت اعزامی به سازمان ملل، با خود به آمریکا بُرد!... و یا در حوادث منجر به رویداد 30 تیر 1331 و بازگشت مصدّق به حکومت، میدانیم که این، آیتالله کاشانی بود که در نامهی تهدیدآمیزی به حسین علا (وزیر دربار شاه) نوشته بود: «...به عرض اعلیحضرت برسانید که اگر در بازگشت دولت دکتر مصدّق تا فردا اقدام نفرمایند، دهانهی تیز انقلاب را - با جلوداری شخصِ خودم- متوجّهی دربار خواهم کرد...»، بنابراین، اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آیتالله کاشانی در حرکت 30 تیر نمیبود، چه بسا که با ادامهی نخستوزیری قوامالسلطنه، مسئلهی نفت و در نتیجه، سرنوشت سیاسی دکتر مصدّق و حوادث مربوط به 28 مرداد 32، طورِ دیگری رقم میخُورد. از این گذشته، میدانیم که بعد از 28 مرداد 32، کسانی مانند حسین مکّی یا دکتر بقائی، نه تنها به «آب و نان»ی نرسیدند، بلکه هر یک، دچار مضایق مالی و دشواریهای سیاسی فراوانی شدند... با این توضیحات، باید بگویم: به نظر من، بسیاری از کسانی که به خاطر مسائل سیاسی - ایدئولوژیک، سالها موردِ نفرت ما بودند، در واقع، شاخههای یک درخت یا فرزندان یک مادر به نام «ایران» هستند، با همهی ضعفها و ظرفیّتهایشان... طرح پشت جلد هم که با محتوای کتاب، هماهنگی کامل دارد، نشاندهندهی این است که هر یک از شخصیّتهای مورد بحث ما، بر صلیب ضعفها و محدویّتهای زمان خویش، مصلوب شدهاند، با این تأکید که برخی از آنان اگرچه در عرصهی سیاست شکست خوردند امّا سرانجام، درعرصهی تاریخ، پیروز شدهاند... این طرحِ هنرمندانه، کارِ دوست شاعرِ بسیار عزیزم، محمّدمهدی مرادی است.
نگاه مادرانه به شخصیّتهای این دوران، ما را از «قدّیسسازی» یا «ابلیسسازی»های رایج، دور میکند و موجب آشتی و تقویت تفاهم ملّی میشود. وقتی ما با نگاهی مادرانه به شخصیّتهای تاریخیمان نگاه کنیم، فروتنانه خواهیم دید که هر یک از آنان، فرزندان زمانهی خود و لذا، محدود یا مشروط به شرایط زمانهی خود بودند. مثالِ روشنِ من، میرزا تقیخان امیرکبیر است با آن قتلعامهای عظیم و هولناک «بابی»ها در زنجان و مازندران و...، آیا دربارهی امیرکبیر، ما این کشتارها و قتلعامهای فجیع و هولناک یا تقاضای امیرکبیر برای پناهنده شدن به سفارت انگلیس را عُمده کردهایم؟ مسلّماً نه! بلکه به وجه عُمدهی کارنامهی سیاسی- اجتماعی امیرکبیر در نوسازی و اصلاحات اجتماعی در ایران توجّه کردهایم و او را «امیرکبیر» نامیدهایم، حال، چرا نمیتوان همین انصاف و عدالت را دربارهی دیگران تعمیم داد؟...
دربارهی کتاب «آسیبشناسی...» قبلاً هم اشاره کردهام که من، کار مهمّی انجام ندادهام مگر اینکه پازلهای گُمشده یا پراکندهی مربوط به رویدادهای 25 تا 28 مرداد را «بازسازی» کرده و در سرِ جایشان قرار دادهام. استقبال بسیار خوب از کتاب و چاپ دوم آن در فاصلهی دو ماه، بهترین پاداشی است که میتواند رنج و شکنجهای تألیف و انتشار این کتاب را در من، به شادی و امیدی بزرگ بدَل کند.
لقمان: با توجّه به اینکه شما رویداد 28 اَمرداد 32 را «نه کودتا» و «نه قیام ملّی» نامیدهاید و دکتر مصدّق را هم- بارها- « یکی از پاکترین و فسادناپذیرترین نمایندگان مشروطهخواهی » دانستهاید، به نظر میرسد که پیام اصلی کتاب شما هنوز از سوی برخی از دوستداران دکتر مصدّق، بدرستی درک نشده و به همین جهت باعث سوءتفاهمها و انتقاداتی شده است. بنابراین، شاید بهتر باشد برای کسانی که به متن اصلی یا کامل کتابِ «آسیبشناسی....» دسترسی ندارند تزِ کلیدی یا اصلی کتابتان را یادآور شوید!
میرفطروس: در آغاز این گفتوگو اشاره کردهام که در جامعهی سیاسی ما از «فضیلت» تا «رذیلت» و از «مخالفت» تا «دشمنی»راهی نیست و لذا، «انتقاد» تا حدّ «انتقام» تنزّل مییابد. از اینرو؛ هم «تودهی عوام» و هم؛ «عوام تودهای» هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه و دشنام و عوامفریبی توسّل میجویند. من- البتّـه – میدانم که با انتشار این کتاب، برخی از دوستداران دکتر مصدّق را رنجاندهام و از این بابت، بسیار متأسّفم، امّا دربارهی برخی از این «سرورانِ ملّیگرا» باید بگویم که سرانجامِ شرمسازِ سیاسیشان ما را از هر پاسخی، بینیاز میسازد... با این توضیح، چنانکه در دیباچهی کتاب آوردهام: «مفهوم «آسيبشناسی» ـ اساساً ـ ناظر بر ضعفها، نارسائیها و اشتباهات است...»، متأسّفانه برخی از «سروران» (خصوصاً در داخل ایران)، بدون توجه به مفهوم «آسیبشناسی» و حتّی بدون دسترسی به متن کاملِ کتاب و تنها با خواندن بخشهای ناکاملِ کتاب در سایتهای اینترنتی، کوشیدهاند تا - بزعم خویش- « جزء به جزء به مطالب کتاب پاسخ دهند»!!! درحالی که در «توضیح و یادآوری»ی پایانِ بخش شانزدهم (در سایتهای اینترنتی) تأکید شده بود: «... امیدوارم که دوستان عالیمقدار و خصوصاً دوستداران زندهیاد دکتر محمد مصدّق، پس از مطالعــهی متن کامل کتاب، بدور از عَصَبیّتها و احساسات، با انتقادات ارزشمند خود، به غنای تحقیقِ حاضر، کمک و یاری نمایند»(1). بنابراین: کسانی که ندیده و نخوانده، از متن کامل کتاب انتقاد کردهاند، مصداق این سخن شاعراند:
آنان که بیمطالعه تقریر میکنند
خوابِ ندیدهای است که تعبیر میکنند
اساساً یکی از ضعفهای اساسی جامعهی سیاسی ما این است که هنوز «تقویم» را به «تاریخ» بدَل نکرده است، به همین جهت، از عُمرِ حدوداً 90 سالهی دکتر مصدّق و اشتغالاتِ متعدّدِ وی در مناصب دولتی و دیوانی، فقط به دو سال حکومت او در سالهای 30-32 توجّه میکنند، گوئی که او در همین دو سال، متولّد شده و درگذشته است! در این نگاه، نه به عدم شرکت مصدّقِ 26 ساله در انقلاب مشروطیّت توجّه میشود (برخلاف هم سن و سالانش، مانند میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل، تقیزاده و دیگران)، و نه به عضویّت او در«شورای کُبرای دولتی»ِ محمّدعلی میرزای مُستبد، و نه به اعلامیّههای برخی انقلابیّون بعد از مشروطه (مانند جمعیّت اتّفاق و ترقّی) در ضرورت تعقیب و دستگیری مصدّق به اتّهام همکاری وی با مستبدّین...
لقمان: با این حال، شما در کتابتان، بارها، دکتر مصدّق را « یکی از نمایندگان برجستهی مشروطهخواهی» نامیدهاید!
میرفطروس: بله! کاملاً! در اینباره نیز من به وجه عُمدهی کارنامه و شخصیّت سیاسی دکتر مصدّق نظر داشتهام نه به «بخشی» از زندگی سیاسی او، برای اینکه یک شخصیّت سیاسی، محصول یک روَند اجتماعی و تاریخی، است و لذا در بررسی کارنامهی این یا آن شخصّیت، میباید همهی دوران زندگی او مورد ارزیابی و داوری قرار گیرند و از «دستچین» کردنِ حوادث و عُمده کردن برخی رویدادها باید پرهیز کرد. این امر، دربارهی دوران رضاشاه یا محمّدرضا شاه نیز صادق است.
در هر حال، تفسیر تازه از رویدادِ پُررمز و رازی که بخاطر تبلیغات 55 سالهی حزب توده، به عنوان یک «حقیقتِ مُسلّم» درآمده، کارِ دشواری است و لذا بسیار طبیعی است که واکنشهای تُند برخی از «سروران» را بدنبال داشته باشد. متأسفانه با وجود گذشت نیمقرن، ذهنیّت ما هنوز آلوده به تعصّبات سياسی- ايدئولوژيک است. ما هنوز نتوانستهايم خود را از تأثيرات و تبليغات حزب توده نجات دهيم. بسياری از روشنفکران و رهبران سياسی ما همهی هوش و استعداد خود را در جهت ترويج و دفاع از دروغهايی بکار بردهاند که نتيجهی سياسی آن را سرانجام ديدهايم... برای رهائی از دروغی که ما و تاريخ معاصر ما را در بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است.
هدف من از تألیف این کتاب، رسیدن به یک روایتِ «نزدیک به حقیقت» مبتنی بر اسناد و استدلال بود با این امید که چنین کتابی بتواند ما را دربارهی مهمترین، مبهمترین و پُرمناقشهترین رویداد تاریخ معاصر ایران، به یک درک ملّی و مشترک برساند. استقبال بسیارخوب از کتاب، نشاندهندهی توفیق در این راه میتواند باشد.
امّا پیش از پرداختن به تزِ اصلی یا کلیدی کتاب، باید تأکید کرد که طرح کودتای آمریکا و انگلیس، با نامِ«ت.پ.آژاکس»، امری مُسلّم و انکارناپذیر است. هدف اساسی این طرح، چنانکه از نام آن پیدا است، کوبیدن شبکههای سازمانی و نظامی حزب توده و سرنگونی دولت دکتر مصدّق بود، امّا براساس گزارش«ویلبر» (یکی از طرّاحان و عاملان اصلی طرح کودتا): «در آغاز، معلوم شد که همه چیز به اِشکال برخورد کرده است»(ص44، فصل7، متن انگلیسی)، بر این اساس بود که من طرح «سازمان سیا» را بیشتر یک «طرح کودکانه» نامیدهام تا یک «طرح کودتا» (برای نقد و بررسی این طرح، نگاه بفرمائید به: آسیبشناسی...، صص 145- 147 و 245-246). طبق گزارشهای متعدّد سفارت آمریکا در تهران و نیز بر اساس گزارش مهّم «ویلبر» (مأمور عالیرتبهی سازمان سیا در طرح کودتا): شاه از آغاز، با انجام هرگونه کودتا علیه دولت مصدّق، مخالف بود. به نظر شاه: مصدّق از طریق پارلمان به قدرت رسیده بود و لذا از طریق پارلمان نیز بایستی برکنار میگردید. مخالفتهای پایدار شاه با کودتا آنچنان بود که به روایت«ویلبر»: «فشار بر شاه برای پذیرفتن طرح کودتا» و یا حتـّی «انجام کودتا بدون آگاهی یا موافقت شاه» ضرورت یافت (نگاه بفرمائید به اسناد مندرج در: آسیبشناسی...، صص 149-161 و 221-223)... در چنین شرایطی، انحلال مجلس توسّط دکتر مصدّق، راه را برای صدور «فرمان عزل مصدّق» از طرف شاه، هموار ساخت و لذا با صدور این فرمان، عملیّات طرح کودتا، عملاً، منتفی شد. زیرا که با در دست داشتن فرمان عزل مصدّق، اساساً، هرگونه عملیّات نظامی به قصد کودتا، نالازم و غیرعقلانی بود، به همین جهت، هم دکتر بقائی و برخی دیگر از سران جبههی ملّی، و هم مأموران سفارت آمریکا در تهران، در اوّلین ساعات این ماجرا، آن را «کودتائی ساخته و پرداختهی دکتر مصدّق برای تضعیف شاه و سرکوب مخالفان» دانستند. گفتنی است که نام کتاب «کرمیت روزولت» (ضدّ کودتا) نیز بر این واقعیّت تأکید میکند.
دکتر مصدّق - بارها -سرپیچی یا عدم اطاعت از «فرمان عزلش توسّط شاه » را ابراز کرده بود. با چنین اعتقادی:
- آیا دکتر مصدّق (که شخصیّت برجستهای مانند قوامالسلطنه را در شطرنج سیاست ایران «مات» کرده بود) این بار میخواست که به نخستوزیر جدید و وزیر کشورِ سابقش، سرلشکر زاهدی، نبازد؟
- آیا نخستوزیر جدید (سرلشکر زاهدی) که مورد تعقیب دولت مصدّق و مخفی بود، مجبور شده بود که فرمان عزل را شبانه به دکتر مصدّق ابلاغ کند تا از واکنش غوغائیان و نیروهای پُرتوان حزب توده، مصون و در امان بماند؟
- و آیا سرلشکر زاهدی با اطمینان به سرپیچی مصدّق از فرمان شاه، به دستگیری برخی افراد تندرو یا دشمنان دیرینهاش (مانند دکتر فاطمی) در شب 25 مرداد اقدام کرده بود تا انتقال مسالمتآمیز قدرت، آسان و بدون مقاومت صورت پذیرد؟...
اینها سئوآلاتی هستند که پس از گذشت نیمقرن، اینک میتوان بهتر و منصفانهتر به آنها پاسخ داد... در هرحال: در شب 25 مرداد، در اطراف اقامتگاه مصدّق، تدابیرِ نظامی شدیدی پیشبینی شده بود آنچنانکه بقول مصدّق: «چند تانک و نقلیّهی ارتشی را در عرضِ خیابانها قرار داده بودند تا از رسیدن کودتاچیان به اقامتگاه نخستوزیری جلوگیری کنند»... به همین علّت، اتومبیل سرهنگ نصیری و همراهان وی نتوانست از میان موانع موجودِ نظامی بگذرد لذا، سرهنگ نصیری مجبور شد تا پیاده به سوی اقامتگاه مصدّق روانه شود و فرمان عزل مصدّق را به مسئول اقامتگاه، تحویل دهد. دکتر مصدّق پس از رؤیت فرمان شاه، با این جمله، رسیدِ فرمان را تأئید و امضاء کرد: «ساعت یک بعد از نصف شب 25 مرداد 1332 دستخط مبارک به اینجانب رسید: دکتر محمّد مصدّق»... امّا پس از لحظاتی، سرهنگ نصیری توسّط ستوان علیاشرف شجاعیان (گارد محافظ اقامتگاه دکتر مصدّق و عضو نفوذیِ سازمان افسران حزب توده) دستگیر میشود و... بدین ترتیب: باجنگ روانی و عملیّاتِ خرابکارانهیِ حزب توده، انتقال مسالمتآمیز قدرت از مصدّق به سرلشکر زاهدی، شکل دیگری یافت.
با این مقدّمهی کوتاه، یک بار دیگر «پازل»ی را که فرضیّه یا تزِ اصلی کتاب بر آن استوار است، مرور میکنیم:
1- هفتهها پیش از 25 مرداد، حزب توده در یک کارزارِ گستردهی تبلیغاتی توسط روزنامهها، نشریّات، سازمانها و سندیکاهای وابسته به حزب، هشدار میداد که کودتائی در حال وقوع است و حتّی اسامی افسران کودتاچی، از جمله سرهنگ نصیری را اعلام کرده بود!
2- با اینحال، مصدّق به دوستانش تأکید کرده بود: «تمام نیروهای نظامی در اختیار ماست، هر کس کودتا کند با لگد او را بیرون میکنم.»،
3- در شب 25 مرداد، «یک افسر ناشناس» (سرهنگ مُبشّری، مسئول سازمان افسران حزب توده) تلفنی به دکتر مصدّق اطّلاع میدهد که سرهنگ نصیری، فرماندهی گارد شاهنشاهی، برای کودتا عازمِ اقامتگاه نخست وزیری است! (در حالی که عزیمت سرهنگ نصیری، برای ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل دکتر مصدّق بود)،
4- در آن هنگامهی خستگی و عصبیّت و آشفتگی، تبلیغات گستردهی حزب توده و اقدامات خرابکارانهی آن، به شکلدهیِ «توهّم کودتا» کمک فراوان کرد، در چنان شرایطی بود که دکتر مصدّق، فرمان عزل خود را از نزدیکترین و مطمئنترین یارانش مخفی ساخت بطوریکه وقتی دکتر صدیقی، وزیر کشورش، در 30/5 بامدادِ 25 مرداد از موضوع «فرمان عزل» یا نامهی شاه پرسید، مصدّق در حضور دکتر فاطمی به صدیقی پاسخ داد: «چیزی نبود، کودتائی در شُرف وقوع بود که از آن جلوگیری به عمل آمد!».
5- پس از رویداد شب 25 مرداد 32، «گارد شاهنشاهی» با بیش از 700 سرباز و افسر زُبده، به دستور دکتر مصدّق و دکتر فاطمی، کاملاً، منحل یا خلع سلاح شده و فرماندهی آن (سرهنگ نصیری) نیز در زندان بود، لذا، «ارتشیان سلطنتطلب» در تهران، نیروئی برای کودتا نداشتند،
6- خروج شاه از ایران و حوادثی که از بامداد 25 مرداد علیه شاه در تهران روی داد، ضمن این که «حُسن نیّت مصدّق نسبت به شاه و رژیم سلطنتی» را در اذهان عمومی خدشهدار کرد، مردم را از حضور توانمند «تودهایهای هوادار شوروی»، نگران و وحشتزده ساخت، آنچنان که مهندس عزّتالله سحابی تأکید میکند: «....ما بچههای انجمن (اسلامی دانشجویان) این نگرانی را داشتیم که تودهایها دارند میبرَند، یعنی کشور، کمونیستی میشود... ما نگران حاکمیّت کمونیستها بودیم... این نگرانی موجب شده بود که در آن 3-4روز، بیطرف بودیم.»،
7- در شامگاه 27 مرداد، هندرسون (سفیر آمریکا) در ملاقاتی با مصدّق، ضمن ابراز نگرانی از نفوذ روزافزون حزب توده، به مصدّق یادآور شد که: «دولت آمریکا دیگر دولتِ وی را به رسمیّت نمیشناسد، بلکه سرلشکر زاهدی را نخستوزیر قانونی ایران میداند»،
8- مصدّق با عصبانیّت به هندرسون پاسخ داد که «تا آخرین لحظه، مقاومت خواهد کرد حتّی اگر تانکهای آمریکائی و انگلیسی از روی جنازهاش رد شوند»... امّا چند لحظه بعد، بدستور دکتر مصدّق، خیابانهای تهران از حضور تودهایها و تظاهرکنندگان ضدسلطنت، پاکسازی شدند!
9- بر این اساس، به روایت دکتر مصدّق، «در عصر 27 مرداد، دستورِ أکید دادم هر کس حرف از جمهوری بزند او را تعقیب کنند و نظر این بود که از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی درخواست شود هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند... چون كه تغییر رژیم، موجب ترقّی ملّت نمیشود... .»،
10- در همین روز (27 مرداد) مصدّق، نامهی حمایتآمیز آیتالله کاشانی به وی (برای
مقابله با کودتا) را ردّ کرد و در پاسخی کوتاه و تکبّرآمیز، به آیتالله کاشانی نوشت:
«مرقومهی حضرت آقا توسط آقای حسن سالمی زیارت شد، اینجانب مستظهر
به پشتیبانی ملت ایران هستم. والسلام... دکتر محمد مصدق».
11- امّا، به نحو عجیب و سئوآلانگیزی، در روز 28 مرداد، مصدّق از «ملّت»
و هواداران خود خواست تا از تهران خارج شوند و یا در خانههایشان بمانند
و از انجام هرگونه تحرّک و تظاهراتی خودداری کنند!
12- با چنان تغییر سیاستی، در صبح 28 مرداد، مصدّق ضمن خالی کردن میدان، با وجود مخالفتِ دکتر حسین فاطمی، سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد ارتش مصدّق) و دیگران و تأکید آنان بر وابستگی سرتیپ دفتری به کودتاچیان، خواهرزادهی خود (سرتیپ محمّد دفتری) را به سِمتِ رئیس شهربانی کل کشور و نیز فرماندار نظامی تهران منصوب کرد. سرتیپ ریاحی این انتصاب را «دلیل اصلی سقوط مصدق» می داند. (نگاه بفرمائید به نامهی خصوصی سرتیپ ریاحی، در: خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج1، ص292)،
13- بقول عموم شاهدان و صاحبنظران: در 28 مرداد 32، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا، بطور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران وِ درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همهی کوششی که در روزهای 30 تیر 1331و 28 مرداد 32 کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند... در مردادماه 1332 در تهران، 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همهی کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند...» (جنبش ملّی شدن صنعت نفت، چاپ هفتم، ص386)،
14- با وجود اصرار و پافشاری دکتر حسین فاطمی و دیگران، مصدّق در صبح 28 مرداد از درخواست کمکِ مردمی توسّط رادیو خودداری کرد،
15- مصدّق در صبح 28 مرداد، نه تنها از حزب توده درخواستِ کمک نکرد، بلکه از پذیرفتن پیشنهاد دکتر حسین فاطمی مبنی بر توزیع سلاح بین هواداران حزب توده برای سرکوب کودتاچیان، خودداری کرد و ظاهراً، در برابرِ ردّ این پیشنهادات بود که دکتر فاطمی خطاب به مصدّق فریاد کشید: - «این پیرمرد، آخر همهی ما را به کشتن میدهد...»،
16- همچنین بسیاری از عناصر اصلیِ به اصطلاح «کودتا» (مانند سرهنگ نصیری و سرلشکر باتمانقلیچ و...) تا عصر 28 مرداد، یا در زندان بودند، و یا (مانند سرلشکر زاهدی) متواری و مخفی بودند. دکتر سنجابی تأکید میکند: «...تا بعد از ظهر 28 مرداد، از سرلشکر زاهدی و همراهان او هیچگونه خبری نبود».
17- مهندس زیرکزاده (یکی از نزدیکترین یاران مصدّق که در تمام لحظات 28 مرداد در کنار مصدّق بود) ضمن اشاره به انفعال حیرتانگیز دکتر مصدّق در روز 28 مرداد، تأکید میکند:
- «مصدّق، نقشهی خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد... »،
18- بنابراین: خالی کردن میدان و «نقش یا نقشهی دیگرِ مصدّق در روز 28 مرداد»،به چه معنا میتوانست باشد؟ آیا این امر، نشانهی دوراندیشی مصدّق برای جلوگیری از یک جنگ داخلی بود؟، با توجّه به آنچه که دربارهی توان حیرتانگیزِ سازمان افسران حزب توده گفتهایم، آیا مصدّق نگران بودکه در یک جنگ یا آشوب داخلی، ایران به چنگ حزب تودهی وابسته به شوروی بیفتد؟... همانطور که اشاره کردهام: اینها مسائل انسانی و روانشناختی هستند که با توجّه به شرایط حسّاس آن روز، میتوانستند بر عزم و ارادهی دکتر مصدّق تأثیری قاطع داشته باشند.
در هرحال، من رویداد 28 مرداد را نه یک «کودتا» میدانم و نه یک «قیام ملّی» بلکه این رویداد ابتدا تظاهرات کوچک و خودجوشی بود که بزودی و بطور شگفتانگیزی به «آتشی خرمنسوز» بدَل گردید آنچنان که هم، شاهیها،هم مصدّقیها، هم، مأموران سازمان سیا، و هم کارمندان سفارت آمریکا در تهران از این امر، دچار حیرت شده بودند. بنابراین: جدا از نامگذاریهای رایج سیاسی، برای درک 28 مرداد، ابتدا به روانشناسی مردم تهران و سپس، به انفعال عجیب و سئوالانگیز و یا «نقش و نقشهی دیگرِ دکتر مصدّق در روز 28 مرداد»، باید توجّهی اساسی کرد.
من با این سخن منصفانهی دکتر محمّدعلی موحّد دربارهی علل اجتماعی شکست دکتر مصدّق، کاملاً موافقم: «...یک عنصرِ مصیبت، آن بود که اجازه دادیم تنش و غوغاگری بر ما چیره گردد و هوش و حواس رهبران جنبش را برُباید... تعصّب و خشونت، بیداد میکرد و فضای سیاسی جامعه، فضائی تبآلود و مخاصمهجوی و هیجانزده بود. قتل و ترور و فحش و ناسزا و شعار و لجنپراکنی و افشاگری و مبارزهطلبی، مجال تمکین نمیداد و کمتر جائی برای آیندهنگری و مصلحتجوئی باقی میگذاشت... بختِ بلند و عزم آهنین و شجاعت اخلاقی میخواهد تا ملّتی، سکون و آرامش را حفظ کند و فضای سیاست را از عربده و جنجال، دور نگاه دارد و رهبران و دستاندرکاران را یاری دهد تا دستخوش وسوسهها نگردند و موقعیّتها را دریابند و ادبِ مبارزه را از دست ندهند و پوست همدیگر نکَنند و کشور را به بُنبست نکشانند». (گفتهها و ناگفتهها، ص 55).
لقمان: بنظر میرسد اعتدالی که در بخش اصلی کتاب (مربوط به دکتر مصدّق) وجود دارد، در بخش پایانی (راجع به نقش روشنفکران در انقلاب 57) تقریباً رنگ میبازد... شما خودتان به این «عدم اعتدال» معتقد نیستید؟
میرفطروس: بخش آخر کتاب، در واقع، تلفیقی است از مقالات و مصاحبههای پراکندهی من دربارهی انقلاب اسلامی و لذا دارای یک انسجام تحقیقی و آکادمیک نیست. در این بخش، سعی شده تا چگونگی دگردیسیِ «انقلاب مشروطه» به «انقلاب مشروعه» نشان داده شود... من، خود، شاهد و ناظرِ این تحوّل انقلابی بودهام و لذا شاید برخی مصداقها و خاطرههای این بخش، از شکیبائی و اعتدال کافی برخوردار نباشند، با اینهمه، گوئی که پس از این همه آوارهای سخت و سهمگین، ظاهراً، اینک چیزی هم بدهکارِ «بشارتنامهنویسانِ ایرانسوز» و «روشنفکرانِ همیشه طلبکار» هستیم...
لقمان: از آخرین کارها و کتابهایتان بگوئید!
میرفطروس: ترجمهی انگلیسی کتاب «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» در دست انجام است که امیدوارم در آستانهی 28 مردادِ امسال منتشر شود. از این گذشته، چاپ جدید کتابهای «گفتگوها»، «رودر رو با تاریخ»، «دیدگاهها»، «هفت گفتار»، «عمادالدّین نسیمی» و «ملاحظاتی در تاریخ ایران» نیز بزودی منتشر خواهند شد. آخرین کتابم نیز با نام «نقدها و نگاهها» (شامل چند نقد و گفتگو) بزودی انتشار خواهد یافت... به طوری که میدانید: حدیثِ ما، حدیثِ «قرار»ها و «بیقراری»هاست. حدیثِ «حسرتِ خواستن»هاست در «حیرتِ نتوانستن»ها... امیدوارم که زمان و زمانه چنان باشد تا من- بدور از دغدغهها و دریغهای جاری- بنشینم و یادداشتهای 30 سالهام را دربارهی کتاب«حلّاج» سامان دهم... بهرحال بقول شاعری:
چه خوش بوَد که گذاریم در جهان، اثری -
به یادگار، از آن پیش کز جهان برَویم
پایان
پانویسها:
1. http://www.rouznamak.blogfa.com/post-141.aspx
No comments:
Post a Comment