Tuesday, January 12, 2010

عـبور

عـبور




دريا:
خموش و خسته
و جنگل:
باران سيل وارِ سَحَر را
باور نمی کند
در پرسه های دربدری
اينک
از خشت خشتِ خا ُمشِ هر کوچه
وز سنگ سنگِِ ساکتِ هر راه
فرياد تکه
تکه شدن
جاری ست

شب:
در چشم های پنجره
می سوزد

در کوچه های ظلمت شب
مردی
با دهانی از خورشيد
می خواند:
« يا کشتن است کيفر ما يا که سوختن
زيرا چراغ در ره طوفان گذاشتيم»

در کوچه باد می وزد
در کوچه باد می وزد
اما
شب
از حريق حادثه
سرشار است.


No comments:

Post a Comment