تولستوى: "ما بايد از چيزهائى سخن بگوئيم كه همه مى دانند ولى هر كس را شهامت گفتن آن نيست".
علی میرفطروس
گفتگو با نشریّهء تلاش، شمارهء 5- 4 _ 1380
۳- استقلال طلبی های شاه در ميان کشورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدايت سازمان «اوپک» جهت استقلال سازمان و افزايش قيمت نفت و انعکاسات اين افزايش قيمت يا « شوک نفتی» بر اقتصاد اروپا و آمريکا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن کامل تأسيسات نفتی ايران به دست متخصّصان و مهندسان ايرانی و... آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت های آمريکائی و اروپائی بوده؟
۴- سودای شاه در ايجاد يک ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسیّت ژئوپوليتيکی ايران در منطقه) و تلاش های پيگير شاه برای خريد و احداث نيروگاه اتمی و ارتقاء ايران به يک قدرت اتمی در منطقه، آيا باعث نگرانی دولت های اروپائی و آمريکائی نبود؟
بایگانی محرمانه امنّیت ملی آمریکا
بی.بی.سی: 14ژانویهء 2009
اسناد بایگانی شده در آمریکا که به تازگی از حالت محرمانه خارج شده نشان می دهد که دولت این کشور در دهه ۷۰ میلادی نگران دستیابی ایران به سلاح اتمی بوده است.
آرشیو امنّیت ملی آمریکا روز چهارشنبه بیست و پنجم دی (۱۴ ژانویه) اسنادی را پس از ۳۰ سال منتشر کرد که نشان می دهد جرالد فورد و جیمی کارتر روسای جمهوری وقت آمریکا در این دهه از احتمال دستیابی ایران به سلاح اتمی نگران بوده اند.
اسناد تازه منتشر شده نشان می دهد که در جریان مذاکرات اتمی ایران و آمریکا در دهه ۷۰ میلادی، شاه ایران دستیابی کشورش به فناوری انرژی اتمی را حق این کشور می دانست.
بی.بی.سی: 14ژانویهء 2009
بريــده هائی از گفتگوی «ميـرفطروس» با «تلاش» 1380 _ 2001
ميرفطروس رهائى از چنگ " اين فرهنگ كربلا و تعزيه، اين فرهنگ قربانى و شهادت، اين فرهنگ عزا و مصيبت و زارى و اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى " را راهگشاى ايران بسوى تجدد، جامعه مدنى، آزادى و دموكراسى مى داند.
... و اينچنين بود كه "دروازه هاى تمدن بزرگ" از فاضل آب هاى انقلاب اسلامى سر در آورد. درواقع، سالها پيش از ظهور آيت الله خمينى، فلسفه "ولايت" (چه دينى، چه لنينى) و تئورى انقلاب اسلامى بوسيله روشنفكران و "فيلسوف"هاى ما تنظيم و تدوين شده بود، فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهال هاى نارس تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه، سرانجام، گورى براى جامعه ما كنَد كه همهء ما در آن خفتيم...
رواج ماركسيسم ـ لنينيسم در ايران و خصوصاً رونق مبارزات چريكى، به نيهيليسم ويران ساز روشنفكران ما، روح تازه اى بخشيد و حس مسئوليت شهروندى در نوسازى يا مهندسى اجتماعى را ضعيف و ضعيف تر ساخت بطوريكه در مبارزه با حكومت وقت، حتى به نابودى منابع آب رسانى و انفجار شبكه هاى توليد برق پرداختند، گوئى كه روح چنگيز يا تيمور لنگ در ما حلول كرده بود.
در فضائى از اشتباهات يا ندانم كارى هاى سياسى، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ما) آتش بيارِ معركهء انقلاب بوديم...
مدرنيته: بايست ها و بن بست هاى پيدايش آن در ايران[+]
سی سال پيش که آبرو و نشاط و شادی از ايران رفت
برای سی ام سالگشت رفتن پادشاه از ايران
و اما اينکار را از اينروی يک مسئوليّت تاريخی می دانم که باور دارم ما در حال رقم زدن تاريخ روزگار خود هستيم. ما، يا بايد وارد اين ميدان نمی شديم، يا اگر وارد شديم، بايد بدانيم که در برابر نسلهای آتی و تاريخ اين سرزمين مسئول هستيم.
شايد بسياری از کسانی که امروز قلم به دست گرفته و خود را روشنفکر و نويسنده ی سياسی می نامند، خود ندانند که چه مسئوليت سنگينی را به گردن دارند. از اينروی هم، هر بی وفايی و پستی را که نسبت به ميهن خود خواستند بکنند و خيال کنند که کسی هم سر از کار آنها در نخواهد آورد.
ليکن اين بی خبران بايد بدانند که تاريخ، بسيار بسيار تيزبين است. آنهم تاريخ وسواسی ايران که موی از ماست می کشد و در داوری هم، آن اندازه سختگير و بی رحم که حتا نوک سوزنی لغزش غيرعمد را هم بر کسی نمی بخشد، چه رسد به دو دوزه بازی و شيادی و از پشت به مردم خود خنجر زدن.
کسی که امروز قلم به دست گرفته و يا مرتبآ از پشت اين ميکروفون به جلوی آن دوربين تلويزيونی می پرد، بايد بداند که فردا، تمامی نوشته ها و گفتار و کردار او به زير ذره بين و نورافکن بی رحم ترين پژوهشگران تاريخ خواهد رفت. بدانسان که حتا تمامی حقه بازی های قلمی، روابط پنهانی و حتا اميال درونی وی نيز بر همگان آشکار خواهد شد
|
سی سال پيش که آبرو و نشاط و شادی از ايران رفت
برای سی ام سالگشت رفتن پادشاه از ايران
انديشمند کسروی و هدايت بودند که کشته ی استبداد راستين «فاشيسم مذهبی» شدند نه شاملوی روان ناشاد توده ای که زبانش حتا يکبار هم نرچخيد که از ايران و ايران دوستی سخن گويد ...
آخر آن پادشاه بيچاره چگونه ديکتاتور و سانسورچی و آزادی کشی بوده است که همه ی شما بی وجدان ها، نه تنها در دوران او تمامی آثار«ويرانگر» خود را منتشر می ساختيد، نه تنها اسم و رسم و احترامی در اجتماع داشتيد، نه تنها بهترين امکانات زندگی و رفاه را داشتيد ... که حتا و حتا، بار زيبا و پر از شمع «هتل مرمر» و «کافه نادری» را برای مشروب ارزان کوفت کردن و توطئه چيدن بر عليه خود او! ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش نخست: حکايت قديس و ابليس
«ترقی، تمدن، فرهنگ و اخلاق هر جامعه، بستگی بوجود افراد معدودی دارد که نوک پیکان تمدّنند و باقی مردمان، همه مقلدّند. طاهره، از جمله نفوس نادر، زودرس و نمونه ای از تکامل و نماینده ی شکلهای نوظهور جامعه بود که زودتر از زمان خود پای بعرصه ی وجود نهاد... و بالاخره هم، جان عزيز خود در اين راه نثار کرد».
بريده ای از توضيحی بر رساله ی« تذکرةالوفا»ی عبدالبهاء، درباره ی «زرین تاج خانم» يا (طاهره قرةالعين)، نويسنده : (از ترس جان) نا معلوم!
------------------------------------------------------------
نگارنده پنج سال پيش از اين، درست در چنين روز هايی، در بيست و پنجمين سالگشت رفتن پادشاه ايران از ميهن و پيامد های ناگوار آن، متنی را منتشر ساختم. مرادم اين بود که پس از مرگم، آيندگان و فرزندان اين مرز و بوم بدانند که من نيز جزو کسانی نبودم که چون روزی از سر«ناآگاهی» و شور و شر جوانی، از مخالفان او بودم، شرافت و زَهره ی اقرار به ناآگاهی خود را نداشته ام. مهم تر از آنهم، نمی خواستم که به خود و وجدان خويش بدهکار بمانم.
درست است که نگارنده، نه تنها اقدامی عملی بر ضد آيين پيشين نکردم، نه تنها انقلابی و برای لحظه ای هم ملاپرست نبودم و حتا در برابر آن بلوای اهريمنی هم ايستادگی کردم، ليکن راستی اين است که من در سالهای پيش از آن بلوا، پادشاه فقيد را فردی خائن و کودتاچی و چپاولگر و بورژوا کمپرادور و نوکر آمريکا... و از اين خزعبلات که آنروز ها «مد روشنفکری» بود می دانستم. از اينروی هم سخت با او مخالف بودم.
نمی خواهم اشتباه خود را توجيه کنيم ـ چون نه بدهکار کسی هستم و نه اصلآ حتا نيازی به خوش آمد کسی دارم، ليکن اينرا نمی توانم نانوشته بگذارم که ما در آن زمان خيلی از مرحله پرت بوديم. زيرا که در روزگار نوجوانی ما نه اينترنتی وجود داشت، نه يک تلويزيون ماهواره ای و نه موبايل. من جوان کم سن و سال از همه جا بی خبر که رگی ناسيونايستی هم داشتم و عشق روشنفکری«اپيدمی ملی»، آگاهی های خود را از کجا بايد کسب می کردم آخر؟ جز اينکه از مجامع روشنفکری آنروز و از نوشته های نويسندگان مثلآ بزرگ و نامدار آنروزگار؟
مجامعی که وقتی بزرگ شدم و زبانی بيگانه آموختم و خارج را ديدم و کمی چشم و گوشم باز شد، تازه فهميدم که «مجمع منگل ها و بيسوادان و خائنان» بوده و نوشته های مثلآ روشنفکری هم که خوانده ام، نود درصد «دروغنامه» و «تهمت نامه» و «خيانتنامه»، آنهم از بيشرمانه ترين و غيرانسانی ترين گونه های آن، و کتاب هايی که اصلآ سر تا پا اشتباهی ترجمه شده اند.
به همين خاطر هم، در همان سال پنجاه و هفت که ديدم اين مثلآ نخبگان ما با چه انگلهای بی پدر و مادری همدست و همداستان شدند و چه دروغهای رذيلانه ی آشکاری می گويند و چگونه در حال سوزاندن هست و نيست کشور هستند، آب دهان بر آن «اراذل» و «رذالت نامه» هاشان انداختم و در پيشتيبانی از دولت ملی زنده ياد دکتر بختيار و ماندگاری آيين شاهنشاهی، هر آنچه که می توانستم انجام دادم.
حال که پنج سال از زمان آن نوشته سپری می گردد و ما در آستانه سی ام سال«اشک ريزان رفتن پادشاه» خود از ايران هستيم، مراد دارم که متنی ديگر در اين مورد بنويسيم. زيرا با اسنادی که در اين پنج سال از آرشيو های گوناگون بيرون آمده، سيمای آن فرزند بزرگ ايران، درخشش بيشتری گرفته است و همانگونه که در آن نوشته نيز آورده بودم، هر چه که جلو تر رفتيم، بيشتر و بهتر به خردمندی و ايران دوستی و فرزانگی آن پادشاه پی برديم.
از آنهم مهم تر، به نقش حياتی آن انسان بزرگ در هيمنه و اقتدار و شوکت ايران در همه ی جهان، به اهميت رفاه و امنيّت و آرامش و آسايش و شادکامی ما ايرانيان در دورون ميهن خودمان و به نيکنامی و اعتبار و احترامی که در سايه ی کفايت و تدبير او در ميان ديگر ملت ها از آن برخوردار بوديم.
نگارنده اينها را نمی آورم که نتيجه بگيرم که تنها خود خوب می فهمم و چند تنی چون من، و ديگران که حتا دست از سر مرده ی آن بيچاره هم بر نمی دارند، همه نادانند. خير، تنها تفاوت من اين است که خوب می توانم خود را بشکنم. يعنی اگر امروز بفهمم که اشتباه می کرده ام، فورآ اشتباه خود را می پذيرم و آنرا بی لکنت و با صدايی بلند برزبان می آورم، ولو اينکه حتا چهل سال اشتباه کرده باشم.
من هيچگاه با «راستی» در نمی افتم که اشتباه خود را توجيه کنم. چون نيک می دانم که در بيشتر موارد، همين توجيه ها است که به خيانت و پستی منتهی می شود. يعنی بسان همان يک دروغ نخست که اگر پذيرفته نشود، دروغگو را به زندان ابد با اعمال شاقه محکوم می سازد. آنهم در زندانی کثيف در ويرانه ای بنام دروغستان که فرد محکوم، بايد در آن، باقی مانده عمر خود را به حمالی هرروز دروغ بيشتر و هر بار هم کثيف تر بگذراند.
«خودشکنی» و « پوزش»، فروزه های بزرگ و انسانسازی هستند که ای دريغا که استعداد آن در ما بسيار اندک است. از اينروی هم هست که بسياری از ايرانيان به آغوش اهريمن بی معنويتی و دروغ و خيانت در غلطيده اند. من ترديد ندارم که بسيارانی از دشمنان ديروز آن پادشاه، خيلی بهتر و بيشتر از من به نيکی ها و دادگری های او و به بزرگی اشتباه خود پی برده اند، ليکن کو آن دل بيدار و زَهره ی اظهار !؟
بنا بر اين، من، نه هشيار تر از ديگران، بلکه بی ادعا تر و افتاده تر از بسياری هستم. من نه تنها هرگز ادعای روشنفکری نداشتم، بلکه هميشه هم از واژه ی«روشنفکر» بيزار بودم و هستم. هرگز هم ادعای همه چيزدانی و همه فن حريف بودن را نداشتم و ندارم. به همين خاطر هم نمی ترسم که وقار دروغين و تنديس جبروت نداشته ی خود را خْرد کنم.
نويسنده خود را يک «روشنگر» می دانم. روشنگر هم از ديد من، فردی بی ادعا است که خود نيز پيوسته در حال پژوهش و يادگيری است. فقط هم، واپسين برايند های تجربی و آگاهی های بدست آورده ی خود را بعنوان همان «روشنگر» به خوانندگان خود منتقل می سازد.
نقش روشنگر راستين از ديد من، درست نقش يک سرباز در برابر جامعه است. اما سربازی که پزشک هم هست، آنهم پزشکی آگاه و مسئول. اما سرباز و پزشکی، فرهنگی. او است که ابتدا بايد فرد تحت مراقبت«جامعه» خود را خوب بشناسد و سپس هم با چشم و گوشی باز، مواظب امنيّت و آسايش آن فرد باشد.
روشنگر است که با هر روز«بهتر شناختن جامعه ی خودی» و به موازات آن، با هر روز«آگاه تر ساختن خويش از آخرين «فرآورده های انديشه ای» در جهان و «تجربه آموزی از رخداد ها»، بايد روز به روز بهتر و بيشتر از سلامت و نشاط جامعه ی خود پاسداری کند. روشنگر است که بايد بداند اين بدن«جامعه»، کدام ويتامين ها را کم دارد، به چيز هايی حساسيّت دارد، در برابر هجوم چه نوع ميکرب هايی ناتوانی دارد و اين پيکر، ممکن است در معرض ابتلای به چه بيماری هايی باشد. با تکيه بر همين شناخت دقيق و کوشش مدام هم، جامعه را پيش از ابتلای به هر بيماری، از خطر هايی که سلامت او را تهديد می کند آگاه سازد.
نه اينکه اول کر و کور و تا گلو« ملا باز» شود و تازه پس از اينکه ملا ايران را نابود کرد، بفهمد که ای داد بر من! چه ميکرب کشنده ای بوده است اين ملای لعنتی و آنگاه « ضد ملا» شود. يا، نه اينکه هشت سال در پی يک ملای ديگر بيفتد و اصلاحاتچی شود و از ملا انتظار دموکراسی داشته باشد، و آنگاه که ديگر حتا برای کودکان دبستانی هم روشن شد که « ملا اگر اصلاحاتچی و دموکرات شود ديگر ملا نيست»، تازه بفهمد که اصلآ ملا از اينروی ملا است که انسان را شايسته ی رقم زدن سرنوشت خود نمی داند، و عمامه او يعنی تابلوی«مرگ بر دموکراسی».
با آنچه آوردم، تمام کوشش من برای اين است که يک روشنگر خوب باشم. سپس هم اگر بتوانم، با هر روز بيشتر آگاه ساختن خويش، يک «انديشه ساز». چه که به باور من، ما در زمينه ی «انديشه های بومی»، در بينوايی مطلق بسر می بريم. سبب اصلی تمامی اين نگونبختی ها و بيراه رفتن ها هم، همين نبود«انديشه سازان» دردآشنا و راستين در ميان ما است.
يعنی در فقدان نخبگانی با سرشتی پاک و انديشه ای رها از ايدئولژی و زندان هر نفرت و کين، که با شناخت ايران و ايرانی، انديشه هايی چاره ساز و منطبق با تاريخ و فرهنگ و مناسب با گنجايش های اجتماعی خودمان، برای پاسخگويی به نياز های اين روزگار ما توليد کنند.
اين عقده ای ها و شهرت طلب های که ما داريم، در حالی لقب روشنفکر را با خود به يدک کشند که، شوربختانه خود در تاريکی مطلق دگم های خود زندگی می کنند. همچنين در زندان کينه های چرکين و خود خواهی های خويش. همچنان هم تخته بند مطلق انگاری «انديشه های غيربومی» فلان فيلسوف و در نقل گفته های بهمان نظريه پرداز شرقی در استدلال های خود. آنهم البته تمامآ برای به اثبات رساندن حقانيّت همان دگم های خود، نه برای آگاهی دادن به ديگران که اصلآ براستی که سطح آگاهی خودشان، حتا به مردم عادی هم نمی رسد.
کار روشنفکری در ايران به چنان فضاحتی کشيده که حال بحث بر سر بديهياتی چون، ناسازگاری اسلام خردستيز و سربربا آزادی و کرامت انسان، انگل بودن روضه خوان ها و عدم ارتباط موروثی بودن يک نظام با«جمهوری يا پادشاهی» بودن آن هم در ميان ما مباحث روشنفکری محسوب می شوند. يا اينکه مثلآ، قوام السلطنه بهتر بوده يا مصدق السطنه، ارانی بهتر بوده يا جزنی، مائو درست می گفت يا هوشه مينه و سخنان بيهوده ای از اين دست که نه کوچکترين فايده ای برای ما دارد، نه به درد اين عصر و زمانه می خورد و نه اصلآ ارتباط مستقيمی به کار روشنفکری دارد.
به همين خاطر هم نگارنده چند سالی است که از اين بحث های بی فايده و پايان و تکراری گريزانم. از صاحبان چنين انديشه های نازلی هم به سختی ملول و نالان. انزوای خود خواسته ای ساخته ام که در آن بتوانم بيشتر مطالعه کنم، انديشه های گذشته خود را بررسی و نقد کرده و با هر چه رها ساختن خود از بند اين نرم ها و آگاه تر شدن، فرد مفيد تری باشم. اينکار را هم از ديد خود، وظيفه ی ميهنی و تاريخی خود می دانم
وظيفه ی ميهنی می دانم از اينروی که من براستی سرزمين مادريم را دوست می دارم و خود را وامدار آن می دانم، برای ادای دين هم وارد اين عرصه شدم. بدون خود بزرگ انگاری اما بی شکست نفسی بيجا هم، آگاهی نسبی و جنم اينکار را هم در خود سراغ داشتم که آستين همت بالا زده و به اين ميدان آمدم. پيشينه ام هم نشان می دهد که در اين زمينه زياد اشتباه نکرده ام. زيرا که نه اشتباه بزرگی داشتم، نه لغزشی و نه اينکه تا کنون با نوشته های خود باعث گمراهی کسی شده ام که از کار خود شرمنده باشم.
از روی راستی می نويسم که اگر اين احساس دين نبود، من کسی نبودم که ناآگاهانه و بی اينکه حرفی برای گفتن داشته باشم، تنها برای بزرگنمايی و عقده گشايی و مطرح گشتن، به نوشتن روی آورم. چون نه جسارت اين کار را دارم و نه اصلآ براستی در پی شهرت بوده و هستم. اگر هم به خطا وارد کار روشنگری شده بودم، شک نکنيد که خيلی زود آنرا می پذيرفتم و ديگر هم وقت خود و ديگران را به هدر نمی دادم.
نگارنده ويژگی های بد زياد دارم، اما براستی، بی آزرمی و پررويی، جزو آن ناهنجاری ها در رفتار من نيست. نويسنده که اگر حتا يک صدم خطا های اين افراد را هم داشتم که با«هزار و يک انحراف ايران بربادده»، هنوز هم با خيره سری خويشتن را انديشمند می انگارند، به شرافت سوگند که از شرم سر به زير افکنده، قلم انداخته و برای هميشه ساکت می شدم.
و اما اينکار را از اينروی يک مسئوليّت تاريخی می دانم که باور دارم ما در حال رقم زدن تاريخ روزگار خود هستيم. ما، يا بايد وارد اين ميدان نمی شديم، يا اگر وارد شديم، بايد بدانيم که در برابر نسلهای آتی و تاريخ اين سرزمين مسئول هستيم.
شايد بسياری از کسانی که امروز قلم به دست گرفته و خود را روشنفکر و نويسنده ی سياسی می نامند، خود ندانند که چه مسئوليت سنگينی را به گردن دارند. از اينروی هم، هر بی وفايی و پستی را که نسبت به ميهن خود خواستند بکنند و خيال کنند که کسی هم سر از کار آنها در نخواهد آورد.
ليکن اين بی خبران بايد بدانند که تاريخ، بسيار بسيار تيزبين است. آنهم تاريخ وسواسی ايران که موی از ماست می کشد و در داوری هم، آن اندازه سختگير و بی رحم که حتا نوک سوزنی لغزش غيرعمد را هم بر کسی نمی بخشد، چه رسد به دو دوزه بازی و شيادی و از پشت به مردم خود خنجر زدن.
کسی که امروز قلم به دست گرفته و يا مرتبآ از پشت اين ميکروفون به جلوی آن دوربين تلويزيونی می پرد، بايد بداند که فردا، تمامی نوشته ها و گفتار و کردار او به زير ذره بين و نورافکن بی رحم ترين پژوهشگران تاريخ خواهد رفت. بدانسان که حتا تمامی حقه بازی های قلمی، روابط پنهانی و حتا اميال درونی وی نيز بر همگان آشکار خواهد شد.
از روی راستی می نويسم که من هر گاه شروع به نوشتن می کنم، خود را در فضای دستکم پنجاه ـ شصت سال پس از امروز مجسم می کنم. در زمانی که ديگر مرده ام و در ميان نيستم. با چنين نگرشی هم، آنسان می نويسم که پنداری خود نيز می خواهم از کار خود سر در آورم. يعنی موشکافانه بدانم که اين «امير سپهر» تا چه اندازه از درد های جامعه ی خود آگاهی داشته، شرافت ملی او چه ميزان بوده، تا چه اندازه از کينه و تعصب رها بوده و اساسآ اين آدم اصلآ خود چگونه معجونی بوده و برای چه اين اندازه جوش می زده.
نانوشته پيداست که من نيز زندگی و جاذبه های هستی را بسيار دوست می دارم. اما شايد تفاوت ديگر من با پاره ای در اين باشد که من به زمان پس از مرگم نيز می انديشم و به داوری در مورد خودم پس از رفتنم. به بيانی ديگر، من پيوسته در اين انديشه هم هستم که ديگر عهد شباب را پشت سر نهاده و به سرازيری افتاده ام. چند سال زود تر يا ديرتر هم جزو رفتگان خواهم بود، ليکن بدون اينکه غلو کنم، ترديد ندارم که نامم نيز با من نخواهد رفت.
چگونگی و جايگاهم را در تاريخ آينده ی ايران البته که نمی دانم. اما در آمدن نامم در تاريخ «ادبيات سياسی» اين روزگار کوچکترين ترديدی ندارم. با همين باور هم، تمام کوششم اين است که پس از مرگم، نامم به زشتی برده نشود. و باز از روی همين باور است که بار مسئوليّت بزرگی را بر روی شانه های خود احساس می کنم. بسيار بسيار هم مواظب نوشتار و حتا رفتار فردی خود هستم. چون می دانم که پس از مرگم، حتا معاشرت های شخصی ام هم بر همگان آشکار خواهد شد.
در اين مورد، بی اينکه قصد هيچ مقايسه ای داشته باشم و بخواهم پشه با فيل برابر کنم، اينرا بنويسم کم من شک ندارم که نه تنها ميرزا فتحعلی آخوند زاده و طالبوف و کرمانی ... که حتا فردوسی و رازی و سعدی و حافظ هم خودشان هرگز گمان نمی بردند که دارند چه رد و اثری را از خود در تاريخ ايران به جای می گذارند.
کما اينکه سفلگانی چون ميرزا آقا خان نوری و شيخ فضل الله نوری و نورالدين کيانوری و همين علی رضا نوری زاده «وزير دفاع آخونديسم کثيف و ضد ايرانی» هم هرگز گمان نمی بردند و نمی برند که پسماندگی و خيانت و زشتکرداری های پنهانی ايشان، پس از مرگشان از پرده برون خواهد افتاد و نامشان تا ابد با ننگ و بی شرافتی هم نشين خواهد شد. (امان از دست اين نوری ها و نوری زاده نام ها که با پلشتی ها و نامردمی های خود، آبروی مردم دلير و نازنين نور را برده اند!)
نگارنده در اين مورد پيوسته تا دم مرگ اين سخن پدر از دست رفته ام را آويزه ی گوش خواهم داشت که در مورد آشنای لاله زاری خود، زنده ياد صادق هدايت می گفت: « پسرم، هدايت وقتی هدايت شد که مرد و رفت. آن بيچاره تا زنده بود، اصلآ کسی او را تحويل نمی گرفت! آنچنان هم کسی او را نمی شناخت، حتا در شهر تهران».
او درست می گفت. زيرا می بينيم که دو متفکر بزرگی که زنده ياد محمدعلی خان فروغی«ذکاء الملک» اصلآ حتا آنها را به فرهنگستان ايران هم راه نداد، يعنی هدايت و کسروی، تازه امروز جواهر بودنشان روشن شده و چون نگين الماسی در حلقه ی فرهنگ و ادبيات سرزمين ما می درخشند. يعنی آن دو انديش ور بزرگ، نيم سده پس از مرگشان، تازه به نامور ترين و تأثير گذار ترين نويسندگان ايران تبديل گشته اند. همچنين به محبوب ترين نويسندگان نسلهای امروز ايران.
دو انديشمندی که نه چريک و توده ای شدند، نه مخالف نظام و پادشاه و نه حتا يک لحظه زندانی. سرانجام هم، هر دو هم مستقيم و غير مستقيم، کشته ی استبدا راستين و اصلی«فاشيسم مذهبی» شدند، نه تيرباران. آنان انديشمند راستين بودند و درد اصلی را شناخته بودند. به همين خاطر هم نسل پس از نسل به شهرت و محبوبيت شان افزوده خواهد شد.
نه شاملوی روان ناشاد توده ای که زبانش حتا يکبار هم نرچخيد که از ايران و ايران دوستی سخن گويد و پيش از آن بلوا هم حتا يک جمله در نقد اين استبداد اصلی پسمانده و ويرانگر و ضد ايرانی بگويد و بنويسد. چون اصلآ بينش و آگاهی شناخت درد های اصلی جامعه و مردم خود را نداشت. تمام هوش و حواس او به مسکو و برلين شرقی و پکن پر از نکبت و حتا انور خوجه و ويرانکده ی او بود که در پايتخت کشورش تيرانا، حتا تا سال نود ميلادی هم تاکسی های آن ماچه الاغها بودند.
بسياری از نسل های امروزی، حتا نامی از نويسندگانی چون جواد فاضل، ر اعتمادی و حجازی و حتا بزرگ علوی و صادق چوبک... هم به گوششان نخورده که در دوران خود، براستی گرد و خاکی براه انداخته بودند. همچنين نامی از مهدی سهيلی که در روزگار نوجوانی من، اشعارش در کوچه و خيابان و تاکسی و اتوبوس، ورد زبان هر زن و مرد پير و جوانی بود.
نسلهای امروز ايران، در پی انديشه های کسروی تبريزی و هدايت هستند، زيرا که آنان بسيار از زمان خود پيش بودند، نه بزرگ علوی ره گمکرده و هپروتی که نه هرگز ايران را شناخت و نه نياز های ميهن خود را.علوی گر چه انسان عدالت جويی بود، ليکن انسانی رهگمکرده که به جز فرياد و فغان از دست حکومت ميهن خويش، هيچ چيز ديگری در بلد نبود.
طرفه اينکه او حتا مفهوم درست همان «عدالت» را هم نمی دانست آخر. ور نه کجا(DDR) اريش هونيکر روانی، يعنی آن جهنم پر از تبعيض و ظلم را «آزاد ترين کشور» و «بهشت پرولتاريا» می ناميد و ميهن هزار بار بهتر و آزاد تر خود را رها کرده و در آن جهنم سياه می زيست.
پس، عنصر نادانی که اصلآ تفاوت ميان پليسی ترين و يکی از بدبخت ترين کشور های بلوک شرق «آلمان شرقی»، آن زندان گرد و خاک گرفته و بی آذوقه را با يک کشور آزاد و مرفه و بسامان نداند، اصلآ چه انديشه ی انسانی و پيشروی دارد که بتواند آنرا به نسل پس از خود نيز منتقل سازد. طبيعی است که بسياری از فرزندان امروز ايران ندانند که دارنده ی نام « آقابزرگ علوی»، اصلآ صاحب لبنيات فروشی سر کوچه خاله شان بوده و يا لحاف دوز دوران دختری مادر بزرگشان.
اين تازه در حالی است که او به جز دو کتاب مثلآ سياسی که به مفت سگ هم نمی ارزد، چند رمان خوب هم از خود بجای نهاده. ليکن در اين روزگار ملا گزيدگی و فقر و بيداد ـ که اصلآ ميوه ی زهرآگين همان انديشه های ويرانگر افرادی از مرحله پرت چون خود او است، چه کسی را اصلآ زمان و حوصله ای برای رمان خواندن!
حاصل اينکه، ما ايرانيان قلم به دست که بالای نيم قرن زندگی کرده ايم، حال ناسلامتی نقش مادران و پدران نسل های آينده ی ايران را داريم. از اينروی هم، مسئوليتی بس بزرگ و خطير بر گردنمان است. بويژه در اين سياه ترين روزگار ميهن و تيره ترين روز های زندگی هم ميهنان هستی از دست داده و اسيرمان.
بگونه ای که ما اصلآ حق نداريم که سرنوشت اين نسل و نسلهای آينده و تاريخ و هست و نيست ايران را در سايه ی اميال شخصی و ايده آل های چند سال باقی مانده از عمر خودمان قرار دهيم. تحريف تاريخ خيانت است. ما بايد راستی ها را بگوييم و بنويسيم، ولو اينکه تمامآ به ضرر خودمان باشد. چه که اگر خود هم ننويسيم، اين راستی ها آشکار خواهد شد. در اين مورد ترديد نبايد داشت.
نگارنده شک ندارم که نسل های آينده ی ايران، هر آنچه که ما کرديم، ای بسا که حتا واژه واژه ی هر جمله ای که نوشته ايم و می نويسيم را، در فردا های ايران به زير ذره بين خواهند کشيد و در مورد کار ها و انديشه ها و آرا و عقايد ما و کيستی خودمان به داوری خواهند نشست.
بويژه در اين مورد که چه کسانی از ميان ما در اين روزگار تيره و تار تاريخ ايران، براستی دلشوره ی ميهن و سرنوشت مردم خود را داشته اند و تا کجا حاضر بودند که برای ماندگاری ايران و بهزيستی نسل های آينده ی اين مرز و بوم، از خود، شکيبايی و گذشت و از همه مهم تر،« مسئوليت پذيری» نشان دهند و راستگو و راستکردار باشند.
پس، نقش خود را دريابيم و حواسمان باشد که مسئوليّت تاريخی ما «به سرازيری عمر افتادگان»، آنچنان بزرگ و حساس است، که عدم درک و پذيرش آن، بدون ترديد، نه تنها نام خودمان، بلکه فرزندان و نوادگان و نتيجه ها و نبيره ها و خلاصه هر آنکس که نسب از ما خواهد داشت را آماج نفرت و لعنت نسل پس از نسل هم ميهنانمان خواهد ساخت.
سخن پايانی اين بخش اينکه حکايت پادشاه فقيد با دشمنان بی شرافت اش، درست حکايت« قديس و ابليس است». من هرگز ننوشته و نمی نويسم که محمد رضا شاه پهلوی يک قديس بود، چون بدون شک او نيز چون هر انسان دگری لغزش هايی داشته که می توان آنها را نقد کرد. ليکن نقد کجا و بی شرافتی و بی وجدانی کجا!
آخر چگونه می شود که در داوری در مورد «ايران شيدا» ی بزرگی چون او که سی هفت سال تمام به ما خدمت کرد، تمامی کوشش ها و دستاورد های بی همتای آن مرد نازنين در غربت مدفون را ناديده انگاشت و او را يکسره بد و ضد مردم و عامل بيگانه و ديکتاتور... ناميد! جز اين است که آدمی بايد يک ابليس پست و بی وجدان و شرف باشد که حتا تمامی آن پاکی ها و زيبايی ها و معصوميت های دوران او را هم پلشت و نازيبا و گناه آلود ببيند؟
آنهم سی و هفت سالی که به اعتراف حتا تمامی دشمنان خارجی ايران و شخص خود وی هم، يکی از درخشان ترين و پر افتخار ترين و غرور انگيز ترين دوران سراسر تاريخ ايرانيان بوده است. از اينروی، اگر پادشاه فقيد در برابر انسانهای با شرف و وجدان و دادگر، مقدس نباشد، ليکن بدون ترديد در برابر دشمنان بی وجدان و اهرمن خوی خود، يک قديس بی چون و چرا است.
آن پادشاه بيچاره آخر چگونه ديکتاتور و سانسورچی و آزادی کشی بوده است که همه ی شما بی وجدان ها، نه تنها در دوران او تمامی آثار«ويرانگر» خود را منتشر می ساختيد، نه تنها اسم و رسم و احترامی در اجتماع داشتيد، نه تنها دارای بهترين امکانات زندگی و رفاه بوديد، نه تنها حتا سفر های خارجی خود را هم داشتيد، نه تنها خوشگذرانی های شبانه ی خود را داشتيد، ... که نود درصد تان هم شغل های بسيار حساس و خوب دولتی داشتيد، و حتا و حتا و حتا، بار زيبا و پر از شمع «هتل مرمر» و «کافه نادری» را برای مشروب ارزان کوفت کردن و توطئه چيدن بر عليه خود او!
سوگند به راستی که من وقتی به داوری تاريخ «ادبيات ايران» در مورد پاره ای از دشمنان بی معرفت و نمک بحرام آن پادشاه می انديشم، حتا به جای آنها از انسان بودن خود شرمنده می شوم. عناصر پسمانده، ضد ايرانی، نابينا از کينه، حسود و بی وجدانی چون احمد شاملو، علی شريعتی، علی اصغر حاج سيد جوادی، رضا براهنی، سياوش کسرايی، حسين نصر، مسعود بهنود و نوچه اش نوشابه اميری ...
و بويژه بهرام مشيری، اين مرد مثلآ فرهنگمدار«خود بی فرهنگ» که فقط کتابی هايی چند، بار اوست و کردارش هم همچنان طويله ای و چهارپاداری. ناانسانی ديوانه از کينه که اين«جنون نفرت و کين» و «ايدز وجدانی»، او را از شرف و انسانيت و اخلاق و حتا کم ترين دادگری هم ساقط کرده است...
شاهنشاه آريامهر، همان کوروش بزرگ ما بود
«ترقی، تمدن، فرهنگ و اخلاق هر جامعه، بستگی بوجود افراد معدودی دارد که نوک پیکان تمدّنند و باقی مردمان، همه مقلدّند. طاهره، از جمله نفوس نادر، زودرس و نمونه ای از تکامل و نماینده ی شکلهای نوظهور جامعه بود که زودتر از زمان خود پای بعرصه ی وجود نهاد... و بالاخره هم، جان عزيز خود در اين راه نثار کرد».
بريده ای از توضيحی بر رساله ی« تذکرةالوفا»ی عبدالبهاء، درباره «زرین تاج خانم» يا (طاهره قرةالعين)، نويسنده : (از ترس جان) نا معلوم!
------------------------------------------------------------
من بنام يک روشنگر ايرانی، ديرسالی است که بدين باور رسيده ام که پس از فروپاشی دولت ساسانی به دست اعراب باديه نشين، و غروب آفتاب درخشان فرهنگ و تمدن ايران، ميهن ما هرگز و در هيچ دوره ای از تاريخ خود، آن مجد و عظمت و شوکت و اعتبار و آبروی شايسته ی خود را نداشت که در عصر پهلوی داشت.
از اينروی هم، اکنون بی هيچ ترسی از اتهام شيفتگی و يا هر اتهام ديگری، برای ثبت در تاريخ «ادبيات سياسی» اين روزگار سياه، بی لکنت و آشکارا، نکات ديگری را بدان نوشته های پيشين خود می افزايم.
ترديد هم ندارم که تاريخ پس از مرگم، يعنی آنگاه که اين گرد و غبار تيره ی نفرت و حسادت در ايران فرو نشيند، بر آنچه که در مورد عصر پهلوی نوشته و می نويسم، مهر تآييد خواهد زد. مهری بر اين حقيقت تاريخی که اگر «ايران عصر پهلوی» پرفروغ تر از ايران عصر «هخامنشيان» و «اشکانيان» و «ساسانيان» نبود، بی گمان کم فروغ تر از هيچکدام از آن سه دوره ی شکوه و شوکت و اقتدار و اعتبار اين سرزمين هم نبود.
همچنان که تنها پس از گذشت سه دهه از سقوط سلسله ی پهلوی، با تمامی اين کين ورزی ها و دروغ پراکنی ها و تحريف های آشکار تاريخی ـ آنهم بدبختانه بوسيله ی کسانی که خود را ايرانی هم می خوانند نه دشمن آبروی اين سرزمين! ـ «عصر پهلوی»، هم اينک هم به اصلی ترين منبع کسب غرور ايرانيان بدل گشته. مخزن کسب غرور حتا دشمنان خود خاندان پهلوی. همچنين به محکم ترين سندی برای اثبات«به يغما رفتن شرف و حيثيّت و تمامی فرزانه گی های ايرانيان» بوسيله ی مشتی مسلمان بی فرهنگ در سی سال پيش.
خود آن دو پادشاه هم در همين زمان اندک، آنچنان پايگاه بلندی در ميان مردم يافته اند که گزافه نخواهد بود اگر بنويسم که، پهلوی ها امروز، قبله ی حاجات و «کليد داران» دل های شکسته ی تمامی ايرانيان پاکنهاد و ميهن پرست ما هستند، حتا جوانانی که سالها پس از عصر پهلوی از مادر زاده شده اند و وجودشان به پليدی ها و نفرت های کور نسلهای پيش از خود آلوده نيست.
نفرت دشمنان تاريخی ايران«آخونديسم»، و ناسپاسی مشتی حسود و مغرض ايرانی از نسل پيشين را که اگر ناديده انگاريم ـ که اين بينوايان کوردل مدتها است که در همان نفرت خود مدفون گشته اند و خود خبر ندارند ـ ، ايرانيان شريف و بينا آنچنان پهلوی ها را از ژرفای دل دوست داشته و می ستايند که هيچ شخصيت سياسی را يارای رقابت با آنان در ايرانخواهی و دادگری و مردم دوستی نيست، مگر کوروش و داريوش و خشايار شاه.
سالمندان به سبب زيستن در آن «شکوهمند ترين دوران تاريخ ايران پس از يورش تازی ها»، و جوانان هم با همان شاخت«فرهنگ آغوش مادری» يا تاريخ سينه به سينه. اينهمه هم در حالی بوده که همانگونه که آوردم، در تمامی اين سی سال، توپخانه نفرت و کين دشمنان ايران و آن دو پادشاه، حتا يکدم نيز از غرش باز نايستاده است.
فراچشم هم داشته باشيم که اصولآ سی سال در تقويم تاريخ، زمانی حتا به اندازه ی يک پلک زدن هم نيست. همچنان که يکی از بزرگترين پژوهشگران تاريخ ما، يعنی زنده ياد عباس اقبال آشتيانی هم در اين باره می نويسد که:«تازه، پس از پنجاه سال بعد از مرگ هر شخصيّت تاريخی است که بايد به سراغ او رفت». يعنی آنکاه که ديگر مخالفان و شيفتگان از دنيا رفته باشند، اسناد بيرون آمد باشد و دور داوری به پژوهشگرانی افتد که عقده و کين شخصی نداشته باشند.
نگارنده ناگزيرم اين باور خود را در اينجا هم بياورم که «هنوز اين شکسته استخوان گرم است و درد های پس از شکستگی در پيش!» يعنی ای دريغا که هنوز هم بسياری نفهميده اند که اصلآ چه بر سر ايران آورده اند. همانانی که از سر کين، آن نظام را به سقوط کشاندند و خيال کردند تا پادشاه را از ايران برانند، اين کشور يک روزه به سويس و فرانسه و آلمان مبدل خواهد شد. سی سال گذشت و ايران روز به روز بيشتر بسوی پرتگاه نيستی رفت، ايشان اما همچنان در همان خيال خام، و غافل از اين راستی، که ای بسا که ديگر اصلآ ايرانی بجای نماند.
گمان هم نمی رود که حتا محو شدن کامل ايران از نقشه ی جغرافيای جهان و نابودی تمامی ايرانيان هم، وجدان خفته ی ايشان را بيدار سازد و آنان را با شرف و دادگری آشتی دهد. چرا که هنوز هم گريبان پهلوی ها را رها نکرده اند. اگر سری به رسانه ها و وبت سايت های انقلابيون ديروز بزنيد، به نيکی در خواهيد يافت که هنوز هم هفتاد ـ هشتاد ـ در صد دشمنی ايشان با پهلوی ها است نه رژيم روضه خوان ها.
تو گويی اين بی وجدان ها، اهرمن بچه از مادرزاده شدند و به شکل همان اهرمن بچگان هم از دنيا خواهند رفت. اما کودکانی با ريش و مويی سپيد و پشتی خميده و دلی سياه چون شب يلدا. زيرا نشان دادند که جز فراگيری نفرت و لجاجت، هيچ استعداد دگری ندارند که ايران را هم با همان لجاجت و نفرت اهريمنی خود بر باد فنا دادند.
باری، پهلوی ها در زمره ی آن انسانهايی بودند که دستکم يک سده زود تر از زمان خود به دنيا آمدند، حکومتی هم که در ايران بنيان نهادند، يک سده برای ايران زود بود. به همين خاطر هم، هم خودشان قربانی جهل و پسماندگی هم ميهنان معاصر خود شدند، و هم اينکه حکومت«صد سال جلو تر از زمان» آنان به دست واپسماندگان و بی فرهنگان سقوط کرد. بويژه پهلوی دوم.
همچنان که ما در پهنه ی ادبيات و هنر هم کسانی را داشتيم که آنان نيز برای زمان خود خيلی زود بودند. بسان آخوند زاده که يکصد و بيست سال پيش از استقرار جمهوری اسلامی، دين اسلام و آزادی و ترقی را«دشمنان سازش ناپذير» خواند. کسروی تبريزی که هشتاد سال پيش از اين، استبداد اصلی «فاشيسم مذهبی» را شناخته و گفت:«ما يک حکومت به ملا ها بدهکاريم» و به جای چريک بازی به نقد اين آيين خرد ستيز و دشمن ايران مبادرت ورزيد.
ميرزا آقان خان کرمانی که حتا در روزگار پيش از مشروطيّت خواستار «پروتستانتيسم اسلامی» در ايران شد. صادق هدايت که او هم شصت ـ هفتاد سال پيش درد و دشمن اصلی را شناخت و اسلام را«ميکرب جامعه»ی ما دانست و سرانجام هم فروغ و فريدون فرخ زاد و بيژن مفيد و چند تنی ديگر.
به همين سبب هم مردمان جاهل همعصر ميرزا فتحعلی او را کافر خوانده و خونش را حلال دانستند. ميزا آقاخان را به فتوای آخوند ها سر بريدند. کسروی را لامذهب خواندند و شکمش را دريدند. هدايت را حتا باسواد های زمان خودش هم لاابالی و ضدا خدا خطاب کردند و با بی مهری و در تنگنا قرار دادن، به انتهار واداشتند. فروغ را فاحشه، فريدون را مفعول و بدکاره خوانده و سرانجام ذبح اسلامی کردند. بيژن مفيد هم که در ديار غربت، آنچنان غريبانه و بی کس ماند و در وضعيتی جان به جان آفرين تسليم کرد که، اصلآ همان به که در آن مورد هيچ گفته و نوشته نشود!
من اگر شاهنشاه آريا مهر را برای ايران زود می دانم، از اينرو است که او سياستمداری بود آنچنان آگاه و پيشرو و مدرن که حتا هنوز هم کسی به آگاهی و ميهن پرستی و ترقی خواهی و منش و بزرگی وی، دستکم در خاورميانه و آسيا چهره ننموده است، چه رسد به ايران و در ميان دشمنانش که از پسماندگی، يک دايناسور تاريخی فکری بنام خمينی را بر او ترجيح دادند.
شاهنشاه فقيد حتا در زمينه های شخصی هم از سياستمداران همعصر خود يک سر و گردن بلند تر بود. حتا از اکثر سياستمداران مشهور غرب. او آنچنان کردار و گفتار و وقار و متانتی داشت که احترام حتا بزرگترين رهبران نيرومند ترين کشور های جهان را هم نسبت به خود، ميهن، تاريخ و ملت خود بر می انگيخت.
شخصآ تنها چهره های بزرگ تاريخی را که در عمر خود ديده ام که می توانستند همسانی هايی با شاهنشاه آريامهر داشته باشند، هلموت اشميت، صدر اعظم واپسين سالهای پادشاهی خود وی بود، زنده ياد انورالسادات، صميمی ترين دوست خودش که تعصب و جهالت جان او را گرفت، خانم ايندرا گاندی، ديگر دوست خوب او که او نيز کشته ی جهل شد، زنده ياد اسحاق رابين نخست وزير اسرائيل يکی ديگر از بزرگترين قربانيان جهل و تعصب و تا اندازه ای هم واسلاو هاول، نويسنده و منتقد بزرگ کمونيسم و نخستين رئيس جمهور چک و اسلواکی بعد از فروپاشی کيان کمونيسم.
در ميان سياستمداران هم ميهن هم تنها زنده يادان دکتر غلامحسين صديقی، دکتر شاپور بختيار، دکتر عباسعلی خلعتبری و دکتر رضا عاملی تهرانی از نظر وقار و شخصيّت همسانی های اندکی با او داشتند. که اين سه تن آخری هم، همگی به دست اوباش اشغالگر ايران، ذبح اسلامی و تيرباران شدند، يعنی قربانی بی فرهنگی و جهالت و پسماندگی. زيرا که تازی پرستان و اهرمن خويان اشغالگر، وجود زيبا و غرور انگيز اين چهره های شاخص و ممتاز «ايران شاهنشاهی» را هم برازنده ی حکومت عهد غارنشينی خود در «ايران اسلامی» نمی دانستند.
آن شيوه ی سخن گفتن و استدلال آوردن های شاهنشاه به زبانهای فرانسوی و انگليسی، آن طرز نشست و برخاست، آن طرز لباس پوشيدن و حتا آن شيوه ی ايستادن و گام برداشتن در هنگام سان ديدن در سفر های رسمی، ويژگيهايی بود که به جرأت می توان گفت که در جهان پس از دهه ی شصت، هيچ سياستمداری از آنها يکجا برخوردار نبود. ضمن اينکه او به گواهی تمامی خلبانهای بزرگ ما، خلبانی بسيار بی باک و کارکشته هم بود. همچنين يک ورزشکار هميشه سر فرم که به ويژه در اسکی و شنا و اتومبيل رانی بسيار مهارت داشت.
پس اين که من او را آبرو و شرف و اعتبار ايران نام می دهم، تنها يک شعار تهی و از روی احساسات نيست. او براستی يک ايرانی ويژه بود و همه ی آبرو و بزرگی های ايران در جهان. وقتی هم که رفت، بطور طبيعی، تمامی آن فرزانگی ها هم از ايران رخت بر بست و رفت.
امروزه بسياری از ايرانيان، کوروش و داريوش را بزرگترين رهبران «پادشاهان» تاريخ ايران می خوانند. ليکن اين گروه توجه ندارد ـ يا اصلآ عمدآ نمی خواهند که توجه داشته باشند! ـ که شاهنشاه آريامهر، با توجه به زمان خود، از آن دو شخصيّت بزرگ تاريخی، هيچ چيز کم نداشت.
کما اينکه با مروری در چگونگی منش، گفتار و کردار و برنامه های سياسی و اجتماعی پادشاه فقيد، بسادگی می توان دريافت که اصلآ الگوی او در کشوردای و مردم دوستی کوروش بزرگ بود و هدف اصلی او هم، همان بازگرداندن اعتبار و اقتدار و شکوه روزگار کوروش به ايران.
«اين تازه ملی شدگان، کوروش را از آنروی رهبر می خوانند که مبادا تبليغی برای پادشاهی کرده باشند، يا نکند که با گفتن واژه ی پادشاه، لب هاشان تب خال زند و يا اصلآ يکباره زبانشان لال شود. اگر کوروش خود را شاه شاهان نخوانده بود، به شرافت سوگند که اينان می گفتند کوروش رئيس جمهور ايران بوده است. البته من يکی اين انتظار را دارم که روزی بگويند، جمله ای که در سيلندر کوروش هست و او خود را شاه شاهان خوانده، اشتباهی ترجمه شده و او رئيس جمهور رئيس جمهوران بوده نه شاه شاهان!»
شاهنشاه آريامهر زمانی از کوروش هخامنشی و منشور او، و داريوش شاه بزرگ و خشايار سخن گفت که بسياری از کوروش چی های امروزی، اصلآ نام کوروش را به سخره می گرفتند و از دولت هخامنشيان هم بعنوان«اولين امپرياليسم جهانی»! ياد کرده و خود شاهنشاه را هم واپسگرا می خواندند.
همين واژه ی «درود» که ما امروز آنرا جايگزين «سلام» متجاوزان و سربران اسلامی ساخته ايم، برای نخستين بار از دهان شاهنشاه و خطاب به کوروش بزرگ بيرون آمد، آنهم نزديک به پنجاه سال پيش از اين و حتا قبل از مراسم تاجگذاری در مصاحبه ای با رسانه ها. در سال چهل و شش هم که بر سر آرامگاه کوروش، به او درود فرستاد.
شما اگر تمامی ادبيات و مکاتبات جبهه ملی و ديگر مثلآ ملی چی ها را هم که زير و رو کنيد، حتا به يک نوشته، سند، نامه و اعلاميه هم بر نخواهيد خورد که در آن از کوروش و حقوق بشر او نامی به ميان آمده باشد. همچنين يک بار واژه ی «درود» در آنها آمده باشد.
هر چه هست، با«بسم الله» و «بسم الرب» و «بسمه تعالی» آغاز گشته، با پاراگراف هايی پر از«صلوات بر محمد و آل محمد» و «آيه» و «حديت» ادامه يافته و سرانجام هم با «من التوفيق» و يا «والسلام عليکم و برکاته» پايان داده شده است. نامه های بسيار ملی هم که اکثرا با سلام و صلوات دستينه شده!
اينان که امروز خود را مثلآ مليون می خوانند و به تازه گی هم کوروش پرست دوآتشه شده اند، تا همين چهار ـ پنج سال پيش اصلآ اعتنايی بدين امر نداشند که در اين کشور، جز هارون الرشيد عباسی و رضا و معصومه و امامزاده بی غيرت در قزوين، کوروش و داريوشی هم مدفون است. تنها در همين چهار پنج سال اخير است هم هست که ياد گرفته اند که در نوشته های خود گاهی از کوروش هم نام ببرند. البته تا چندی بعد نه اينان، بلکه تمامی ملا ها و بچه ملا ها و سيد ها هم داريوش چی و خشايارچی دو آتشه خواهند شد.
اينکه امروز چشم بسياری از انقلابيون ديروز هم به راستی ها گشوده شده و آنها هم اينک از تاريخ و تمدن ايران، از کوروش و داريوش و از سکولاريسم و حقوق يکسان زن و مرد... سخن می گويند، بسيار جای خوشحالی دارد. اما زمان ملی گرا بودن شاهنشاه کجا و حال پس از نابودی ايران به دست اسلام، ملی گرا گشتن کجا!
ايستادن در برابر ديو ارتجاع سياه و هزار تهمت و پرونده سازی و دشمنی را بجان خريدن و نهادينه کردن سکولاريسم و برابری حقوق زن و مرد کجا، و پس از انقلاب اسلامی کردن و نتايج خونبار آن را ديدن و ايران را بدين خاک سياه نشاندن و آنگاه سکولارچی شدن کجا!
فراموش نکنيد که ارزش تمامی پديده ها را بايد با پيمانه ها و ارزش های زمان خود آن پديده اندازه گيری و ارزشيابی کرد، ورنه تمامی تحليل ها و نتيجه گيری های ما اشتباه و بی ارزش خواهد بود. همچنان که نگاه ما به تاريخ و شخصيّت های تاريخی بايد يک نگاه ادواری، با نظم تاريخی و يا (Chornological) باشد. با چنين ديد علمی و منطقی به تاريخ است که می شود ديد که آن پادشاه نسبت به زمان خود، در هيچ زمينه ای کمتر از کوروش و داريوش نبوده است.
خدمات رفاهی اجتماعی«سوسياليستی» که شاهنشاه آريامهر به هم ميهنان خود عرضه می کرد، با آن امکانات ايران و در آن مقطع، حتا بهتر و بيشتر از آنی بود که ما در دوران هخامنشيان آنرا در کتابها خوانده ايم. سرويس های رايگان درمانی، آموزشی، رفاهی و سوبسيد های بزرگ برای هر چه ارزان تر رسيدن کالا های ضروری به دست مردم... در روزگار پهلوی دوم براستی در جهان بی مانند بود.
در هفتاد و اندی سال استيلای کمونيسم بر بيش از نيمی از جهان، هيچ کشور سوسياليستی نتوانست حتا يکدهم آن خدمات را هم به شهروندان خود عرضه کند. کشور های کمونيستی فقط شعار می دادند، اما او عمل می کرد. بی اينکه هيچ تبليخ و وراجی و سر و صدا هم براه اندازد که شايد هم همين نبود تبليغات، يکی از بزرگترين ضعف های آن سيستم بوده.
همينجا اين نکته را بياورم که اگر شاهنشاه فقيد فقط بگونه زبانی خود را يک کمونيست می خواند، کمی پرت و پلا گفته و چند ناسزايی به امريکا می داد، با آن خدمات بی نظير انسانی، به انسانيّت سوگند که امروز در نزد کمونيست ها، بويژه کمونيست های وطنی، مقامی صد ها بار بزرگتر از هگل و خود کارل مارکس پيدا می کرد. فراموش نکنيم که کمونيست های ما، حتا انورخوجه، يعنی آن روانپريش که آلبانی را به نابودی کامل کشيد را هم، تنها و تنها به دليل فحاشی به آمريکا، چون بت می پرستيدند.
کما اينکه چپ های ما امروز هوگو چاوز مسخره و رفيق احمدی نژاد و حتا خود آن مرد سفله و مسخره را هم تنها و تنها به دليل ليچار گويی به آمريکا، چگوارای خود می دانند. همچنان که اين انگلهای مارکسيست نام، تمام رهبران تروريست حماس و القاعده و طالبان و نئونازيسم و نئوفاشيسم و حزب الله و مقتدا صدر را هم تنها به دليل دشمنی کورشان با آمريکا و اسرائيل، چگوارا های خود می دانند و اين ويروس های سياسی جهان را با تمام وجود ستايش می کنند.
آنچه آوردم، تازه يک بعد از خدمات آن پادشاه بزرگ و پدر گران ارجش به ايران و ايرانی بود. در حاليکه پهلوی ها از چند بعد به ايران خدمت کردند. اما از آنجا که تاکنون تقريبآ همگان در نگاه به کارنامه ی آنان، تنها به سازندگيهای فيزيکی ايشان توجه داشته اند، کمتر کسی بوده که به خدمات آن دو پادشاه از ابعاد دگر هم نگاهی انداخته باشد. بويژه از بعد فرهنگی و روحی.
يعنی از همان بعدی که پهلوی ها را نه دو پادشاه، بلکه بعنوان دو مصلح بزرگ فرهنگی و اجتماعی هم می توان ديد. آنهم با سيمايی آنچنان درخشان، که ساختن دانشگاه و سد و ساختمان و جاده و حتا راه آهن سرتاسری و آوردن ذوب آهن به ايران هم از کوچکترين خدمات آنها به نظر می آيد.
به باور نگارنده بزرگترين خدمات پهلوی ها به ايران و ايرانی آن بود که آنها با نوسازی فرهنگ، شيوه ی زندگی، رفتار فردی و اجتماعی و حتا شيوه ی لباس پوشيدن ايرانيان، آنهم تنها در اندک زمانی بيش از پنجاه سال، چهره ی ايران پسمانده و بی فرنگ و فقير را آنچنان معجزآسا دگرگون ساختند که مردم ما به يکباره از نظر فرهنگ و مدنيّت، دستکم دو سده به جلو پرتاب شدند.
مهم تر از همه ی اينها هم، باز گرداندن يک «غرور» هزار و چهارصد سال «بر خاک ذلت افتاده و از هر مهاجمی تيپا خورده» و دو باره ايران و ايرانی تاريخی را در جايگاه شايسته ی خود در جهان نشاندن. اينها بوده بی همانند ترين خدمات پهلوی به ايرانی و تاريخ نوين او که با خطی زرين در سينه ی تاريخ اين مرز و بوم نگاشته خواهد شد نه سد و ساختمان سازی.
در حاليکه رشد فرهنگ و مدنيت مردم هر جامعه ای، اصلی ترين رسالت اهل قلم و روشنگران است. از اينروی هم، کاری در حوزه ی روشنفکری، نه حکومتی. حتا باز گرداندن آن غرور و آبرو خريدن در جهان هم از وظايف انديشه وران و فرهنگ سازان ما بود نه حکومت. همچنان که هم امروز هم اين به اصطلاح روشفکران و انديشه سازان مسئول تمامی اين فجايع و بی ناموسی ها هستند نه خامنه ای و احمدی نژاد. زيرا که در قاعده، هميشه حکومت ها و دولت ها مردم را بی غرور و ادعا و توسری خور می خواهند که بهتر بتوانند بر آنها حکومت کنند، بويژه در شرق ميانه که دو حکومت پيش و پس از سلسه ی پهلوی، خود بهترين گواه اين ادعا هستند.
روشنفکران عصر پهلوی ـ به جای بالا بردن سطح فرهنگ و بينش اجتماعی و مدنيّت مردم خود ـ اما به چه کار هايی پرداختند؟ فقط به شايعه سازی و تخريب، فقط به تحريک به آموزش چريک بازی در کشور های بيگانه و ترور و بانک زنی در داخل، فقط به تحريف تاريخ و جاسوسی برای بيگانگان، و فقط به کار چوب لای چرخ حکومت گذاردن و دشمنی با هر گونه سازندگی و نوسازی، آنهم از راه رزيلانه ترين تهمت بستن ها به پادشاه فقيد، يعنی نسبت دادن هر خدمت ملی و مردمی او، به«دستور اربابانش». بدين معنا که گويا ارباب های پادشاه به او دستور می دادند که در ايران سازندگی کند.
و لابد همان ارباب ها هم بودند که دستور داده بودند تا دلار هزار تومانی، مانند جنسی بنجل و خاک گرفته، يا چون خربزه هايی نيمه گنديده، حتا در پياده رو خيابانها هم به نرخ شش تومان وچند قران حراج گردد! اين نيز لابد دستور ارباب های شاه بود که هر ايرانی در بيرون از ميهن خود، به هر جا که می رود، بايد همانند پرنسس و پرنسی مورد استقبال قرار گيرد و مورد احترام باشد، و پاسپورتش نيز در تمامی جهان ازاسپانيول ها و دانمارکی ها و بلژيکی ها و هلندی ها و حتا پاسپورت شهروند بريتانيای کبير! هم خيلی معتبر تر باشد.
«وای که آدمی از بياد آوردن آنهمه دروغ و پستی و رذالت هم، به شرافت سوگند که می خواهد بنشيند و زار زار گريه کند! آنهم نه تنها به حال آن پادشاه که قربانی پيشرو بودن و ميهن پرستی خود و پسماندگی و بی فرهنگی دشمنانش شد، بلکه بيشتر به خاطر برباد رفتن تمام اميد ها و آرزو های شخص خود و هم ميهنانش، و نابودی همه چيز کشورش. از دست همان زشت ترين دروغها و غيرانسانی ترين تهمت ها که زمينه ای شدند برای سقوط ايران، شکستن کمر هر ايرانی و تبديل آن ملت بزرگ و سرمست از باده ی غرور عصر پهلوی، به توسری خور ترين و بی آبرو ترين و پست ترين و عقبمانده ترين ملت جهان، و اين است بزرگترين دستاورد دشمنان خيلی روشنفکر آن پادشاه بی مانند»
قرجام سخن اينکه، نوجوانی و جوانی من و نسل من، درست هم زمان شده بود با ببار نشستن چند دهه دروغ پراکنی و شايعه پردازی و تهمت های کثيف دشمنان ايران، بويژه تشکيلات کثيف و ضد ايرانی توده. آن اراذل جوی ساخته بودند که در آن، دشمنی با پادشاه اصلآ نخستين گام و بديهی ترين اصل برای ورود به جمع آدمهای «چيزفهم» و يا مثلآ «روشنفکر» آن زمان شده بود. در آن روزگار، هر کسی که می خواست کوچکترين گامی در راستای اجرای پروژه های بسيار پيشرو آن نظام بردارد، فورآ به خودفرختگی و ساواکی بودن متهم می شد.
می گفتند وليعهد کر و لال است، شاهدخت اشرف پهلوی وارد کننده ی هروئين است، شخص پادشاه هم که دزد و وطن فروش و خونخوار و عامل بيگانه و حتا يک «هم جنس باز». هر شعری که در آن فضای آکنده از فريب و رذالت روشنفکری! گفته می شد، در آن نيشی به پادشاه بود. اصلآ پادشاه در شعر تمامی شعرای نوپرداز و مثلآ روشنفکر آنزمان، نام « شب» را يافته بود.
هر مقاله نويسی هم بايد در هر نوشته ی خود، زهری هم به سامانه پادشاهی می پاشيده که به ديگران نشان دهد که خيلی«روشنفکر» است. ترانه سرايان مثلآ مترقی نيز برای به رخ کشيدن روشنفکری خود، تنها راهی که می شناختند راه دشمنی کور با پادشاه بود و نيش زدن به سامانه ی پادشاهی. بيشترين مردم ما هم شوربختانه آن دروغها و تهمت های بيشرمانه را باور می کردند. زيرا که آنان اين حسودان و جاسوسان و نادان ها را ناسلامتی نخبگان و پيش آهنگان فکری خود می پنداشتند.
ليکن امروز پس از گذشت سی سال از رفتن پادشاه از ميهن، آنهم با دلی شکسته و چشمانی گريان، مشاهده ی رخداد های اسفبار آن فاجعه ی تاريخی، چشم حتا کم آگاه ترين مردم ما را هم بر روی بسياری از راستی ها و دروغهای آن روزگار باز کرده است. به همين خاطر هم آن فرزند بی همتای ميهن، حال آنچنان بزرگی و احترامی در ميان مردم ما پيدا کرده که هرگونه بی احترامی به وی، تنها و تنها نفرت و انزجار ايشان را بر می انگيزد. از اين رو هم هست است که هر چه جلو تر می رويم، با افزوده شدن روز به روز بر محبوبيت شاهنشاه آريامهر، به همان نسبت هم دشمنان پست و دروعگوی وی بيشتر و ژرف تر منفور مردم ما می گردند.
اين نوشته را با اين جملات به پايان می رسانم که، شاهنشاه آريامهر از آن شخصيّت های استثنايی در تاريخ بود که شايد نظير او ديگر هرگز پيدا نشود، بويژه در ايران. اگر کسانی حتا تا پايان عمر من هم، اين ادعايم را نپذيرند اصلآ دچار شگفتی نخواهم شد. زيرا اهالی قلم در ايران، پسرو هستند نه پيشرو. يعنی اگر انديشمندان ديگر ملت ها تاريخ می سازند، مثلآ انديشمندان ما هميشه منتظر قضاوت تاريخ هستد. عمر بسيار کوتاهشان هم که در برابر «عمر و صبر بی پايان تاريخ»، هرگز قد نمی دهد که قضاوت تاريخ را ببينند و در جهل می میرند.
نگارنده اما از جنس دگری هستم. بدينسان که چون نگاهی غير مغرضانه و يا از سر شيفتگی به شخصيّت ها دارم، چون ناآگاهی ها و خطا هايم را به راحتی می پذيرم، پس به آنچه هم که می نويسم، با تمام وجود باور دارم. کوچکترين ترديدی هم ندارم که روزی پس از مرگم، پژوهشگران تاريخ ايران، بر آنچه که در مورد شاهنشاه آريامهر نوشتم و می نويسم، مهر تاييد خواهند زد.
بنگريد که تنها در همين ده سال آخر، چه اندازه بر بزرگی و فرزانگی شاهنشاه فقيد افزوده شده، و آنگاه بيانديشيد که پنجاه سال بعد، او به چه جايگاهی صعود خواهد کرد. در ضمن به اين نيز بيانديشيد که آن قلم بدستان رجاله ای که هنوز هم پس از نابودی ايران ـ پی آمد طبيعی راندن شاهنشاه از ميهن ـ، به آن انسان بزرگ بی احترامی می کنند، پنجاه سال بعد به چه درکاتی سقوط کرده و تا چه اندازه منفور نسلهای آتی خواهند بود! همين.امير سپهر
No comments:
Post a Comment