Tuesday, January 12, 2010

امرداد _ فرصتی برای بازاندیشی بر روی استوره های ذهنی 28


باز هم رسیدیم به 28 امرداد. روزی که بی هیچ شک و تردیدی نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران است. نقطه عطفی به بزرگی فتح تهران به دست مشروطه خواهان در سال 1285 که به پیروزی کامل مشروطه خواهان انجامید یا کودتای سوم اسفند 1299 که رضا شاه را برای مدت 20 سال در صحنه سیاسی ایران قرار داد و چهره کشور را کاملا دگرگون کرد. و البته انقلاب 22 بهمن 1357 که پایانی بود بر سامانه پیشین و آغازی بر سامانه نوین.

هیچ جریانی در 56 سال گذشته نتوانسته 28 امرداد را نادیده بگیرد. و جالب آنکه تقریبا همه جریانات و شخصیتها یا آنرا رویدادی تاریک و سیاه دانستند و یا روشن و سپید.

چون خودم نوشتار نوینی در این زمینه نداشتم، دست به دامان نوشتارهای دیگران شدم و در این میان به این نتیجه رسیدم که نقل قول از هر شخصیتی که وابستگی حزبی و سیاسی داشته باشد، نتیجه لازم را به همراه نخواهد داشت. آوردن نوشتار و گفتار فردی که نامش ما را به یاد حاکمیت پهلوی بیاندازد و یا پیشینه ای در نهضت و جبهه ملی و شاخه های آن داشته باشد، بی فایده خواهد بود. چراکه خوانندگان _به ویژه آنانکه پیش زمینه ذهنی درباره مصدق و پهلوی ها دارند_ آنرا جانبدارانه و متعصبانه خواهند یافت.

به گمان من باید یکبار برای همیشه فراموش کنیم که چه کسی چه میگوید و تنها گفتارها را روبروی هم قرار داده و ببینیم چه گفتاری مستند و چه گفتاری دروغ است؟ چه سخنی منطقی و چه سخنی ضد منطق است؟ چه نوشتاری منصفانه و چه نوشتاری بدون انصاف است؟ فارغ از اینکه گوینده یا نویسنده از چه پیشینه ای برخوردار است یا نیست. با اینحال چه بخواهیم و چه نخواهیم اکنون چنین نیست.

فاجعه آنجاست که نویسنده و پژوهشگری به نام "دکتر علی میرفطروس" که در 3 دهه فعالیت پژوهشی اش به مقولات دیگر فرهنگی و ادبی و تاریخی پرداخته و از خوشنامی برخوردار است، در آخرین کارش به جریانات ملی شدن نفت و 28 امرداد و مصدق میپردازد. او همه تلاشش را میکند تا بدون پیشفرض ذهنی و حب و بغض به قلب ماجرا نفوذ کند. با شک دکارتی، تک تک گفتارها و نوشتارها را از نو بازبینی میکند. همه اسناد ایرانی و خارجی و همه پژوهشها و کتابها را میخواند و تک تک جملات خبری و گزارشی کتابش را با رفرنس ارائه میدهد و از همه اینها مهمتر با احترام به سراغ شخصیتهای ایرانی میرود، باز هم به انواع و اقسام اتهامهای پوچ متهم میشود. آنهم از دو سو!!. شخصیت ها و جریانات نامور به "مصدق پرست" به جهت اینکه دستکم در 30 سال گذشته خود را عادت داده اند که 28 امرداد را کودتایی بر آمده از حرکت انگشتان دست کیم روزولت (مامور سیا در ایران) دانسته و مصدق را یگانه شخصیت سیاسی معاصر ایرانیان که همیشه محبوب و به شکل غیرقانونی سرنگون شده بدانند، با خواندن این کتاب استوره شکن ناگهان دکتر میرفطروس را وابسته به خاندان پهلوی و مزدور یافتند!!!. غافل از آنکه اتفاقا یگانه فعالیت سیاسی که در کارنامه دکتر میرفطروس یافت میشود، فعالیت چپ گرایانه بر ضد حاکمیت پهلوی بوده است. و از آن سو، شخصیت ها و جریانات نامور به "پهلوی پرست" که به توهین و دشنام دادن به مصدق و نهضت ملی و زدن انواع اتهامات به آنان خو گرفته اند نیز میرفطروس را به جهت صادق و پاک دانستن مصدق و نهضت ملی و همواره با احترام یاد کردن از آنان محکوم کرده و او را به مصلحت اندیشی به جای راستگویی متهم میکنند.

این یعنی ما نمیخواهیم عینک سیاه و سفید را برداریم. عادت کرده ایم که شخصیتها را کاملا روشن یا کاملا تاریک بشناسیم. و نتیجه این نگرش به تاریخ نیز همین است که میبینید.

بهتر دیدم تا از نوشتار کسانی بهره برم که اگر نقدهایشان بر یک جریان سرشناس است، نقدهایشان از جریان دیگر نیز شهره باشد. تا خواننده یکبار و فقط یکبار هم که شده بدون پیشفرض ذهنی نوشتار نویسنده را بخواند و بر روی آن اندیشه کند تا به نتیجه ای نوین دست یابد.

دکتر مصدق و نهضت ملی که مدت 28 ماه _فروردین 30 تا امرداد 32_ حاکمیت کشور را در اختیار داشت را از دو جهت باید دوباره سنجید. نخست ملی گرایی یا همان ناسیونالیسم و دیگر دموکراسی و لیبرالیسم.

دکتر اسماعیل نوری علا_نویسنده پرسابقه ایرانی_ که به همراه همسرش شکوه میرزادگی پیش و پس از انقلاب به انتقاد از حاکمیت پهلوی پرداخته و همچنان میپردازد در مقاله ای با نام "ناسیونالیسم افراطی چه صیغه ای است" به موضوعی پرداخت که به گمان من بی ارتباط با مصدق و نهضت ملی و شناخت بهتر آن نیست.

(بهره گیری ام از واژه نهضت ملی به جای جبهه ملی به جهت آن است که جبهه ملی که از سال 28 آغاز به کار کرده، چندین بار پوست انداخته و تغییراتی بنیادین کرده است. و پس از انقلاب اساسا دچار بحران هویت شده است. به گونه ای که نمیتوان گفت به راستی جبهه ملی کجاست و چه کسی عهده دارش است؟. ولی به کارگیری نهضت ملی همگان را به یاد جبهه ملی در روزگار نخستین اش می اندازد که در عرصه سیاسی یکه تاز بود. هدف من بیشتر شناخت جبهه ملی در آن روزگار بود و نه جبهه ملی طرد شده از سیاست پس از 32 و جبهه ملی بی هویت پس از انقلاب)

نوشتار دکتر نوری علا :

اخيراً، در حين مطالعه سخنرانی های انجام شده در «کنگره جبهه ملی ايران ـ شاخهء اروپا»، به سخنرانی بسيار جالب و معقولی برخوردم که بوسيله آقای مهندس حسن شريعتمداری، شخصيت خوشنام نهضت ملی، و اکنون اتحاد جمهوری خواهان ايران، انجام شده بود و عنوانی نزديک به «ضرورت اعتدال و واقع گرايی درگفتمان ملی» داشت. در اين سخنرانی، آقای شريعتمداری، در عين دعوت خوشفکرانه ای از نسل جوان پيرو آرمان های نهضت ملی ايران به «اعتدال و واقع گرائی» در همه امور، اشاره ای هم به «ملی گرائی» ناظر بر ايران پيش از اسلام و خطر «افراطی شدن» آن داشتند که متأسفانه در اين مورد هيچگونه نمونه ای را ارائه نکرده بودند تا معلوم شود که عملاً به چگونه خطری اشاره می کنند ايشان، در يک بخش از سخنرانی خود گفته اند:
"در دوران مصدق دو نوع ملی گرايی افراطی و معتدل بموازات هم در جامعه ايران وجود داشت. ملی گرايی افراطی که عمدتاً به ايدئولوژی ناسيوناليستی تکيه داشت از دوران رضا شاه سر بر آورده بود و تحت تاثير ناسيونال سوسياليسم هيتلری و ناسيوناليسم اروپايی و در تقليد از آنها داد سخن از برتری نژاد آريايی می داد... افتخار به نژاد آريايی، ستايش مبالغه آميز ايران باستان، نفرت از اعراب و سياست يکسان سازی نژادی و قومی و زبانی اساس سياستی بود که بقايای آن در دوران محمد رضا شاه پهلوی نيز ادامه داشت و دستاويز برقراری جشن های ۲۵۰۰ ساله و تاجگزاری و لقب آريا مهری بود. مصدق و جبهه ملی هرگز در دام اين افراط در نغلطيدند. ملی گرايی آنان در افتخار به گذشتگان و خاک و تبار نبود. آنان مردم ايران را دوست داشتند و برای بهروزی مردم زمان خود فعاليت می کردند؛ برای آنان حقوق والايی قايل بودند که فقط با مبارزه با استعمار خارجی و استبداد داخلی ميسر بود؛ همان استبدادی که خود را مظهر ناسيوناليسم ايرانی می دانست... درسی که می توان از اين سنت بجا گرفت اينست که در زمان حاضر نيز نبايد بهيچ وجه تحت تاثير رفتار بشدت ضد منافع ملی حاکمان فعلی ايران و گفتمان ضد ملی آنان دچار عکس العمل شده و بوادی افراط در ملی گرايی در غلطيد. مشی اعتدالی جبهه ملی در اين زمينهء مهم همچنان بايد حفظ شده و ادامه يابد."

بر اساس اين معيارهای تشخيص و تفکيک، می توان ديد که گرايش نوين جوانان ما به ايران باستان و بخصوص به شخصيت کورش هخامنشی، به هيچ روی ماهيتی «ايدئولوژيک» يا «مذهبی» ندارد، چرا که در تعيين نقش مرکزی کورش در اين ملی گرائی اساساً به «شاه بودن» او اهميتی داده نمی شود و، لذا، اين روند بر پيدايش انديشه ايدئولوژيک سلطنت طلبی و شاه اللهی راه نمی گشايد. ستايش امروز جوانان ايران از کورش هخامنشی ريشه در آن دارد که او پدر و نخستين بازگويندهء انديشه سکولاريسم و حقوق بشر در سراسر جهان است و نه صرفاً يکی از شاهان عهد باستان. در نتيجه، ستايش و پيروی از انديشه های او نه تنها به فاشيسم نمی انجامد بلکه بصورتی منطقی و طبيعی راه را بر ظهور آنچه که «ناسيوناليسم نوع هيتلری» خوانده می شود می بندد.
حال، اگر از منظر اين احتجاجات نظری، به سراغ سخنان آقای مهندس شريعتمداری برويم، می توانيم نکات گوناگونی را پيرامون آن مطرح کنيم. مثلاً می توانيم توقع داشته باشيم که آقای شريعتمداری بصورت مشخص نشان دهند که :

- سياست فرهنگی دکتر محمد مصدق در مورد ايران پيش از اسلام چه بوده است؟

- دکتر مصدق کی و در کجا از اين پيشينه شگرف که تمدن ايرانيان را برای حداقل ۱۵۰۰ سال پيش از ظهور اسلام ممکن کرده بود به «صورتی معتدل» که سهل است حتی بصورتی گذرا سخن گفته اند تا ما نيز بتوانيم موضع ايشان را در مورد هويت ملی ايرانيان با صفت «اعتدالی» مشخص کنيم؟

- و آيا نه اين است که صفت مناسب تر برای موضع اتخاذ شده بوسيله دکتر مصدق صفت «تفريطی» بايد باشد؛ چرا که از يکسو بی اعتنائی دکتر مصدق به ايران پيش از اسلام را بهتر توضيح می دهد و از سوی ديگر، تا پيش از جا افتادن حکومت دينی در ايران، اين بی اعتنائی را بصورت وجه غالب سياست فرهنگی نهضت ملی ايران به نمايش می گذارد؟
-
همچنين، در ارتباط با «ناسيوناليسم افراطی عهد رضا شاه»، می توان پرسيد که اين پديده از چه آبشخوری سرچشمه گرفته است؟
-
آيا ناسيوناليسم پرورده شده در نيم قرن پيش از جنگ دوم جهانی در ايران را باید دست پرورده رضا شاه و حاصل سياست های فرهنگی و اجتماعی او دانست و یا برعکس؟
-
آيا، مثلاً، ميرزا ملکم خان و ميرزا آقاخان کرمانی به تأثير از سياست های فرهنگی رضاشاهی بود که، بقول ميرزاده عشقی، در خرابه های کهن بدنبال مام وطن می گشتند و بر از دست رفتن آن گذشته های پر افتخار افسوس می خوردند؟
-
آيا صادق هدايت _اين چپگرای ضد سلطنت_ تحت تأثير رضاشاه دست به کنجکاوی در متون بازمانده از «ايران باستان» زده بود؟
-
آيا پورداود بزرگ، بينائی خود را برای خواندن متون کهن ايران باستان به سفارش رضاشاه از دست می داد؟
-
و اگر پاسخ های به اين پرسش ها منفی باشند و پذيرفته شود که پيش از رضاشاه نيز يک جريان قوی ملی گرائی مبتنی بر توجه به ايران باستان در کشورمان وجود داشته است آنگاه نبايد بتوانيم حساب اين نوع ناسيوناليسم را با آنچه در عهد پهلوی ها به نام «ناسيوناليسم» معرفی شد جدا کنيم؛
-
و اگر ضرورت اين جداسازی را پذيرفتيم آنگاه آيا نبايد بتوانيم توضيح دهيم که "ملی گرائی باستان بنياد" پيش از رضاشاه با کدام صفت قابل توصيف است : اعتدالی يا افراطی؟

اتفاقاً مشکل دکتر مصدق و نهضت ملی، و اصولاً همه روشنفکران بيرون آمده از عصر رضاشاهی، اين بود که، بجای بازگشت انديشمندانه به جريان ملی گرائی عهد مشروطيت، آن را با ايدئولوژی شاه پرستانه يکی گرفتند و بخاطر قهر با اين يکی، به آن ديگری نيز پشت کردند، «هويت ملی ايرانيان» را از تاريخ ماقبل اسلامش تهی ساختند، آن را با هويت «ملت مسلمان ايران» يکی دانستند و بدين ترتيب، ناخواسته زمينه را برای بروز انقلاب اسلامی هموار ساختند.

توجه کنيم که راحت ترين کار برای جلوگيری از نضج ديگرباره ايدئولوژی شاه پرستی، بعنوان تنها ميراث انحصاری ايران باستان، چشم پوشی کردن کامل از آن گذشته و ميراث های ارزشمند آن است!. اما در اين صورت آنچه برای ما باقی می ماند، از يکسو، درست همينی است که امروز می کوشند آن را بجای هويت ملی ما جا بياندازد! و از سوی ديگر همانی است که آقای مهندس شريعتمداری از آن بصورت فرمول پرهيز از افتخار به گذشتگان و خاک و تبار و تقليل مفهوم «ملی گرائی» به «مبارزه با استعمار خارجی و استبداد داخلی» ياد می کنند؛ و من در مقاله هفته پيش خويش به اين «تقليل» اشاره کردم و گفتم که مليت بر چهار ستون استقلال و حاکميت و تاريخ و فرهنگ استوار است و بی اعتنائی به تاريخ و فرهنگ، مليت را پديده ای ناقص و ملی گرائی را امری بی محتوا می سازد. (1)

اما، بنظر من، ريشه هراس سنت گرايانه برخی از اعضا صادق نهضت ملی از «گرايش جوانان امروز به ايران باستان» تنها به سياست های فرهنگی رضاشاهی و محمدرضا شاهی بر نمی گردد و دقيقاً از نفوذ طبيعی سبقه و سليقه مذهبی – اسلامی آنان {نهضت ملی} نيز مايه می گيرد. و ما اين نکته را خوب می دانيم که اساساً جبهه ملی _بخصوص در مراحل تکوينی خود_ در دست همينگونه از مبارزان مذهبی ضد استعمار شکل گرفته است؛ يعنی کسانی که مذهبشان مشروعيت خويش را در نفی گذشته پيش از اسلام ايران جستجو می کند.

- چرا توجه نمی شود که «ملت ايران» امروز بيش از هر روز ديگری نيازمند توسع تعريف از «هويت ملی» خويش است و اين توسع حاصلی نمی تواند داشته باشد جز رسيدن به يک «هويت ملی غير مذهبی و غير ايدئولوژيک ايرانی» که مستقيماً در ريشه های سکولاريستی ملی گرائی کنونی جا دارد و در هيچ کجايش ربطی به «ناسيوناليسم افراطی هيتلری» پيدا نمی کند و نمی تواند پيدا کند؟
و درست در چنين مقامی است که اکنون از زبان های مختلف جوانان ايران سخن از معادلات تازه ای می شنويم: در اصفهان از قرابت کورش با مولوی بلخی سخن می گويند؛ در شيراز صدای حافظ از گلوی جوانانی آينده نگر تکرار می شود که او را در کلام خودش «حافظ مهر آئين» می خوانند، در توس آرامگاه فردوسی در جذب مسافران نوروزی پيشی می گيرد، و مردم در رشحات قلم شيخ اشراق نوزائی فرهنگ پيش از اسلام خود را، نه برای مرده پرستی و گذشته خواهی، که برای آينده سازی، به تماشا نشسته اند و هيچ از اين خطر که «بازگشت سکولار» شان به ايران باستان چيزی شبيه «بازگشت ايدئولوژيک» آل احمد و دکتر شريعتی به نکبت گذشته از آب درآيد، هراسی بدل راه نمی دهند و آن را ناممکن می بينند.

دکتر غنی نژاد را سمبل اقتصاد لیبرال ایرانی و مهمترین تئوریسین اقتصادی راستگرا و مهمترین سوسیالیست ستیز کنونی میدانند. دکتر غنی نژاد نیز همچو دکتر نوری علا هیچ نسبتی به حاکمیت پهلوی نداشته و کاملا منتقد آن است. او اساسا مصدق و رضا شاه و محمد رضا شاه را همسان دانسته و چندان تمایزی میانشان نمیبیند که با توجه به دیدگاه لیبرال _و نه ناسیونالیستی او_ منطقی است. او مشکلات ایران در ربع قرن پیش از انقلاب را تا اندازه زیادی تقصیر مصدق و یارانش میداند. آوردن گفتار او لزوما به معنای پذیرش کامل آن نیست. فقط از این جهت سودمند است که دیدگاه کسی که در لیبرال بودنش تردیدی نیست را درباره مصدق و نهضت ملی و یگانه کار مفیدشان یعنی یعنی ملی کردن نفت بدانیم و به بازاندیشی در آنچه استوره ذهنی مان شده بپردازیم.

دکتر غنی نژاد درباره سیاست های مصدق _که به اشتباه او را قهرمان لیبرالیسم ایران میخوانند_ در مصاحبه ای با دنیای اقتصاد به نام "ملی کردن صنعت نفت، بزرگترین توهم تاریخ معاصر ما" میگوید :

سوال اینست که اصولاً تکلیف ما با مساله ی منابع طبیعی در یک کشور چیست؟ بر پایه ی اقتصاد بازار آزاد تعریف منابع طبیعی چیست و چه ارتباطی با مالکیت خصوصی دارد و همچنین آیا تقسیم منابع طبیعی در آن جایگاهی دارد یا نه؟

بر پایه ی نظام بازار آزاد یا همان لیبرالی که ما از آن صحبت می کنیم، منابع طبیعی اصولا وجود ندارند. منابع همه انسانی اند و منبع طبیعی اساسا بی معنی است. این بیشتر ناشی از اسطوره ایست که برخی از اقتصاددانان ساخته اند و خود نمی دانند که مفهومی توخالی است. برای آنکه ملموس تر بگویم، مساله ی خیلی بارز آن همین نفت است. به نفتی که در زیر زمین هاست می گوییم منابع طبیعی. اما فکر می کنید این نفت را ما چند سال است که داریم؟ از میلیون ها سال پیش این نفت زیر خاک ایران بوده. زمان هخامنشی ها نیز این نفت وجود داشته. چه زمانی این نفت تبدیل به ثروت شد؟ زمانی که تمدن صنعتی به وجود آمد. یعنی زمانی که استفاده برای آن پیدا شد. این انسان است که آن منبع طبیعی را به ثروت تبدیل می کند. وگرنه نفت که خود به خود ثروت نیست. انسان منبع طبیعی را تبدیل به چیزی می کند که برایش قابل استفاده باشد. این یعنی ثروت. پس منبع طبیعی اصلا معنی ای ندارد. اگر از نظر علمی به مساله نگاه کنیم ما اصلا کمبود منابع نداریم. چرا برق قطع می شود؟ مگر کمبود انرژی در عالم هست؟ این یک مساله ی اقتصادی است، یک مساله ی انسانی است. منابع به مقدار کافی وجود دارند اما این ما هستیم که آن را تبدیل به انرژی و ثروت می کنیم. ثروت خود به خود وجود ندارد. بلکه بالقوه وجود دارد. اما بحث ما بر سر بالقوه نیست. حالا اینهمه ما گفته ایم که نفت ما را غارت کردند و داد و بیداد می کنیم که ثروتمان را دزدیدنداما کدام ثروت؟ اگر این ثروت است پس چرا سه هزار سال از آن استفاده نمی کردیم؟ نفت وقتی تبدیل به ثروت شد که تحول صنعتی به وجود آمد. پس این چیزی که ما می گوییم ثروت طبیعی، در سایه ی تمدن صنعتی تبدیل به ثروت شد و ارزش پیدا کرد. آنوقت ما گفتیم دارند ما را غارت می کنند. اگر آنها نبودند که اصلا چیزی برای غارت کردن وجود نداشت. این نفت به چه درد ما می خورد؟ یا فرض کنید روزی تمدن صنعتی از بین برود و هیچ نیازی به نفت وجود نداشته باشد، آیت این نفت باز هم ثروت خواهد بود؟ پس منابع صبیعی و ثروت طبیعی اصولا بی معنی هستند.

سوال : ببینید سوال دیگری را باید در اینجا پرسید. اینکه چگونه از این منابع استفاده کنیم تا بیشترین مطلوبیت را حاصل کنیم. یعنی ببینیم آیا دست دولت باشد بهتر است تا بخش خصوصی؟

من معتقدم که شرایط عینی جامعه تعیین می کند که چه استفاده ای را باید از منابع برد و چگونه. اما ما همچنین می دانیم که وقتی مالکیت یا منابع در دست دولت باشد نتیجه بد خواهد بود و بر ضد منافع عمومی عمل می کند. دولت از نظر اقتصادی هیچ گاه نمی تواند به نفع عموم تصمیم گیری کند. اینجاست که می گوییم اگر در دست بخش خصوصی باشد بهتر است. یعنی زمین مال هر کسی که بود ذخایر زیر آن هم مال او باشد. مثل آمریکا. در آمریکا که اینگونه بوده آیا اتفاق بدی افتاده؟ چه اشکالی دارد؟ مردم آمریکا بسیار بیشتر منتفع شده اند از اینکه نفت خصوصی است و متعلق به دولت آمریکا نیست. مردم آمریکا ضرری از این ندیده اند. دلیلی ندارد که استفاده از این ذخایر را هم دولتی کنیم. یعنی آن چیزی که آقای مصدق در ملی کردن صنعت نفت انجام داد و همه به به و چه چه گفتند، هیچ توجیه و دلیلی نداشت و اساسا کار بدی بود. طبق قانون ذخایر زیرزمینی متعلق به حکومت مرکزی است. خیلی خب؛ ولی اینکه بگوییم دولت مرکزی باید آن را اکتشاف کند، پالایش کند و به فروش برساند و حتی توزیع کند، هیچ توجیهی ندارد. مگر دولت تاجر است؟ مگر دولت باید پالایشگاه داشته باشد؟ مگر دولت پالایشگر است؟ در کجای تعریف دولت چنین چیزی داریم؟ دولت می تواند آن منبع ثروت را که متعلق به مردم هست به وکالت از آنان اجاره بدهد. مثل همه ی معادن دیگر. و از آن بهره ی مالکانه بگیرد یا اجاره و مالیات دریافت کند و سودش را تقسیم کند. و هر کسی هم که کار را بهتر انجام داد به او اجاره بدهد. قبل از ملی شدن صنعت نفت اینگونه بود. بعد ناگهان گفتند انگلیس ها سر ما را کلاه گذاشتند و… می گفتند انگلیس ها نفت را ارزان از ما می خرند و در دنیا گران می فروشند. خب باید گفت شما بروید چانه بزنید تا بیشتر نصیبتان شود. اما راهش این نیست که ملی کنیم. یعنی دولتی اش کنیم. من این ایده را چند وقتی است که در مصاحبه ها مطرح کرده ام و بسیاری از روشنفکران نارحت می شوند. من که نمی گویم آن شرکت ها آدم های خوبی بودند یا کلاه برداری نمی کردند؛ هر کس که قراردادی می بندد سعی می کند تا نفع بیشتری نصیب خودش کند. خب شما هم باید عقلتان برسد تا نفع خودتان را بیشتر کنید. ولی اینکه بگویید من اصلا نمی خواهم با کسی معامله بکنم یا اینکه شما بروید من خودم نفت استخراج می کنم درست نیست. اصلا نفت به چه درد ما می خورد اگر آنها نخرند؟ الآن را نگاه نکنید. در آن موقع ششصد هزار بشکه از ایران استخراج می کردند و به نظرم کمتر از صد هزار تا در ایران مصرف می شد و مابقی صادر می شد. این صادرات به خاطر وجود تمدن صنعتی بود که به نفت نیاز داشت. شرکت نفت ایران و انگلیس آن را استخراج می کرد و به می فروخت. سهم بیشتری را خودش برمی داشت و سهمی از فروش و اجاره و بهره مالکانه را به ایران می داد. ما معترض بودیم که سهم ما کم است. برای این کار طبق عرف بازار آن زمان می توانستیم وارد مذاکره شویم سهم مان را بیشتر کنیم. و اگر شرکت قبول نمی کرد، شرکت دیگری را می آوردیم. شرکت نفت ایران و انگلیس در اینکه ذخائر نفتی متعلق به مردم ایران و دولت ایران بود شکی نداشت و هیچ وقت انکار نکرد. طبق قراردادش عمل می کرد. می توانستیم بگوییم این قرارداد که بیست سال بسته شده است منصفانه نبوده. یا مثلا مجلس و نمایندگان ملت تصویب کرده اند که قرارداد باید عوض شود. شرکت مجبور می شد تا آن را تغییر دهد. لازم نبود نفت را ملی و دولتی کنیم. حالا که نفت را ملی و دولتی کردیم چه اتفاقی افتاد؟ اولا که از ما خسارت گرفتند. و بعد مجبور شدیم دوباره همان ها را استخدام کنیم تا نفت را استخراج کنند. چون ما که نمی توانستیم نفت را استخراج کنیم. در داخل هم که بازار نداشتیم تا بفروشیم. الآن هم همین طور است. چهار میلیون بشکه که از نفت ایران استخراج می شود، یک و نیم میلیون بشکه اش به مصرف داخلی می رسد و مابقی صادر می شود. اگر نفت را از ما نخرند چه کارش باید بکنیم؟ چه استفاده ای برای ما دارد؟ پس ما باید با آنها به یک توافقی برسیم که منافع متقابل تامین بشود. اینکه بگوییم فقط ما معنا ندارد. تجارت دو طرف دارد. این مساله ی ساده ی اقتصادی را به بحثی سیاسی تبدیل کردند؛ زیرا آقای مصدق می خواست قهرمان باشد و شعار بدهد که من پوز استعمار را به خاک مالیدم و…. (2) نتیجه این بود که نفت ایران دولتی شد. و امروز بعد از پنجاه سال مانده ایم که با این نفت چه کار کنیم.

ملی کردن نفت یعنی همان دولتی کردن نفت. اما می گویند ملی کردن زیرا مردم نمی فهمند آن را. فکر می کنند قبلا ذخائر نفت مال انگلیس بود و بعد مال ایران شد. اصلا اینطور نیست. آن ذخائر همیشه مال ایران بود. مصدق صنعت را ملی کرد. مثلا یک بانک خصوصی را فرض کنید ما آن را ملی اعلام کنیم. یعنی پول سهام داران بانک را می دهیم یا مالکیت بانک را مصادره می کنیم و می گوییم شما از این به بعد مالک نیستید بلکه دولت است. این یعنی ملی کردن. ملی کردن ابتکاری بود که بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا به ویژه در انگلستان و فرانسه رایج شد. زیرا چپ ها سر کار آمدند و شروع کردند صنایع بزرگ مثل راه آهن، هواپیمایی و فولاد را ملی کردند. البته آنجا مصادره نمی کردند. بلکه به قیمت بازار پول صاحبان سهام را می دادند و اکثریت سهام را دولت می خرید و در نتیجه ملی می شد.

اما ما چه چیزی را در جریان نفت ملی کردیم؟ این خودش یک مفهوم متناقض است. ما اصلا چیزی نداشتیم که بخواهیم آن را ملی کنیم. آن سرمایه ها مال خارجی ها بود. ما نه صنعت داشتیم و نه پالایشگاه و نه تکنولوژی. ملی کردن صنعت نفت یک مفهوم توخالی بود. یعنی انگلیس ها را بیرون کردیم یا به عبارتی خلع ید کردیم. اما از چه چیزی آنها را خلع ید کردیم؟ از پالایشگاه خودشان. اگر پالایشگاهی که انگلستان ساخته را ملی کنید باید پول و جریمه اش را هم بدهید. که نهایتاً هم دادیم. اما چه ضرورتی داشت این کار را بکنیم؟ اینها همه هزینه های زائد است. اتفاقا آنجا بود که سر ما کلاه رفت. نه قبل از آن. اینکه بگوییم ما تا حالا به صنعت نفت مسلط نبودیم و با ملی کردن توسط مصدق مسلط شدیم دروغ بسیار بزرگی است. ما هیچ گاه به صنعت نفت مسلط نشدیم و نیستیم. الآن بعد از شصت سال نیز مسلط نیستیم. حوزه ی عملکرد خومان در صنعت نفت بسیار محدود است. همه ی انچه که مربوط به اکتشاف و استخراج است، و حتی سخت افزار ها و نرم افزار ها را از خارج می خریم. حالا فکر کنید قبل از شصت سال پیش چه وضعی داشتیم. ما چه چیزی را ملی کردیم حقیقتاً؟ اگر منظور از ملی کردن این است که ذخائر زیرزمنی را ملی کنیم که همیشه آنها ملی بودند. انگلستان هیچ وقت ادعایی بر آن نداشت. انگلستان تنها بر سر قراردادش ادعا داشت. قرارداد می توانست عوض شود. از نظر حقوقی ملی کردن چه معنایی داشت؟ اینکه هر فعالیتی که بر روی نفت ایران انجام شود، طرف قرارداد ایرانی اش باید دولت ایران باشد. و این چیز بسیار بدی بود. چه لزومی داشت که پخش دولتی باشد؟ جایگاه ها برای چه باید دولتی می شدند؟ کجای دنیا دولتی است؟ زمان شاه البته بعضی از جایگاه ها خصوصی بودند. اما تمام پالایشگاه ها و صنایع بالادستی دولتی باقی ماندند. کجای این ماجرا خوب است؟ چرا شصت سال به این افتخار می کنیم؟ ما اسطوره هایی ساختیم و هر کس با آن دکانی برای خودش ساخت. افسانه ساختند که نفت مان را غارت می کردند و ما جلویش را گرفتیم. به هیچ وجه اینگونه نبود.

سوال : برخی بر این باورند که مذاکره با طرف انگلیسی به نتیجه ای برای افزایش سهم ایران منجر نمی شد و به همین دلیل با اخراج انگلیسی ها و دعوت از آمریکایی ها درصدد زیاد کردن سهم ایران از درآمد شدند.

من می گویم اما حتی بیشتر از این هم می شد سهم ایران را زیاد کرد اما بدون اینکه دولتی شود. حتی به توافق هایی هم رسیده بودند. منتها مصدق به دلیل رو در بایستی ای که خودش را با ملت ایران انداخته بود دیگر نمی توانست برگردد.

اما مشکی اصلی به نظر من اینست که یک مساله ی اقتصادی را که کاملاً مربوط به داخل بود به یک دعوای سیاسی بین المللی تبدیل کردیم که تا امروز تاوانش را داریم می دهیم. به چه چیزی می خواستیم برسیم؟ به نظر من تماماً ناشی از توهمات ما بود. اصلا برای چه می خواستیم با انگلیس بجنگیم و پوزش را به خاک بمالیم؟ مصدق و طرفدارانش همه جا می گفتند که انگلیس ها در امور کشور دخالت می کنند و… خب تقصیر آنها بود یا ما؟ باید کاری می کردند تا آنها دخالت نکنند. مگر تا به کشورهایی که دستمان می رسد اعمال نفوذ نمی کنیم؟ آنها هم می کردند. آنها به دنبال منافع خودشان بودند. بله باید جلویش را می گرفتند. اما راهش این نبود که این کارها را بکنیم. اصلا ربطی به موضوع نفت نداشت. هیچ شکی در این نیست که انگلیس در سیاست داخلی ایران دخالت می کرد. اما آیا راهش این بود که نفت را دولتی کنیم؟ آیا پس از آن دخالتش از بین رفت؟ در واقعیت فرقی نکرد. دخالت آنها ناشی از ضعف داخلی ما بود. بحث من همین است. مساله ی نفت یک دعوای تجاری بود که به خاطر عدم اعتماد به نفس سیاستمداران و شاهان زمان به مساله ای سیاسی تبدیل شد. در حالیکه طرف مقابل مساله را اصلاً سیاسی نمی دیدند. سیاستمداران باید می دیدد که مثلاً ما فقط در نفت مسجد سلیمان و آبادان طرف قرارداد انگلیس بودیم. و نفت مناطق دیگر کشور را با مناقصه های بین المللی اکتشاف و استخراج می کردیم که همچنین باعث رقابت هم می شد. همانطور که در عربستان است. آنها منافعشان بیشتر تامین شد تا ما. می دانید ما بعد از پنجاه سال یکی از اولین کشورهایی هستیم که بیشترین تاخیر را در اکتشاف داریم. و این مساله باعث شده در زمین های ایران عملیات اکتشافی خیلی کم انجام شود. به خاطر اینکه نفت را دولتی کردیم. مثلا ما به هیچ وجه نمی دانیم زیر منطقه ی اصفهان یا سیستان و بلوچستان نفت و گاز هست یا نه. ما می توانستیم منافع کشورهای متعددی را در ایران درگیر کنیم آنوقت هیچ کدام نمی توانستند نفوذ کنند. نه اینکه ما برویم نفت را ملی کنیم و بعد خارجی ها همه با هم متحد بشوند و یک کنسرسیومی تشکیل بدهند که در آن همه ی کشورها مثل آمریکا و انگلیس و ایتالیا و هلند همه متحد بشوند و بیایند نفت ایران را اداره بکنند. بعد از ملی شدن نفت اوضاع اینگونه شد. آیا این خوب بود؟ همه را علیه خودمان متحد کردیم و در آخر هم همه چیز را به همان ها دادیم. و بعد هم افتخار کنیم به این کارمان. به به چه چه کنیم به کار مصدق. اینها همه توهمی بیش نبودند. اینکه شاه هم از این کار حمایت و تبلیغ می کرد به خاطر این بود که رژیم اش می خواست برای خودش توجیه دست و پا کند. می گفت این ما بودیم که نفت را ملی کردیم و دست اجنبی را از نفت ایران کوتاه کردیم. او واقعا هم طرفدار ملی شدن بود. متاسفانه عده ای هم این حرف ها را باور کردند. آنقدر این توهمات را تکرار کردیم که باورمان شد.

سوال : مصدق همان زمان طرح اقتصاد بدون نفت را مطرح می کند و طرفدارانش ادعا کردند که به رشد اقتصادی خوبی رسیدیم و صنایع داخلی شکل گرفتند و نوعی بورژوازی ملی به وجود آمد.

اینها همه اش افسانه است. اصلا اینطوری نبود. کتاب خواب آشفته ی نفت دکتر موحد را بخوانید. در آنجا مفصل توضیح داده که مصدق اصلا همچین کاری نمی خواست انجام بدهد. او همیشه به دنبال این بود که نفت را صادر کند. بعد وقتی که دید نمی تواند صادر کند گفت مردم با این شرایط باید بسازند. و به خاطر این دست به کارهای غیرقانونی زد. اسناد همه ی این مطالب موجود است. بدون اطلاع مجلس اسکناس چاپ کرد. باعث تورم شد. وضعیت اقتصادی مردم بسیار بدتر شد. فقر و بیکاری بسیار بیشتر شد. اینکه رشد اقتصادی پیدا کردیم و وضع مردم خوب شد همه افسانه است. مردم در شرایط بسیار بدی بودند. علت سقوط مصدق این بود که محبوبیت خود را از دست داد. اینکه می گویند توده هایی از مردم و شعبان بی مخ و اینها کودتا کردند همه افسانه است. همین مردم تهران بودند که به خیابان آمدند و گفتند ما از وضع خسته شده ایم. از وعده وعیدهای مصدق خسته شده بودند. وقتی کودتا شد شعبان بی مخ اصلا در زندان بود. در روز ۲۸ مرداد ساعت ۲ بعد از ظهر تازه رفتند او را از زندان آزاد کردند. یعنی کودتا شد و بعد او را آزاد کردند. خود آمریکایی ها ۲۵ مرداد نقشه ی کودتایشان بود. در ۲۸ مرداد که کودتا پیروز شد و شاه به آن لقب قیام ملی داد، خود آمریکایی ها در تعجب بودند که این اتفاق در برنامه ی شان نبود. آنها به فکر دیگری بودند. حتی نقشه ی کودتا به اسم آژاکس می شناسیم، اسم کاملش توده آژاکس بود. یعنی پاک سازی توده ای ها. اما ناگهان دیدند که مردم به خیابان ها ریخته اند و آقای زاهدی هم دل و جرات پیدا کرد و رادیو و برخی مراکز را گرفت و دولت سقوط کرد. برنامه ی کودتا ۲۵ مرداد بود. اما چه افسانه هایی که نساختند: مثلا گفتند دوران اقتصاد بدون نفت دوران رویایی و طلایی اقتصاد ایران بود و آمریکایی ها آمدند و آن را به هم زدند و… مثلا اینکه تا قبل از کودتا ایران صاحب دموکراسی بود و بعد با کودتا شاه دیکتاتوری اش را آغاز کرد و… . این حرف ها افسانه است. اما آنقدر این توهمات را تکرار کردیم که باورمان شد. و اگر هم بگویید که اینطور نبوده همه ناراحت می شوند و پرخاش می کنند و….

به نظر من هم ديکتاتوري زمان محمدرضاشاه متاثر از ايدئولوژي مصدقي بود و اپوزيسيون ما هم اين گونه بود. ممکن است شما بپرسيد پس دعواي اپوزيسيون و شاه بر سر چه بود؟ بر سر قدرت بود. من معتقدم بعد از کودتاي 28 مرداد ايدئولوژي حاکم بر ايران هم در اپوزيسيون و هم در قدرت سياسي حاکم يک چيز بود؛ همان «ناسيونال سوسياليسم». منتها رقابت در بين آنها بود و دعوا بين رقبا خيلي شديدتر و حادتر از کساني است که اختلاف عقيدتي دارند. منتها سوءتفاهمي بزرگ در اين بين به وجود آمد و آن اين بود که هر کسي با شاه مبارزه مي کند، آزاديخواه است. در حالي که مي توان به اندازه شاه ديکتاتور بود اما با او مبارزه کرد.

آيا در اين زمان اپوزيسيون ليبرالي وجود دارد؟

-
دموکراسي مساله کسي در آن دوران نبود. مصدق اصلا لیبرال و دموکرات نبود. این هم افسانه است. در کتاب خود مصدق بخوانید، کجا گفته لیبرال دموکرات بوده؟ او اصلا به دموکراسی اعتقاد نداشت. اصلا به حکومت قانون اعتقاد نداشت. او نوعی سیاستمدار مصلحت گرا بود. خودش انتخابات را برگزار کرد و گفت کاملا سالم و آزاد بود؛ اما وقتی نمایندگان باطرح هایش مخالفت کردند گفت آنها همه مزدور خارجی ها هستند. فرض کنید آنها حتی مزدور خارجی ها بودند. خب مردم آزادانه و به صورت دموکراتیک مزدوران را برای نمایندگی خود انتخاب کردند. اگر به قانون و دموکراسی اعتقاد داشت در این صورت مصدق باید می گذاشت و می رفت. هر وقت کسی به نفعش حرف می زد می گفت دموکراتیک است و اگر به ضررش حرف می زد می گفت مزدور اجنبی است. واقعا افسانه های عجیبی درباره ی مصدق ساخته اند. اینکه می گویند در زمان مصدق همه آزاد بودند و آزادی بیان بود و… اما اولین چماق کش ها متعلق به مصدق بودند. یکی از سر دسته های چماق کش های مصدق که مخالفین مصدق را می زد همین مرحوم فروهر بود. هیچ وقت هم این را پنهان نکردند و آشکارا می گفتند. آنها توده ای ها و طرفداران شاه را می زدند. همه چماق کش داشتند. هم توده ای ها هم مصدق ای ها هم طرفداران شاه. اما افسانه ساختند که مصدق لیبرال بود.

سوال : طرفداران مصدق می گفتند ما در دفاع از خود و به عنوان عکس العمل چماق کشی می کردیم.

دکتر غنی نژاد: بگذارید من عمیق تر از این برایتان بگویم. نهایت درجه ی چماق کشی کشتن و ترور است. وقتی که هژیر و رزم آرا را ترور کردند مصدقی ها و جبهه ملی جشن گرفتند. درست است که خودشان ترور نکردند اما استقبال کردند. اگر رزم آرا ترور نمی شد مصدق هیچ وقت نمی تواست بر سر کار بیاید.

سوال: حالا که بحث از جریان کودتا شد سوال مهمی داریم که می خواهیم نظر شما را درباره ی آن جویا شویم. فارغ از اینکه جریان ۲۸ مرداد کودتا بود یا نبود، بحث بر سر اخلاقی بودن یا همان موجه بودن کودتا است. طبق قانون اساسی مشروطه، شاه نگهبان و محافظ قانون اساسی است و باید جلوی تخطی از آن را بگیرد. مصدق نیز رسماً قانون اساسی را زیر پا گذاشته بود. می بینیم که شاه بر اساس مناسبات سیاسی و مذاکره نتوانست جلوی قانون شکنی های مصدق را بگیرد. در نتیجه آیا انجام کودتا برای رفع این قانون شکنی و محافظت از قانون اساسی توجیه قانونی ندارد ؟

بله اگر بخواهیم به صورت قانونی نگاه کنیم درست است. شما مقالات آقای محمود کاشانی پسر آیت الله کاشانی را اگر بخوانید او دقیقا همین حرف را می زند. او اسناد و مدارک روشنی ارائه می دهد و می گوید پدرش اگر از کودتا حمایت کرد به این خاطر بود که کودتا قانونی بود. (3) طبق قانون وقتی مجلس منحل شده باشد تنها مرجع قانونی برای دادن حکم نخست وزیری شخص شاه است. اما اگر مجلس برقرار باشد باید حکم شاه را بررسی کند. اگر نباشد حکم شاه طبق قانون لازم الاجراست. مصدق خود حقوق دان بود و به خوبی این مسائل می دانست. اما می گفت من طبق اراده ی مردم عمل می کنم نه قانون!. این حرف خود مصدق است. شاه وقتی حکم نخست وزیری را به فضل الله زاهدی داد کارش کاملاً قانونی بود. زیرا مصدق مجلس را منحل کرده بود و در نتیجه شاه تنها مرجع قانونی عزل و نصب نخست وزیر شد. مصدق خود مجلس را به تعطیلی کشاند.

سوال : یکی از موضوعاتی که در جریان ملی شدن صنعت نفت مطرح می شود اینست که با حرکت های انقلابی دست اجنبی را از ذخائر خود کوتاه کنیم که شروعی باشد تا متخصصین داخلی تکنولوژی آن را فرابگیرند. یعنی اینکه به مرور صنایع از دست خارجی ها خارج بشود تا به دست متخصصین داخلی سپرده شود و فرصتی باشد تا کار را یاد بگیرند آیا در دراز مدت به نفع اقتصاد کشور است یا نه؟

ببینید صورت مساله ای که شما طرح می کنید اشکال دارد. کسی که دنیا را به صورت خارجی و داخلی تقسیم بندی می کند، در واقع در ذهن خود خارج را به صورت یک بلوک در نظر می گیرد؛ مثل امپریالیسم که مارکسیست ها از آن دم می زدند. گویی این امپریالیسم یک شخص است که نفس می کشد تصمیم می گیرد حس می کند و می اندیشد. خب این امپریالیسم کجاست؟ آن خارجی که تصمیم می گیرد کجاست؟ این انسان ها هستند که تصمیم می گیرند. شرکت ها هستند که به کشور ما می آیند و طبیعتاً به فکر منفعت خودشان هستند. شما اگر کاری کنید که منفعت آنها به اینکه شما هم دانش آن صنعت را یاد بگیرید گره بخورد، یقین بدانید به شما یاد می دهد. و اگر کاری کنید که منفعتش در این باشد که به شما یاد ندهد معلوم است که یاد نمی دهد. تصور توطئه در واقع تصوری قبیله ای از جامعه ی انسانی است. به این تریبالیسم می گویند. یعنی تقسیم بندی دوست و دشمن. یعنی ما یک قبیله هستیم به اسم ایرانی و خارجی ها قبیله ی دیگری هستند که دشمن ما هستند. و هر گاه یکی از آنها به ایران بیاید تصور می کنیم که حتما توطئه ای در سر دارد و عزم می کنیم تا آن را خنثی کنیم. این تصور به کلی غلط است. آن خارجی که به ایران می آید برای منافع خودش می آید. ما باید کاری کنیم تا منافعمان با منافع او همسو شود. و اگر در تضاد قرار بگیرند او حتما منافع خود را در اولویت قرار می دهد. آیا آن مستشار خارجی که به ایران می آید برای خیرخواهی می آید؟ آمده تا نفعی به خود برساند. سیاستمداران تاریخ ما به علت اینکه تریبالیستی فکر می کردند می گفتند حتما منافع ما در تضاد با خارجی هاست. در نتیجه فکر می کردند که باید آنها را اخراج کنیم و خودمان همه چیز را درست کنیم. کدام کشور در دنیا اینگونه پیشرفت کرده است؟ کشورهای جهان سوم مگر چگونه پیشرفت کردند؟ دروازه ها را باز کردند، سرمایه های خارجی وارد کشورشان شد و منافع مشترکی را پیدا کردند. اگر هم همه چیز را یاد نگرفتند اما خیلی چیزها را فراگرفتند. می توان مسیر توسعه خیلی کم هزینه تر پیمود. خارجی ستیزی ما ناشی از این است که چون ما خودمان عقب مانده هستیم و از طرفی ملتی مغرور هستیم نمی خواهیم بپذیریم که تقصیر خودمان است. در نتیجه دنبال یک مقصر بیرون از خودمان می گردیم. ادعا می کنیم که امپریالیسم نمی گذارد ما پیشرفت کنیم. آخر چرا امپریالیسم نگذارد که ما پیشرفت کنیم؟ اگر پیشرفت ما به نفع آنها هم تمام شود چرا نگذارند ما پیشرفت کنیم؟ مگر بیمارند؟ اتفاقاً ما بیماریم. بیماری بدبینی و خودبزرگ بینی و اجنبی ستیزی. اساس سیاست ما بر خارجی ستیزی است. زیرا عقب مانده ایم و خیال می کنیم تقصیر آنهاست. چون فکر می کنیم ملتی بزرگ و باهوش و دانشمند و… هستیم در گذشته هم که امپراتوری بزرگی داشتیم پس اگر الآن سهم مان از پیشرفت و ثروت جهان ناچیز است تقصیر خارجی هاست.

به دلیل بزرگ شدن مقاله، نوشتار محمد قوچانی _نویسنده روزنامه های اصلاح طلب و سردبیر روزنامه توقیف شده شرق_ که او هم همچو دکتر غنی نژاد از یک بستر مدرنیستی و نه ناسیونالیستی به تاریخ نگاه میکند را نمی آورم. او تقریبا سخنان دیگر لیبرالها را تکرار و با اشاره به چند نکته به این نتیجه میرسد که مصدق هرگز نمیتواند سمبل و نماد جریان دموکراسی خواهی و لیبرالیسم و حتا قانونگرایی ایران باشد. او مینویسد، مصدق نه در 28 امرداد که در زمانی که قانون شکنی کرده و تفکیک قوا را از میان برداشت و پارلمان را در خیابان تعطیل کرد و با مهندسی آرا تلاش کرد قدرت را در دست بگیرد، سقوط کرد.

پاورقی :

(1) اشاره دکتر نوری علا به 4 ستون استقلال، حاکمیت، تاریخ و فرهنگ کاملا درست است ولی بهتر است آنها را به دو عنصر دولت ملی و فرهنگ ملی خلاصه کنیم. چراکه دولت ملی بدون استقلال و حاکمیت ملت بی معناست. و فرهنگ ملی نیز تاریخ و ادب و هنر و اندیشه و همه داشته های معنوی و میراث های گذشته و امروز را در خود دارد. به گمانم اشاره دکتر نوری علا به این 4 ستون یا بهتر بگوییم دو عنصر دقیق ترین اشاره به ناسیونالیسم است. آنانکه عناصر دیگری چون خاک و خون و نژاد را به میان میکشند ره به بیراهه برده اند. نکته دیگری که دکتر نوری علا بدان اشاره ای نه چندان کامل داشتند، این است که اساسا ناسیونالیسم یعنی ناسیونال سالاری و نه ناسیون سالاری. با نگاهی به این واژه در انگلیسی و فرانسوی خواهیم دید که سازندگان آن میتوانستند واژه ناسیونیسم یا نیشنیسم را بسازند که معنای ملت سالاری و ملت گرایی می یافت و از آن فقط حاکمیت ملت و استقلال و آزادی و رفاه برآورده میشد و بدین شکل گفته ها و کنشهای اعضای نهضت و جبهه ملی ایران که فقط استعمار و استبداد ستیزی بوده برابر با آن قلمداد میشد. ولی سازندگان این اصطلاح به عمد "ناسیونال" و نه "ناسیون" را با ایسم ترکیب کردند. که معنایی جز ملیت سالاری و ملی گرایی نمیدهد. و این ترکیب "ملت" و حاکمیت ملت و نتیجتا دولت ملی را هم شامل میشود ولی به آن _به قول دکتر نوری علا_ تقلیل داده نمیشود. بلکه فرهنگ ملی را نیز که بخشی مهم از "ملیت" است را در بر میگیرد. بر این اساس یک جریان ناسیونالیستی نمیتواند به استقلال و آزادی و رفاه ملت دلخوش کند. بلکه باید نیمی از توان خویش را مصروف فرهنگ ملی گرداند. چیزی که چه خوشمان بیاید و چه نیاید، جایش در مبارزات نهضت ملی به شکل آزار دهنده ای خالی است و به قول دکتر نوری علا به جریانات پس از انقلاب نیز ناخواسته انجامید.

(2) اشاره دکتر غنی نژاد درست است. افسانه شکست استعمار در جریان ملی شدن نفت چندیست که با توجه به انتشار اسناد مورد شک و تردید قرار گرفته. نخستین نکته ای که باید بدان توجه شود این است که شرکت نفت انگلیس یا همان BP یک شرکت سهامی عام بود. اینطور نبود که ما در بحث ملی کردن نفت، با دولت انگلیس سر و کار داشته باشیم. بلکه با شرکتی انگلیسی دعوا داشتیم. نمونه همین اتفاق پس از انقلاب چند بار افتاد و ایران با شرکتی خارجی درگیر شد که واپسین نمونه هایش شرکت های ترکیه ای بودند که در زمان خاتمی قراردادهایی انحصاری بسته بودند و با تصویب مجلس هفتم قراردادها فسخ شد. شرکتهای مربوطه خسارت گرفتند و رفتند و هیچ ارتباطی به ارتباط سیاسی ایران و ترکیه هم پیدا نکرد. جالب آنکه مصدق در شورای امنیت سازمان ملل عین همین استدلال را بیان کرد و گفت ما با دولت بریتانیا دعوایی نداریم که شورای امنیت بخواهد دخالت کند. ما با یک شرکت تجاری مشکل داریم که بحثی است حقوقی و نه سیاسی. نتیجتا شورای امنیت پرونده را مختومه کرد و بحث حقوقی به دادگاه لاهه کشیده شد که در آنجا هم قاضی انگلیسی به سود ایران حکم داد. حال چگونه میشود مصدق را مانند گاندی یک مبارز بر ضد استعمار دانست؟ خدا میداند.

(3) هم پرسشگر و هم دکتر غنی نژاد به جهت شفاهی بودن صحبت دقت نمیکنند که کودتا نمیتواند قانونی باشد. اگر قانونی باشد، آنگاه کودتا نیست. چراکه کودتا به سرنگونی دولت به کمک نیروی قهرآمیز و به زور و خشونت میگویند و در کشوری که قانون وجود دارد، جابجایی دولت و قدرت باید از راه قانونی باشد و نه با کمک زور و فشار. به گفته خبرنگار دنیای اقتصاد و دکتر غنی نژاد، شاه در غیاب پارلمان حق عزل دکتر مصدق و نصب تیمسار زاهدی را داشت. پس در این صورت سه روز پیش از رویداد 28 امرداد 32 موجودی به نام "دولت مصدق" قانونا وجود نداشت که بخواهد بر ضدش کودتایی انجام شود. و برعکس این دولت مصدق بود که با کمک زور و نیروی قهرآمیز (یعنی کودتا) 3 روز به شکل غیر قانونی در قدرت ماند و آنرا به دیگران تحویل نداد.

بهرام روشن ضمیر

28/5/88

No comments:

Post a Comment