Wednesday, January 27, 2010

عشق از زبان بچه های 4 تا 8 ساله


گروه متخصص و محققی در یک تحقیق، سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود

سوال این بود :
معنی عشق چیست؟
نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟

وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله

مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. ربکا - 8 ساله

عشق موقعیکه دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی می رن بیرون تا همدیگر رو بو کنن. کارل -5 ساله

عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما. کریستی - 6 ساله

عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله

عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره . تری - 4 ساله

عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله

عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله

اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله

عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله

عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله

موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله

مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله

عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله

عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله

عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله

می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله

وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن. کارل - 7 ساله

و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه
همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه

Tuesday, January 26, 2010

مهر حلال و جان نا آزاد

در جوامع مدرن معاصر، تشکيل دولت ـ بر بنياد رويه های مختلفی همچون بيعت و انتخاب و وکالت ـ شباهت بسياری با امر ازدواج دارد. همانگونه که يک زن و مرد تصميم می گيرند روابط شان را در سطح اجتماعی رسمی کنند و پيوند قراردادی، عرفی، حقوقی و يا شرعی شان برای گذراندن بقيهء عمر خود در کنار يکديگر را به همگان اعلام بدارند، و قصد می کنند که به مدد يکديگر آينده ای مشترک را بسازند که در آن «خانواده» شان در رفاه و آسايش و شادمانی بسر برد، ملت ها و دولت های مدرن هم به همين سياق بهم پيوند می خورند و فرض هم بر آن است که در اين پيوند خجسته «جامعه» روزگار خوش تری خواهد داشت.

و اگر اين «تشبيه آغازين» پايه و مايه ای داشته باشد، گسترش و تداوم آن هم می تواند، بصورتی بارز و نمادين، ما را با درک بهتر وضعيت های سياسی مختلفی که در جوامع بوجود می آيند آشنا کند. چرا که همهء ازدواج ها مطابق آن مفروضات اوليه پيش نمی روند؛ گاه به دست انداز می افتند، گاه لازم می آيد که بزرگان و ريش و گيس سفيدان در اختلافات پيش آمده دخالت ناصحانه کنند و گاه هم کار، به اصطلاح، به «طلاق و طلاق کشی» می کشد، زوج ها از هم جدا می شوند؛ يا چون نمی توانند بر سر شرايط جدائی به توافق رسند راه شان به دادگاه می افتد؛ و اگر دادگاه هم چيزی نظير دادگاه حکومت اسلامی باشد ـ که بر بنياد نگاه شريعت مدار مردسالار به پيوند زناشوئی می نگرد و اغلب به نفع يک طرف رأی می دهد و حقوق طرف ديگر را ناديده می گيرد ـ داستان ازدواج به تخاصم و دشمنی و مرافعه و، گاه ضرب و جرح و، حتی به قتل هم می کشد. و ما می توانيم همهء اين احوالات را در پيوندی که دولت ها و ملت ها را با هم همراه و شريک و همسر و همسفر می کند نيز مشاهده کنيم.

در واقع، حتی می توان ديد که اکثر واژگانی که در مورد امر زناشوئی بکار می روند در امر رابطهء دولت ـ ملت هم کارائی و کاربرد دارند و مورد استفاده هم قرار می گيرند. مثلاً، هنگامی که بيگانگان به کشوری حمله می کنند و دولت آن را منحل ساخته و خود دولتی دست نشانده تشکيل می دهند، عمل آنها را با کلماتی چون «تجاوز» و «تصرف» و «تملک» توصيف می کنند و می دانيم که همين واژگان در مورد روابط زن و مرد نيز قابل بکاربردن اند. حتی می توان ديد که در بسياری از موارد «کنش سياسی»، در تعين نمادين خود، به فعل فيزيکی و جنسی واقعی نيز مبدل می شود. حوادثی که در کهريزک رخ داد خود نمونه ای از اين مورد است. مأمور «انتظامی!» بازداشت می کند، کتک می زند و تجاوز جنسی می کند و، در همهء اين احوال، کار او در زير يک سقف «سياسی» انجام شده و معنا و مضمون ـ و حتی توجيه و عذر بدتر از گناه ـ پيدا می کند!

در رابطهء بين ملت ها و کسانی که بر آنها حکومت می کنند نيز گاه شروع کار می تواند بر بنياد هم پيمانی و توافق و قرار و مدارهای عقلائی ـ اجتماعی نباشد. مثلاً، کودتا ـ يا حملهء خارجی ـ را می توان در عمل با حملهء يک فرد، يا افرادی چند، به حريم يک خانه، کشتن شوهر و تجاوز به زن مشابه ديد. تاريخ هزار و چهار صد سالهء اسلام نمونه های فراوانی از اين نوع روابط دارد که اگرچه در بين «مؤمنان» زشت محسوب می شوند اما «شرع مبين» آن را در مورد «کافران» ـ و قطعاً در معنائی سياسی هم ـ مجاز دانسته است.

اما اصرار من در آوردن و ذکر صفت «معاصر» و «مدرن» و نظاير آنها برای جوامع مورد بحث، و بهنگام بکار بردن اين تشبيه، بخاطر آن است که قصدم نه اشاره به شرايط خاص حمله و کودتا و تصرف، که به وضعيت های عادی زندگی خصوصی و عمومی است؛ يعنی، آنجا که پيوند زناشوئی بصورتی مورد قبول عرف و شرع و سنت و رسم انجام می گيرد و در آغاز مشروع و قانونی محسوب می شود. دولت مدرن در واقع يک پای چنين رابطه ای است. مردم نمايندگان خود را انتخاب می کنند و در عين حال يا خودشان و يا نمايندگانشان کسانی را بعنوان هيئت حاکمه بر می گزينند و از ميان شان دولت هائی مدت دار را استخدام می کنند و در طی اين روند پيچيده شرط های مختلفی نيز گذاشته می شود.

اين شرط ها که می گويم همه بخاطر رفع دست اندازها و تضمين يک زندگی آرام و قابل اطمينان متقابل اند که قرار است در طی آن طرفين تشکيل دهندهء پيوند نسبت بهم دلسوزی داشته باشند، مشکلات هم را بفهمند، و برای هم فداکاری و از خود گذشتگی نشان دهند. دولت مدرن دولتی خدمتگزار و فراهم کننده است؛ ملت با اعتماد تمام اختيارش را به دست او می سپارد و می داند که او هوای زندگی اش را دارد؛ با بيگانه عليه او وارد روابط «خيانت» آميز نمی شود، امکانات زندگی را به نفع خود و وابستگانش بکار نمی برد، و غير اينها که نيازی به شرح و بسط ندارند.

بدينسان، دولت مدرن ملی، همسر مشروع و قانونی ملت است و، تا زمانی که بر عهد و پيمان خويش وفادار است و وظايفش را درست انجام داده و رضايت ملت را با خود دارد، می تواند کارش را ادامه دهد؛ اما اگر ملت مدرن از کار دولت مدرن ناراضی شد، همان «شروط نخستين پای عقد» راه جدائی بدون دردسر را هم در خود دارند. دولت استعفاء می دهد، يا در مجلس رأی اعتماد نمی گيرد يا در انتخابات رأی کافی نمی آورد و در هر حال بايد بند و بساطش را جمع کند، کليد خانه را تحويل داده و مرخص شود.

اما، در عين حال، وضعيت عمومی و فرهنگی يک جامعه نيز در نحوهء اينگونه «حل و فصل» ها ـ در هر دو مورد زناشوئی و سياست ـ نقش تعيين کننده دارد. لذا، اگر در جامعه ای پيوند زناشوئی بتواند به همين راحتی که گفتم باطل و منحل شود در کار اختلافات مربوط به سياست و دولت آن جامعه هم چنين سهولتی قابل رؤيت خواهد بود. ما ايرانيان اکنون، بر پايهء دانشی تجربی و دست اول، می دانيم که در جوامع تا کمر فرو رفته در لجن قرون ماقبل مدرنيته، در جوامعی که ارزش های مردسالاری بر آنها حاکم است، در جامعه ای که مذهب و شريعت و سنت حرف اول را می زنند، و در جامعه ای که زن و مرد از حقوق مساوی برخوردار نيستند، طلاق و جدائی آدميان به اين آسانی ها انجام نمی شود؛ همانگونه که دولت های مورد نارضايتی مردم نيز براحتی تن به طلاق نداده و بساط خود را جمع نمی کنند و از مرکب قدرت پياده نمی شوند.

در جوامع عقب مانده، حاکميت و دولتی که بخاطر شرايط جهان معاصر و بصورتی مشروع، از طريق انقلابی منجر به برگزاری رفراندوم، و يا از طريق انتخاباتی عادی و واقعی بقدرت رسيده است، در برابر نارضايتی مردم به آسانی تن به طلاق و جدائی نمی دهد و از همه گونه وسيله ای برای جلوگيری از اين امر استفاده می کند. در انتخابات دست به تقلب می زند، شرح رويدادها را به کمک دروغ معوج می کند، پای بيگانه و دشمن و توطئه را به ميان می کشد، صحت محتوای شکايت ها و نارضايتی ها را منکر می شود، و وقتی که از اين همه کاری ساخته نبود دست بزن پيدا می کند، و بعنوان وجود توطئه و بحران و خيانت و سر و سر داشتن با غريبه (بيگانه) حکومت نظامی برقرار می سازد، می گيرد، می بندد، می زند و با ايجاد فضای وحشت در واقع از خلع يد خود جلوگيری می کند.

در زناشوئی ها اينگونه وضعيت های نابهنجار بخصوص وقتی شدت پيدا می کنند که يکی از زوجين موفق می شود که اختيار منابع مالی و ثروت و ملک و املاک زوج ديگر را در دست بگيرد. البته تا زمانی که طرفين بوظايف شان عمل می کنند و بر سر پيمانشان هستند مشکلی پيش نمی آيد. اما اگر زوج ثروتمند و صاحب مال از همسر خود ناراضی باشد و بخواهد که از او جدا شود و، در نتيجه، منافع او را در خطر اندازد، آنگاه با همسری فريبکار و خشن و بی رحم و محيل روبرو می شود که حاضر نيست از منافع و مزايای زندگی کردن با او بگذرد، خانه را به صاحبخانه واگذارد، و بيرون رود.

در عالم سياست اين نوع «زندگی ِ انگلی ِ» حکومت ها را به «رانت خواری» تعبير می کنند. «رانت» (يا مال الاجاره) پولی است که بی زحمت به دست می آيد و «رانت خوار» کسی است که از قبل مالی که برايش بادآورده محسوب می شود عزت و شوکت می يابد. منظور از رانت خواری سياسی نيز اشاره به وجود منبع درآمدی است که به ملت تعلق دارد اما دولت، در ابتدا بعنوان خدمتگذار و مدير، اختيار آن را در دست می گيرد و رفته رفته ملت را به حقوق بگير خود تبديل می کند و، برای محکم کردن موقعيت خود، پاسبان و پاسدار و بسيجی و قاضی را می خرد تا دست ملت به جائی بند نباشد، گاه با «يارانه» به ملت امکان خريد می دهد و گاه يارانه را نقدی می کند و آن را مثل صدقه ای که به گدا می دهند جلوی ملت پرت می کند. و در همهء اين احوال پول ملت را آنگونه که خود بخواهد تصرف و خرج می کند.

حال از اين ديدگاه به داستان فرد ثروتمندی به نام ملت ايران بنگريم که صاحب برخی از بزرگ ترين چاه های نفت و گاز جهان و معادن بی شمار کشف شده و ناشده، و سرزمينی رنگارنگ و گسترده و غنی است و پس از آنکه در سی سال پيش، طی انقلابی حيرت انگيز با روحانيت شيعه ازدواج کرده، و در پی آنکه رفته رفته متوجه خيانت ها و خباثت های همسر خود شده، و ديده است که مالش چگونه خرج عطينا می شود و او در هيچ امری از امور خويش اختيار و قدرتی ندارد، بالاخره، در خرداد ماه سال جاری، تصور می کند که صندوق رأی انتخابات چيزی شبيه دادگاه خانواده است که می توان به آن مراجعه کرد و طرف را طلاق داد. غافل از اينکه اين همسر دزد و جائر و دروغگو و چپاول گر هرگز خيال تن دادن به اين جدائی را در سر نمی پرورد و از همهء وسائلی که ثروت همسر برايش فراهم ساخته عليه خود او استفاده خواهد کرد. ملت، در 22 خرداد امسال، در اين دادگاه مجازی طرح شکايت و اقامهء دعوا کرد و بلافاصله آن روی مهيب دولت اش را ديد که می زند و می درد و شکنجه می دهد؛ و تصميم گرفت که با او به مبارزه ای نهائی برخيزد و مهرش را حلال و جانش را آزاد کند.

باری و بهر حال، کمتر خانواده ای در کشور ما وجود دارد که نمونه هائی از اين ازدواج های نامراد را تجربه نکرده باشد و، بنظر من، اينگونه «تجربه» ها (که کوشيدم نشان دهم چگونه قابليت تعميم به عالم سياست را در خود دارند) در وضعيت فعلی وطن مان دارای ارزش فراوانی هستند چرا که هرکس می تواند، با بکار بردن اندکی تخيل تعميم يابنده، به تجربه های داخل خانوادهء پدری و مادری خود مراجعه کند و ببيند که بالاخره ماجراها چگونه حل و فصل شده اند.

به اين تشبيه يک بعد واقعی ديگر را هم اضافه کنيم: دو سوم ملت ايران زير سی سال دارند و جامعهء ايران يکی از جوان ترين جوامع کرهء خاکی است، و نيز به خيابان آمدگان و اعتراض کنندگان و بجان آمدگان کنونی و خواستار جدائی و طلاق وارثان آيندهء نه چندان دور تمام ثروت اين کشور نيز هستند و لاجرم حکومتی که از ابتدا با خدعه و نيرنگ پا به اين خانواده نهاده به اين آسانی ها تن به جدائی نمی دهد.

براستی هيچ از خود پرسيده ايم که وقتی جوانی از خانوادهء ما به مخمصه ای سخت پيچيده گرفتار می آيد چه بايد کرد؟ يعنی، بد نيست که تک تک ما به ماجرائی که در کشورمان پيش آمده بصورت يک «معضل خانوادگی» بنگريم و برای آن راه حلی بجوئيم؛ بالاخره اين احتمال هم هست که جوان گرفتار خانوادهء ما به سراغ ما هم بيايد و بر اساس اعتمادی که به ما دارد از ما کمک بطلبد؛ يعنی ما را برای حل و فصل عاقلانهء مشکل اش انتخاب کند. بخصوص که می دانيم او چندان هم فرصت نشستن به پای نصايح و «راهنمائی» های ما ندارد و بهر حال، حتی به قيمت نابودی خود هم که شده، راه حلی خواهد يافت و به آن عمل خواهد کرد.

بگذاريد يک بعد ديگر هم به اين داستان اضافه کنم تا به وضعيتی که معتمدين خانوادگی مورد رجوع جوانان دارند بيشتر آگاه شويم. يعنی، در واقعيت، حق اين است که به ياد داشته باشيم که اين همسر ناموزون را نه خود اين جوان به جان آمده، که بزرگ ترهای خانواده و از جمله خود ما، آنگاه که او هنوز چشم به جهان نگشوده بود و يا کودکی تاتی تاتی کن بود، برايش انتخاب کرده و او در اين دام جانکاه گرفتار کرده ايم. درست همچون مادر و پدر ثروتمندی که برای پسر يا دختر جوان خود، با حسن نيت البته يا لابد، هيولائی را انتخاب می کنند و به جانش می اندازند و سپس، آنگاه که فرزندشان عقل و شعور پيدا کرد و با دنيا و آزادی و زندگی و شادی هايش آشنا شد، او را می بينند که سر به در و ديوار می کوبد و می خواهد خود را از اين مهلکه که بزرگ ترها برايش فراهم کرده اند نجات دهد. شک نيست که او در اين ماجرا، اگر بکلی از عقل و درايت ما نا اميد نشده باشد، گوشهء چشمی هم به ما دارد.

اين وسط البته و معمولاً عقلای خانواده هم هستند؛ آنها که صلاح را در جلوگيری از اختلاف می بينند، دولت و ملت را يکجا نصيحت می کنند، از خطرات جدائی سخن می گويند، از گسسته شدن شيرازه و تجزيهء افراد خانواده و آواره شدن بچه ها ياد می کنند؛ از دلشادی «دشمن» می گويند و «روزگار و خوش و طلائی ِ» آغاز ازدواج را يادآوری می کنند؛ و می کوشند تا «وسط را بگيرند». اين عمل آنها از يک سو می تواند از سر خيرخواهی محافظه کارانه باشد و، از سوی ديگر، از بابت حفظ منافع خود. چرا که بسياری شان در حفظ اين ازدواج منافعی دارند. از طريق طرف غالب به آلاف و الوف رسيده اند و می ترسند که اگر صاحب اصلی ثروت بتواند کس ديگری را برای ادارهء امورش پيدا کند، اوضاع آنها نيز بهم بريزد و وضع موجود دلخواه آنان دگرگون شود. آنها در پی دوای درد جوان ما نيستند بلکه می خواهند سر او را طوری گرم کنند که کل «وضع موجود» آسيب نبيند.

اما، از اين گروه گذشته، براستی عقلای خانوادهء بزرگ ما کجا هستند و چه چيزی مانع از آن است که گرد هم آيند و برای مخمصه ای که فرزندشان ـ در پی خطا و عدم تشخيص خود آنان ـ بدان دچار شده چاره ای بيانديشند؟ به او بگويند که با جان و دل در راه حل مشکل اش عمل خواهند کرد و، اگر او خواست، به نمايندگی از او بهر بام و دری سر خواهند زد؟ آيا در اين وضعيت خطير شرافتمندانه است اگر ما خود را در قالب رقيب همسر هيولاوار ببينيم و بخواهيم از اين آب گل آلود برای خودمان ماهی صيد کنيم؟ آيا بايد باور کرد که ثروت اين جوان تا آن حد است که هرکس هم که به نفع او سخن می گويد تنها در پی آن است که او را از همسر فعلی بدکاره اش برهاند تا خود جانشين او شود؟ آيا در بين ما نيست که به خود و منافع خويش نيانديشد و حاضر باشد که ـ به جبران خطای گذشته هم که شده ـ قدمی در راه حل مسئله بردارد؟

آيا اين هيولای مهيب همهء خاله جان ها و عمه جان ها را خريده و سبيل همهء دائی جان سرهنگ ها و عموجان دکترها و پسر عمه جان کارخانه دارها را چرب کرده است؟

چرا دلسوزی پيدا نمی شود که همهء اهل فکر و عقل خانواده را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد که، با کنار گذاشتن اختلافات عقيدتی و منافع شخصی ِ خويش، فکری به حال جوانی که در آتش می سوزد بکنند؟

چرا کسی نهيب نمی زند که اين اظهار همدردی های صد تا يک غاز و نامه نوشتن های در کوزه ای قوم و خويش ها به درد کسی نمی خورند و تنها اقدام دلسوزانه و عملی است که می تواند سرانجامی بر اين غائله باشد؟

چرا نمی خواهيم برای اين جوان ِ، بقول نيما، بجان باخته، وکيلی پيدا کنيم که اختيار در افتادن با همسر بی معرفت و کله خر او را داشته باشد و از جانب ما و جوانمان در برابر او قد علم کند؛ کار را به دادگاه های صالحه بکشد، و نظر همه را به اين نامردمی جاری جلب کند؟

چرا نمی بينيم که جوان مان هر روز که از خيابان به خانه بر می گردد جائی از بدنش زخم و کبود است؟ و گاهی که پس از مدتی غيبت پيدايش می شود می لنگد و زير گونه هايش کبود می زند و دچار افسردگی است؟ و با اين همه، صبح روز بعد، مصمم تر از ديروز به راه می افتد و می رود تا کار را يکسره کند و جدائی را با جان خود تاخت بزند؟ آيا اين حدت و شدت به جان آمدگی او را حکايت نمی کند؟

مسبب ازدواج حکومت با مذهب، يا روحانيت با دولت، و يا «نيروهای انقلابی!» با ملت همان ها هستند که سی سال پيش با بی خيالی هرچه تمامتر پيرمردی متحجر را با هواپيما وارد کشور کردند، در قدومش جان و مال ريختند و اجازه دادند که او و تخم و ترکه اش بساط شان را در خانهء ما پهن کنند و هرچه داريم را به دست چپاول بسپارند. اکنون نيز اين ما هستيم که بايد برای جدائی حکومت از مذهب، روحانيت از دولت و انقلابیون از ملت اقدام کنيم.

سکوت و بی عملی هر کس که می تواند گوشه ای از کار را بگيرد، يا ائتلافی وسيع از نيروهای رنگارنگ را تحقق بخشد، و قدرتی کارا را بيافريند که هيولای نابکار را عزل و خلع کرده و اختيار عضو جوان خانواده را به دست خودش بسپارد معنائی جز سقوط انسانيت، آن هم در حد بی اعتنائی گوسفندان و گاوانی که همنوعانشان را به مسلخ می برند و آنها همچنان به چرا مشغولند، ندارد.

در اين وضعيت، بنظر من، برای انسان بودن و شدن راهی جز اين نيست که تک تک مان آمادگی خود برای شراکت در يک عمل سياسی دسته جمعی اعلام داشته و از پيله های انزوا و برج های عاج خيالی مان بيرون آئيم.

مگر اينکه ما هم منتظر باشيم تا آمريکا يک «لوی جرگه» ی ايرانی برايمان راه بياندازد. براستی آيا تا اين حد سقوط کرده ايم؟ باور کنيم که به حکم عقل سليم نبايد جوان ستمديدهء خود را به دست متجاوزی ديگر بسپاريم.

خرد عمل گرا به ما و جوانانمان فرمان می دهد که، برای مقابله با عفريتی که خانهء فرزند ما را از وجود کثيف خود تاريک کرده، کسانی را بيابيم و برگزينيم که نماد خواست ها و حلقوم فريادهای دادخواهی جوانان ما باشند.

آری، همهء ما به رهبران و رهبری که آمادهء پذيرش ادامه حضور هيولا در زندگی خانوادگی ما نباشد احتياج داريم، موسوی و کروبی هنوز برای امتحان نهائی فرصت دارند، و می توانند با عدول از ملاحظه کاری وفادارانه به ساختار بدترکيب خمينی، به چنين چهره هائی مبدل شوند. اما تنها به انتظار آنان نشستن شرط عقل نيست. ما همگی به نماينده ای نيازمنديم که از جانب خانوادهء ما و جوانانش در صحنه های بين المللی سخن بگويد و، نه بعنوان يک پای دعوا و دارندهء منافعی شخصی در کار ارائهء راه حل ها، بلکه بعنوان «وسيله» ای که همهء اهميت و ارزش تاريخی اش در همين «وسيله» بودن ِ بی توقع اش باشد، ملت جوان کشور کهن سال مان را از آتش بگذراند و به آزادی و شادمانی طبيعی و انسانی برگرداند.

***

امروز، جمعه ای است گذشته از بلندترين شب سال، که در آن بخش عمده ای از جهان سال خود را نو می کند و تا سال نوی ما نيز ديگر راه درازی در پيش نيست و می توان واقع بينانه پرسيد که آيا چهارشنبه سوری امسال می تواند جشن طلاق فرزند ما از همسری انسان نما ولی بيرون آمده از اعماق وحش ماقبل تاريخ باشد و بشود؟

از اين عيد تا آن عيد کمتر از سه ماهی راه است ـ فرصتی ديرياب که می تواند اين فاصله را با آرزو و شادمانی پر کند، اگر آدميانی از خود گذشته از حجره های سکوت شان به در آيند.


آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟

چند روز پيش ديدم که رهبر حکومت اسلامی نيز از «فقدان شفافيت» در موضع گيری های سياسی دست اندرکاران «خودی» برآشفته و گفته است: «در دوران فتنه و غبارآلود بودن فضا، وظيفهء همه، به ويژه خواص، موضع گيري شفاف و پرهيز از سخنان و مواضع دوپهلو است... در شرايط کنوني همهء جريان ها و گرايش هاي سياسي ِ "داخل نظام" بايد خط و مرز خود را با دشمن به صورت شفاف مشخص کنند و در اين ميان وظيفهء خواص، به ويژه خواصي که تاثيرگذاري بالايي دارند، بيش از ديگران است...»

کار که به رهبر بکشد يعنی که ديگر روشن شده است که معلق بازی و بارفيکس زدن اصلاح طلبان مذهبی رفته رفته مزهء خود را در همهء جناح های سياسی از دست می دهد و حضور مصمم جوانان کشورمان در صحنهء سياسی کشور فضائی را ايجاد کرده است که سخنان مبهم دو امضائه و پنج امضائه و پنجاه امضائه ی فضلا و دانشمندان و استادان دانشگاه و متخصصان فن «کجدار و مريز» نيز به تدريج خريداران خود را از دست می دهد و انتظار عمومی آن است که شرکت کنندگان در منازعهء جاری در سپهر سياسی کشورمان مواضع خود را کاملاً مشخص سازند.

به اين موضوع، دو سه روز پس از انتشار بيانيهء هفدهم آقای مهندس موسوی، خانم شکوه ميرزادگی هم در مقاله ای (*) اشاره کرده بود: «دليل اصلی عجيب و غريب حرف زدن در يک بيانيه ی سياسی، علاوه بر اين که ممکن است فرار از خطرات احتمالی باشد، نوعی "به نعل و به ميخ زدن" معروف و "باز گذاشتن راه فرار" برای خود نيز هست. يعنی سياستمداران ما عمداً با چنان ابهامی حرف می زنند که از يکسو "هر کسی از ظن خود يارشان شود" و، از سوی ديگر، عده ای را به خاطر رک گويي و روشن گويي مقصودشان از دست ندهند. وگرنه، وقتی آقای موسوی با شهامت تمام می نويسند که از مرگ نمی ترسند و خودشان را آماده ی "شهادت" کرده اند، ديگر چه نيازی وجود دارد که ايشان را وا می دارد تا چنان بنويسند که کسی بدش نيايد و، در عين حال، دوست و دشمن نتيجه ی خود را از پيام ايشان بگيرند؟»

اما آشکار است که اين «الزام به شفافيت» بار سنگينی را بر دوش آن دسته از اصلاح طلبان مذهبی و هواداران ظاهراً «سکولار!» شان می گذارد؛ يعنی همان هائی که تاکنون از يک نيمرخ به سکولارهائی واقعی که خواستار منحل شدن حکومت اسلامی و برقرارای يک حکومت ملی جدا از مذهب هستند لبخند زده اند و، از نيمرخ ديگر مشغول چشمک زدن و دلربائی از رهبر و بازوی نظامی او بوده اند. آنها اکنون در ميان دندانه های مقراضی گير افتاده اند که نامش «آشکارسازی مواضع سياسی» و شفافيت در بيتن دلسپردن های واقعی عقيدتی است.

از همين رو نيز می بينيم که فضا با چه سرعتی رو به روشنی گذاشته است. آقای خاتمی، سرسلسلهء اصلاح طلبان مذهبی، تکليف خود و پيروانش را روشن می کند و نشان می دهد که در انتخاب بين ولايت فقيه مسلح و آدم کش و خواستاران حکومت سکولار کجا ايستاده است و حتی بابت «خدمات» خود به اولی توقع پاداشی بيش از اينها دارد. می گويد: «ما مدعی هستیم كه اصلاحاتی كه ما می‌گوییم از رواج سکولاریسم و افول دین در جامعه و اذهان و رفتار ایرانیان جلوگیری می‌كند... ما سعی می‌كنیم تا از ساختار نظام دفاع كنیم و اگر نظر انتقادی و اصلاحی داریم بیان کنیم ؛ اما عده‌ای هستند كه سعی می‌كنند ساختارها را بشكنند...» آقای عبدالکريم سروش هم اخطار می کند که دوستانش بايد خود را برای «مذاکره» آماده کنند. رئيس مجلس اسلامی هم يک قدم به سوی «رهبران مذهبی جنبش سبز» بر می دارد و آقای موسوی نيز به «خواسته های قبلی» اش (مثلاً بيانيه شماره 14) آب می بندد؛ و اين ميان آقای ری شهری هم از خوشحالی رقص شتری می کند.

اينها همه درست اما، به گمان من، دوران شفافيت و رو کردن دست ها که برسد اين تنها اصلاح طلبان سياسی نيستند که بايد از درون گرد و غباری که بپا کرده اند خارج شده و چهرهء واقعی خويش را نمايش دهند، بلکه زمان آن فرا می رسد که مدعيان سکولاريسم نيز دست از لاس خشکه زدن با اصلاح طلبان برداشته و به صراحت خواست های خود مطرح سازند. و اين کار چندان ساده ای نيست و فکر ی کنم که ما تازه در سرآغاز اين روند ايستاده ايم.

واقعيت آن است که فضای ذهنی و عينی ِ سکولارهای ما در طی اين همه سال از چنان گرد و غباری پر شده که در آن چشم چشم را نمی بيند و قطاری که آنها بر آن سوارند مدت هاست، با چراغ های خاموش در تونلی ظاهراً بی پايان در حرکت است. اکبر گنجی، وقتی بخصوص با غير ايرانی ها (مثلاً، در پارلمان انگليس) سخن می گويد مدعی می شود که سکولار است اما با کديور و مهاجرانی و بازرگان (مخالفان شناخته شدهء سکولاريسم) اعلاميه می دهد. جمهوری خواهانی چند نيز خود را سکولار می دانند اما در حمايت از موسوی اعلاميه صادر می کنند، آيت الله بروجردی نيز، که بخاطر مخالفت با رژيم ولايت فقيه به زندان افتاده و در ستايش سکولاريسم مقاله می نويسد، در يک پيام ويدئوئی، ايران را «کشور امام حسين» می خواند و داريوش آشوری نيز، که بعنوان شخصيتی سکولار شناخته می شود، به حکومت اسلامی که می نگرد آن را سکولار می يابد!

اما مطمئنم که وضع نمی تواند بدين منوال بماند. وقت مبهم گوئی گذشته است. ضابطه ها رو شده و همگان می دانند که يک آدم سکولار بشرطی «سکولار» است که قبل از هرچيز خواستار انحلال حکومت مذهبی (در مورد کشور ما، اسلامی) باشد و برکناری قئای سه گانه و دستگاه تبليغات و رسانه ها و سازمان آموزش و پرورش و فرهنگ کشور را مصون از هجوم مذهبيون (هر مذهبی که باشد) بخواهد و بکوشد تا هرگونه تبعيضی از کشورمان رخت بر بندد، و ايران يکپارچه و به دور از تمرکز استبدادی به مالکيت همهء ايرانيان در آيد. اين «حداقل» های سکولار بودن است.

در عين حال، وضعيت کنونی و ميزان پيشرفت علنی شدن خواست های سکولار در درون «جنبش سبز» (که اتفاقاً در عمل رنگارنگ است و، در عين حال، تنها جريان واقعاً موجود سياسی در داخل ايران بشمار می رود) اکنون اين فرصت را فراهم آورده که ببينيم در اين جنبش بخش و قطاع وسيعی از سکولارها نيز حضور دارند که تاکنون، بخاطر گرد و غباری که روشنفکران اصلاح طلب و فرصت طلبان بی هويت ايجاد کرده بودند، ديده نمی شدند. پيش بينی من آن است که بزودی نشان داده خواهد شد که اکثريت قاطع مردم ايران، چه مذهبی و چه غير مذهبی، حتی اگر ندانند سکولاريسم چيست، به خاطر خواستاری جدايي مذهب از حکومت در جبههء سکولار ها قرار دارند و ذات و طبيعت خواست هاشان تنها به يک راه حل سکولار منجر می شود.

اما آيا، در چنين وضعيتی، اعلام مواضع کافی است؟ آيا پس از آنکه اعلام کرديم که سکولارهای ايرانی خواستار چه هستند بايد راه خود را گرفته و به خانه ها و خلوت های خود برگرديم و همچنان شاهد طناب بازی ها و شعبده کاری های اصلاح طلبان مذهبی و دست نشاندگانشان باشيم؟ آيا بايد به زيستن در منطقهء خاکستری و ساعت گرگ و ميش ادامه دهيم؟ آيا وقت آن نرسيده است که، در غياب هرگونه امکان آمارگيری و گردآوری داده های معتبر، با اقدامات خود نشان دهيم که قطاع سکولار جمعيت ايران در چه اندازه هائی می تواند به صحنه بيايد؟

بديهی است که اگر جهانيان ببينند که واقعاً در سپهر سياسی ايران کسانی ـ کسان بسياری ـ هستند که حکومتی سکولار را طالب اند و اتفاقاً بخش تحصيل کرده و روشن جمعيت ايران را نيز همان ها تشکيل می دهند، مسلماً در سياست گزاری های خود تجديد نظر خواهند کرد. در نتيجه، چگونه می توان تنها در خفا و با پسله کاری خود را سکولار دانست اما حاضر نبود در هيچ «عمل ِ» اجتماعی ـ سياسی شرکت داشت؟

درست است که کار واقعی سياسی سنجش «ممکنات» و بهره وری حداکثری از «مقدورات» است، اما اين روش بمعنای پيشه کردن «فرصت طلبی» و «بوقلمون صفتی» نيست. آنکه از ممکنات و مقدورات بهره می گيرد بايد روشن کند که اين بهره را به سود کدام مقصد و هدفی آفريده است. صرف وارد شدن به بازی سياسی برای سهم خواهی و سهم گيری چيزی جز «فرصت طلبی» نام ندارد.

و آنکه سکولاريسم را يک ايده آل بدست نيامدنی و «نابهنگام» می خواند و می خواهد به ما الغاء کند که در مماشات تدريجی خود با حکومت مذهبی مستقر در ايران، دارد کوه دماوند را با منقاش کند خويش می تراشد، از اين پس فقط خود و چند تن بی خبری را که آمادهء فريب خوردن هستند گول خواهد زد. چرا که ذره ای انصاف و هوشياری گواهی می دهد که سی سال تحمل حکومت دينکاران يک فرقهء مذهبی خاص برای درک ماهيت جنايتکار و زندگی ستيز آن کافی بوده است و اکنون همگان واقفند که اين دشواری را جز از راه قطع اين غدهء سرطانی که کل پيکر جامعه را بيمار کرده است نمی توان مرتفع نمود.

در واقع، اعتقاد من اين است که وقت آن رسيده تا سکولارها خود را برای آفريدن «آلترناتيو حکومت مذهبی» آماده کنند و در اين راستا اعلام مواضع و خواست ها تنها حکم گذاشتن اولين قدم در راه، بقول سعدی، پر از «سرزنش خار مغيلان» را دارد. هرگونه گردهمآئی مجازی و اينترنتی و رسانه ای و حضوری و واقعی ِ سکولارها بايد به پيدايش تشکيلاتی فراگير بيانجامد که از دل آن نيروهای جوان و پر انرژی سکولار شناخته شده و بيرون آيند و توانائی های خود را برای خارج کردن کشتی بادبان شکستهء کشور از توفان بلای اوقيانوس های سرکش و سهمگين سياسی و اجتماعی به نمايش بگذارند.

هم اکنون صدها نفر، که در ميانشان عده ای از خوشنام ترين و متشخص ترين روشنفکران و مديران ايران نيز حضور دارند، خواست انحلال حکومت اسلامی، برقراری حکومتی سکولار، دموکراتيک، گريزان از تبعيض و حمايت کنندهء تک تک ايرانيان را (از طريق انتخاباتی آزاد و با نظارت های بين المللی) اعلام داشته اند. بنظر من بزودی وقت آن خواهد رسيد که از ميان همين اعلام کنندگان عده ای خود را نامزد پذيرش مسئوليت کنند. بخش سکولار جنبش سبز محتاج داشتن يک «شورای هماهنگی» است که بتواند ابتکار عمل را از دست اصلاح طلبانی که ديگر هيچ اميدی به کارشان نيست و چهرهء تخريبگر شان کاملاً آشکار شده است خارج کند.

بنظر من، در قدم بعدی، اين «شورای هماهنگی» بايد مقدمات برگزاری يک گردهمآئی وسيع از کسانی را که پای اعلام مواضع و بيانيهء پشتيبانان سکولار جنبش سبز امضاء نهاده اند فراهم آورد. بايد کوشش کند که رسانه های مدعی سکولار بودن را به همکاری دعوت نمايد. تعداد سايت ها، وبلاگ ها، روزنامه ها، نشريات، راديو ها و تلويزيون هائی که در صورت پيدايش يک چنين مديريتی امکانات خود را با کمال ميل عرضه کنند کم نيست. «شورای هماهنگی» می تواند با گرد هم آوردن «امکانات ِ هم اکنون موجود» در جامعهء خارج کشور بزرگ ترين شبکه های خبر رسانی و مديريت را فراهم آورد و با داشتن آزادانه ترين و دموکرات ترين ساختارها اجازه دهد که هر کس به زبان خود و فهم خود و توانائی خود در اين مبارزهء سکولاريستی شراکت نمايد.

در عين حال، زمينه سازی برای ساختن يک تشکيلات گسترده در سراسر دنيا برای پشتيبانی از سکولارهای جنبش سبز ايران نمی تواند به انتخاب يک «شورای هماهنگی» و برگزاری چند کنفرانس خاتمه پيدا کند. به اعتقاد من، ايرانيان سکولار و آمادهء فعاليت، در هر شهری از شهرهای عالم بايد از طريق وصل شدن به اين «شورای هماهنگی» با همديگر آشنا شده و در محل سکونت خود «انجمن های سکولاريستی» بوجود آورند و بتوانند از همهء امکانات محلی خود برای اشاعهء انديشهء سکولاری و توضيج دلايل ضرورت جدائی حکومت از مذهب استفاده نمايند. پيوستن اين انجمن ها به يکديگر و در سطح بين المللی می تواند بوجود آورندهء يکی از قوی ترين نيروهای سياسی باشد که سکولارهای داخل جنبش سبز را ياری داده و انواع امکانات را در اختيار آنها بگذارد.

دنيا بايد بداند که يک گزينهء ديگر هم وجود دارد که نه اسلامی است و نه ايدئولوژی زده، نه خواهان استقرار «نوع ديگری» از حکومت مذهبی و مکتبی است و نه در پی باز سازی همهء آن عواملی که انواع تبعيض را در کشور بجان آمدهء ما آفريده اند.

دنيا بايد بداند که فقط يک نيرو در ايران می تواند حامل و زايندهء حکومتی بر اساس اعلاميه حقوق بشر و همهء کنوانسيون های بين المللی باشد و آن هم نيروئی سکولار است که چنين حکومتی را بر پا می دارد و گردانندگانش با رأی آزاد عموم مردم، در انتخابات های مختلفی زير نظر بنيادهای بين المللی برگزيده می شوند و درهای هيچ منصب و شغل و مقامی در آن بر هيچ ايرانی بسته نيست.

ما نبايد ملتمسانه دنبال آن باشيم که رهبرانی همچون «او با ما» براستی «با ما» باشند و صدايمان را بشنوند. ما بايد آنها را مجبور کنيم که به صدای بخش سکولار جنبش سبز توجه کرده و دريابند که اين سبز گسترده بر سراسر ايران ـ که به زودی، با سرزدن بهار، همه چيز و همه جا را به رنگ خود در خواهد آورد ـ نه سبز سيدی است، نه سبز قمر بنی هاشم، و نه سبز اصلاح طلبان مذهبی؛ سبزی ملی است که نيازی به بند و بست های مخفی با آنان ندارد.

آنها بايد بدانند که اين سبزی از دل پرچم ملی ايرانيان بيرون آمده و نشان از چهرهء صلح خواه و مسالمت جوی نسلی دارد که بر شاخه های درخت روزگار شلاق سرما و توفان را چشيده است و می خواهد تا در بهار کشورمان گل افشانی کند.

ما نبايد به کسی جز خود دل ببنديم. ايران به دست خود ايرانيان آزاد و آباد خواهد شد. اين وعدهء سکولارهای جنبش سبز است؛ چه شعبده بازان بپسندد و براه آيند و چه نه. تاريخ را اگر جبری نباشد حوالتی حتماً هست. بخش بزرگی از نسل من به غلط تصور می کرد که حوالت تاريخی کشورمان گريختن از مدرنيسم و پناه بردن به فرهنگ و سنت پوسيده و غوطه زده در لجن تاريخ است. چنين تصوری جهنم سی سالهء اخير را آفريد. اما همين جهنم آزمايشگاهی را نيز فراهم آورد تا همهء ما ايرانيان «حکومت مذهبی» را با پوست و استخوانمان درک کنيم.

بيش از نيم قرن پيش، زنده ياد احمد کسروی می گفت که «ايرانيان يک حکومت به آخوندها بدهکارند». اکنون اين بدهکاری صاف شده، توانائی ها و لياقت های دينکاران، هم در مديريت تخريبی کشور و هم در آفرينش هولناک ترين فضاهای زجر و شکنده، سنجيده شده و تاريخ و مردم دنيا حکم رفوزگی آنها را صادر کرده اند.

قطار سرگذشت تاريخی ما به اواخر تونل نزديک می شود، نشاط هوا و حسی از روشنائی نزديک را می توان چشيد و لمس کرد. و هوا که روشن شد خواهيم ديد که در ميان اشک مادران داغدار وطنمان بوته های گلخند پيروزی و آزادی سر زده است.

من به آمدن اين روز يقين دارم؛ حتی اگر خود نباشم که تماشايش کنم.

دنور ـ دوم بهمن ماه 1388

منطق ماقبل تاريخ در اصلاح طلبی مذهبی

1

بر خلاف سوء ظن تاريخی ما ايرانيان به هرچه که می شنويم و می بينيم، و عليرغم آن دائی جان ناپلئونی که در وجود ما کار گذاشته اند، هيچ فکر نمی کنم که اگر آنچه ديگران می گويند از ديدگاه من دارای منطقی منسجم و پايه و مايه ای استوار نيست، اين امر کلاً ناشی از سوء نيت و غرض گويندگان است. می شود آن را به پای خيلی چيزهای ديگر هم نوشت. يعنی، بايد قبول کنم که سيم پيچ مغز برخی آدم ها را جوری ساخته اند که از منطقی متفاوت با منطق روزمرهء آدميان برخوردار است و لذا آنها مسائل را، بقول سهراب سپهری، «جور ديگر» می بينند و ـ لابد ـ در احکامی که صادر می کنند انسجام و صغری و کبری و نتيجه گيری خاصی وجود دارد که منطق ما آدميان «معمولی» از آن سر در نمی آورد.

مثلاً، فکرش را بکنيد که يک نفر بيايد و به شما بگويد که چون اکثريت قاطع مردم اين شهر چشم سبز هستند، شهردار شهر هم حتماً بايد چشم سبز باشد. خوب، اول فکر می کنيد که طرف شما را «گرفته» است. بعد فکر می کنيد يا عقل شما «منطق روشن اين حکم!» را در نمی يابد و يا عقل گوينده در مدار يک منطق خاص کار می کند که شما آن را نمی شناسيد. بين اين واقعيت که اکثريت مردم يک شهر چشم سبز هستند و، پس(!)، شهردار شهر هم بايد چشم سبز باشد چه منطق يا رابطهء منطقی وجود دارد؟ يا بين چشم سبز و گرداندن تشکيلات شهرداری چه نسبتی برقرار است؟

شايد هم با مچ گيری و اعتراض به من بگوئيد که نه آقا! کسی پيدا نمی شود که چنين حکم بی سر و تهی را صادر کند و تو اين را اختراع کرده ای. در اين صورت شما به من بگوئيد که چرا در همين آمريکای جهانخوار، تا انتخابات اخير رياست جمهوری، رسيدن يک سياه پوست به اين مقام ممکن نشده بود؟ آيا نه اينکه ـ طبق يک استدلال اغلب اعلام نشده ـ می گفتند که اکثريت مردم آمريکا سفيد پوستند، پس!، رئيس جمهور آمريکا هم بايد سفيد پوست باشد؟ شما به من بفرمائيد که در اين مثال چه نسبتی بين پوست سفيد انسان و شغل رياست جمهوری برقرار است؟

2

می خواهم بگويم که ما آدميان بين هر خصلتی که بصورت عام در اکثريت عددی ِ جمعيتی وجود داشته باشد و بسياری چيزها و اموری که ظاهراً ربطی به آن خصلت ندارند رابطه هائی برقرار می کنيم که از يکسو دارای ساختار منطقی نيستند و، از سوی ديگر، نتيجهء اصلی شان پيدايش «اقليت» های عددی است.

ما اگر، به سياق اعلاميهء حقوق بشر مثلاً، انسان ها را صرفاً از لحاظ «انسان بودن» شان مورد توجه قرار دهيم آنگاه اکثريت و اقليتی وجود نخواهد داشت. يا، در مثالی ديگر، اگر معيار ما در گزينش افراد برای مشاغل مختلف «شايسته سالاری» باشد ـ به اين معنی که ببينيم اشخاص تا چه حد مهارت های لازم و تجربه های کافی را برای احراز شغلی دارند ـ در آن صورت، منطقاً برقرار کردن رابطه بين رنگ چشم و صندلی شهرداری، يا رنگ پوست و صندلی رياست جمهوری کار مشکلی خواهد بود.

در واقع، تاريخ تحول جوامع بشری، به يک تعبير، عبارت بوده است از خروج انسان از گسترهء ايجاد و باور به رابطه هائی که دو سرشان ارتباط خاصی با هم ندارند (مثل ارتباط زلزله با گرفتن ناخن در روز چهارشنبه! که در تقويم های قديم ذکر می شد) و روی آوردن او به استقرار رابطه هائی ساختاری و منطقی؛ مثل پذيرفتن ضرورت شايسته سالاری برای احراز مشاغل.

چرا پيروزی اوباما را (منتزع از عقايد و سياست هايش که می تواند مورد موافقت ما باشد يا نباشد) جهان تحسين می کند؟ چرا انتخاب او در تاريخ آمريکا يک «حادثه» محسوب می شود؟ درست بخاطر اينکه، با انتخاب او به رياست جمهوری آمريکا، «انسان عام و منتشر معاصر» يک قدم ديگر از جهان وحشی که موطن اصلی اوست خارج شده و ايجابات مدنيت و تمدن را پذيرفته است.

چرا آن روزی که اولين زن به اطاق بيضی شکل کاخ سفيد راه پيدا کند و بر صندلی رياست جمهوری آمريکا تکيه زند روزی تاريخی در تقويم بشريت خواهد بود؟ زيرا که در آن روز يک «تابو» ی ديگر شکسته شده و انسان پذيرفته است که برای احراز شغل رياست جمهوری يک کشور نامزد انتخاباتی نبايد حتماً «مرد» باشد تا انتخاب شود.

براستی کسی آيا پاسخی به اين پرسش دارد که چرا در قانون اساسی حکومت اسلامی در ايران يکی از شرايط رياست جمهوری «رجل» بودن است؟ و بياد آوريم همهء اين در و آن در زدن های سی سالهء خانم های مؤمنه ای را که ـ عليرغم تصريح آيت الله منتظری که بند مربوط به مرد بودن دئيس جمهور را خود ايشان در قانون اساسی گنجانده ـ کوشيده اند تا توضيح دهند «رجل» يعنی «آدم» و نه «مرد»؛ و شورای نگهبان قانون اساسی اسلامی هم فقط به گيس آنها خنديده است.

جواب اين پرسش که چرا زنان نمی توانند قاضی شوند چيست؟ جز اينکه خداوند متعال در کتاب مبين خود چنين فرموده است، و چون انسان عقلش به حکمت مندرج در احکام الهی نمی رسد بايد سکوت کرد و اين احکام را پذيرفت و در مقابل عمل به خلاف آن هم ايستادگی و مقاومت کرد؟

در واقع منطق مندرج در احکام شريعت (شريعت هر مذهب و مسلک و مکتبی) بيشتر از نوع منطق خفته در بطن رابطهء رنگ چشم و شغل شهرداری است. اين درست است که در زندگی اجتماعی انسان هر يک از اين باورها و حکم ها و «تابو» ها و «ارزش» ها به دليلی بوجود آمده اند. اما بدبختی ما آدم ها آن بوده و هست که هميشه قرن ها از پيدايش «دليل وجودی» يا «بوجود آورنده» ی يک پديده می گذرد و دليل مزبور ديگر وجود خارجی ندارد اما حکم و ارزش مربوط به آن دليل پابرجا می ماند و کمتر کسی هم هوس نشان دادن پوکيدهء وجود بی دليل پديده ها را به دل خود راه نمی دهد. اينگونه است که تاريخ انسان تاريخ مبارزه با همين احکام و ارزش ها و بايدها و نبايدهای دليل گم کرده هم می تواند باشد.

البته هستند آدميان مؤمنی که اين «گم شدگی ِ دليل» را قبول ندارند و در به در دنبال احتجاجی منطقی می گردند تا صلابت و درستی اين احکام دليل گم کرده را ثابت کند. مثلاً، من نمی دانم چرا در مذاهب اسلامی برای تفاوت گذاری بين آب پاک و ناپاک، حجم آب را ملاک قرار داده اند؛ حال آنکه علم نمی تواند دليلی بر صحت احکام مربوط به «آب کر» و ارتباط آن با حجم آب ارائه دهد. اما اين وسط آدمی مثل مهندس بازرگان هم پيدا می شود که، با حفظ سمت رياست دانشکدهء فنی دانشگاه تهران!، می کوشد تا با احتجاجی «مهندسانه» ثابت کند که بين حجم آب کر و پاک بودن آن رابطه ای واقعی برقرار است. يا آن ديگری می رود به دنبال پيدا کردن دلايل بهداشتی بودن روزه، و يا ورزشی بودن دولا و راست شدن در نماز؛ و اغلب هم ـ به خيال خودش ـ با دست پر بر می گردد.

3

چرا اينها را می نويسم؟ برای اينکه می بينم همين امروز هم باسوادترين و دنيا ديده ترين مهره های درشت اصلاح طلبی مذهبی ِ کشورمان، هنگام اقامهء دليل برای احکامی که صادر می کنند درست از همان منطق و روشی بهره می جويند که در مورد رابطهء بين گودرز و شقايق، يا رابطهء بين رنگ چشم و مقام شهرداری، بکار می رود.

اصلاً گاه بنظرم می رسد که، در سپهر سياسی کشورمان، کل حکومت اسلامی و نظام ولايت فقيه و اصلاح طلبی اسلامی اش بر همين منطق معوج استوار است.

بگذاريد يکی از نمونه های اخير را نقل کنم. پس از آنکه بيانيهء پنج «روشنفکر!» اصلاح طلب مذهبی صادر شد، نشريهء اينترنتی «جرس» گفتگوئی داشت با شيخ المشايخ اين گروه، آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی، که روزگاری معاون رئيس جمهور و وزير فرهنگ (يا «ارشاد اسلامی»؟!) بود و اکنون هم، بعنوان يکی از شخصيت های معتدل جريان اصلاح طلبی، در هر جمعی از علاقمندان به بقای حکومت اسلامی، اما با قيد اصلاح آن، ظاهر می شود و قدر می بيند و بر صدر می نشيند.

ما می دانيم که لائيک ها و سکولارها (که امروز ديگر دو واژه اند برای مفهومی واحد) برقراری يک «حکومت مذهبی»، يعنی «تجلی يکی شدن حکومت و مذهب»، را قبول ندارند و می گويند هر مذهبی امری خصوصی و مختص پيروان خود است، حال آنکه حکومت امری عمومی بوده و به همهء شهروندان يک کشور مربوط می شود و، لذا، درست نيست که نمايندگان يک مذهب خاص تبديل به حاکم عام شهروندانی کثيرالمذهب و عقيده شوند.

در آن گفتگو، آقای مهاجرانی، از جانب هيئت پنج نفری و دربارهء اين خانم ها و آقايان سکولار، سخن سنجيده ای دارند و می گويند: «کسانی که [در امر حکومت] گرایش غیر دینی دارند، سخنگویان خود را دارند. ما سخنگویان چنان جمعیتی نیستیم».

بنظر من اين حرف کاملاً درست است؛ اما ـ در عين حال ـ يک استنباط جنبی هم می توان از آن داشت مبنی بر اينکه «ما» ی مزبور (يعنی ايشان و آن چهار نفر ديگر) بخاطر اينکه دارای گرايشات دينی هستند، معتقدند که حکومت هم بايد «دينی» باشد؛ و برای جا انداختن همين نظر هم اطاق فکر تشکيل داده اند تا مبادا جنبش سبز رنگ مذهبی خود را از دست بدهد، يا عناصر سکولار درون آن دست بالا را بگيرند.

بسيار خوب؛ اما داستان به همينجا ختم نمی شود و دليلی که ايشان برای تثبيت نظر خود ارائه می دهند، يعنی دليل آقای مهاجرانی برای اينکه حکومت ايران بايد مذهبی (يعنی حکومت شيعيان دوازده امامی بر بقيهء ملت ايران) باشد و بماند، چنين است: «اکثریت قوی و قاطع ملت ایران دین باور هستند».

آيا شما در بطن اين سخن همان منطق معوج ايجاد کنندهء رابطهء بين شقايق و گودرز را مشاهده نمی کنيد؟ گيرم که اکثريت قوی و قاطع ملت ايران دين باور باشند؛ اما چه دليلی وجود دارد که لازم شود رهبر اين ملت «دين باور» يک آخوند بی سواد و بی خبر از جهان امروز باشد؟ براستی بين حاکميت آخوند امامی ِ تا گلو در لجن ِ خرافات فرو رفته، و رهبری يک کشور هفتاد ميليونی با هفتاد درصد جمعيت زير بيست و پنج سال، چه رابطه ای وجود دارد؟

براستی که اگر بخواهيم در اين زمين بازی کنيم، من هم می توانم مدعی شوم که اکثريت قوی و قاطع ملت ايران ـ از دين باور و بی دين ـ پس از سی سال تحمل حکومت اسلامی به اين نتيجه رسيده اند که حکومت ايران بايد سکولار باشد و مذهب در آن جائی را اشغال نکند. می گوئيد نه؟ شما که لابد وسيلهء سنجش داريد بفرمائيد آمارگيری کنيد!

می خواهم بگويم که در سخن آقای مهاجرانی نه تنها بين پيشگزاره و نتيجه گيری رابطه ای وجود ندارد، بلکه تحقيق در صحت و سقم خود پيشگزاره هم ممکن نيست. آخر چگونه می توان فهميد که وضعيت ايمانی ِ «اکثريت قوی و قاطع ملت ايران» چيست وقتی جز بدنيا آمدن در خانواده ای مسلمان دليل ديگری برای تشخيص ما از مسلمان بودن کسی وجود ندارد؟ و، در نتيجه، چگونه می توان يقين کرد که اکثريت قاطع و قوی (؟!) ی رأی دهندگان ايرانی همگی به چهارده معصوم آقايان باور و ايمان دارند؟ آيا در قانون اساسی آقايان راه هائی برای تخمين ميزان دين باوری مردم و ارادت شان به ائمهء اطهار پيش بينی شده است؟ و اگر باور های مذهبی اکثريت مردم می تواند دليل بر ضرورت برقراری حکومت مذهبی به رياست دينکاران امامی باشد آيا نبايد از هرکس که پای صندوق رأی می رود «امتحان ايدئولوژيک» کرد تا معلوم شود که آيا از رسالات آقايان با خبر است و می داند که کفن مرده از چند تکه پارچه تشکيل می شود و «حضرت رقيه» فرزند چه کس بوده است؟ چطور، برای استخدام و کنکور، امتحان ايدئولوژيک می گذارند اما وقتی پای رأی دادن به ميان می آيد کافی است که در شناسنامهء رأی دهنده نوشته باشند که طرف مسلمان اثنی عشری است؟

و از اين همه که بگذريم، اصلاً بين رهبری و رياست جمهوری و وکالت مجلس و ورازت در کابينه، از يکسو، و ايمان داشتن به ماوراءالطبيعه و امامی بودن، از سوی ديگر، چه ارتباطی می تواند وجود دارد؟ چرا فکر می کنيم يک مسيحی نمی تواند بهتر از يک آخوند آمده از قم وزارت اطلاعات را بگرداند و يا يک بهائی نمی تواند رئيس جمهور خوبی بشود؟ و آيا در اينگونه ممنوعيت ها نمی توان نتيجه گرفت که کفايت و شايستگی کانديداها و رفاه و سعادت ملت ايران فرع بر شرايط احراز مشاغل سياسی در سيستم مورد علاقهء آقايان است؟ و آيا نه اينکه آنها از مذهب شان بعنوان غربالی استفاده می کنند که نه تنها ناباوران نخالهء بی مذهب را لو می دهد بلکه خودی های دم درآورده را هم با عنوان مفسد فی الارض و مرتد و طاغی تمشيت می فرمايد؟

براستی آيا اگر اکثريت قوی و قاطع ملت ايران امروز گوساله پرست بود ما بايد گوساله را رئيس جمهور می کرديم؟ (هرچند که در آن صورت هم با چيزی جز تحصيل حاصل روبرو نبوديم).

4

و اين حرف ها تدارد در چه زمانی و در چه وضعيتی مطرح می شود؟ سی سال پس از آن حادثهء شوم که دست آوردهای خونزده و زخم و زيلی مدرنيزيسيون کشورمان را يکسره باطل کرد تا مشروعه را بجای مشروطه بنشاند و به دو سه نسل بدبخت ايران بفهماند و بچشاند که حکومت آميخته با مذهب و مکتب چه مزه ای دارد و روی آشش چقدر روغن می ايستد.

آقای مهاجرانی اين حرف ها را در 1357 نيست که بيان می کند. ما، در اواخر سال شمسی 1388 است که يکباره از طريق سخن ايشان (و البته ديگر ِ رهبرخواندگان ِ جنبش!) باخبر می شويم که گويا در اجرای آرمان های امام راحل اندکی تعلل شده است و ما بايد هرچه رودتر به روزگار طلائی ايشان برگرديم و حکومت اصيل اسلامی را از نو بچشيم.

گفته اند کسی را به هشتاد ضربه شلاق محکوم کرده و به تيرک بسته بودند و می زدند و می شمردند. اما در اواخر ضربهء سی و چندم شک پيش آمد که براستی اين چندمين ضربه است؛ و حضرت حاکم شرع هم، که بين احکام مربوط به شک ميان رکعات نماز و ضربات شلاق تفاوتی نمی ديد، حکم داد که ـ محض احتياط ـ شمردن را از اول شروع کنند! اين آقايان اصلاح طلب هم عيناً دارند همين حکم را صادر می فرمايند. می گويند سی سال پيش اکثريت قوی و قاطع ملت ايران دين باور و شيعهء ائمهء دوازده گانه بود و در نتيجه به جمهوری اسلامی و سپس ولايت فقيه رأی داد و امروز هم ـ با اينکه جمعيت کشور دو برابر شده و اين جمعيت مزهء حکومت اسلامی را سی سال است که چشيده ـ همچنان اکثريت قوی و قاطع ملت بر همان راه و روش پايبند هستند و، در نتيجه، لزومی ندارد که با «ساختار شکنی» بر سر نوع حکومت بحث کرد و تنها بايد پذيرفت که در برخی مواقع و موارد اهمال ها و سستی هائی صورت گرفته است که قرار است آقای مهندس موسوی، به مدد اطاق های فکر داخل و خارج اش، آنها را جبران کرده و ما را به دوران طلائی امام راحل برگردانده و شلاق زدن دوباره مان را از ضربهء يک آغاز کنند.

براستی که در اين «دکان» ـ ببخشيد ـ «اطاق فکر» برای اين جنبش سبز لت و پار شده اما جان سخت و مصمم، چه آشی می پزند و عقلای قوم الظالمين در اطاق های دربسته شان دور هم نشسته اند و چه نقشه ای می کشند و چه نصيحت و راهنمائی مهمی را برای مهندس موسوی و ديگر «رهبران جنبش» دارند؟ ـ آن هم «رهبرانی» که خودشان به صد زبان اقرار می کنند که هرچه به دنبال جنبش می دوند به گرد راهش هم نمی رسند و کسی از اين «ساختار شکنان فتنه جو» به رهبری های داهيانهء آنان اعتنائی ندارد.

5

بنظرم می رسد که حتی برای پر روئی هم ديگر حد و اندازه ای باقی نمانده است. به اين جملات رهبر اعظم اصلاح طلبان، رئيس جمهور سابق کشور، آقای خاتمی، که بازگشت به عهد او نيز يکی ديگر از نوستالژی های حضرات اصلاح طلب است، توجه کنيد، آنجا که می فرمايد: «ما انقلاب بزرگی داشتيم که از دل آن نظامی به نام جمهوری اسلامی درآمد که مورد قبول ما بوده و به آن افتخار کرده و می‌کنيم و شعار اصلی ما هم اين بوده، هست و خواهد بود که استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی؛ هيچ چيز ديگر هم شعار ما و اکثريت قاطع مردم نيست... هر شعار ديگری شعار انحرافی است... حالا بر فرض کسی و جريانی و گروه کوچکی، غلطی کرده و خلافی گفته و ساختار شکنی کرده، آيا منصفانه است "بهترين دوستداران اسلام، انقلاب و مردم و امام" متهم شوند که اينها ضد اسلام و ضد نظامند؟»

و اين «بهترين دوستان اسلام و انقلاب و امام و [لابد محض خالی نبودن عريضه] مردم» [کلاً اسم رمز اصلاح طلبان اسلامی] حالا در اطاق های فکر نشسته و عليه جنبش سبزی که از بجان آمدگی و آب از سر گذشتگی ِ نسلی بيداد چشيده برخاسته، نقشه می چينند و توطئه می کنند.

البته قابل فهم هم هست. حکايت اينان حکايت کارکنان کشتی نشينی است که از ظلم ناخدا به شکوه آمده اند اما می دانند که خود و ناخداشان هر دو فقط تا کشتی هست زنده اند و زنده می مانند. اگر بر او بشورند امواج اوقيانوس را چگونه رام خواهند کرد؟ و اگر کشتی را بشکنند (ساختارشکنی، بقول آقايان) آنوقت با مسئلهء غرق دسته جمعی چه بايد بکنند؟ آقای سروش هم از همين «اشراف» به اين نتيجه رسيده اند که ناخدا و مسافر، برای زنده ماندن و کشتی راندن، چاره ای جز گفتگو و سازش و مصالحه ندارند و، در نتيجه، توصيه می کنند که: «دو طرف بايد خود را برای گفتگوهای جدی آماده کنند».

و اين گفتگو قرار است بر سر چه باشد؟ آيا براستی ملت ايران در اين سی ساله به اندازهء يک سانتيمتر هم قد نکشيده است که آقايان می توانند اينگونه لنترانی بارش کنند و از خون نداها و سهراب هايش برای ميز مذاکره شان با «رهبری» ـ که زير عبايش لباس نطامی پوشيده ـ برگ برنده ای بسازند؟

6

به آغاز سخنم برگردم و تکرار کنم که من شک دارم به اينکه کار اين آقايان يک سره از سوء نيت و باطن بد باشد. و معتقدم که آنها آنچنان در توهمات خود فرو رفته اند که در بسياری از مواقع ناخودآگاه به اختراع توجيحات و استدلالاتی می نشينند که مشابهش در قوطی هيچ عطاری يافت نمی شود. اما، در ضمن، يادمان باشد که عمل ناخودآگاه، نمی تواند نشانهء معصوميت هم باشد و فقط حکم پارچهء ساتری را دارد که روی کمال دزدی می کشند تا آن را از انظار پنهان کنند.

من اما بيشتر دلم برای آن «روشنفکران و استادان و دانشمندانی» می سوزد که، در عين اعلام اعتقادشان به سکولاريسم، به بهانهء «لزوم حرکت تدريجی» و «جلوگيری از زياده روی»، به معجر امامزادهء اين آقايان نخ گره می زنند و در سقاخانه های آنان شمع روشن می کنند.

آخر، آقای مهاجرانی به چه زبانی بايد به آنها بگويد که: شما خانم ها و آقايان والله ول معطليد، و بهتر است به دنبال کار خودتان برويد و دامن ما را رها کنيد، چرا که قاعدتاً: «کسانی که [در امر حکومت] گرایش غیر دینی دارند، سخنگویان خود را دارند. ما [هيئت پنج نفرهء اطاق فکر!] سخنگویان چنان جمعیتی نیستيم!»

==============================

امروز فقط اتحاد برای آزادی الاهه بقراط

برای مهار این جنبش تنها یک کمند وجود دارد: فضای باز سیاسی که نخستین گام اش همانا آزادی تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی است. اگر قرار باشد معامله ای در بالا صورت گیرد، باید معامله گران را واداشت که بر سر تأمین خواست های مردم و جنبش اعتراضی آنها باشد و نه بر سر قربانی کردن آن. در این شرایط، پیروزی تاریخی از آن نیرویی خواهد بود که راز این جنبش را که فراگیر بودن آن بر بستر گفتگو و آشتی همگانی و ملی برای ساختن یک ایران آزاد و آباد است، درک کرده باشد. وگرنه صدها بیانیه و دهها اتاق فکر و هزاران سخنرانی در اینجا و آنجا درست مانند توپ و تانک رژیم، اثر و نفوذی در این جنبش نخواهد داشت.

*****

رضایت و آرای نود درصد به بالا تنها در ساختارهای خودکامه و جوامع بسته وجود دارد. در ساختارهای دمکراتیک و جوامع باز رضایت ها نسبی است و آرا پیرامون پانزده تا در بهترین حالت شصت یا هفتاد درصد دور می زند و توافق به معنای ائتلاف بر سر اهداف مشترک با حفظ اختلاف فکر و حتی روش است. این یعنی آزادی همه و محدودیت کسانی که می خواهند آزادی دیگران را سلب کنند.

عقل و آرمان

توافق و ائتلاف بر سر اهداف مشترک نیز خود به یک بستر و زمینه روشن و صریح نیاز دارد.

همراه با تجربه انقلاب اسلامی و با فروپاشی اتحاد شوروی و هم چنین تجربه هایی که جوامع باز در کشورهای سرمایه داری از سر گذرانده و می گذرانند، به تدریج روشن شد که یک «ایران آزاد و آباد» تنها با تکیه بر اصول شناخته شده دمکراسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر می تواند پی ریزی شود.

جمهوری اسلامی اما تلاش می کرد تا در تمام این سالها خود را به مثابه نظامی که سرنوشت ایران است، به جهان و به خود ایرانیان بقبولاند. در شرایطی که جامعه در سکوت و رکود بسر می برد و در شرایطی که «روشنفکران» و «نخبگان» زیر نام «ملی» و «مذهبی» و «چپ» و «راست» هر بار در باغ سبز به جامعه ای نشان می دادند که هر سال جوانتر می شد و توقعاتش مرزهای تنگ و محدود نظام جمهوری اسلامی را زیر پا می گذاشت، چقدر هشدار و گفتار از سوی کسانی که به روزهای اعتراض و خیزش یقین داشتند بدون آنکه دلیلی «روشنفکرپسند» برای ناگزیری فرارسیدنش داشته باشند، دشوار و مأیوس کننده به نظر می آمد. در شرایطی که همه «عاقل» و «واقع گرا» می نمایانند و فریاد «سیاست عملی »شان گوش ها را کر می کند، گفتن از روزهای تغییر ناگزیری که فرا خواهد رسید، بیش از هر چیز «جنون» و «آرمان گرایی» و «خیالبافی» و حتی «انقلابی گری» به شمار می رفت. ولی آن روزها در برابر چشمان حیرت زده همگان فرا رسید. عاقلان و واقع گرایان برای پیشبرد سیاست عملی شان رفتند «رأی» دادند که به جای احمدی نژاد، موسوی بیاید و اوضاع یک کمی بهتر شود، ولی نمی دانستند با آن رأی، این «جنون» و «خیالبافی» و چه بسا «انقلاب آرمانگرایان» است که تحقق می یابد!

ولی چرا؟ چرا چنین شد؟ زیرا «عاقلان» و «واقع گرایان» که فکر می کردند بر «هنر ممکنات» تسلط دارند، فکر نکردند در «سیاست عملی» نیز مانند هر بازی دیگر در سیاست، همواره دست کم دو طرف وجود دارد! آن ها آن طرف بازی انتخابات غیرآزاد و غیردمکراتیک، یعنی حکومتی را که عزم جزم کرده بود (و حتی به صراحت از زبان خود خامنه ای و در تبلیغات روزانه اش گفته بود) تا رأی مردم را حتی در یک انتخابات نیم بند و غیردمکراتیک به حساب نیاورد، ندیدند! و یا نخواستند ببینند! عقل و واقع گرایی و «رئال پلیتیک» تنها زمانی کاربرد دارد که «همه» بازیکنان تا حدی عاقل و واقعگرا باشند. چیزی که در جمهوری اسلامی هرگز وجود نداشته است.

گفتگو و آشتی

امروز نیز بازی چند طرف دارد و برخی نمی خواهند ببینند. هفت ماه پیش، مردم را دیدند و عزم حکومت را ندیدند. امروز حکومت را می بینند و عزم مردم را نمی بینند.

حکومت اما در این میان چه کرده و چه می کند؟ حکومت خود را، دست کم تا هفت ماه پیش، قدرقدرت و مقبول و محبوب و مشروع می شمرد. همواره «امت» را می دید که یک بار برای همیشه با او «بیعت» کرده و از آن پس گوسفندوار از او تبعیت می کند. حکومت ملت بودن آن امت را ندید. ندید ملتی که هر سال جوانتر می شود، در حال به خاک سپردن خیال فرسوده و چروکیده ای به نام امت است که زاییده تفکر «امام خمینی» و نظام «ولایت فقیه» بود. امتی که در حقیقت، هرگز، حتی با انقلاب اسلامی نیز به دنیا نیامد. نطفه اش ناقص بود و بدون آنکه فرصت پیدا کند حتی به جنین تبدیل شود، فاسد گشت. و این نخستین بار نبود که ایرانی در تبدیل شدن به «امت» شکست می خورد. چه شکست شیرینی! درست همانگونه که هرگز به «خلق» تبدیل نشد.

امروز پس از هفت ماه که «جنبش سبز» چون اسبی سرکش به سوی «بهمن» می تازد و هر کسی تلاش می کند آن را به سود خود مهار کند، آیا همه همدیگر را می بینند؟! آیا می بینند که در این جنبش «همه» هستند؟ می بینند که به اسم دین و امام و قانون اساسی و انقلابی که سی سال پیش کردند، نمی توانند سر جنبش را به سوی جمهوری اسلامی کج کنند؟ می بینند که به اسم دمکراسی و حقوق بشر و جدایی دین از حکومت، نمی توانند دست به خشونت و انتقام بزنند؟ آیا بازوان گشوده زنان و جوانان را می بینند که افراد نیروی انتظامی و بسیجی را در پناه خود می گیرد تا از خشم جمعیت در امانش بدارد؟ آیا می بینند با هر اما و اگری که بر سر چرایی شکل گیری این جنبش می نهند و با هر محدودیتی که بر سر فراگیری آن مطرح می کنند، چگونه بی تاب می شود و با کمترین امکاناتی که در اختیار دارد، سرکشی می کند؟ برای مهار این جنبش تنها یک کمند وجود دارد: فضای باز سیاسی که نخستین گام اش همانا آزادی تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی است.

اگر قرار باشد معامله ای در بالا صورت گیرد، باید معامله گران را واداشت که بر سر تأمین خواست های مردم و جنبش اعتراضی آنها باشد و نه بر سر قربانی کردن آن. حتی اگر در شب 22 خرداد، میرحسین موسوی یا مهدی کروبی به عنوان رییس جمهوری اسلامی برنده می شد، سوخت و ساز جامعه و مطالبات اجتماعی و اقتصادی آن به مرحله ای رسیده بود که بی تردید جنبش اعتراضی، لیکن به شکلی دیگر بروز می کرد. وقتی شعار «تغییر» بر لب جامعه جاری می شود، و نامزدها را وا می دارد تا برای جلب آرای مردم، آن را تکرار کنند، به این معنی است که شرایط بروز یک خیزش، یک چالش، یک رودررویی در بطن جامعه پرورده شده است.

آنچه نامزدهای انتخاباتی در تبلیغات خود درباره «تغییر» در سر داشتند، موضوع دیگریست. لیکن آنچه جامعه از «تغییر» می فهمید، دست کم در طول هفت ماه گذشته روشن و شفاف شده است. اعلام پیروزی احمدی نژاد در آن رأی گیری، سبب شد تا این شفافیت سریع تر صورت گیرد: یک حکومت عرفی و سکولار که در آن دین از دولت از جدا باشد تا راه برای تأمین آزادی های مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر باز شود. این امر در نظام ولایت فقیه که فقط «مطلقه» نباشد یا «مشروطه» باشد و یا «شورایی» باشد، امکان ندارد. رژیم با هر فشاری که بر جنبش آزادی- و دمکراسی خواهانه مردم تحمیل می کند، ضرورت گذار به یک حکومت غیردینی را بیش از پیش به نمایش می گذارد. این ضرورت به نوبه خود، لزوم همبستگی و اتحاد عمل را با حفظ همه اختلافات و تنوع اندیشه ها به میان می کشد. اتحادی که فراگیر و همگانی است و ایرانیان را به دلیل تعلق های مختلف از یکدیگر جدا نمی کند، بلکه علیه هرگونه تبعیض و جداسازی و به دنبال خیر همگانی است. ایرانیان خارج از کشور این امکان را دارند تا این اتحاد عمل را به ویژه با مشارکت زنان و جوانان، یک جامه نمادین بپوشانند. جنبش آزادی- و دمکراسی خواهی در ایران امروز در موقعیتی هست که بتواند با نافرمانی مدنی و عدم خشونت، حکومتی را که به نظر می رسد از اقدام به هیچ گونه خشونتی علیه مردم پروایی ندارد، به عقب نشینی واداشته و ایجاد یک فضای باز سیاسی را به آن تحمیل کند. ناگفته نباید گذاشت که در میان شخصیت های سیاسی ایران، نخستین بار رضا پهلوی بود که در اواخر دهه شصت شعار نافرمانی مدنی، مبارزه مسالمت آمیز و بدون خشونت و سپس «امروز فقط اتحاد» را مطرح کرد. آنچه نیز «جنبش سبز» نامیده می شود، در کلی ترین و اصلی ترین وجوه خود حامل چنین تفکر و هدفی است. قدرت این تفکر فراگیر است که سیاست ارعاب و خشونت رژیم را بی اثر ساخته و جنبش را سر پا نگاه داشته است. اگر این جنبش تنها به دنبال یک فکر و هدف محدود می بود، در همان نخستین روز بر اثر سرکوب وحشیانه خاموش می شد. کما اینکه رژیم با همین روش، گروه ها و اندیشه های مختلف را جداجدا سرکوب و از صحنه سیاست خارج کرد.

امروز هر حرف یا اقدامی که در نفی یا تحریف مضمون جنبش اعتراضی مردم بر زبان آید و به کار گرفته شود، این واقعیت انکارناپذیر را درک نکرده که هیچ کس در تظاهرات و اعتراضات مسالمت آمیز، درد و اشک ناشی از ضربات باتوم و گاز فلفل را تحمل نمی کند، موقعیت اجتماعی و شغلی خود را به خطر نمی اندازد، و خطر دستگیری و زندان و شکنجه و مرگ و حتی کشته شدن در خیابان را به جان نمی خرد که «این» برود و «آن» بیاید. یا نظام «اصلاح» شود! یا ولی فقیه «مشروطه» شود! یا به «دوران طلایی امام خمینی» برگردد! یا «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر» که تا کنون هم چیزی جز این نبوده، بماند!

در این شرایط، پیروزی تاریخی از آن نیرویی خواهد بود که راز این جنبش را که فراگیر بودن آن بر بستر گفتگو و آشتی همگانی و ملی برای ساختن یک ایران آزاد و آباد است، درک کرده باشد. وگرنه صدها بیانیه و دهها اتاق فکر و هزاران سخنرانی در اینجا و آنجا درست مانند توپ و تانک رژیم، اثر و نفوذی در این جنبش نخواهد داشت. امروز فقط اتحاد برای آزادی می تواند هم به آن جنبش و هم به شخصیت هایی مانند آقایان موسوی و کروبی و هم به نیروهایی که می خواهند در این صف آرایی تصمیم نهایی بگیرند، یاری برساند و تکلیف جهان را نیز با مردم و حکومت ایران روشن سازد.

14 ژانویه 2010

نسل ما، نسل خشونت و اشتباه

نسل ما، نسل خشونت و اشتباه

الاهه بقراط

آینده ایران در گرو یک همگرایی فراگیر است که در آن همه گرایش های فکری و سیاسی حضور داشته باشند. جنبش اعتراضی و اجتماعی ایران بسی فراتر از بیانیه ها و کشفیات «یک تن» و «دو تن» و «پنج تن» و «ده تن» است. هر اقدامی که در آن زنان، جوانان، چپ، راست، جمهوری خواه و مشروطه طلب، داخل و خارج، حضور نداشته باشد، راه به جایی نخواهد برد بلکه فقط جمعی خواهد بود که تنها در فکر احیای یک فکر، فقط یک فکر، فکر خودش، است. فکری که پیوند نمی آفریند بلکه حاملانش را مانند خمیر به همدیگر می چسباند.

*****

همزمان با ریزش نیروهای وابسته به نظام که یا به هر دلیل و توجیهی استعفا می دهند، یا دین و ایمان خود را در کنار ثروت بادآورده در چمدان گذاشته و می گریزند، و یا با احساس مسئولیت، به مخالفان و اپوزیسیون می پیوندند، و در کنار امتناع گسترده ای که از سوی فعالان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در برابر آن جریان دارد، رژیم مانند غریقی که برای نجات خود به هر چیزی چنگ می اندازد، چشمانش را حریصانه به دنبال افرادی می گرداند که بتواند آنها را بلاگردان خود سازد. افرادی مانند سعید مرتضوی، دادستان بدنام تهران، که هیئت ویژه مجلس شورای اسلامی وی را روز 16 دی مسئول جنایات کهریزک اعلام کرد. حال آنکه هنگامی که یک نظام به جایی می رسد که مجبور می شود وفادارترین و مطیع ترین عاملان خود را قربانی بقای ناممکن خویش سازد، خود به دست خویش، راه پایان را کوتاه تر ساخته و ناخواسته دست در دست سرنوشتی می نهد که تاریخ برایش رقم زده است.

نشانه های تجربی

اینها همه نشانه است. نشانه ریزش و فروپاشی است. از نترسیدن مردم تا گیجی و دستپاچگی رژیم، از استعفاهایی که در اعتراض به کشتار و یا برعکس، در اعتراض به عدم قاطعیت حکومت در برابر مخالفان صورت می گیرد، تا بلاگردان های رژیم، همگی نشانه فروپاشی است چرا که یک نکته بسیار مهم در معادله قدرت بین حکومت و مردم به هم خورده است.

در تمام سال های گذشته که برای خیلی ها این گونه به نظر می رسید که جمهوری اسلامی سرنوشت محتوم ایران و ایرانی است، و خیلی ها رسالت خود را در تئوریزه کردن آن و تطبیق زندگی جامعه با بقای ناگزیر این رژیم می دیدند و «اصلاحات» ایشان نیز چیزی جز همین تئوری و تطبیق نبود که اثبات و حقانیت خویش را در دور متناوب «انتخابات» و چرخه فرساینده «یأس و امید» در میان مردم می جست، در تمام آن روزهایی که بسیار دشوار بود که توضیح داد چنین نیست و این لباس کهنه و پوسیده بر ذهن و تن جامعه، به دلایل تاریخی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، سرانجام دریده خواهد شد، دلایلی که فقط باید به وجود آنها یقین داشت تا دریافت یک حکومت دینی قرون وسطایی، حتی اگر «اصلاح طلبان» در آن قدرت را در دست داشته باشند، سوخت و ساز طبیعی جامعه را مختل می کند، آری، در تمام این مدت، معادله قدرت بین حکومت و مردم بطور بطئی و نادیدنی در حال تغییر و تحول بود تا سرانجام به این نقطه رسید.

در سالهای قدرقدرتی حکومت، مردم تنها به ابزار نمایش مشروعیت و قدرت رژیم تبدیل شده بودند. آنها در بهترین حالت، در گروه های پراکنده، در برابر بی عدالتی هایی که نسبت به آنها صورت می گرفت، با کمترین امکانات صنفی، واکنش نشان می دادند. اعتراضات دانشجویی، زنان، کارگران، و انبوه مزدبگیران در بخش خدمات، هر بار از زیر خاکستر سنگین فشار و ارعاب و فرسودگی مزمن، جرقه ای می زد و خاموش می شد. و گاه مانند 18 تیر شعله ای می کشید که بی رحمانه زیر چکمه های سرکوب، گویی برای همیشه، خاموش می گشت. با این همه، قانون مندی های اجتماعی به کار خود مشغول بودند و با هر افت و خیزی که مردم داشتند، بر کفه آنها می افزود و سنگین ترش می کرد. آن زمان هنوز بر خیلی ها روشن نبود این وضع نمی تواند ادامه داشته باشد. هیچ کس نیز نمی دانست کی و به چه دستاویز سرانجام این رودرویی صورت خواهد گرفت و حکومت و مردم در برابر یکدیگر صف آرایی خواهند کرد.

امروز اما دیگر بر همه روشن شده است که این وضع نمی تواند ادامه داشته باشد. «این وضع» اما به یکباره در 22 خرداد 88 پدید نیامد. در آن روز اما یک اتفاق بسیار مهم افتاد: آن جابجایی تاریخی که بنا بر یقین علمی، انتظارش می رفت، لیکن معلوم نبود کی و چگونه روی خواهد داد، یعنی جابجایی و تغییر در معادله قدرت، تکوین یافت. مردم پس از سال ها واکنش های پراکنده، برای نخستین بار، حکومت را به واکنش وا داشتند. واکنشی که هنوز ادامه دارد.

من هر بار در بحث اپوزیسیون، اعم از داخل و خارج، که برخی آن را انکار می کردند و برخی، از جمله مخالفان و همچنین خود رژیم، به تمسخر می گرفتندش، همواره بر این اصل تأکید کرده ام که هرگاه اپوزیسیون از واکنش به اعمال و سیاست های رژیم که از اعلامیه و بیانیه و نامه نویسی فراتر نمی رود، به مرحله ای برسد که حکومت را به واکنش در برابر خود وادارد، یعنی حکومت مجبور شود آن را جدی بگیرد، آنگاه می توان گفت گام به مرحله ای نهاده ایم که می توان از موضع قدرت سخن گفت.

یقین علمی

رژیم خود این موقعیت را با تقلب در انتخاباتش فراهم آورد. اینک اپوزیسیون در آن مرحله است. ما یک تجربه سیاسی و اجتماعی بی همتا را از سر می گذرانیم و خود در بوته آزمایش و آزمون قرار گرفته ایم و جای شرمندگی است که بررسی علمی این تجربه با احساسات رقیق و بی اعتبار و گاه فرصت طلبی های شگفتی برانگیز روشنفکرانِ نسلِ خشونت و اشتباه چنان در سایه قرار می گیرد، که ایرانیان یک بار تاوانش را همان زمانی پرداختند که به جای «فیس بوک» و «تویتر» صدای «امام» در «نوار کاست» بین همان «روشنفکران» دست به دست می گشت.

همان روشنفکران این بار نیز باز شیپور را از سر گشادش می زنند و با کنار هم قرار دادن دو رژیم پیشین و کنونی، به این نتیجه بی بدیل می رسند که نباید اشتباهی را که آن زمان در رابطه با آن رژیم کردند، این بار نیز مرتکب شوند! و کیست که نداند این تنها یک بهانه برای نگه داشتن «جمهوری اسلامی» به شکلی دیگر است. چرا که اگر واقعا معتقدند اشتباه کرده اند، پس باید به نفی انقلاب شکوهمند شان بپردازند. حال آنکه آن را می ستایند! چه کسی است که معتقد باشد اشتباه کرده است، ولی نتیجه اشتباهش را بپرستد؟!

این جنبش، که به نظر من از نظر شکل و مضمون، یک جنبش انقلابی و در نوع خود (از جمله به دلیل تکنولوژی ارتباطات و ابتکارهای ستودنی نسل های جوان) بی همتاست، هنوز با افت و خیزهای فراوان همراه خواهد بود. هنوز عناصر دخیل در آن، چه از سوی حکومت و چه از سوی اپوزیسیون، باید نقش های مثبت و منفی خود را تا به آخر بازی کنند. اینطور نیست که همه نقش های مثبت به اپوزیسیون و هرچه نقش منفی است به حکومت داده شده باشد. اگر زمامداران جمهوری اسلامی هنوز بتوانند «صدای انقلاب مردم» را بشنوند، می توانند نقش مثبت خود را در این تغییر بزرگ تاریخی که هم اکنون از سوی حکومت به خون و خشونت آلوده شده است، بازی کنند. اگر نیروهای اپوزیسیون، به ویژه «روشنفکران» نتوانند مسیر تاریخ و قانون مندی های اجتماعی را تشخیص دهند و مانند همیشه نقش «پارازیت» را در این روند بر عهده بگیرند، و یا اگر «سران جنبش سبز» در شرایطی که حکومت گیج و دستپاچه و متزلزل است، اشتباهی مرتکب شوند که مردم تضعیف شده و حکومت به تجدید قوا بپردازد، آنگاه تا شکست، هر چند مقطعی، می توان پس رفت. یک چیز اما مسلم است: این شرایط نه اینکه تا ابد، بلکه اساسا مدت زیادی نمی تواند ادامه یابد.

رژیم ایران امروز در شرایطی نیست که بتواند وارد معامله شود. هر چه سرکوب و بگیر و ببند شدیدتر باشد، به همان اندازه رژیم ناتوان تر از توافق و سازش است. چنین رژیمی تنها می تواند برود! خیال خام است اگر کسی بر این باور باشد که جمهوری اسلامی به بیانیه هفدهم موسوی پاسخ مثبت خواهد داد و یا آنچه را در آن «نهفته» است و دیگران کشف اش کردند، به چیزی خواهد گرفت. از همین رو، آینده ایران در گرو یک همگرایی فراگیر است که در آن همه گرایش های فکری و سیاسی حضور داشته باشند. هوچی گرانی که به نوعی نقش «چلبی ها» را بر عهده گرفته اند، در بلندمدت، از جنبش عقب خواهند افتاد. جنبش اعتراضی و اجتماعی ایران بسی فراتر از بیانیه ها و کشفیات «یک تن» و «دو تن» و «پنج تن» و «ده تن» است. به ویژه آن که همه اینها در دور پیشین، در انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن، یا درون نظام و یا بیرون آن، آزمایش پس داده و اشتباه کرده اند. تحلیل و عمل شان، چه چپ سنتی و چه مذهبی و چه ملی خط تیره مذهبی، در تمامی سال های گذشته، از همان زمان انقلاب تا همین اخیرا و «اصلاحات» همگی اشتباه و غلط از آب در آمده است. به چه دلیل و به کدام اعتبار فکری و عملی باید سخنان آنها را جدی گرفت؟! آنها در برابر رژیم شاه و شاپور بختیار همان گونه اشتباه کردند که امروز در برابر این رژیم و «امکاناتش» اشتباه می کنند!

دوران، دوران همگرایی های فراگیر است. هر اقدامی که در آن زنان، جوانان، چپ، راست، جمهوری خواه و مشروطه طلب، داخل و خارج، حضور نداشته باشد، راه به جایی نخواهد برد بلکه فقط جمعی خواهد بود که تنها در فکر احیای یک فکر، فقط یک فکر، فکر خودش، است. فکری که پیوند نمی آفریند بلکه حاملانش را مانند خمیر به همدیگر می چسباند. یک جنبش اجتماعی که در آن همگان حضور دارند، به کشف و شهود نمی پردازد بلکه تصحیح می کند. درست همان گونه که در برابر خشونت سینه سپر می کند تا زمامداران جمهوری اسلامی و وابستگانش را نیز از خشونت متقابل جمعیتی که به خاک و خون کشیده شده است، در امان بدارد. جنبش آزادی و دمکراسی خواهی ایران این همه را نه از نسل ما، نسل خشونت و اشتباه که انقلاب اسلامی بر شانه هایش به پیروزی رسید، بلکه از زندگی تجربی و یقین علمی اش به پیروزی جامعه باز بر جامعه بسته آموخته است.

7 ژانویه 2010