1
بر خلاف سوء ظن تاريخی ما ايرانيان به هرچه که می شنويم و می بينيم، و عليرغم آن دائی جان ناپلئونی که در وجود ما کار گذاشته اند، هيچ فکر نمی کنم که اگر آنچه ديگران می گويند از ديدگاه من دارای منطقی منسجم و پايه و مايه ای استوار نيست، اين امر کلاً ناشی از سوء نيت و غرض گويندگان است. می شود آن را به پای خيلی چيزهای ديگر هم نوشت. يعنی، بايد قبول کنم که سيم پيچ مغز برخی آدم ها را جوری ساخته اند که از منطقی متفاوت با منطق روزمرهء آدميان برخوردار است و لذا آنها مسائل را، بقول سهراب سپهری، «جور ديگر» می بينند و ـ لابد ـ در احکامی که صادر می کنند انسجام و صغری و کبری و نتيجه گيری خاصی وجود دارد که منطق ما آدميان «معمولی» از آن سر در نمی آورد.
مثلاً، فکرش را بکنيد که يک نفر بيايد و به شما بگويد که چون اکثريت قاطع مردم اين شهر چشم سبز هستند، شهردار شهر هم حتماً بايد چشم سبز باشد. خوب، اول فکر می کنيد که طرف شما را «گرفته» است. بعد فکر می کنيد يا عقل شما «منطق روشن اين حکم!» را در نمی يابد و يا عقل گوينده در مدار يک منطق خاص کار می کند که شما آن را نمی شناسيد. بين اين واقعيت که اکثريت مردم يک شهر چشم سبز هستند و، پس(!)، شهردار شهر هم بايد چشم سبز باشد چه منطق يا رابطهء منطقی وجود دارد؟ يا بين چشم سبز و گرداندن تشکيلات شهرداری چه نسبتی برقرار است؟
شايد هم با مچ گيری و اعتراض به من بگوئيد که نه آقا! کسی پيدا نمی شود که چنين حکم بی سر و تهی را صادر کند و تو اين را اختراع کرده ای. در اين صورت شما به من بگوئيد که چرا در همين آمريکای جهانخوار، تا انتخابات اخير رياست جمهوری، رسيدن يک سياه پوست به اين مقام ممکن نشده بود؟ آيا نه اينکه ـ طبق يک استدلال اغلب اعلام نشده ـ می گفتند که اکثريت مردم آمريکا سفيد پوستند، پس!، رئيس جمهور آمريکا هم بايد سفيد پوست باشد؟ شما به من بفرمائيد که در اين مثال چه نسبتی بين پوست سفيد انسان و شغل رياست جمهوری برقرار است؟
2
می خواهم بگويم که ما آدميان بين هر خصلتی که بصورت عام در اکثريت عددی ِ جمعيتی وجود داشته باشد و بسياری چيزها و اموری که ظاهراً ربطی به آن خصلت ندارند رابطه هائی برقرار می کنيم که از يکسو دارای ساختار منطقی نيستند و، از سوی ديگر، نتيجهء اصلی شان پيدايش «اقليت» های عددی است.
ما اگر، به سياق اعلاميهء حقوق بشر مثلاً، انسان ها را صرفاً از لحاظ «انسان بودن» شان مورد توجه قرار دهيم آنگاه اکثريت و اقليتی وجود نخواهد داشت. يا، در مثالی ديگر، اگر معيار ما در گزينش افراد برای مشاغل مختلف «شايسته سالاری» باشد ـ به اين معنی که ببينيم اشخاص تا چه حد مهارت های لازم و تجربه های کافی را برای احراز شغلی دارند ـ در آن صورت، منطقاً برقرار کردن رابطه بين رنگ چشم و صندلی شهرداری، يا رنگ پوست و صندلی رياست جمهوری کار مشکلی خواهد بود.
در واقع، تاريخ تحول جوامع بشری، به يک تعبير، عبارت بوده است از خروج انسان از گسترهء ايجاد و باور به رابطه هائی که دو سرشان ارتباط خاصی با هم ندارند (مثل ارتباط زلزله با گرفتن ناخن در روز چهارشنبه! که در تقويم های قديم ذکر می شد) و روی آوردن او به استقرار رابطه هائی ساختاری و منطقی؛ مثل پذيرفتن ضرورت شايسته سالاری برای احراز مشاغل.
چرا پيروزی اوباما را (منتزع از عقايد و سياست هايش که می تواند مورد موافقت ما باشد يا نباشد) جهان تحسين می کند؟ چرا انتخاب او در تاريخ آمريکا يک «حادثه» محسوب می شود؟ درست بخاطر اينکه، با انتخاب او به رياست جمهوری آمريکا، «انسان عام و منتشر معاصر» يک قدم ديگر از جهان وحشی که موطن اصلی اوست خارج شده و ايجابات مدنيت و تمدن را پذيرفته است.
چرا آن روزی که اولين زن به اطاق بيضی شکل کاخ سفيد راه پيدا کند و بر صندلی رياست جمهوری آمريکا تکيه زند روزی تاريخی در تقويم بشريت خواهد بود؟ زيرا که در آن روز يک «تابو» ی ديگر شکسته شده و انسان پذيرفته است که برای احراز شغل رياست جمهوری يک کشور نامزد انتخاباتی نبايد حتماً «مرد» باشد تا انتخاب شود.
براستی کسی آيا پاسخی به اين پرسش دارد که چرا در قانون اساسی حکومت اسلامی در ايران يکی از شرايط رياست جمهوری «رجل» بودن است؟ و بياد آوريم همهء اين در و آن در زدن های سی سالهء خانم های مؤمنه ای را که ـ عليرغم تصريح آيت الله منتظری که بند مربوط به مرد بودن دئيس جمهور را خود ايشان در قانون اساسی گنجانده ـ کوشيده اند تا توضيح دهند «رجل» يعنی «آدم» و نه «مرد»؛ و شورای نگهبان قانون اساسی اسلامی هم فقط به گيس آنها خنديده است.
جواب اين پرسش که چرا زنان نمی توانند قاضی شوند چيست؟ جز اينکه خداوند متعال در کتاب مبين خود چنين فرموده است، و چون انسان عقلش به حکمت مندرج در احکام الهی نمی رسد بايد سکوت کرد و اين احکام را پذيرفت و در مقابل عمل به خلاف آن هم ايستادگی و مقاومت کرد؟
در واقع منطق مندرج در احکام شريعت (شريعت هر مذهب و مسلک و مکتبی) بيشتر از نوع منطق خفته در بطن رابطهء رنگ چشم و شغل شهرداری است. اين درست است که در زندگی اجتماعی انسان هر يک از اين باورها و حکم ها و «تابو» ها و «ارزش» ها به دليلی بوجود آمده اند. اما بدبختی ما آدم ها آن بوده و هست که هميشه قرن ها از پيدايش «دليل وجودی» يا «بوجود آورنده» ی يک پديده می گذرد و دليل مزبور ديگر وجود خارجی ندارد اما حکم و ارزش مربوط به آن دليل پابرجا می ماند و کمتر کسی هم هوس نشان دادن پوکيدهء وجود بی دليل پديده ها را به دل خود راه نمی دهد. اينگونه است که تاريخ انسان تاريخ مبارزه با همين احکام و ارزش ها و بايدها و نبايدهای دليل گم کرده هم می تواند باشد.
البته هستند آدميان مؤمنی که اين «گم شدگی ِ دليل» را قبول ندارند و در به در دنبال احتجاجی منطقی می گردند تا صلابت و درستی اين احکام دليل گم کرده را ثابت کند. مثلاً، من نمی دانم چرا در مذاهب اسلامی برای تفاوت گذاری بين آب پاک و ناپاک، حجم آب را ملاک قرار داده اند؛ حال آنکه علم نمی تواند دليلی بر صحت احکام مربوط به «آب کر» و ارتباط آن با حجم آب ارائه دهد. اما اين وسط آدمی مثل مهندس بازرگان هم پيدا می شود که، با حفظ سمت رياست دانشکدهء فنی دانشگاه تهران!، می کوشد تا با احتجاجی «مهندسانه» ثابت کند که بين حجم آب کر و پاک بودن آن رابطه ای واقعی برقرار است. يا آن ديگری می رود به دنبال پيدا کردن دلايل بهداشتی بودن روزه، و يا ورزشی بودن دولا و راست شدن در نماز؛ و اغلب هم ـ به خيال خودش ـ با دست پر بر می گردد.
3
چرا اينها را می نويسم؟ برای اينکه می بينم همين امروز هم باسوادترين و دنيا ديده ترين مهره های درشت اصلاح طلبی مذهبی ِ کشورمان، هنگام اقامهء دليل برای احکامی که صادر می کنند درست از همان منطق و روشی بهره می جويند که در مورد رابطهء بين گودرز و شقايق، يا رابطهء بين رنگ چشم و مقام شهرداری، بکار می رود.
اصلاً گاه بنظرم می رسد که، در سپهر سياسی کشورمان، کل حکومت اسلامی و نظام ولايت فقيه و اصلاح طلبی اسلامی اش بر همين منطق معوج استوار است.
بگذاريد يکی از نمونه های اخير را نقل کنم. پس از آنکه بيانيهء پنج «روشنفکر!» اصلاح طلب مذهبی صادر شد، نشريهء اينترنتی «جرس» گفتگوئی داشت با شيخ المشايخ اين گروه، آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی، که روزگاری معاون رئيس جمهور و وزير فرهنگ (يا «ارشاد اسلامی»؟!) بود و اکنون هم، بعنوان يکی از شخصيت های معتدل جريان اصلاح طلبی، در هر جمعی از علاقمندان به بقای حکومت اسلامی، اما با قيد اصلاح آن، ظاهر می شود و قدر می بيند و بر صدر می نشيند.
ما می دانيم که لائيک ها و سکولارها (که امروز ديگر دو واژه اند برای مفهومی واحد) برقراری يک «حکومت مذهبی»، يعنی «تجلی يکی شدن حکومت و مذهب»، را قبول ندارند و می گويند هر مذهبی امری خصوصی و مختص پيروان خود است، حال آنکه حکومت امری عمومی بوده و به همهء شهروندان يک کشور مربوط می شود و، لذا، درست نيست که نمايندگان يک مذهب خاص تبديل به حاکم عام شهروندانی کثيرالمذهب و عقيده شوند.
در آن گفتگو، آقای مهاجرانی، از جانب هيئت پنج نفری و دربارهء اين خانم ها و آقايان سکولار، سخن سنجيده ای دارند و می گويند: «کسانی که [در امر حکومت] گرایش غیر دینی دارند، سخنگویان خود را دارند. ما سخنگویان چنان جمعیتی نیستیم».
بنظر من اين حرف کاملاً درست است؛ اما ـ در عين حال ـ يک استنباط جنبی هم می توان از آن داشت مبنی بر اينکه «ما» ی مزبور (يعنی ايشان و آن چهار نفر ديگر) بخاطر اينکه دارای گرايشات دينی هستند، معتقدند که حکومت هم بايد «دينی» باشد؛ و برای جا انداختن همين نظر هم اطاق فکر تشکيل داده اند تا مبادا جنبش سبز رنگ مذهبی خود را از دست بدهد، يا عناصر سکولار درون آن دست بالا را بگيرند.
بسيار خوب؛ اما داستان به همينجا ختم نمی شود و دليلی که ايشان برای تثبيت نظر خود ارائه می دهند، يعنی دليل آقای مهاجرانی برای اينکه حکومت ايران بايد مذهبی (يعنی حکومت شيعيان دوازده امامی بر بقيهء ملت ايران) باشد و بماند، چنين است: «اکثریت قوی و قاطع ملت ایران دین باور هستند».
آيا شما در بطن اين سخن همان منطق معوج ايجاد کنندهء رابطهء بين شقايق و گودرز را مشاهده نمی کنيد؟ گيرم که اکثريت قوی و قاطع ملت ايران دين باور باشند؛ اما چه دليلی وجود دارد که لازم شود رهبر اين ملت «دين باور» يک آخوند بی سواد و بی خبر از جهان امروز باشد؟ براستی بين حاکميت آخوند امامی ِ تا گلو در لجن ِ خرافات فرو رفته، و رهبری يک کشور هفتاد ميليونی با هفتاد درصد جمعيت زير بيست و پنج سال، چه رابطه ای وجود دارد؟
براستی که اگر بخواهيم در اين زمين بازی کنيم، من هم می توانم مدعی شوم که اکثريت قوی و قاطع ملت ايران ـ از دين باور و بی دين ـ پس از سی سال تحمل حکومت اسلامی به اين نتيجه رسيده اند که حکومت ايران بايد سکولار باشد و مذهب در آن جائی را اشغال نکند. می گوئيد نه؟ شما که لابد وسيلهء سنجش داريد بفرمائيد آمارگيری کنيد!
می خواهم بگويم که در سخن آقای مهاجرانی نه تنها بين پيشگزاره و نتيجه گيری رابطه ای وجود ندارد، بلکه تحقيق در صحت و سقم خود پيشگزاره هم ممکن نيست. آخر چگونه می توان فهميد که وضعيت ايمانی ِ «اکثريت قوی و قاطع ملت ايران» چيست وقتی جز بدنيا آمدن در خانواده ای مسلمان دليل ديگری برای تشخيص ما از مسلمان بودن کسی وجود ندارد؟ و، در نتيجه، چگونه می توان يقين کرد که اکثريت قاطع و قوی (؟!) ی رأی دهندگان ايرانی همگی به چهارده معصوم آقايان باور و ايمان دارند؟ آيا در قانون اساسی آقايان راه هائی برای تخمين ميزان دين باوری مردم و ارادت شان به ائمهء اطهار پيش بينی شده است؟ و اگر باور های مذهبی اکثريت مردم می تواند دليل بر ضرورت برقراری حکومت مذهبی به رياست دينکاران امامی باشد آيا نبايد از هرکس که پای صندوق رأی می رود «امتحان ايدئولوژيک» کرد تا معلوم شود که آيا از رسالات آقايان با خبر است و می داند که کفن مرده از چند تکه پارچه تشکيل می شود و «حضرت رقيه» فرزند چه کس بوده است؟ چطور، برای استخدام و کنکور، امتحان ايدئولوژيک می گذارند اما وقتی پای رأی دادن به ميان می آيد کافی است که در شناسنامهء رأی دهنده نوشته باشند که طرف مسلمان اثنی عشری است؟
و از اين همه که بگذريم، اصلاً بين رهبری و رياست جمهوری و وکالت مجلس و ورازت در کابينه، از يکسو، و ايمان داشتن به ماوراءالطبيعه و امامی بودن، از سوی ديگر، چه ارتباطی می تواند وجود دارد؟ چرا فکر می کنيم يک مسيحی نمی تواند بهتر از يک آخوند آمده از قم وزارت اطلاعات را بگرداند و يا يک بهائی نمی تواند رئيس جمهور خوبی بشود؟ و آيا در اينگونه ممنوعيت ها نمی توان نتيجه گرفت که کفايت و شايستگی کانديداها و رفاه و سعادت ملت ايران فرع بر شرايط احراز مشاغل سياسی در سيستم مورد علاقهء آقايان است؟ و آيا نه اينکه آنها از مذهب شان بعنوان غربالی استفاده می کنند که نه تنها ناباوران نخالهء بی مذهب را لو می دهد بلکه خودی های دم درآورده را هم با عنوان مفسد فی الارض و مرتد و طاغی تمشيت می فرمايد؟
براستی آيا اگر اکثريت قوی و قاطع ملت ايران امروز گوساله پرست بود ما بايد گوساله را رئيس جمهور می کرديم؟ (هرچند که در آن صورت هم با چيزی جز تحصيل حاصل روبرو نبوديم).
4
و اين حرف ها تدارد در چه زمانی و در چه وضعيتی مطرح می شود؟ سی سال پس از آن حادثهء شوم که دست آوردهای خونزده و زخم و زيلی مدرنيزيسيون کشورمان را يکسره باطل کرد تا مشروعه را بجای مشروطه بنشاند و به دو سه نسل بدبخت ايران بفهماند و بچشاند که حکومت آميخته با مذهب و مکتب چه مزه ای دارد و روی آشش چقدر روغن می ايستد.
آقای مهاجرانی اين حرف ها را در 1357 نيست که بيان می کند. ما، در اواخر سال شمسی 1388 است که يکباره از طريق سخن ايشان (و البته ديگر ِ رهبرخواندگان ِ جنبش!) باخبر می شويم که گويا در اجرای آرمان های امام راحل اندکی تعلل شده است و ما بايد هرچه رودتر به روزگار طلائی ايشان برگرديم و حکومت اصيل اسلامی را از نو بچشيم.
گفته اند کسی را به هشتاد ضربه شلاق محکوم کرده و به تيرک بسته بودند و می زدند و می شمردند. اما در اواخر ضربهء سی و چندم شک پيش آمد که براستی اين چندمين ضربه است؛ و حضرت حاکم شرع هم، که بين احکام مربوط به شک ميان رکعات نماز و ضربات شلاق تفاوتی نمی ديد، حکم داد که ـ محض احتياط ـ شمردن را از اول شروع کنند! اين آقايان اصلاح طلب هم عيناً دارند همين حکم را صادر می فرمايند. می گويند سی سال پيش اکثريت قوی و قاطع ملت ايران دين باور و شيعهء ائمهء دوازده گانه بود و در نتيجه به جمهوری اسلامی و سپس ولايت فقيه رأی داد و امروز هم ـ با اينکه جمعيت کشور دو برابر شده و اين جمعيت مزهء حکومت اسلامی را سی سال است که چشيده ـ همچنان اکثريت قوی و قاطع ملت بر همان راه و روش پايبند هستند و، در نتيجه، لزومی ندارد که با «ساختار شکنی» بر سر نوع حکومت بحث کرد و تنها بايد پذيرفت که در برخی مواقع و موارد اهمال ها و سستی هائی صورت گرفته است که قرار است آقای مهندس موسوی، به مدد اطاق های فکر داخل و خارج اش، آنها را جبران کرده و ما را به دوران طلائی امام راحل برگردانده و شلاق زدن دوباره مان را از ضربهء يک آغاز کنند.
براستی که در اين «دکان» ـ ببخشيد ـ «اطاق فکر» برای اين جنبش سبز لت و پار شده اما جان سخت و مصمم، چه آشی می پزند و عقلای قوم الظالمين در اطاق های دربسته شان دور هم نشسته اند و چه نقشه ای می کشند و چه نصيحت و راهنمائی مهمی را برای مهندس موسوی و ديگر «رهبران جنبش» دارند؟ ـ آن هم «رهبرانی» که خودشان به صد زبان اقرار می کنند که هرچه به دنبال جنبش می دوند به گرد راهش هم نمی رسند و کسی از اين «ساختار شکنان فتنه جو» به رهبری های داهيانهء آنان اعتنائی ندارد.
5
بنظرم می رسد که حتی برای پر روئی هم ديگر حد و اندازه ای باقی نمانده است. به اين جملات رهبر اعظم اصلاح طلبان، رئيس جمهور سابق کشور، آقای خاتمی، که بازگشت به عهد او نيز يکی ديگر از نوستالژی های حضرات اصلاح طلب است، توجه کنيد، آنجا که می فرمايد: «ما انقلاب بزرگی داشتيم که از دل آن نظامی به نام جمهوری اسلامی درآمد که مورد قبول ما بوده و به آن افتخار کرده و میکنيم و شعار اصلی ما هم اين بوده، هست و خواهد بود که استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی؛ هيچ چيز ديگر هم شعار ما و اکثريت قاطع مردم نيست... هر شعار ديگری شعار انحرافی است... حالا بر فرض کسی و جريانی و گروه کوچکی، غلطی کرده و خلافی گفته و ساختار شکنی کرده، آيا منصفانه است "بهترين دوستداران اسلام، انقلاب و مردم و امام" متهم شوند که اينها ضد اسلام و ضد نظامند؟»
و اين «بهترين دوستان اسلام و انقلاب و امام و [لابد محض خالی نبودن عريضه] مردم» [کلاً اسم رمز اصلاح طلبان اسلامی] حالا در اطاق های فکر نشسته و عليه جنبش سبزی که از بجان آمدگی و آب از سر گذشتگی ِ نسلی بيداد چشيده برخاسته، نقشه می چينند و توطئه می کنند.
البته قابل فهم هم هست. حکايت اينان حکايت کارکنان کشتی نشينی است که از ظلم ناخدا به شکوه آمده اند اما می دانند که خود و ناخداشان هر دو فقط تا کشتی هست زنده اند و زنده می مانند. اگر بر او بشورند امواج اوقيانوس را چگونه رام خواهند کرد؟ و اگر کشتی را بشکنند (ساختارشکنی، بقول آقايان) آنوقت با مسئلهء غرق دسته جمعی چه بايد بکنند؟ آقای سروش هم از همين «اشراف» به اين نتيجه رسيده اند که ناخدا و مسافر، برای زنده ماندن و کشتی راندن، چاره ای جز گفتگو و سازش و مصالحه ندارند و، در نتيجه، توصيه می کنند که: «دو طرف بايد خود را برای گفتگوهای جدی آماده کنند».
و اين گفتگو قرار است بر سر چه باشد؟ آيا براستی ملت ايران در اين سی ساله به اندازهء يک سانتيمتر هم قد نکشيده است که آقايان می توانند اينگونه لنترانی بارش کنند و از خون نداها و سهراب هايش برای ميز مذاکره شان با «رهبری» ـ که زير عبايش لباس نطامی پوشيده ـ برگ برنده ای بسازند؟
6
به آغاز سخنم برگردم و تکرار کنم که من شک دارم به اينکه کار اين آقايان يک سره از سوء نيت و باطن بد باشد. و معتقدم که آنها آنچنان در توهمات خود فرو رفته اند که در بسياری از مواقع ناخودآگاه به اختراع توجيحات و استدلالاتی می نشينند که مشابهش در قوطی هيچ عطاری يافت نمی شود. اما، در ضمن، يادمان باشد که عمل ناخودآگاه، نمی تواند نشانهء معصوميت هم باشد و فقط حکم پارچهء ساتری را دارد که روی کمال دزدی می کشند تا آن را از انظار پنهان کنند.
من اما بيشتر دلم برای آن «روشنفکران و استادان و دانشمندانی» می سوزد که، در عين اعلام اعتقادشان به سکولاريسم، به بهانهء «لزوم حرکت تدريجی» و «جلوگيری از زياده روی»، به معجر امامزادهء اين آقايان نخ گره می زنند و در سقاخانه های آنان شمع روشن می کنند.
آخر، آقای مهاجرانی به چه زبانی بايد به آنها بگويد که: شما خانم ها و آقايان والله ول معطليد، و بهتر است به دنبال کار خودتان برويد و دامن ما را رها کنيد، چرا که قاعدتاً: «کسانی که [در امر حکومت] گرایش غیر دینی دارند، سخنگویان خود را دارند. ما [هيئت پنج نفرهء اطاق فکر!] سخنگویان چنان جمعیتی نیستيم!»
==============================